جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

داستانک [این حنجره دیگر نمی‌خوانَد] اثر «رز کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط ارشیدا با نام [این حنجره دیگر نمی‌خوانَد] اثر «رز کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 279 بازدید, 12 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [این حنجره دیگر نمی‌خوانَد] اثر «رز کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ارشیدا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ارشیدا
موضوع نویسنده

ارشیدا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
15
84
مدال‌ها
2
صدای زمزمه‌ها، حالا واضح‌تر و نزدیک‌تر بود. نه از سقف، نه از دیوارها، بلکه انگار از داخل خودم می‌آمدم. نفس‌هایم به شماره افتاده بود و هر قدمی که برمی‌داشتم، به نظر می‌رسید با تپش صداها هماهنگ می‌شود.

به سمت آیینهٔ شکسته برگشتم. این بار تصویر کامل نبود، فقط تکه‌هایی که هنوز سالم مانده بودند، انعکاس جزئی چهره‌های آشنا را نشان می‌دادند. چهره‌ای که شباهتی با خودم داشتم، اما دقیقاً نه. صدای آن زن یا سایه، حالا ترکیبی از من و او بود. قلبم لرزید؛ صدای خودم، اما زخمی و خفه، از درون سرداب پیچیده بود.

دستمال خونی را برداشتم. بوی آن خون، نه تازه بود و نه کهنه، بلکه زمان را بی‌معنا می‌کرد. انگار هر قطره خاطره‌ای از گذشته را در خود داشت و همه چیز را به من بازگو می‌کرد: آن زن گمشده، صدای شب‌ها، راز ارباب... و من، سُهام، در میان همه اینها.

قدم‌هایم را آهسته برداشتم، به سمت تکه‌های آیینه، و دیدم انعکاس من در کنار انعکاس آن زن ایستاده است. چشمهایم با چشمان او تطبیق داشت. هر حرکتی که می‌کردم، بازتابش به شکل دقیق با حرکت او هماهنگ می‌شد. صدای خودش، صدای من، صدای او... همه در هم تنیده بود، و حقیقت خونین گذشته کم‌کم خودش را نشان می‌داد.

زمزمه‌ها جابه‌جا می‌شدند، حالتی سوال‌گونه هستند. انگار چیزی از من می‌خواست، چیزی که نمی‌توانم نامش را ببرم. سرم گیج رفت. حس کردم اینجا، در زیرزمین، تنها با گذشته، حال و سایه‌هایم روبه‌رو هستم. هر صدای کوچک، هر لرزش، هر تکه‌ای آیینه شکسته، پاسخی بود به معمایی که سال‌ها بی‌جواب مانده بود: رابطه‌ای خونین و پنهان با زن گمشده.

به آرامی دستم را روی آیینه کشیدم. سنگینی لمس آن، نه از جنس شیشه، بلکه از جنس خاطره و ترس بود. زمزمه‌ها به آرامی گفتند:
- تو همان کسی هستی که باید بفهمی…

فهمیدم حالا همه چیز در ذهنم روشن می شود. من، سُهام، نه تنها شاهد، بلکه بخشی از این داستان خونین و گمشده‌ام است. هر صدایی که در شب می‌شنیدم، هر تصویری در آیینه، همه نشانه‌هایی بودند که برای حقیقتی که ارباب و خانه از من مخفی نگه داشته بودند، بودند.

و در همان لحظه، با تمام وجودم دریافتم: من همان کسی هستم که باید حقیقتش را به جای دیگری برد… یا برای همیشه خاموش شود.
 
موضوع نویسنده

ارشیدا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
15
84
مدال‌ها
2
زیرزمین، تاریک و سنگین، انگار نفس های خودش را در سکوت نگه داشته بود. قدم‌هایم روی کف سنگی، پژواک می‌کردند، اما هر پژواکی ناقص بود. انگار دیوارها صدای من را بلعیده و آن را شکسته به من بازمی‌گردانند. دستمال خونی کنار آیینه شکسته هنوز همان لکه‌های خشک و تازه را داشت. انگار هر قطره، پیام و هشدار خودش را داشت.

نقشه را دوباره باز کردم. راهرویی پیچیده به زیرزمین نشان می‌داد که نه تنها به انباری قدیمی، بلکه به اتاق‌های ممنوعه می‌رسید. خط درهم یادداشت پایین نقشه، با همان ته‌لحن خسته و شتابزده، هشدار می‌داد:
«وقتی صداش رو شنیدی، در رو باز نکن.»

نفسم گرفت. صدای کوبش سنگین تخت از بالا هنوز در گوشم می‌پیچید، اما اکنون با ضرب‌آهنگ قلبم ترکیب شده بود. جعبه در دستم انگار زنده شده بود هر بار که تکانش می‌دادم، چیزی درونش، درست مثل نفس گرفتن، حرکت می‌کرد.

آیینهٔ شکسته را نگاه کردم. این بار چیزی شبیه تصویر نبود؛ سایه‌ای خسته، خمیده و نیمه‌حاضر، درست روبروی من ایستاده بود. هر تکه آیینه، بخشی از آن سایه را می‌گرفت و انعکاش را به دیوار می‌ریخت، اما هیچ تکه، کامل نبود. تکه‌ها با هم، تصویری نصفه و نیمه از حقیقت گمشده نشان می‌دادند. حقیقتی که خانه سال‌ها پنهان کرده بود.

به یاد یادداشت ها افتادم. همه آن‌ها که روی میز پراکنده شده بودند، اکنون معنی پیدا می‌کنند. «او شب‌ها با صدای تو بیدار می‌شود…» صدای من؟ صدای زن گمشده؟ شاید هر دو. من و او، دو نیمهٔ یک حقیقت خونین بودیم.

