جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شکارچی با نام [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,618 بازدید, 160 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [اپیزود آخر] اثر «شکارچی کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع شکارچی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شکارچی
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,306
1,339
مدال‌ها
2
هوای اطراف بوی نم شور و گازوئیل سوخته می‌داد. چراغ‌های بلند انبارها نور زرد کم‌جانی روی آسفالت کشیده بودند و سایه‌های درهم ماشین‌های سنگین را کشیده‌تر می‌کردند.
چند لحظه بعد صدای غرش موتور کامیون‌ها در هم آمیخته شد.
کامیون‌های سنگین یکی پس از دیگری از دروازه‌های انبارهای مرکزی عبور ‌کردند و پس از سکون غرش موتورهایشان آرام ‌گرفت.
دانش با آن کت چرم مشکی و دست‌هایی که پشت کمر گره کرده بود، آرام در مسیر بین انبارها شروع به قدم زدن کرد.
نور ضعیف چراغ‌های انبار روی موهای نیمه‌بور و نامرتبش می‌افتاد و رنگ عسلی چشمانش در تاریکی حالتی نافذتر از همیشه داشت.
با آن خطوط ظریف اما مستحکم چهره‌اش، چیزی در نگاهش بود که آدم را به فکر فرو می‌برد.
صدرا که دست به سی*ن*ه کنارش ایستاده بود، نگاه تیزبینش بر روی کارگرانی که درحال جابه‌جایی بودند، ‌چرخید.
چند قدم از دانش دور شد و با دقت شروع به برررسی روند انتقال بارها کرد.
کارگرها با سرعت محموله‌ها را داخل انبارها می‌بردند، جعبه‌های چوبی یکی پس از دیگری روی هم چیده می‌شدند و کدهای شناسایی روی آن‌ها ثبت می‌شد.
تیم‌ حفاظت مثل سایه در اطراف پراکنده بودند با اسلحه‌هایی که زیر لباس‌هایشان پنهان کرده بودند و هر لحظه آماده بیرون آوردن آن، بودند.
صدای لاستیک‌های چند ماشین نگاه دانش را از ردیف کانتینرها جدا کرد.
چندین ماشین سواری که وظیفه‌ی پشتیبانی از کاروان را بر عهده داشتند، پشت سر کامیون‌ها متوقف شدند.
محمد از اولین ماشین پیاده شد؛ چشم‌هایش نشان می‌داد که شب سختی را پشت سر گذاشته است.
با آن ظاهر خاک‌گرفته و خستگی‌ای که در چهره‌اش موج می‌زد، قدم‌های سنگینی برداشت و به آن‌ها نزدیک شد.
کاپشن مشکی‌اش از سفر طولانی، پوشیده از گرد جاده شده بود.
سیگاری که میان انگشتانش بود، به نیمه رسیده و خاکسترش روی زمین ریخته بود.
در حالی که دود سیگارش را از گوشه لب بیرون می‌فرستاد، نگاهی سریع به دورش انداخت.
بدون مقدمه سیگارش را به زمین انداخت، با پوتین روی آن فشاری آورد و سپس مستقیم به دانش نگاه کرد.
-‌ بارها رسیدن، بدون دردسر! ولی یه چیزی هست که باید بدونی.
دانش آرام سرش چرخاند، چانه‌اش را کمی بالا گرفت و منتظر ماند.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,306
1,339
مدال‌ها
2
محمد دست‌هایش را در جیب کاپشنش فرو برد، نگاه کوتاهی به اطراف انداخت و بعد با لحنی که در آن سایه‌ای از تردید بود، ادامه داد:
-‌ توی بندر… یه سری چیزای عجیب پیدا کردیم.
دانش نگاهی کوتاه به کارگرانی که مشغول تخلیه محموله بودند انداخت و بعد به محمد اشاره کرد که ادامه بدهد.
محمد نزدیک‌تر آمد، کمی صدایش را پایین آورد و گفت:
-‌ یه سری سرنخ پیدا کردم… یه چیزایی که اصلاً عادی نیست.
صدرا یک قدم جلوتر آمد، اخمی ریز میان ابروهایش نشست:
-‌ چه سرنخی؟
محمد نگاهی بین آن‌ها رد کرد، کمی مکث کرد، انگار که دنبال کلمات مناسب می‌گشت. بعد دستی به ته‌ریش زبرش کشید:
-‌ سقوط محموله‌هامون توی دریا، خرابکاری‌های توی جا‌به‌جایی‌ها… چیزایی که نباید اتفاق می‌افتادن... و چیزی که این وسط خیلی جالبه اینه که رد همه‌شون به یه نفر می‌رسه.
سکوت کوتاهی بینشان برقرار شد. تنها صدای ضربه‌های مداوم جعبه‌ها و فریادهای کارگران باقی ماند.
