- Jul
- 1,286
- 1,237
- مدالها
- 2
صدرا قدمی جلو گذاشت، با لحنی که بوی تحقیر میداد با حرص لب زد:
- مردک تا چند ساعت پیش ناله میکرد، حالا که ارباب اومده زبونش باز شده.
آتیلا پوزخند زد، خونابهی گوشهی لبش را با زبانش پاک کرد.
- تو که میدونی، صدرا. من همیشه بلدم کجا و کی حرف بزنم.
دایان روی صندلی مقابلش نشست. آرام اما سنگین؛ مثل کسی که از قبل نتیجهی بازی را میدانست. دستهایش را به هم قفل کرد و نگاهی به دانش انداخت.
- الان وقتشه که برای اولین بار تو زندگیت با ترس واقعی روبهرو بشی.
آتیلا قهقههای زد، اما در چشمانش هالهای از نگرانی پنهان بود.
- از چی؟ بهخاطر دروغهایی که بهت گفتن؟ به اینکه فکر میکنی خرابکاریای اسکله کار ما بوده؟
دایان با خم شدن نزدیکتر شد. سرش را کمی کج کرد، چشمانش خیره در نگاه اتیلا ماند.
- و من باید باور کنم که نبوده؟
آتیلا اخم کرد، حالا خندهاش محو شده بود.
- لعنتی، دایان! از کی تا حالا به این راحتی طعمه میشی؟
دانش یک قدم جلو آمد، با نگاهی که همیشه یک قدم جلوتر از بقیه بود.
- یه مشکلی داره حرفت، آتیلا… .
پک محکمی به سیگارش زد.
- آدمی که اینهمه سال برای خودش بازی کرده، میدونه کِی و کجا باید یه چیزایی رو گردن بگیره… و تو الآن داری زیادی دفاع میکنی.
آتیلا دندان قروچه کرد.
- چون نمیخوام الکی بمیرم، لعنت بهت!
دایان سرش را پایین انداخت، لبخند کمرنگ اما مرگباری روی لبهایش نشست. برخاست و آرام قدم زد، به پشت صندلی آتیلا رسید، دستانش را روی شانههای مرد گذاشت و زمزمه کرد:
- مشکل تو همینه، آتیلا. تو فکر میکنی حق انتخاب داری… .
سپس دستهایش را داخل جیبهای شلوارش فرو برد و چند قدم دیگر در اتاق زد.
- سرنوشت بازی رو نه مهرهها، بلکه کسی که صفحه رو کنترل میکنه، تعیین میکنه.
نگاهش را به محمد انداخت. چشمانش برق زدند، چهرهاش هنوز سرد اما صدایش آرامتر از همیشه بود.
- سرش رو بفرستید برای بابک… به عنوان یه سوغاتی.
آتیلا نفسش را تند کشید، اما هنوز میخواست چیزی بگوید که محمد و صدرا همزمان جلو آمدند.
تقلا کرد، اما بیفایده بود.
- دایان، گوش کن، من… .
اما صدای او دیگر برای دایان مهم نبود. آرام عقب رفت، بدون اینکه حتی نگاهش را برگرداند. دانش هم بدون حرفی، با همان خونسردی همیشگی کنارش ایستاد.
در حالی که صدای نفسهای تند و فریادهای آتیلا در راهروهای کندو میپیچید، دایان قدمزنان به سمت خروجی رفت. در فلزی پشت سرش بسته شد.
همین کافی بود.
بابک حالا میدانست دایان برگشته… و این فقط یک شروع معمولی بود.
***
- مردک تا چند ساعت پیش ناله میکرد، حالا که ارباب اومده زبونش باز شده.
آتیلا پوزخند زد، خونابهی گوشهی لبش را با زبانش پاک کرد.
- تو که میدونی، صدرا. من همیشه بلدم کجا و کی حرف بزنم.
دایان روی صندلی مقابلش نشست. آرام اما سنگین؛ مثل کسی که از قبل نتیجهی بازی را میدانست. دستهایش را به هم قفل کرد و نگاهی به دانش انداخت.
- الان وقتشه که برای اولین بار تو زندگیت با ترس واقعی روبهرو بشی.
آتیلا قهقههای زد، اما در چشمانش هالهای از نگرانی پنهان بود.
- از چی؟ بهخاطر دروغهایی که بهت گفتن؟ به اینکه فکر میکنی خرابکاریای اسکله کار ما بوده؟
دایان با خم شدن نزدیکتر شد. سرش را کمی کج کرد، چشمانش خیره در نگاه اتیلا ماند.
- و من باید باور کنم که نبوده؟
آتیلا اخم کرد، حالا خندهاش محو شده بود.
- لعنتی، دایان! از کی تا حالا به این راحتی طعمه میشی؟
دانش یک قدم جلو آمد، با نگاهی که همیشه یک قدم جلوتر از بقیه بود.
- یه مشکلی داره حرفت، آتیلا… .
پک محکمی به سیگارش زد.
- آدمی که اینهمه سال برای خودش بازی کرده، میدونه کِی و کجا باید یه چیزایی رو گردن بگیره… و تو الآن داری زیادی دفاع میکنی.
آتیلا دندان قروچه کرد.
- چون نمیخوام الکی بمیرم، لعنت بهت!
دایان سرش را پایین انداخت، لبخند کمرنگ اما مرگباری روی لبهایش نشست. برخاست و آرام قدم زد، به پشت صندلی آتیلا رسید، دستانش را روی شانههای مرد گذاشت و زمزمه کرد:
- مشکل تو همینه، آتیلا. تو فکر میکنی حق انتخاب داری… .
سپس دستهایش را داخل جیبهای شلوارش فرو برد و چند قدم دیگر در اتاق زد.
- سرنوشت بازی رو نه مهرهها، بلکه کسی که صفحه رو کنترل میکنه، تعیین میکنه.
نگاهش را به محمد انداخت. چشمانش برق زدند، چهرهاش هنوز سرد اما صدایش آرامتر از همیشه بود.
- سرش رو بفرستید برای بابک… به عنوان یه سوغاتی.
آتیلا نفسش را تند کشید، اما هنوز میخواست چیزی بگوید که محمد و صدرا همزمان جلو آمدند.
تقلا کرد، اما بیفایده بود.
- دایان، گوش کن، من… .
اما صدای او دیگر برای دایان مهم نبود. آرام عقب رفت، بدون اینکه حتی نگاهش را برگرداند. دانش هم بدون حرفی، با همان خونسردی همیشگی کنارش ایستاد.
در حالی که صدای نفسهای تند و فریادهای آتیلا در راهروهای کندو میپیچید، دایان قدمزنان به سمت خروجی رفت. در فلزی پشت سرش بسته شد.
همین کافی بود.
بابک حالا میدانست دایان برگشته… و این فقط یک شروع معمولی بود.
***