- Jul
- 1,328
- 1,363
- مدالها
- 2
هوای اطراف بوی نم شور و گازوئیل سوخته میداد. چراغهای بلند انبارها نور زرد کمجانی روی آسفالت کشیده بودند و سایههای درهم ماشینهای سنگین را کشیدهتر میکردند.
چند لحظه بعد صدای غرش موتور کامیونها در هم آمیخته شد.
کامیونهای سنگین یکی پس از دیگری از دروازههای انبارهای مرکزی عبور کردند و پس از سکون غرش موتورهایشان آرام گرفت.
دانش با آن کت چرم مشکی و دستهایی که پشت کمر گره کرده بود، آرام در مسیر بین انبارها شروع به قدم زدن کرد.
نور ضعیف چراغهای انبار روی موهای نیمهبور و نامرتبش میافتاد و رنگ عسلی چشمانش در تاریکی حالتی نافذتر از همیشه داشت.
با آن خطوط ظریف اما مستحکم چهرهاش، چیزی در نگاهش بود که آدم را به فکر فرو میبرد.
صدرا که دست به سی*ن*ه کنارش ایستاده بود، نگاه تیزبینش بر روی کارگرانی که درحال جابهجایی بودند، چرخید.
چند قدم از دانش دور شد و با دقت شروع به برررسی روند انتقال بارها کرد.
کارگرها با سرعت محمولهها را داخل انبارها میبردند، جعبههای چوبی یکی پس از دیگری روی هم چیده میشدند و کدهای شناسایی روی آنها ثبت میشد.
تیم حفاظت مثل سایه در اطراف پراکنده بودند با اسلحههایی که زیر لباسهایشان پنهان کرده بودند و هر لحظه آماده بیرون آوردن آن، بودند.
صدای لاستیکهای چند ماشین نگاه دانش را از ردیف کانتینرها جدا کرد.
چندین ماشین سواری که وظیفهی پشتیبانی از کاروان را بر عهده داشتند، پشت سر کامیونها متوقف شدند.
محمد از اولین ماشین پیاده شد؛ چشمهایش نشان میداد که شب سختی را پشت سر گذاشته است.
با آن ظاهر خاکگرفته و خستگیای که در چهرهاش موج میزد، قدمهای سنگینی برداشت و به آنها نزدیک شد.
کاپشن مشکیاش از سفر طولانی، پوشیده از گرد جاده شده بود.
سیگاری که میان انگشتانش بود، به نیمه رسیده و خاکسترش روی زمین ریخته بود.
در حالی که دود سیگارش را از گوشه لب بیرون میفرستاد، نگاهی سریع به دورش انداخت.
بدون مقدمه سیگارش را به زمین انداخت، با پوتین روی آن فشاری آورد و سپس مستقیم به دانش نگاه کرد.
- بارها رسیدن، بدون دردسر! ولی یه چیزی هست که باید بدونی.
دانش آرام سرش چرخاند، چانهاش را کمی بالا گرفت و منتظر ماند.
چند لحظه بعد صدای غرش موتور کامیونها در هم آمیخته شد.
کامیونهای سنگین یکی پس از دیگری از دروازههای انبارهای مرکزی عبور کردند و پس از سکون غرش موتورهایشان آرام گرفت.
دانش با آن کت چرم مشکی و دستهایی که پشت کمر گره کرده بود، آرام در مسیر بین انبارها شروع به قدم زدن کرد.
نور ضعیف چراغهای انبار روی موهای نیمهبور و نامرتبش میافتاد و رنگ عسلی چشمانش در تاریکی حالتی نافذتر از همیشه داشت.
با آن خطوط ظریف اما مستحکم چهرهاش، چیزی در نگاهش بود که آدم را به فکر فرو میبرد.
صدرا که دست به سی*ن*ه کنارش ایستاده بود، نگاه تیزبینش بر روی کارگرانی که درحال جابهجایی بودند، چرخید.
چند قدم از دانش دور شد و با دقت شروع به برررسی روند انتقال بارها کرد.
کارگرها با سرعت محمولهها را داخل انبارها میبردند، جعبههای چوبی یکی پس از دیگری روی هم چیده میشدند و کدهای شناسایی روی آنها ثبت میشد.
تیم حفاظت مثل سایه در اطراف پراکنده بودند با اسلحههایی که زیر لباسهایشان پنهان کرده بودند و هر لحظه آماده بیرون آوردن آن، بودند.
صدای لاستیکهای چند ماشین نگاه دانش را از ردیف کانتینرها جدا کرد.
چندین ماشین سواری که وظیفهی پشتیبانی از کاروان را بر عهده داشتند، پشت سر کامیونها متوقف شدند.
محمد از اولین ماشین پیاده شد؛ چشمهایش نشان میداد که شب سختی را پشت سر گذاشته است.
با آن ظاهر خاکگرفته و خستگیای که در چهرهاش موج میزد، قدمهای سنگینی برداشت و به آنها نزدیک شد.
کاپشن مشکیاش از سفر طولانی، پوشیده از گرد جاده شده بود.
سیگاری که میان انگشتانش بود، به نیمه رسیده و خاکسترش روی زمین ریخته بود.
در حالی که دود سیگارش را از گوشه لب بیرون میفرستاد، نگاهی سریع به دورش انداخت.
بدون مقدمه سیگارش را به زمین انداخت، با پوتین روی آن فشاری آورد و سپس مستقیم به دانش نگاه کرد.
- بارها رسیدن، بدون دردسر! ولی یه چیزی هست که باید بدونی.
دانش آرام سرش چرخاند، چانهاش را کمی بالا گرفت و منتظر ماند.