دانش چشمانش را باریک کرد، انگشت شستش را روی خط فکش کشید و آرام اما عمیق گفت:
-‌ کی؟
محمد به آرامی جواب داد، اما وزن نامی که بر زبان آورد، مثل ضربه‌ای سنگین در هوا معلق ماند:
-‌ آتیلا، چپ‌ و راست بابک!
لحظه‌ای سکوت همه چیز را بلعید.
انگار حتی صدای جنب‌و‌جوش کارگرها هم در این میان محو شد.
صدرا نگاهش را به دانش دوخت، اما او بدون هیچ واکنشی همچنان به نقطه‌ای نامرئی خیره مانده بود.
چهره‌اش مثل سنگ سرد و بی‌احساس بود، اما چیزی درون نگاهش تغییر کرد؛ چیزی شبیه شک یا شاید… خشم فروخورده‌ای که در اعماق ذهنش زبانه می‌کشید.
-‌ یعنی… برادرم داره علیه ما داره این کارا رو انجام میده؟
محمد سرش را کمی کج کرد، با دقت به واکنش دانش نگاه کرد و بعد نفسش را آهسته بیرون داد.
-‌ هنوز چیزی قطعی نیست، ولی همه چی داره به اون ختم می‌شه.
صدرا که تا آن لحظه تنها نگاه می‌کرد، کمی جلوتر آمد، اخم‌هایش در هم فرو رفت.
-‌ آتیلا هیچ‌وقت بدون اجازه‌ی بابک کاری نمی‌کنه.
محمد با سر تأیید کرد و دیگر چیزی نگفت.
دانش بالاخره از آن سکوت سنگین بیرون آمد و چشمان عسلیش در تاریکی برق زد.
انگشتانش را در هم قلاب کرد و صدایش به طرز خطرناکی آرام شد:
-‌ یا آتیلا از دستورات بابک پیروی می‌کرده… یا کسی داره طوری ردپاها رو می‌چینه که همه بابک رو مقصر بدونن.
صدرا سری تکان داد، کمی کنار رفت و نگاهش را به کارگرانی که همچنان محموله‌ها را داخل انبارها می‌بردند، دوخت.
-‌ هر چی که هست، اگه واقعاً بابک پشت این خرابکاری‌ها باشه، یعنی رسماً اعلام جنگ کرده.
محمد دست‌هایش را روی سی*ن*ه قفل کرد و با لحنی که در آن نوعی هشدار نهفته بود، گفت:
-‌ می‌دونی این یعنی چی، نه؟ این یعنی دایان دیر یا زود مجبور می‌شه شخصاً به این قضیه ورود کنه.
صدرا پوزخند زد، اما در آن تلخند نشانی از خنده‌ی واقعی نبود.
-‌ اگه بابک دنبال شعله‌ور کردن آتیش باشه، دایان جهنم رو براش آماده می‌کنه!
دانش چشمانش را روی هم فشرد. انگار در ذهنش تمام احتمالات را کنار هم می‌چید، به دنبال کوچک‌ترین حفره‌ای می‌گشت. هرچند، چیزی درونش می‌گفت که حقیقت از چیزی که تصور می‌کردند پیچیده‌تر است.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,306
1,339
مدال‌ها
2
موهای کوتاه و کمی بورش زیر آن نور کدر، تضاد عجیبی با چشم‌های کشیده‌اش داشت. آن چشم‌ها که همیشه هاله‌ای از سکوت و حسابگری را در خود داشتند، حالا عمق بیشتری گرفته بودند، مثل سطح آرام دریا قبل از طوفان.
-‌ اگه بابک پشت این ماجرا باشه… یعنی این یه اعلان جنگ مستقیمه!
محمد نفسش را آهسته بیرون داد، چانه‌اش را کمی بالا گرفت و با صدایی که در آن سایه‌ای از اطمینان بود، گفت:
-‌ مسئله اینه که دایان چطور جواب این جنگ رو می‌ده؟
صدرا همان‌طور که بازویش را می‌مالید، لبخند تلخی زد و با لحنی که انگار از قبل جواب این سوال را می‌دانست، زمزمه کرد:
-‌ دایان وقتی وارد یه جنگ بشه، فقط یه راه براش باقی می‌مونه… زمین سوخته.
دانش نفسش را محکم بیرون فرستاد، گویا سعی داشت حرارت درونش را کنترل کند.
-‌ قبل از اینکه تصمیم بگیرم، باید مطمئن بشم… محمد، یه تیم از بچه‌های مورد اعتمادو بفرست بندر. می‌خوام بدونم این خرابکاری دقیقاً از کجا آب می‌خوره.
