تاریخ شروع: 2020 - 12 - 21
قبل از شروع اپیزود آخر…
این یه رمان معمولی نیست. اپیزود آخر یه داستان چندلایهست، پر از رمز، راز، بازی ذهنی و پیچیدگیهای انسانی. مخصوص مخاطبهایی که حوصله فکر کردن دارن، دنبال نکته میگردن و از داستانهای دمدستی و زرد خوششون نمیاد.
این رمان برای همه نوشته نشده، اگه به دنبال یه عشق سطحی یا قهرمانهای تکبعدی و قابلپیشبینی هستی، لطفاً این صفحه رو ببند. اما اگر ذهنی داری که از کشف رمزها، تحلیل شخصیتها و قدمزدن توی تاریکترین زوایای روان انسانها لذت میبره، خوش اومدی؛ این داستان دقیقاً برای توعه:)
روایت با زاویه دید سومشخص نامحدوده و داستان حول محور آنید، میکائیل و بازی خونوادگی خادمها میچرخه.
حواستو جمع کن، چون این قصه فقط برای آدمای باهوشه… !
مقدمه:
در دل شب، صدای قدمهای پنهانی در سایهها شنیده میشود؛ قدمهایی که هرکدام داستانی از خ*یانت و وفاداری دارند.
هیچکس بیگناه نیست و چیزی که بیشتر از همه ترسناک است، این است که حتی حقیقت هم گاهی تبدیل به سلاحی مرگبار میشود.
گامهایت را محکم بردار، چون در این راه هیچکس بهراحتی به مقصد نمیرسد.
***
نمیدانست و مبهوت خیرهی روبهرو شد؛ چگونه به اینجا رسید؟ به فرجام؟ و یا به انتهای جنگل؟! افکارش به طاق نیستی رسیده بود. هیچچیز را نمیتوانست به یاد آورد، گویی خاطراتش در هالهای از مه گم شده بود.
جایگاه خود را نگاه کرد، تهی و خالی! پوچ و عاری، فریب خورده و نحیف!
پایان داستانش بیسرانجام بود. ترس مثل دزدی ماهر، تمامیت جسمش را به تاراج گریزاند. گویی گوشت و پوستش را دزدیده بودند. حالا، او میان آدمهایی بود که بوی خون میدادند؛ قاتلانی بیرحم!
مبهوت چهرههای نیمهتاریکشان را نگاه کرد.
چشمان هراسیدهاش بیاختیار دود خاکستری را دنبال کرد، که رد مسموم و آغشته به خفایش در هوای این چهار دیواری محو میشد.
مرد با تکبر ته سیگار را بر زمین رها کرده و با نوک کفشهای سیه رنگ براقش زیر پا له کرد؛ او و تمام کسانی که خود را در این دخمهی تمساحهای وحشیخو به دام انداخته بودند، بعد از این لهو و لعب را در قعر جهنم آرزو میکردند.
ناگهان صدای افکار آشفتهاش را برید. یادش آمد که اینجاست، در کابوسی زنده!
هر لحظهی حضورش میان آنها آواز ناقوس مرگ را به سویش میافکند؛ اما عاجز و مسخشده نگاهش دوباره در افکار گم شد.
تا لحظهای که ازدحام ذهنش میان سکوت فضا کمرنگ شد. واژهایش را با ترس ادا کرد؛ لرزان و خفه:
- کی تمومش میکنی؟
مرد سیاهپوش، تاریکیِ چشمان کشیدهاش را به نگاه پیچ خورده دخترک در میان هراس دوخت؛
دو سال؟ نه پنج سال؟ نمیدانست، هرچقدر که بود؛ فقط چند سالی از سن مرد گذشته بود، قامتش استوار، نگاهش بیاحساس و لبخندش… زهرآگین بود.
کمی سرش را کج کرد، انگار که از وقاحتش خوشش آمده بود.
نگاهش مثل دریایی از شب، عمیق و بیرحم، مستقیم در چشمان دختر فرو رفت. انگار برای جواب دادن، عجلهای نداشت.
- تمومش کنم؟
پوزخندی زد:
- مگه فیلم عاشقانهست که آخرش قراره با اشک و بوسه تموم شه؟ این یه کابوسه… و منم نویسندهشم!
دختر با چشمانی پر از هراس، اما لبهایی فشرده بیجواب ماند. چیزی درونش هنوز ایستادگی میطلبد، اما کلمهای نمیدرخشید.
مرد قدمی نزدیکتر شد. حالا صدایش آرامتراما سنگینتر بود.
- تو فقط میخوای تموم شه… برای اینکه دیگه طاقت دیدنِ حقیقتو نداری.
دختر بالاخره لب باز کرد، صدایش لرزان اما پر از بغضی تلخ بود:
- چرا؟
تنها کلمهای که جرأت داشت، بپرسد. باقی واژهها انگار با او قهر کرده بودند.
آنقدر سنگین که انگار وزنهای از سرب را روی سی*ن*هاش گذاشته بودند. بیفایده بود، این مرد به او رحم نمیکرد.
خندهی نحسش در گوش دختر پیچید و تنش را لرزاند. لرز خفیف مردمک دختر از نگاه بیحسش دور نماند!
- تاوان سختی انتظارت رو میکشه!
مکث کرد. چشمان قهوهای مرد انگار سیاهی شب را بلعیده بود، در تاریکی برق حریص چشمانش هویدا بود.
- فکر میکردم آدم باهوشی باشی، ولی میبینی؟ دنیا گرده و توهم ثابت کردی، خیلی ابلهتر از اونی هستی که فکرش رو میکردم.
نزدیکتر شد؛ این بار بر روی صورت زخمین دخترک خم شد، انعکاس چهره زخمآلود دختر در صلابت چشمانش گم شد، با صدای خشدار دنباله جملههایش را گرفت:
- تو هیچوقت بازیکن این بازی نبودی، فقط یه مُهرهی اضافی بودی که باید کنار گذاشته میشد.
صدایش مثل پتک روی ذهن دختر فرود آمد. پوزخندی نثار صورت مبهوتش کرد.
پلک راست دختر از جا پرید؛ حس خشم، بیمجال تمام قلب هراسیدهاش را فتح کرد. مثل کورهای مذابین کل جسم نحیفش از فرط عصبانیت داغ شد.
کار از کار گذشته بود.
نگاه پیروزمند مرد، مثل آب جوشان روی زخمش ریخت. آهی از عمق دلش بلند شد.
اشک گوشهی چشمهایش جوشید. او باید متنفر میبود… باید نفرینش میکرد… اما نمیتوانست!
قطرههای لرزان اشک دیدش را تار کردند؛ رو چرخاند و نگاه کرد اما استیصال را در چشمان معشوقهاش ندید. با خودش زمزمه کرد:
- تو قول دادی که این داستانو یه جور دیگه تموم کنی… دروغ گفتی لعنتی!
امیدی نداشت که این زمزمه را بشنود، اما بیرحمانه به زبان آمد:
- دورم زدی! هم منو، هم خونوادمو! فکر کردی بهایی نداره؟!
صدای مرد تیز و برنده در هوا چرخید، آخرین تکههای وجودش را خرد کرد.
فرو ریخت! دیگر راه نجاتی نداشت!
قلب بیپناهش بیمجال خودش را به حصار سی*ن*هاش میکوبید، درون افکارش هر آن احتمال میداد از جا زدوده شود و زیر پای این مرد له شود؛ دوست نداشت که نفرینشان کند!
چیزی به پایانش نمانده بود، اما او باز هم مهره حاکم این بازی را دوست داشت.
حداقل بازی کردن را از بّر بود... .