جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

داستانک [این حنجره دیگر نمی‌خوانَد] اثر «رز کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط ارشیدا با نام [این حنجره دیگر نمی‌خوانَد] اثر «رز کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 583 بازدید, 12 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [این حنجره دیگر نمی‌خوانَد] اثر «رز کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ارشیدا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ارشیدا
موضوع نویسنده

ارشیدا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
26
97
مدال‌ها
2
1000038085.jpg
عنوان: انعکاس سکوت
نویسنده: رز(zahra)
ژانر: روانشناختی،معمایی
گپ نظارت (3) S.O.W

خلاصه :

در خانه‌ای که سایه‌ها حرف می‌زند و سکوت فریاد می‌کشد، دختری در بازیچه‌های مرموز گرفتار است. نامه‌های پنهان، رازهایی فراموش‌شده و حضور کسانی هستند که همه چیز را می‌بینند، تنها بخشی از معمایی است که ذهن را درگیر می‌کند. انعکاسِ سکوت، داستانی است از قدرت، وسوسه و حقیقت‌هایی که هر لحظه ممکن است برملا شوند.

مقدمه:

یک نفس کشیدن در این خانه، مثل عبور از مهی سیاه است. دیوارها می‌دانند، سقف سکوت را نگه داشته و آینه‌ها چیزهایی را می‌بینند که هیچ‌ک.س نباید بداند. هر صدایی، هر سایه، می‌توان کل حقیقت را برملا کند، و دخترک تنها کسی است که شاید آن را بشنود!
 
آخرین ویرایش:

;FOROUGH

سطح
5
 
𔓘مدیر ارشد فرهنگ و هنر 𔓘
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
ناظر کتاب
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
8,875
15,345
مدال‌ها
8
1000020683.png
-به‌نام‌کردگارهفت‌افلاک-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.


🚫قوانین تایپ داستانک🚫
⁉️داستانک چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال 5 پارت از داستانک خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل 7 پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از 10 پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما حداکثر 2۰ و حداقل ۱۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستانک»



°تیم مدیریت بخش کتاب°
 
موضوع نویسنده

ارشیدا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
26
97
مدال‌ها
2
باد، مثل پیرزنی ناشناس که غرغرهایش را هیچ‌ک.س نمی‌شنود، به پنجره‌های چوبی می‌کوبید. عمارت بوی خاک و خاکستر می‌داد؛ از لای در اتاق نیمه‌باز، نوری خاکستری روی سنگ‌های کف می‌چکید، سنگ‌هایی که مانند تکه‌پارچه‌های چرک‌افتاده به هم پیوسته بودند. دستم را به دیوار سرد و زبر کشیدم؛ دیواری که بوی نمی‌داد و انگار نفس نمی‌کشید. خانه تنها میدید.
پرده های سنگین، مانند جنازه های آویزان، بیحرکت، خفه و کور بودند. صدای جیرجیر چیزی از بالا آمد؛ شاید سقف، شاید کسی که دیگر نبود.
مرد، همان ارباب، پشت در اتاقی تاریک‌تر از همه اتاق‌ها نفس می‌کشید. نفس‌هایش سنگین و بی‌رحم بودند، انگار هر دم خانه را بر می‌کردند. نگاهم به قابهای شکسته افتاد؛ چشم‌هایی که از میان شیشه‌های ترک‌خورده هیچ‌چیز نشان نمی‌دادند.
صدای دیگری از راه آمد؛ نه قدم، نه حرف، نه وزش. فقط صدا. به پنجره نگاه کردم؛ پرده تکان خورد، انگار کسی از میان تار و پودش عبور کرده بود. نظرم تلاش کرد توضیح دهد، اما بیفایده بود؛ حس کردم جزئی از همان صداها شدم.
زیرزمین صدایی داد؛ کشیده‌شدن چیزی سنگین، نه از جنس فلز، نه چوب، چیزی بی‌نام. اگر نگاه می‌کردم، شاید خانه هم نگاهم را می‌دزدید.
نفس کشیدم و بوی عمارت را فرو دادم: خاک، نم، خاکستر و چیزی ناشناخته که شبیه خاطره‌های فراموش‌شده بود. باد افتاد و من در نقطه‌ای که نام نداشت، فقط بودم. نه منتظر، نه ماندنی، نه عبوری. یک «بودن» بی‌نام، در خانه‌ای که نامش را نمی‌دانستم، اما صداهایش می‌دانستند من کی هستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ارشیدا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
26
97
مدال‌ها
2
***
باران می‌بارید. سقف حمام که ترک‌خورده بود، صداها را پیچ می‌داد و سنگین‌تر از بیرون به گوش می‌رسید. لبه‌ی وانِ زنگ‌زده را گرفتم و گوشه‌ی حوله را از شانه‌ام پایین انداختم. بخار، مثل مهِ خسته‌ای که راه گم کرده باشد، دورم پیچید. نور زرد لامپ سقفی، انگار جان نداشت. در آن مه کدر، نمی‌دانستم از گرمای بخار می‌سوزد یا از ترسی که در سی*ن*ه‌ام آرام می‌خزید.
چشمم به آینه افتاد. بی‌دلیل ایستادم.
دست بردم تا بخارش را پاک کنم. انگشت‌هایم رد انداختند، ولی صورت آن طرف آینه... چیزی در آن اشتباه بود.
خودم بودم، ولی نبودم. انعکاس من، انگار کمی جلوتر ایستاده بود. مستقیم نگاهم نمی‌کرد. سرش کمی کج بود، طوری که آدم فکر می‌کرد گوش می‌دهد. ولی لب‌هایش بی‌حرکت نبودند. به‌نرمی، مثل کسی که زیر لب حرف می‌زند. مثل کسانی که جمله‌های را تمرین می‌کنند. من هیچ‌چیز نمی‌گفتم، اما او می‌گفت، بیصدا! یک قدم عقب رفتم. سعی کردم از روی لب‌هایش آشکارا بخوانم چه می‌گوید، ولی حس کردم نامی را تکرار می‌کند. کوتاه، آشنا و با تکرارهای وسواس‌گونه‌ای که ذهنم را مثل سنگ‌ساب می‌سایید. پنجره‌ی کوچک حمام باز شد، بی‌هیچ بادی. بخار به بیرون خزید، ولی تصویر در آینه هنوز مات بود. به دیوار چسبیدم. قطره‌های آب، از پشت گردنم تا کمرم سر خوردند. حس کردم کسی پشت سرم ایستاده. برگشتم، هیچ‌کَس نبود.
وقتی دوباره به آینه نگاه کردم، تصویر من سر جایش بود، مثل همیشه بی‌صدا، با همان لب‌های بسته. اما من دیگر مطمئن نبودم کدامیک از اول واقعی بود؟ آینه را با کف صابون پاک کردم، انگار قرار است چیزی را پاک کنم که از جنس لکه و بخار نیست. از جنس من است. اما از آن لحظه، دیگر با آینه‌ها روبه‌رو نمی‌شوم. فقط نگاه‌شان می‌کنم، منتظر. شاید بار دیگر او زودتر حرکت کند. شاید بخواهد چیزی بگوید. یا شاید فقط بازی می‌کند.
 