محمد سری تکان داد، اما نگاهش لحظه‌ای دودل روی دانش ثابت ماند:
-‌ و اگه سرنخ‌ها باز هم به بابک ختم بشن؟
چراغ‌های قدیمی نور زرد و مرده‌ای روی بتن سرد می‌پاشیدند، اما همان نور کم‌رمق هم برای انداختن سایه‌های خشن و درهم روی چهره‌ی دانش کافی بود.
نگاهش خیره، حرکاتش حساب‌شده و تن صدایش آرام، اما کشنده بود. با همان آرامش تهدیدکننده، دست به دکمه‌های سرآستینش برد، انگار که قصد داشت خودش را برای چیزی بزرگ آماده کند.
لب‌هایش که باز شدند، کلماتش مثل شمشیری که آرام از غلاف بیرون کشیده می‌شود، هوا را شکافتند:
-‌ اون وقت، بابک باید انتخاب کنه… که می‌خواد برادر بمونه یا دشمن؟ چون وسط این بازیش هیچ‌ک.س زنده نمی‌مونه.
محمد نفسش را آهسته بیرون داد. قدمی به عقب گذاشت و کاپشنش را روی شانه‌ مرتب کرد، اما این حرکت بیشتر از یک عادت معمولی، شبیه عقب‌نشینی بود؛ انگار که هوای اطراف ناگهان سنگین‌تر شده باشد.
نور ضعیف روی صورتش افتاد، ته‌ریش زبرش خط فکش را تیزتر کرده بود و زیر آن چشم‌های تیره، چیزی شبیه به دودلی موج ‌زد.
سکوتی مرگبار میانشان سایه انداخت و تنها صدای باد و موتور کامیونی که روشن شد، در فضا پیچید. در دل شب، همه چیز آرام به نظر می‌رسید، اما در پس این آرامش، چیزی در حال شکل گرفتن بود… چیزی که شاید، هیچ‌ک.س از پس مهار کردنش برنمی‌آمد.

***
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,306
1,339
مدال‌ها
2
سالن بزرگ با نورهای کم‌رنگ و سایه‌هایی که در امتداد دیوارها حرکت می‌کردند، پر از زمزمه‌های محتاطانه و خنده‌های کنترل‌شده بود.
بوی سیگار و ادکلن‌های گران‌قیمت در هوا معلق بود و صدای موسیقی ملایمی از بلندگوها پخش می‌شد که انگار برای آرام نگه‌ داشتن فضا تنظیم شده بود.
میکائیل با همان خونسردی همیشگی‌اش روی یکی از مبل‌های چرمی نشسته بود و لیوان کریستالی را در دستانش می‌چرخاند.
کامران ورق زدن مدارک مالی روی تبلتش را متوقف کرد و با صدای پایین نکاتی را با او در میان ‌گذاشت.
-‌ درآمد جفت شرکتای زیر مجموعه تو این دو ماه رشد خوبی داشته.
بدون اینکه به او نگاه کند، جرعه‌ای از نوشیدنی‌اش نوشید.
-‌ چقدر تفاوت دارن؟
سرش را کمی به سمت کامران چرخاند.
-‌ در حدی نیست که بشه بهش گفت تفاوت.
نگاه میکائیل برای چند ثانیه روی او ثابت ماند. چشمانش بی‌آنکه پلک بزند، جزئیات صورتش را به خاطر می‌سپرد، انگار که سعی داشت مطمئن شود که اشتباه نمی‌کند. بعد بی‌صدا نفسش را بیرون داد و نگاهش را به اطراف سالن چرخاند.
او همیشه به جزئیات دقت می‌کرد؛ رفتار مهمان‌ها، تغییرات ظریف در حرکات محافظان، حتی نجواهای کمرنگی که بین میزها ردوبدل می‌شد؛ اما این بار چیزی میان این‌همه جزئیات نگاهش را قفل کرد.
یک چهره‌ی آشنا، در میان سرویس‌دهنده‌ها.
لباس فرم مشکی، سینی‌ای در دست و چشمانی که در نگاه اول سر به زیر و بی‌تفاوت به نظر می‌رسیدند، اما میکائیل آن‌قدر آن نگاه را می‌شناخت که فوراً متوجه شد چطور دارد با دقت هر حرکتی را ثبت می‌کند.
او فقط یک پیشخدمت ساده نبود.
لبخندی بی‌اختیار روی لبش نشست.
خودش را به صندلی تکیه داد، دستش را آرام روی لبش کشید و با تفریح انگشتش را روی چانه گذاشت، انگار که این صحنه برایش یک نمایش بامزه باشد.
از بین همه‌ی جاهایی که ممکن بود دوباره او را ببیند، اینجا؟ و در چنین لباسی؟
با نوک انگشت به‌آرامی روی دسته‌ی مبل ضرب گرفت، درحالی‌که چشمانش هنوز روی او قفل شده بود.
