جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شکارچی با نام [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,660 بازدید, 176 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع شکارچی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شکارچی
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,322
1,342
مدال‌ها
2
یک نخ سیگار را از پاکت روی میز چنگ زد و بین انگشتانش چرخاند. در حرکت آرام دستش، هیچ تردیدی وجود نداشت.
فندک را به سمت سیگار برد و لبه‌ی آتش آن را لمس کرد. شعله‌ کوچک و ناپایداری به سیگار متصل شد و دودی خاکستری در هوا محو شد.
با آرامش چند پک کوتاه زد، سپس با پاشنه‌ی پایش به سمت وکیل چرخید.
-‌ مدرکش چیه؟
لحنش سرد بود، اما در عمقش چیزی خطرناک موج می‌زد. وکیل که انگار ترجیح می‌داد این مکالمه را هرچه زودتر تمام کند، آهسته لب زد:
-‌ ظاهرا یه سری پیام‌هایی که خودشون میگن مشکوکه.
میکائیل لبخندی محو زد، اما در چشمانش هیچ نشانی از سرگرمی نبود.
-‌ پس داره سعی می‌کنه منو مقصر جلوه بده.
سرش را کمی کج کرد و با تمسخر ادامه داد.
-‌ تلاشش بیخوده! ولی یه چیزی رو خوب فهمیده، همیشه حمله بهترین دفاعه.
دوباره به عقب رفت، روی لبه‌ی میز نشست و بازوانش را با آرامش روی سی*ن*ه گره زد.
وکیل که از لحن محکم و بی‌رحم میکائیل کمی به عقب متمایل شد بود، لحظه‌ای مکث کرد، به آهستگی لب زد:
-‌ بله، اما ممکنه این حمله جواب بده. اگر چیزی پیدا کنن که بتونه موقعیت رو برگردونه… .
صورت میکائیل برای لحظه‌ای چروک شد، انگار که این بحث برایش بیش از اندازه بی‌اهمیت به‌نظر می‌رسید.
-‌ بذار هر غلطی می‌خواد بکنه.
وکیل با نگاه بی‌حرکت به او خیره مانده بود، اما در درونش شک داشت که میکائیل به این سادگی‌ها از چیزی دست بکشد.
چیزی در نگاهش بود که هیچ‌ک.س نمی‌توانست آن را رمزگشایی کند؛ شاید به هیچ چیزی وابسته نبود.
با صدایی که سنگینی خاصی داشت، پرسید:
-‌ فهمیدی اون عوضی کی بود؟
وکیل کمی جا خورد.
-‌ چی؟
میکائیل دندان‌هایش را روی هم فشار داد.
-‌ اون حر**زاده‌ای که باهاش بود، کی بود؟
وکیل لب‌هایش را بهم فشرد، بعد از کمی تردید، آهسته با مکث گفت:
‌-‌ یه تاجر معمولی. مهرزاد راد.
سری تکان داد، انگار که داشت این اسم را می‌چرخاند و بررسی می‌کرد. بعد، آرام و شمرده جمله‌اش را به زبان آورد:
-‌ پس فقط یه خوش‌گذرونی ساده بوده، نه؟
وکیل تردید کرد.
-‌ حداقل چیزی که من فهمیدم، همینه.
لبخند نامحسوسی زد.
-‌ عالیه.
چشم‌هایش برق زد، اما نه از خشم، بلکه از چیزی که خطرناک‌تر بود… از رضایت.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,322
1,342
مدال‌ها
2
وکیل با اخم گفت:
‌-‌ این لبخندت اصلاً نشونه‌ی خوبی نیست.
بی‌تفاوت شانه‌اش را بالا انداخت.
-‌ من فقط دارم به یه چیز فکر می‌کنم… لیلا فکر می‌کنه می‌تونه منو بازی بده. ولی حالا وقتشه که بفهمه کی واقعاً تو این بازی برنده‌ست.
وکیل متوجه شد که این جمله بیش از یک تهدید ساده است.
هرکس که میکائیل را می‌شناخت، می‌دانست وقتی وارد جنگی می‌شود، هیچ‌چیز و هیچ‌ک.س جلودارش نیست.
وکیل کمی روی صندلی‌اش جا‌به‌جا شد سپس با احتیاط گفت:
-‌ میکائیل، اگه بخوای این قضیه رو علنی کنی، لیلا هم دست رو پرونده‌ی تو می‌ذاره.