یکباره، زمزمه‌های در گوشم پیچید، نزدیک‌تر و آشنا:
— تو همان کسی هستی که باید به جای دیگری بروی…

صدای جعبه در دستانم لرزید. انگار تصور می‌کرد که من، سُهم، حامل همان رازی هستم که سال‌ها در خانه دفن شده است. دیگر نه می‌توانم فرار کنم و نه تنها بمانم. آیینه‌ها، دستمال خونی، نوشته‌ها و سایه‌ها، همه مرا به سمت اصلی هدایت می‌کردند.

قدم برداشتم و نقشه را به سمت راهروی تاریک زیرزمین گرفتم. هر قدم، لکه‌های خون را دنبال می‌کردند، انگار مرا راهنمایی می‌کردند. سایه‌ها حرکت کردند، اما نه با من؛ حرکتشان، پیش‌بینی‌ناپذیر و مستقل بود. هر بار که نفس می‌کشیدم، ضرب‌آهنگ آن‌ها تغییر می‌کرد.

در گوشهٔ سرداب، صدای دیگری آمد. این بار نه زمزمه، نه ته‌لحن خسته، بلکه جمله‌ای واضح و مستقیم:
— اگر راه را اشتباه بروی، دیگر بازگشتی نخواهی داشت.

قلبم در سی*ن*ه می‌کوبید. نقشه را نگاه کردم حالا خطوط واضح تر شده بودند. هر مسیر، یک هشدار و یک حقیقت خونین را فریاد می‌زد. من می‌دانستم، هر گام اشتباه، ممکن است من و هویت زن گمشده را برای همیشه از هم جدا کنم.

نقشه را روی زمین گذاشتم و جعبه را باز کردم. درون آن، تکه‌ای از پردهٔ سوخته و خونی بود که انگار خودش جان داشت. لمسش کردم و تصویری در ذهنم نقش بسته: لحظه‌ای که زن گمشده، درست مثل من، همان پشت پرده‌ها و آیینه‌ها نفس می‌کشیده. فریادهایی که هیچ‌ک.س نمی‌شنید، اما من اکنون می‌شنیدم.

و در همان لحظه فهمیدم: همه چیز تا حالا دیده و شنیده بودم، معمایی نبود که فقط تماشا کنم. من خودم معما بودم من، سُهام، و صدایم، کلیدِ بازگشایی گذشته و ادامهٔ سرنوشت بود.
 
موضوع نویسنده

ارشیدا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
15
84
مدال‌ها
2
باد، بیوقفه شاخه‌های خشک را به شیشه می‌کوبید. خانه، در سکوتی کشنده غرق بود. بوی کهنگی و دارو هنوز از طبقه بالا می‌آمد، جایی که ارباب بیمار آخرین نفس‌هایش را می‌کشید. اما این‌بار، من دیگر ترسی نداشتم. همه چیز را فهمیده بودم.

آلبومی که زیر کفپوش اتاق مهمان پیدا کرده بود، آخرین قطعه پازل را به من داده بود. عکس‌ها، دقیق و بی‌رحم، نشان می‌دادند که همه‌چیز از همان ابتدا برنامه‌ریزی شده بود. حتی ورود من به این خانه. ارباب بیمار، آن مرد خاموش و لرزان، هیچ‌وقت واقعاً بیمار نبود. ماسک، صدای خس‌خس و داروها... همه بخشی از نمایشی بود که برای گمراه کردن دیگران ساخته شده بود.

او مغز متفکر بود. حتی صدای مرموز شبها، صدایی که من فکر می کنم از زیرزمین می کنم، صدای ضبط شده خودش بود. و مهمتر از همه… قتل‌ها. او، با کمک به کسی که کمتر از همه به او شک کرده بود - ماری، همان خدمتکار سالخورده و کم‌حرف - همه چیز را اجرا کرده بود.

وقتی روبه‌رویش ایستادم، ماسک را کنار زد. چهره‌اش بی‌رنگ، اما لبخندش زنده بود.
– فکر کردی من فقط یک پیرمرد درمانده ام؟
گفتم: چرا این همه سال؟ برای چه؟
با آرامش گفت: چون آدم‌ها وقتی فکر می‌کنند در حال مرگ هستی، به تو همه چیزشان را می‌دهند… حتی جانشان.

پشت سرم، صدای بسته‌شدن در را شنیدم. ماری با همان قدم‌های آرام آمد، کلید را در جیبش گذاشت و کنار ارباب ایستاد. همه درها بسته بودند.

ولی من آماده بودم. صدای خش‌خش درون جیبم به من اطمینان داد که گواهی اصلی، همان ضبط‌صوتی است که همه اعتراف‌ها را ضبط کرده بودند، هنوز پیش من است. لبخندی زدم.
– بازی تموم شد.

صدای آژیر پلیس از دور شنیده می‌شد. ارباب برای اولین بار، ترس را در چشمهایش نشان داد. ماری قدمی جلو آمد، اما دیر شده بود. نور آبی و قرمز شیشه‌ها را پوشاند.

در لحظه‌هایی که پلیس‌ها وارد شدند، من نفس راحتی کشیدم. همه چیز تمام شده بود… یا کمتر فکر می‌کردم.

چند هفته بعد، وقتی در آپارتمان جدیدم جعبه‌های وسایلم را باز می‌کردم، پاکتی بدون نام بین لباس‌هایم پیدا کردم. داخلش فقط یک عکس بود؛ من، در همان روز اول ورود به خانه… و پشتش با خطی نامرتب نوشته شده بود:

"تو هنوز همه داستان رو نمی‌دونی."
 
بالا پایین