هر قدمی که برمی‌داشت، هر نگاهی که دزدکی به اطراف می‌انداخت، فقط بیشتر او را لو می‌داد.
کامران که متوجه تغییر نگاهش شده بود، کمی به سمتش متمایل شد و با کنجکاوی پرسید:
-‌ چیزی شده؟
میکائیل بدون اینکه مستقیماً اشاره کند، با لحنی که بیشتر شبیه سرگرمی بود، خش‌دار زمزمه کرد:
-‌ اون دخترو یادته؟
کامران اخم‌کرده نگاهش را به سالن دوخت.
چند ثانیه طول کشید تا بفهمد منظور میکائیل از آن دختر کیست.
اما وقتی نگاهش به او افتاد، نفسش را تیز بیرون داد و با حیرت زیر لب گفت:
-‌ لعنتی… آنید؟ اون این‌جا چیکار می‌کنه؟!
میکائیل کمی سرش را کج کرد و نگاهش را از روی آنید برنداشت.
-‌ این دقیقاً همون سوالیه که منم دارم، اما… .
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,306
1,339
مدال‌ها
2
نگاهش روی طرز حرکت آنید، روی برق خفیف چشمانش و روی لب‌هایی که انگار برای نگفتن هزار راز بسته شده بودند، سر خورد.
-‌ یه چیزو خوب می‌دونم، کامران.
کامران هنوز با دقت آنید را زیر نظر داشت.
-‌ چی؟
میکائیل آهسته خندید، اما نگاهش مثل همیشه خطرناک بود.
-‌ اینکه اون بدون نقشه نیومده این‌جا.
میکائیل هنوز نگاهش را از او برنداشته بود اما وقتی دید که چطور سینی‌ای را روی یکی از میزها می‌گذارد و مکالمه‌ی کوتاهی با یکی از مهمانان دارد، لبخندش کم‌رنگ شد.
-‌ یعنی یا خیلی احمقه، یا داره یه بازی راه می‌ندازه.
او از این‌گونه تصادف‌ها خوشش نمی‌آمد.
به عماد اشاره کرد تا نزدیک‌تر بیاید.
-‌ از اون دختر چشم برندار؛ اگه کار مشکوکی کرد نگهش دارین!
میکائیل هنوز همان‌طور خونسرد روی مبل چرمی نشسته بود، اما چیزی در نگاهش سردتر شده بود.
نور گرم سالن روی مایع طلایی داخل لیوان بازی می‌کرد، اما لیوان کریستالی در دستش دیگر برای تفریح چرخانده نمی‌شد، دیگر آن حس بازیگوشی لحظات قبل جایش را به چیزی جدی‌تر داده بود.
چشمان تیره‌ او خیره به چیزی در دوردست بود، انگار که با اعداد و محاسباتی که در ذهنش می‌چرخیدند، سر جنگ داشت.
کامران دوباره نگاهش را روی تبلت کشید، صفحه را اسکرول کرد و بعد بدون اینکه سرش را بلند کند، گفت:
-‌ حتی توی نقل‌وانتقالات ارز دیجیتال هم رشد موفقی داشتیم ولی… .
سرش را بلند کرد و مکثی کرد، گویا می‌دانست که این «اما و اگر» برای میکائیل مهم خواهد بود.
-‌ اختلافی که با شرکت سوم داریم، کم‌کم داره به چشم میاد.
میکائیل بالاخره نگاهش را از نقطه‌ی نامعلومش برداشت و به سمت کامران چرخید.
-‌ چقدر؟
-‌ اختلاف خیلی جدی نیست، ولی… .
کامران صفحه‌ی دیگری را باز کرد و با انگشتش نمودارها را نشان داد.
-‌ اینجا رو ببین. خرید و فروش املاک توی بخش‌های بالا‌شهر نسبت به قبل یه افت کوچیک داشته، این کاهش عددی نیست، بیشتر حرکات پشت پرده کمتر شده.
سرش را بلند کرد و کمی جدی‌تر ادامه داد:
-‌ یه‌جورایی حس می‌کنم یکی داره روی املاک پوششی ما دست می‌ذاره.
میکائیل ساکت ماند و بعد از چند ثانیه انگشتش را روی دسته‌ی مبل کشید.
-‌ ک.س خاصی مشکوک به نظر می‌رسه؟
کامران لحظه‌ای به تبلتش نگاه کرد، بعد آن را بست و روی پایش انداخت.
-‌ نه هنوز، ولی دارم بررسی می‌کنم. شاید یکی داره سعی می‌کنه یه حفره باز کنه، شاید هم فقط یه تغییر موقتیه.