میکائیل نیشخندی زد و دستش را از جیب بیرون کشید.
-‌ من از جنگ خوشم میاد. اون هنوز نفهمیده با کی طرفه.
برای خ*یانت لیلا اهمیتی قائل نبود. مشکلش غرورش بود، آبرویی که لیلا سعی داشت لکه‌دار کند، آن هم درست وقتی که او قصد داشت این ازدواج را بدون دردسر ببندد. اگر لیلا جنگ می‌خواست، پس جنگ نصیبش می‌شد.
وکیل که سکوت را دید، آهسته گفت:
-‌ داری به چی فکر می‌کنی؟
میکائیل با نوک انگشتش ضربه‌ی آرامی به لبه‌ی میز زد.
-‌ دارم به این فکر می‌کنم که یه نفر باید به مهرزاد بفهمونه، لیلا مال معامله نبود.
وکیل ابرو بالا انداخت.
-‌ تو که نمی‌خوای… ؟
میکائیل نیم‌نگاهی به او انداخت، چشمانش مثل تیغی که زیر نور برق می‌زد، سرد و تیز.
-‌ نه، لازم نیست کار خاصی بکنم. بعضی آدم‌ها خودشون راه سقوطشونو پیدا می‌کنن.
سپس با بی‌حوصلگی ساعتش را نگاه کرد و از روی میز بلند شد.
سرش را کمی به سمت او خم کرد و با لحنی که جای هیچ بحثی باقی نمی‌گذاشت، آرام زمزمه کرد:
-‌ کاری که لازمه رو انجام بده. بذار فکر کنن دارن بازی رو می‌برن… بعدش، نوبت منه.
وکیل سکوت کرد، انگار که دیگر نیازی به ادامه‌ی بحث نمی‌دید. او می‌دانست وقتی میکائیل همچین لحنی دارد، یعنی تصمیمش را گرفته… و هیچ‌ک.س نمی‌توانست مانعش شود.
بدون اینکه دوباره به وکیلش نگاه کند، فقط با تکان دادن سر اشاره‌ای کرد که می‌تواند برود.
مرد که متوجه شد دیگر نیازی به حضورش نیست، بی‌صدا پرونده‌ها را جمع کرد و با یک «فردا باهات تماس می‌گیرم.» از اتاق خارج شد.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,322
1,342
مدال‌ها
2
لحظه‌ای بعد، در دوباره باز شد و این بار عماد با همان ابهت همیشگی و نگاه جدی‌اش وارد شد.
در را پشت سرش بست و بدون مقدمه یک پرونده‌ی کهنه را روی میز مقابل میکائیل گذاشت.
-‌ یه چیزایی پیدا کردم که شاید بخوای ببینی.
میکائیل نیم‌نگاهی به پرونده انداخت، اما بازش نکرد.
به جای آن، کمی به صندلی‌اش تکیه داد و با لحنی که بوی آرامش قبل از طوفان را می‌داد، پرسید:
-‌ دارم می‌شنوم.
عماد نفسش را آهسته بیرون داد.
-‌ مرجان… .
کمی مکث کرد، انگار که منتظر واکنشی از میکائیل بود، اما وقتی با همان چهره‌ی سرد و بی‌حالت مواجه شد، در ادامه‌ی صحبتش افزود:
-‌ شیش سال پیش کشته شده.
میکائیل چشم از عماد برنداشت. پلک هم نزد اما سکوتش مثل همیشه، خطرناک‌تر از هر واکنشی بود.
عماد ادامه داد:
-‌ این پرونده پزشکی قانونینشه، توش نوشته قبل از این‌که آتیشش بزنن شکمش رو پاره کردن و تموم اعضای بدنش رو کشیدن بیرون؛ انگار که گیر یه باند قاچاق اعضای بدن افتاده.
پوزخندی کنج لب میکائیل نقش گرفت.
-‌ و تو هم باور کردی؟
عماد دستش را روی پرونده گذاشت و انگشتش را روی یکی از صفحات ضرب گرفت.
-‌ رد هیچ‌کدوم از اعضای بدنش توی بازار سیاه پیدا نشده. همچین قتلی، اونم بدون ردپا، معمولاً کار کسیه که نمی‌خواسته فقط بکشتش… می‌خواسته یه پیغام بفرسته. با این حال یه نفر قتلش رو گردن‌ گرفته.
