صدای زمزمهها، حالا واضحتر و نزدیکتر بود. نه از سقف، نه از دیوارها، بلکه انگار از داخل خودم میآمدم. نفسهایم به شماره افتاده بود و هر قدمی که برمیداشتم، به نظر میرسید با تپش صداها هماهنگ میشود.
به سمت آیینهٔ شکسته برگشتم. این بار تصویر کامل نبود، فقط تکههایی که هنوز سالم مانده بودند، انعکاس جزئی چهرههای آشنا را نشان میدادند. چهرهای که شباهتی با خودم داشتم، اما دقیقاً نه. صدای آن زن یا سایه، حالا ترکیبی از من و او بود. قلبم لرزید؛ صدای خودم، اما زخمی و خفه، از درون سرداب پیچیده بود.
دستمال خونی را برداشتم. بوی آن خون، نه تازه بود و نه کهنه، بلکه زمان را بیمعنا میکرد. انگار هر قطره خاطرهای از گذشته را در خود داشت و همه چیز را به من بازگو میکرد: آن زن گمشده، صدای شبها، راز ارباب... و من، سُهام، در میان همه اینها.
قدمهایم را آهسته برداشتم، به سمت تکههای آیینه، و دیدم انعکاس من در کنار انعکاس آن زن ایستاده است. چشمهایم با چشمان او تطبیق داشت. هر حرکتی که میکردم، بازتابش به شکل دقیق با حرکت او هماهنگ میشد. صدای خودش، صدای من، صدای او... همه در هم تنیده بود، و حقیقت خونین گذشته کمکم خودش را نشان میداد.
زمزمهها جابهجا میشدند، حالتی سوالگونه هستند. انگار چیزی از من میخواست، چیزی که نمیتوانم نامش را ببرم. سرم گیج رفت. حس کردم اینجا، در زیرزمین، تنها با گذشته، حال و سایههایم روبهرو هستم. هر صدای کوچک، هر لرزش، هر تکهای آیینه شکسته، پاسخی بود به معمایی که سالها بیجواب مانده بود: رابطهای خونین و پنهان با زن گمشده.
به آرامی دستم را روی آیینه کشیدم. سنگینی لمس آن، نه از جنس شیشه، بلکه از جنس خاطره و ترس بود. زمزمهها به آرامی گفتند:
- تو همان کسی هستی که باید بفهمی…
فهمیدم حالا همه چیز در ذهنم روشن می شود. من، سُهام، نه تنها شاهد، بلکه بخشی از این داستان خونین و گمشدهام است. هر صدایی که در شب میشنیدم، هر تصویری در آیینه، همه نشانههایی بودند که برای حقیقتی که ارباب و خانه از من مخفی نگه داشته بودند، بودند.
و در همان لحظه، با تمام وجودم دریافتم: من همان کسی هستم که باید حقیقتش را به جای دیگری برد… یا برای همیشه خاموش شود.
به سمت آیینهٔ شکسته برگشتم. این بار تصویر کامل نبود، فقط تکههایی که هنوز سالم مانده بودند، انعکاس جزئی چهرههای آشنا را نشان میدادند. چهرهای که شباهتی با خودم داشتم، اما دقیقاً نه. صدای آن زن یا سایه، حالا ترکیبی از من و او بود. قلبم لرزید؛ صدای خودم، اما زخمی و خفه، از درون سرداب پیچیده بود.
دستمال خونی را برداشتم. بوی آن خون، نه تازه بود و نه کهنه، بلکه زمان را بیمعنا میکرد. انگار هر قطره خاطرهای از گذشته را در خود داشت و همه چیز را به من بازگو میکرد: آن زن گمشده، صدای شبها، راز ارباب... و من، سُهام، در میان همه اینها.
قدمهایم را آهسته برداشتم، به سمت تکههای آیینه، و دیدم انعکاس من در کنار انعکاس آن زن ایستاده است. چشمهایم با چشمان او تطبیق داشت. هر حرکتی که میکردم، بازتابش به شکل دقیق با حرکت او هماهنگ میشد. صدای خودش، صدای من، صدای او... همه در هم تنیده بود، و حقیقت خونین گذشته کمکم خودش را نشان میداد.
زمزمهها جابهجا میشدند، حالتی سوالگونه هستند. انگار چیزی از من میخواست، چیزی که نمیتوانم نامش را ببرم. سرم گیج رفت. حس کردم اینجا، در زیرزمین، تنها با گذشته، حال و سایههایم روبهرو هستم. هر صدای کوچک، هر لرزش، هر تکهای آیینه شکسته، پاسخی بود به معمایی که سالها بیجواب مانده بود: رابطهای خونین و پنهان با زن گمشده.
به آرامی دستم را روی آیینه کشیدم. سنگینی لمس آن، نه از جنس شیشه، بلکه از جنس خاطره و ترس بود. زمزمهها به آرامی گفتند:
- تو همان کسی هستی که باید بفهمی…
فهمیدم حالا همه چیز در ذهنم روشن می شود. من، سُهام، نه تنها شاهد، بلکه بخشی از این داستان خونین و گمشدهام است. هر صدایی که در شب میشنیدم، هر تصویری در آیینه، همه نشانههایی بودند که برای حقیقتی که ارباب و خانه از من مخفی نگه داشته بودند، بودند.
و در همان لحظه، با تمام وجودم دریافتم: من همان کسی هستم که باید حقیقتش را به جای دیگری برد… یا برای همیشه خاموش شود.