میکائیل به آرامی از جایش بلند شد و دستش را روی دکمه‌ی سرآستینش کشید. نگاهش همچنان بر روی تبلت کامران ثابت بود، اما ذهنش درگیر مسائل دیگری بود.
-‌ وقتی بررسی‌شون تموم شد، باید دقیقاً بدونیم چی به چیه.
سپس نیم‌نگاهی به سالن بزرگ و باشکوه انداخت. لوسترهای کریستالی از سقف آویزان بودند و نورشان روی سطوح براق منعکس می‌شد. صدای موسیقی ملایمی در پس‌زمینه جریان داشت، آن‌قدر نرم که با همهمه‌ی گفت‌وگوهای مهمان‌ها ترکیب شده بود.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,306
1,339
مدال‌ها
2
سالن پر از افرادی بود که هرکدام در صنعت‌های مختلف دستی داشتند؛ سرمایه‌گذاران، صاحبان شرکت‌های بزرگ، واسطه‌ها و البته کسانی که در لایه‌های تاریک‌تر دنیای تجارت حرکت می‌کردند.
مهمانان خاصی که قرار بود امشب وارد شوند، جزو آن دسته‌ای بودند که می‌توانستند مسیر بازی را تغییر دهند.
میکائیل آهسته به طرف بار حرکت کرد؛ لیوانی را برداشت، جرعه‌ای از آن را مزه‌مزه کرد و سپس سیاهی دو گردی پرتکبرش را از اطراف گذراند.
افرادی که در گروه‌های کوچک در حال صحبت بودند، با حرکات محتاطانه‌ی دست و نگاه‌های سنجیده‌ای که رد و بدل می‌شد، به خوبی نشان می‌دادند که اینجا هیچ گفت‌وگویی تصادفی نیست.
هر کلمه و هر نگاه معنا داشت.
یکی از افراد نزدیک شد، قدم‌هایی مطمئن و سریع داشت. با لحنی خشک و حرفه‌ای گفت:
-‌‌ آقا، مهمونای ویژه رسیدن.
میکائیل بی‌آنکه تعجب کند، به آرامی لیوانش را روی میز بار گذاشت. مجدد دستی به سرآستین‌هایش کشید و کتش را مرتب کرد.
نگاهش همه‌چیز را چک کرد.
همه‌چیز آماده بود. این شب قرار بود یک نقطه‌ی عطف باشد. معامله‌ای که می‌توانست مسیر پول‌های در گردش را به نفع او تغییر دهد، همین حالا در حال شکل‌گیری بود.
نگاهش را به کامران دوخت و با لحنی که اعتمادبه‌نفس در آن موج می‌زد، زمزمه کرد:
-‌ این شب، شب ماست!
سپس بلافاصله سرش را بالا گرفت، اما درست همان لحظه کسی وارد محدوده‌ی دیدش شد.
عماد با قدم‌هایی تندتر از همیشه، مستقیم به سمت آن‌ها آمد.
نگاهش بین میکائیل و کامران چرخید، اما بدون مقدمه و صاف اصل مطلبش را بیان کرد:
-‌ گرفتیمش.
کامران که هنوز درگیر مسائل مالی بود، کمی زمان برد تا متوجه منظورش شود. به محض این که فهمید، ابروهایش بالا پرید.
یک لحظه سکوت که بلافاصله با صدای کامران شکست:
-‌ سریع‌تر از چیزی که فکر می‌کردم!
میکائیل که حالا تمام توجهش به عماد جلب شده بود، سرش را به آرامی بلند کرد.
-‌ چطور؟
عماد نیم‌نگاهی به اطراف انداخت و سپس صدایش را کمی پایین‌تر آورد.
-‌ توی قسمت مخصوص مهمونای VIP، نزدیک میز اصلی داشت یه چیزی تنظیم می‌کرد… یکی از بچه‌ها رو که مامورش کرده بودم، تعقیبش کرد و وقتی گیرش انداخت، توی جیبش چندتا وسیله‌ی جالب پیدا کرد.
چشم‌های یاغی میکائیل کمی باریک شدند. دستش را آرام به سمت لیوانش دراز کرد، اما این‌بار آن را برنداشت، فقط انگشتش را روی لبه‌ی آن کشید.
-‌ چه‌جور وسیله‌ای؟
عماد نگاهی به یکی از محافظانی که پشت سرش ایستاده بود انداخت و او سریع یک کیف کوچک مشکی را جلو آورد. زیپش را باز کرد و محتویاتش را روی میز بار گذاشت.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,306
1,339
مدال‌ها
2
میکائیل به وسایل روی میز نگاه کرد.