میکائیل بالاخره پرونده را باز کرد. نگاهش روی عکس‌های سوخته و بی‌رحمانه‌ی جسد لغزید.
رد خون، پارگی‌های عمیق، جای سوختگی‌هایی که هویت را از بین برده بود. اما چیز دیگری هم بود… چیزی که توجهش را جلب کرد.
-‌ این… .
انگشتش را روی تصویری گذاشت که پزشکی قانونی از بدن مرجان گرفته بود.
-‌ یه علامت روی کتفش حک شده بود. شبیه یه نماد قدیمی… متعلق به یه گروه خاص.
میکائیل آرام سرش را بالا گرفت. عماد اطلاعاتی که در ذهنش جمع‌ کرده بود را به میان آورد:
-‌ این نماد، خیلی وقت پیش روی یه سری از افراد فربد هم دیده شده… مرجان یه قربانی تصادفی نبوده، اون یه ارتباط خیلی عمیق‌تر با خادمی‌ها داشته.
-‌ فهمیدی چقدر به دانش نزدیک بوده؟
عماد نگاهش را به میکائیل دوخت. لحنش آرام بود، اما در عمق صدایش چیزی جز اطمینان موج نمی‌زد.
-‌ نه فقط به دانش… به دایان هم.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,322
1,342
مدال‌ها
2
میکائیل ابروهایش را کمی بالا برد، اما چیزی نگفت. انگشتش را روی میز ضرب گرفت، یک بار… دو بار… انگار داشت صبرش را وزن می‌کرد.
عماد ادامه داد:
-‌ مرجان جزو معدود آدمایی بود که اجازه داشتن بدون هماهنگی به دایان و حتی دانش نزدیک بشه.
میکائیل دستش را از روی پرونده برداشت.
-‌ چطور؟
عماد لحظه‌ای مکث کرد، انگار که بخواهد جمله‌هایش را دقیق‌تر بچیند.
-‌ مرجان فقط یه معشوقه نبود، یه همراه بود… یه سایه که همیشه پشت سرشون حرکت می‌کرد.
میکائیل بی‌صدا خندید، خنده‌ای که بیشتر به پوزخند شبیه بود.
-‌ معشوقه… .
عماد نگاهش را تیز کرد.
-‌ بیشتر از اون. تو مدارکی که پیدا کردم، چندتا سند هست که نشون میده بعضی از قراردادهای دایان رو مرجان امضا کرده، به اسم خودش. انگار که خودش یکی از مهره‌های اصلی بوده.
-‌ پس برای خادم‌ها، علاوه‌بر اسباب‌بازی یه هم‌دست هم بوده؟
-‌ دقیقا!
میکائیل نگاهش را به پرونده دوخت، انگار که حالا وزن چیزهایی که تازه فهمیده بود، روی شانه‌هایش افتاده باشد.
چشمانش باریک شد، مشتاق پرسید:
-‌ دوست‌دختر کدومشون بود؟
زهرخند گوشه‌ی لب عماد شکل گرفت، دستش را با وسواس به گردنش کشید.
-‌ دایان… و بعدش دانش! با جفتشون تو یه بازه زمانی متفاوتی ارتباط داشته!
میکائیل گوشه‌ی لبش را کمی بالا کشید.
-‌ یه زن، بین دو برادر. جالبه!
انگشتش را روی عکس سوخته‌ی مرجان کشید، انگار که می‌خواست از دل خاکسترهایش، حقیقت را بیرون بکشد.
-‌ اگه انقدر مهم بوده، چرا اینجوری کشته شده؟
چیزی در عمق این داستان وجود داشت که برایش هنوز مبهم بود. چرا مرجان باید هدف قرار می‌گرفت؟
عماد آهسته لب به پاسخ گشود:
-‌ این همون سوالیه که دایان و دانش هیچ‌وقت جواب ندادن.
سکوتی سنگین بین‌شان افتاد.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,322
1,342
مدال‌ها
2
چیزی که عماد گفته بود، او را به جایی می‌رساند که باید خیلی دقیق‌تر عمل می‌کرد. مرجان نباید فقط به خاطر روابط عاشقانه‌اش کشته شده باشد.
آنچه که در پشت پرده مخفی بود، به چیزی فراتر از یک قتل ساده تبدیل می‌شد.
نگاهش را روی عکس جسد لغزاند، اما ذهنش جای دیگری بود.
-‌ ولی یه چیزی این‌جا درست نیست!
عماد کمی به عقب تکیه داد.