یک میکروفون کوچک جاسوسی؛ یک دوربین ریز که می‌شد راحت در دکمه‌ی لباس مخفی‌اش کرد و یک دستگاه کوچک که احتمالاً برای شنود بود... همه به طرز تمیزی در کیف جاسازی شده بودند.
کامران با دیدن وسایل پوزخند زد:
-‌ خب، فکر کنم معلوم شد که این دفعه برای چی اینجاست.
عماد سرش را برای موافقت تکان داد.
-‌ هنوز نگفته برای کی کار می‌کنه، ولی اگه بخوایین می‌تونیم سریع‌تر ازش حرف بکشیم.
میکائیل نگاهش را آرام از وسایل برداشت.
لحظه‌ای سکوت کرد، انگار که داشت چیزی را در ذهنش سبک‌وسنگین می‌کرد؛ در حال تجزیه و تحلیل همه‌چیز بود. وقتی بالاخره چشم از آن‌ها برداشت، با لحن سردی کلمات را عنوان کرد:
-‌ فعلا یه جای مطمئن نگهش دار، نمی‌خوام حواسمون از معامله پرت بشه. بعد از دیدن مهمونام یه گفت‌وگوی خصوصی هم با این مهمون ناخونده دارم.
لحنش تغییری نکرد، اما وزنی که در آن نهفته بود، به خوبی هویدا می‌کرد که قرار نیست بازی این دختر به سادگی تمام شود.
عماد بلافاصله صحنه را ترک کرد؛ اما در گوشه‌ای از ذهن میکائیل تصویر یه جفت چشم‌ مرموز به جا ماند.
چشم‌های درشتی که چیزی را پنهان می‌کردند، چیزی عمیق و خوانا اما دست‌نیافتنی.
نگاهش مثل بازی نور و سایه بود؛ گاهی روشن و گاهی تاریک، مثل شعله‌ای که در پس زمینه‌ی شب می‌رقصید، بی‌قرار و جذاب!
انگار در ذهنش تکه‌تکه رفتار‌های دختر را تحلیل می‌کرد.
کامران کنارش ایستاد و بلافاصله دست به سی*ن*ه شد.
-‌ چی تو رو این‌قدر به فکر برده؟ این فقط یه جاسوس دیگه‌ست. مثل بقیه.
میکائیل آرام گفت:
-‌ بقیه برای این کار ساخته شدن. ولی اون… .
حرفش را نیمه‌تمام گذاشت. خودش هم نمی‌دانست چرا این دختر این‌قدر زیر پوستش رفته بود.
رد کردنش کار ساده‌ای نبود. اما در حال حاضر، مسئله‌ی مهم‌تری داشت که باید به آن رسیدگی می‌کرد.
دستی به یقه‌ی کت مشکی‌اش کشید و نگاهش را از نقطه‌ی نامعلوم برگرداند.
-‌ بریم. مهمونا منتظرن!

***
میکائیل به آرامی وارد اتاق وی‌آی‌پی شد، جایی که میز بزرگی با چند صندلی چیده شده بود.
فضای اتاق تاریک و لوکس بود، چراغ‌های کم‌نور تنها نقطه‌های برجسته را از مبلمان چرم مشکی به نمایش می‌گذاشتند.
در کنار میز چند نفر از مهمانان ویژه نشسته بودند، چهره‌هایشان ناشناخته اما در عین حال آشنا به نظر می‌رسید.
در این محیط هیچ‌چیز تصادفی نبود. هر حرکت، هر نگاه، هر کلمه وزن داشت.
نور ملایم لوسترهای کریستالی روی‌ دیوار‌های چوبی و عایق به خوبی افتاده بود.
با ورودش همه نگاه‌ها به سمتش چرخید. با قدم‌هایی آرام و مطمئن به سمت میز رفت.
شک نداشت که حالا نگاه‌های سرد و دقیق مهمانان روی او متمرکز شده است.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,306
1,339
مدال‌ها
2
سرش را بالا گرفت، لبخندی کوچکش را به طرز ماهرانه‌ای به لب آورد. در این لحظه هیچ‌چیز به اندازه‌ی اعتماد به نفس مهم نبود. بدون هیچ‌گونه مقدمه‌ای به آرامی نشست.
مردی که در رأس مبل‌ها نشسته بود؛ همان کسی که این معامله را ترتیب داده بود، پک عمیقی به سیگارش زد و بعد از مکثی کوتاه گفت:
-‌ بالاخره تشریف آوردین. ما داشتیم فکر می‌کردیم شاید نظرتون عوض شده باشه.
میکائیل لبخندی محو زد.
-‌ نظرم وقتی عوض می‌شه که یکی بتونه پیشنهاد بهتری بده.
مرد خندید، اما چشمانش همچنان دقیق و حسابگر بود.
یکی از مردان با چهره‌ای جدی که تا حدی مسن‌تر از آن دو نفر دیگر به نظر می‌رسید، لیوانش را روی میز گذاشت و با صدای خشک گفت:
-‌ میکائیل همیشه می‌شنیدیم ازت، ولی این اولین باره که مستقیم باهات در ارتباطیم. باید بگم از کارهات خیلی خوش‌مون اومده.
میکائیل با نگاهِ غیرمستقیم از پشت لیوان به آن مرد نگاه کرد، انگار که در حال ارزیابی او بود.
-‌ من همیشه توی کارام ‌دنبال سودهای بزرگ‌تر بودم ولی این فقط یه بخش کوچیک از بازی ماست. ما هیچ‌وقت به سطح معمولی راضی نمی‌شیم.
مرد کمی سرش را خم کرد، انگار که از کلمات میکائیل تأثیر گرفته بود. دستش را روی میز کشید و به دیگران اشاره کرد تا صحبت کنند.
-‌ ولی همونطور که می‌دونی دنیا داره تغییر می‌کنه. بازار همیشه در حال نوسانه، پول‌های کثیف هم که همه‌جا هستن. ما هم اینو می‌دونیم که یه سیستم دقیق برای پنهان کردن پول‌ها نیاز داریم. شما چطور این کار رو انجام می‌دین؟ بیزنس شما چطور به این بازار می‌چسبه؟
میکائیل بدون هیچ‌گونه نشانه‌ای از تردید، دستش را به آرامی روی دسته‌ی صندلی گذاشت و نگاهش را از یکی به دیگری چرخاند:
-‌ کاری که من انجام می‌دم، فقط کار مالی نیست. در واقع من وارد بازی‌های پیچیده‌تری شدم. پول‌هایی که می‌چرخونیم، به‌طور مستقیم به بازارهای زیرزمینی وصل میشه. ما از سیستم‌هایی استفاده می‌کنیم که کسی قادر به ردیابی‌شون نیست. ما راه‌های خاص خودمون رو داریم، حتی پولشویی رو به یه هنر تبدیل کردیم.
مردی جوان‌تر که تا آن لحظه در سکوت نشسته بود، سرش را بلند کرد و با لبخندی مغرور گفت:
-‌ هنر یا تجارت؟ این دوتا خیلی به هم نزدیک شدن. شما چی فکر می‌کنین؟!
میکائیل نگاهش را به او دوخت. در دنیای مافیا به‌کار بردن کلمات دقیق، نشانه‌ی بزرگی بود. او هیچ‌وقت به کسی اجازه نمی‌داد که قدرتش را زیر سؤال ببرد.
-‌ این دو چیز کاملاً با هم در ارتباطن. وقتی می‌گی پولشویی، فکر می‌کنی فقط یه سیستم‌ ساده‌ست که پول رو از این طرف به اون طرف می‌بره؛ اما ما با این کار جریان‌های جدیدی رو به بازار تزریق می‌کنیم. این یه سیستم کثیفه، اما خیلی پیچیده‌تر از اونیه که فکر کنید.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,306
1,339
مدال‌ها
2
مهمانان به‌نظر متوجه شده بودند که میکائیل در این زمینه یک قدم جلوتر از بقیه است. مرد مسن‌تر دوباره صحبت کرد:
-‌ البته ما خیلی چیزها شنیدیم، ولی هنوز ندیدیم که کسی مثل شما این کار رو به این شکل انجام بده. واقعاً این سیستم چطور کار می‌کنه؟
میکائیل لبخند کوچکی زد، اما هیچ‌گاه لب به توضیح بیشتر نگشود. به آرامی گفت:
-‌ شبا خیلی طولانی‌تر از روزهاست. تو این تجارت، کسی به کسی اعتماد نمی‌کنه. اما برای اینکه همه چیز به‌درستی پیش بره، باید همه قطعات بازی با هم هماهنگ بشن. چیزی که من می‌سازم، فقط یک تئوری نیست. این یه واقعیت ملموسه.
اما از نظر او هر چیزی که در این دنیای خطرناک به‌نظر غیرممکن می‌آمد، در نهایت به حقیقت بدل می‌شد.
فضای اتاق سنگین بود، سکوتی که تنها با صدای تیک‌تاک ساعت دیواری و نفس‌های آرام مهمان‌ها پر می‌شد. انگار هر کلمه‌ای که گفته می‌شد، می‌توانست به قیمت شکست یا پیروزی تمام شود.
مرد مسن‌تر که همچنان نگاهش را به میکائیل دوخته بود، لبخندی محتاطانه زد و سپس به آرامی فنجان قهوه‌اش را از روی میز بر‌داشت:
-‌ میکائیل، ما توی این بیزنس سرمایه‌گذاری‌های زیادی کردیم. ولی این چیزی که تو پیشنهاد می‌کنی، خیلی متفاوت به نظر میاد. می‌خوایم مطمئن بشیم که شریک شدن باهات در نهایت برای همه‌ی ما سودآوره.