-‌ چی؟
چشمان میکائیل باریک شد؛ صدایش حالا سنگین‌تر و محاسبه‌گرانه‌تر بود.
-‌ اون قبل از این‌که بمیره باردار بود.
سکوتی که مثل موجی سرد از میان فضا عبور کرد.
عماد لحظه‌ای چشم از او برداشت. پلک زد، انگار که چیزی را پردازش می‌کرد. اما وقتی دوباره به میکائیل نگاه کرد، چیزی در چهره‌اش تغییر کرده بود.
صدای میکائیل آرام بود، اما در عمقش چیزی تیز و خطرناک موج می‌زد.
-‌ انگار توی پرونده پزشکی قانونیش هیچ رد و نشونی ازش نیست.
عماد لحظه‌ای مکث کرد، نگاهش به صفحه‌ای از پرونده سر خورد، بعد انگشتش را روی یک سطر مشخص گذاشت و زیر لب زمزمه کرد:
-‌ صبر کن یادم رفته بود، یه چیزایی هست… .
میکائیل بدون اینکه سرش را بلند کند، ابروهایش کمی درهم رفتند.
-‌ چیه؟
عماد نفسش را آهسته بیرون داد.
-‌ توی پرونده‌ش‌ یه بخش هست که اشاره می‌کنه از جنینی که‌ توی رحمش بوده؛ نمونه‌ی دی‌ان‌ای گرفته شده.
میکائیل نگاهش را بالا آورد، چشمانش سرد و حساب‌شده بود.
-‌ یعنی چی؟
عماد انگشتش را روی سطر بعدی گذاشت.
-‌ معمولاً همچین چیزی وقتی انجام می‌شه که یا به اصالت پدر بچه شک داشته باشن یا اینکه اون جنین برای یه دلیل مهم‌تر از یه بارداری عادی ثبت شده باشه.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,322
1,342
مدال‌ها
2
میکائیل نفسش را آهسته بیرون داد و دوباره به پرونده خیره شد. انگشتش دوباره روی میز ضرب گرفت، یک بار… دو بار… ریتمش آرام و فکرش درگیر.
بعد از چند ثانیه، نگاهش را به عماد دوخت.
-‌ می‌خوام بفهمی بچه کجاست.
عماد پوزخندی زد اما پشت آن لبخد کجش، چیزی جز جدیت نبود.
-‌ فکر می‌کنی اصلا زنده‌ست؟
میکائیل کمی به جلو خم شد، لحنش آهسته اما محکم بود.
-‌ حتی اگه مرده باشه هم می‌خوام از تو قبر درش بیاری، تست دی‌ان‌ای‌شو برام بیاری عماد.
عماد لحظه‌ای به او خیره ماند، انگار که وزن جمله‌هایش را سبک‌سنگین می‌کرد.
با حرکتی آرام اما حساب‌شده، پرونده را ورق زد و انگشتش را روی یکی از گزارش‌ها گذاشت.
-‌ اگه پای دایان وسط باشه، بعید می‌دونم چیزی باقی مونده باشه.
میکائیل گوشه‌ی لبش را کمی بالا کشید، چیزی بین پوزخند و سردی در آن موج می‌زد.
-‌ برو سراغ کسی که از پرونده‌های پاک شده، خبر داره… .
عماد لحظه‌ای سکوت کرد، بعد سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد.
میکائیل نگاهش را پایین انداخت، انگشتش را دوباره روی عکس سوخته‌ی مرجان کشید. چیزی زیر پوستش می‌جنبید… حس می‌کرد این بچه، تکه‌ی گم‌شده‌ای از یک پازل بزرگ‌تر است.
نگاهش، حالا دیگر از تحلیل به تصمیم رسیده بود. آرام اما محکم گفت:
-‌ تو گفتی یکی خودش رو به عنوان قاتل معرفی کرده؟
عماد دوباره سرش را تکان داد.
-‌ آره. یه زندانی. اسمش… .
میکائیل با لحن سردی حرفش را برید:
-‌ ترتیب یه ملاقاتو بده. می‌خوام باهاش حرف بزنم.
بعد از این حرف از جایش بلند شد و دور خودش چرخید.
درونش طوفانی در حال شکل‌گیری بود. حالا دیگر این فقط یک حقیقت فراموش‌شده نبود، این یک راز بود که قرار نبود در سایه بماند… .

***
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,322
1,342
مدال‌ها
2
دریا آرام اما تهدیدآمیز، زیر پنجره‌های سرتاسری دفتر گسترده بود. نور غروب شیشه‌های برج را به رنگ کهربایی درآورده بود، اما هوای داخل دفتر از هر گرمایی خالی بود.
دانش پشت میز چوبی مشکی‌اش نشسته بود و انگشتان کشیده‌اش آرام روی سطح براق آن ضرب گرفته بود.
صدرا جلو آمد، روبه‌رویش ایستاد و پوشه‌‌ی مشکی در دستش را روی میز گذاشت.
صفحه‌ی مانیتور بزرگ روی دیوار، تصویر دایان را نشان می‌داد.
کت‌وشلوار خاکستری تیره‌اش روی تنش مرتب بود اما نگاهش مثل همیشه سرد و محاسبه‌گرانه به نظر می‌رسید.
دانش نگاهش را از پنجره گرفت، نفسش را بیرون داد و آرام گفت:
-‌ یه چیزی این وسط درست نیست. صدرا اطلاعاتی آورده که نشون میده یکی داره تو محموله‌هامون سرک می‌کشه.
دایان با لحنی که نه عجله داشت و نه حوصله، لب باز کرد:
-‌ صدرا، بگو ببینم چه خبره؟
صدرا پوشه را باز کرد، چند برگه بیرون کشید و روی میز دانش گذاشت، بعد نگاهش را به مانیتور دوخت.
-‌ یکی داره تو محموله‌هاتون سرک می‌کشه دایان خان. هنوز دقیق مشخص نیست، ولی شک ندارم که یه سری از گزارشات عوض شده، بعضی از محموله‌ها بدون اینکه کسی بفهمه از مسیر اصلی منحرف شدن. اسناد حمل‌ونقل خیلی از بارها دستکاری شده، مسیرها تغییر کرده، اینا اصلاً تصادفی نیست.
صدرا دست‌هایش را به پشتش برد و ادامه داد:
-‌ و مهم‌تر از همه! محموله‌هایی که توی طوفان غرق شدن، شاید اصلاً اتفاقی غرق نشده باشن.
دایان ابرویی بالا انداخت، اما چیزی نگفت. فقط به آرامی تکیه داد.
دانش دستش را روی یکی از اسناد گذاشت، نگاهی گذرا به آن انداخت و بعد با خشم کنترل شده‌ای گفت:
-‌ کی پشتشه؟
صدرا نفسش را بیرون داد.
-‌ هنوز مشخص نیست، ولی یه نفر عمداً مسیر کانتینرهای اصلی رو تغییر داده. انگار می‌خواستن یه سری از بارها توی زمان مشخصی تو دریا باشن… درست همون وقتی که طوفان رسیده.
چشمان دایان کمی باریک شدند.
-‌ این یعنی یه نفر از داخل اطلاعاتش رو لو داده.
دانش پلک زد، سرش را کمی پایین انداخت.
-‌ اگه کسی بخواد همچین حرکتی بزنه یا خیلی نزدیکه یا خیلی احمق!
صدرا با لحنی که بین تحلیل و خشم پنهانی در نوسان بود، گفت:
-‌ اگه احمق بود، این‌قدر تمیز کار نمی‌کرد.
دایان لحظه‌ای چیزی نگفت، بعد آرام‌تر اما محکم پرسید:
-‌ کی مسئول ثبت گزارشاته؟
صدرا بلافاصله گفت:
-‌ محسن رضوی. اون آدم مورد اعتماده ولی دو نفر دیگه هم دسترسی داشتن… یکیشون چند ماه پیش استعفا داده، ولی اون یکی هنوز تو سیستم فعاله. دارم ردشو می‌گیرم.
دایان برای چند ثانیه سکوت کرد.
انگشتانش را روی میز شیشه‌ای سرد گره زد و نگاه یخ‌زده‌اش را روی صورت دانش قفل کرد.
اتاق در سکوتی کشدار فرو رفت و تنها صدای آرام تیک‌تاک ساعت روی دیوار بود که ریتم سنگینی به فضا می‌داد.
-‌ هرکی که هست، داره از داخل بهمون ضربه می‌زنه و این یعنی خیلی احمق‌تر از اونیه که فکر می‌کنه می‌تونه قسر در بره.