میکائیل سرش را کمی پایین آورد و در حالی که به فنجان قهوه‌ای که مقابلش قرار داشت نگاه می‌کرد، با غرور لب زد:
-‌ من هیچ‌وقت با کسی وارد کاری نمی‌شم که از اول مطمئن نباشم. وقتی شما وارد بازی من می‌شید، یعنی شما به همه چیزش اعتقاد دارید. این کار نه فقط برای ما بلکه برای شما هم یک جهش بزرگ ایجاد می‌کنه.
نفس‌هایی که در اتاق کشیده می‌شد، نشان می‌داد که کلمات میکائیل به‌طور کامل در ذهن شنوندگانش نشسته است.
مهمان‌ها به‌طور غیرمستقیم به هم نگاه می‌کردند، گویا هنوز به‌دنبال فرصتی برای پرسیدن سوالات بیشتر بودند.
مرد جوان‌تر که تاکنون فقط نظاره‌گر بوده بود، باز به‌طور ناگهانی صحبت کرد:
-‌ یعنی شما به‌طور مستقیم روی پولشویی کار می‌کنید؟ یا این که فقط بخش‌هایی از اون رو درگیر می‌شید؟
میکائیل لبخند زد.
این سوال به نظر ساده می‌رسید، اما در دلش بیشتر از آنچه که به‌نظر می‌آمد، سنگینی داشت.
 
موضوع نویسنده

شکارچی

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,306
1,339
مدال‌ها
2
او نمی‌خواست به‌طور کامل هویت کارش را افشا کند، اما باید این افراد را قانع می‌کرد که او نه تنها شایسته‌ی اعتمادشان است، بلکه در این بازی بی‌رحم، تنها اوست که می‌تواند نتیجه‌ای پیروزمندانه رقم بزند.
-‌ هیچ‌ک.س توی این دنیا مستقیم نمی‌ره توی بازی. هرکس از یه مسیر پیچیده‌تر وارد میشه. پولشویی فقط یه بخشی از بازیه. این کار باید زیر پوسته زمین حرکت کنه. من فقط به شما اطمینان میدم که هر چیزی که انجام میدم، کاملاً حساب‌شده و بی‌عیب‌ونقصه.
مرد مسن‌تر با دقت به حرف‌های میکائیل گوش ‌داد، سپس به آرامی گفت:
-‌ به نظر می‌رسه که تو واقعا همه چیزو توی دستات داری اما اینجا توی این سطح از بازی، ما باید خیلی حساب‌شده عمل کنیم. وقتی صحبت از پول‌های کلان میشه، هیچ‌چی نباید سرنوشت‌ساز باشه، فقط سود پایدار!
میکائیل سرش را تکان داد و بدون لحظه‌ای مکث گفت:
-‌ منم دقیقا همینو می‌گم. کلید بازی ما نه فقط توی رسیدن به هدف، بلکه تو استحکام روابط و حفظ اعتماد هست. ما به هیچ‌وجه نمی‌خوایم چیزی رو تو لحظه از دست بدیم. همین الان مسیرهایی که من برای شما آماده کردم، حتی یه قدم از هدف دور نمیشه. ولی به شما قول میدم که هیچ‌ک.س از این معامله بدون سود نمی‌ره بیرون.
این جمله که از زبان میکائیل بیرون آمد، بلافاصله توجه همه‌ی افراد را جلب کرد.
یک سکوت کوتاه در اتاق نشست، هرکس مشغول فکر کردن به شرایط بود. در این لحظات واضح بود که کسی قصد دارد در این بازی خطرناک عقب بکشد.
بعد از لحظاتی مرد مسن‌تر دوباره لبخند زد، این‌بار لبخندی که نشان‌دهنده‌ی تایید و رضایت بود.
-‌ خب، به نظر می‌رسه که باهات همراه خواهیم شد؛ اما این فقط اول کاره. باید اطمینان حاصل کنیم که روند‌ت همیشه به نفع ما پیش می‌ره.
میکائیل با یک حرکت غیرعادی آرام فنجان قهوه‌اش را برداشت و جرعه‌ای از آن نوشید. نگاهش از روی فنجان به مهمانان دوخت.
هیچ‌چیز در دنیای مافیا ثابت و قطعی نبود و او خوب می‌دانست که برای حفظ قدرتش باید هر لحظه آماده‌ی تغییر باشد.
-‌ مطمئن باشید این فقط شروعشه. خیلی بیشتر از اینا در پیش داریم.
 
بالا پایین