صدرا نفسش شل را بیرون داد؛ دانش اما هنوز با حالتی متمرکز اسناد را نگاه می‌کرد. انگشتش را روی یکی از گزارش‌ها کشید، بعد از چند لحظه مکث بالاخره نگاهش را بلند کرد و مستقیم به دایان خیره شد.
-‌ یه چیزی این وسط با عقل جور درنمیاد.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,322
1,342
مدال‌ها
2
دایان سرش را کمی کج کرد، گوشه‌ی چانه‌اش را با انگشت نوازش داد و با نگاهی سنگین منتظر ماند. دانش ادامه داد:
-‌ اگه کسی از داخل اطلاعات رو لو داده باشه، یعنی یا دشمنه یا داره سعی می‌کنه یه پیام بفرسته ولی یه نفر که این‌قدر دقیق و هوشمندانه عمل می‌کنه، چرا باید همچین ریسکی کنه؟
دایان پلک زد، انگشتانش را روی دسته‌ی صندلی‌اش سفت کرد؛ با صدای عمیق و خش‌داری که انگار از تاریکی درونش بیرون می‌آمد، زمزمه کرد:
-‌ مگه این‌‌که به چیزی مطمئن باشه.
سکوتی نفس‌گیر بینشان نشست. صدرا زیرلب چیزی گفت که به گوش نرسید، بعد نفسش را به سختی بیرون داد و با تردید لب زد:
-‌ من دارم کم‌کم به بابک شک می‌کنم.
دانش دست از ورق زدن اسناد کشید. نگاهش تیز و دقیق شد، اما حرفی نزد.
دایان تنها کمی سرش را بالا آورد. یک تغییر جزئی، حالا کاملاً مشخص بود که توجهش جلب شده است.
صدرا گلویش را صاف کرد و قدمی به جلو برداشت.
-‌ ما همیشه حواسمون به بابک بوده، ولی هیچ‌وقت جدی نگرفتیمش… .
دایان نیم‌نگاهی به او انداخت، اما چیزی نگفت. تنها نگاهش سردتر از قبل شد.
صدرا مکث کرد، اما عقب نکشید.
انگار که می‌دانست این لحظه‌ای نیست که بخواهد جا بزند.
-‌ اگه یکی بخواد این امپراتوری رو از داخل بپاشه، اون تنها کسیه که انگیزه‌ش رو داره.
چشمان دایان درخشید اما نه از خشم! از چیزی عمیق‌تر، چیزی که تنها او از آن سر در می‌آورد.
دانش بالاخره سکوت را شکست:
-‌ اگه بابک باشه، پس دلیلش چیه؟
صدرا کمی به جلو خم شد، دست‌هایش را روی میز گذاشت.
-‌ اگه اینا فقط خرابکاری نباشن چی؟ اگه بابک دنبال یه هدف خاص‌تر باشه چی؟ شاید بخاطر آتیش‌سوزی انباراش بوده، اصلاً شاید داره امتحان می‌کنه که چقدر می‌تونه بهت ضربه بزنه. شاید داره یه نفر رو آزمایش می‌کنه، شاید…‌ .
گوشه‌ی لب‌های دایان ناگهان کج رفت. چیزی که بیشتر به سایه‌ای از یک لبخند شبیه بود.
چیزی که بیشتر نشانه‌ی درکی تلخ بود تا خوشحالی!
-‌ شاید داره حوصله‌م رو سر می‌بره.
سکوتی پیچید، صدرا و دانش نگاهش کردند.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,322
1,342
مدال‌ها
2
دایان به عقب تکیه داد، انگشتانش را با آرامش روی دسته‌ی صندلی چرخاند و نگاهش را به پنجره‌ای که رو به تاریکی شب بود، دوخت.
نور ضعیفی از شهر روی شیشه بازتاب داشت اما حتی آن هم نمی‌توانست از سیاهی چشمانش کم کند.
-‌ ردشو بزن، صدرا.
صدرا سر تکان داد، اما اخمی محو روی پیشانی‌اش نشست.
دایان بدون این‌که نگاهش را از شیشه بردارد با لحنی یخ‌زده ادامه داد:
-‌ و محمد… .
دانش نگاهش را از دایان گرفت و به صدرا دوخت.
-‌ از وضعیتش تو بندر مطمئن شو. اگه بابک توی این ماجرا دست داشته باشه، احتمالاً اونجا هم سرنخ‌هایی گذاشته.
دانش بیشتر از هر زمان دیگری حس می‌کرد توفانی که در راه است، نگاهش را به صدرا دوخت.
دایان دستش را روی چانه‌اش گذاشت، نگاهش یک لحظه از تصویر دور شد، انگار که در ذهنش چیزی را سبک‌سنگین می‌کرد. بعد، با لحنی آرام اما سرد ادامه داد:
-‌ بفهم کی پشت این قضیه‌ست. همه‌ی کانتینرهایی که تو اون مسیر حرکت کردن رو بررسی کن. بفهم کی مسئول تغییر گزارشاست!
دانش آرام سر تکان داد.
-‌ به بچه‌ها می‌سپرم.
دایان یک لحظه مکث کرد، بعد مستقیم در چشم‌های دانش خیره شد و آهسته اما قاطع گفت:
-‌ اگه کسی داره بهمون ضربه می‌زنه… دیگه نباید فرصت دوباره‌ای داشته باشه.
تماس قطع شد.
دانش کمی عقب رفت، دستش را روی پیشانی‌اش کشید.
چیزی در سی*ن*ه‌اش سنگینی می‌کرد؛ احساس جنگی که هنوز شروع نشده، اما بوی باروتش در هوا پیچیده بود.
صدرا هنوز کنارش ایستاده بود، اما نگاهش حالا عمیق‌ و جدی‌تر بود.
دانش سرش را چرخاند، به سایه‌های لرزان پشت پنجره خیره شد و نفس عمیقی کشید. این توفان فقط یک هشدار بود… اما خوب می‌دانست که وقتی به اوج برسد، چیزی از هیچ‌ک.س باقی نخواهد گذاشت.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,322
1,342
مدال‌ها
2
***

نور کم‌جان چراغ، سایه‌ی تیز گونه‌های آنید را برجسته‌تر کرده بود.
در آینه‌ی قدی، قامت ظریف اما مصمم خود را از نظر گذراند. لباس مشکیِ بر تنش، خطوط اندامش را به‌نرمی دنبال می‌کرد، گویی تاریکی شب با او یکی شده بود.
دستی میان موهای کوتاهش کشید؛ موج‌های ریزشان بی‌نقص روی پیشانی‌اش افتاده بودند و آن چشمان قهوه‌ایِ سرد و بی‌احساس، در آینه بازتابی از رازی دیرینه داشتند.
پشت سرش اشکان با دقتی آمیخته به نگرانی نظاره‌گر بود، درحالی‌که سیاوش کمی آن‌سوتر، سیگارش را میان انگشتان می‌چرخاند و سکوتی سنگین بر فضای اتاق حکم‌فرما بود.
اشکان نفسش را آهسته بیرون داد.
-‌ مطمئنی که کاملاً آماده‌ای؟ اون مرد، آدم معمولی‌ای نیست.
آنید بدون اینکه از آینه چشم بردارد، زمزمه کرد:
-‌ و مهم‌تر از همه‌ش اینه که اون یه مرده! بهم اعتماد کن.
اشکان قدمی جلو گذاشت. اخمش عمیق‌تر شد.
-‌ اگه بفهمه، زنده بیرون نمیای.
آنید آرام پوزخند زد.
-‌ پس باید جوری عمل کنم که شک نکنه.
سیا که حالا به دیوار تکیه داده بود، سیگارش را خاموش کرد و با لحنی مردد پرسید:
-‌ اگه یکی از افرادش بو ببره چی؟
آنید بالاخره از آینه چشم برداشت. نگاهی به هر دوی آن‌ها انداخت و با خونسردی گفت:
-‌ اون‌وقت یه جوری قانعشون می‌کنم که چیزی جز یه دختر بازیگوش نیستم که اومده یه شب هیجان‌انگیز رو تجربه کنه.
اشکان سری تکان داد، اما هنوز هم رگه‌هایی از نگرانی در نگاهش دیده می‌شد. سیا دست به جیب ایستاد.
-‌ اگه اوضاع خراب شد، فقط یه سیگنال بده. ما همون نزدیکی‌ایم.
آنید پالتوی مشکی‌اش را برداشت، کیف کوچک دستی‌اش را برداشت و درحالی‌که به سمت در می‌رفت، آرام لب‌خوانی کرد:
-‌ نگران نباشین، همه‌چی کنترله.
اما حتی وقتی این جمله را گفت، حسی عجیب در دلش پیچید.
انگار چیزی در این مأموریت قرار بود، متفاوت باشد.
 
بالا پایین