موضوع نویسنده

ارشیدا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
26
97
مدال‌ها
2
در را که بستم، بخار هنوز روی پوست تنم بود. حوله را دورم پیچیده بودم، ولی سرمایی خزنده از پنجره‌ی باز مانده بود که انگار می‌خواست از درزهای استخوان بالا برود. صدای چکه‌های از شیر وان، پشت سرم، هنوز ادامه داشت. قدم برداشتم به سمت اتاق، با دلی که به جای تپیدن، خودش را پنهان می‌کرد. لباس پوشیدم. نه برای آرامش، فقط برای اینکه کمتر برهنه باشم جلوی دیوارهایی که حس می‌کردم نگاه می‌کنند. هوای نم می‌داد، مثل همیشه، ولی حالا چیزی دیگر هم بود... انگار چیزی کهنه، بوی کاغذهایی که سال‌ها کسی ورقشان نزده است. همان بو مرا کشید. نمی‌دانم چرا رفتم سمت کتاب‌خانه. پاهایم را دنبال نکردم، فقط صدای قدم‌هایم را شنیدم که از راهرو گذشتند، از کنار دیواری که شک داشتم قبلاً همین‌جا بوده یا نه؟ در کتابخانه نیمه‌باز بود. هلش دادم. تاریکی مثل نفس کسی که خودش را حبس کرده‌باشد، به صورتم خورد. کلید چراغ را زدم. نور زرد، ضعیف، چرک. کافی نبود. اما برای دیدن گرد و غبار معلق در هوا کافی بود. رفتم سمت قفسه‌ی اول. کتاب‌ها خاموش بودند. به جلدشان دست کشیدم. چندتایی لق یکی بودند، همان کج، وشان افتادند پایین. خم شدم تا بردارمش.
میان برگ‌هایش، کاغذی بود. انگار مدت‌ها آن‌جا خوابیده باشد، بدون آن‌که کسی بخواندش باشد. بازش كردم. خطی ناآشنا، ناتمام، کشیده و درهم، مثل حرف‌زدن کسی که فقط شب‌ها یادش می‌افتد چه می‌خواست بگوید. نوشته بود:
«صدایش شبیه توست، ولی تو نیستی.»
نفسم حبس شد. صفحه بعد را هم نگاه کردم. چیزی نبود. کتاب را بستم و دوباره قفسه را نگاه کردم. یکی دیگر لق بود. بیرون کشیدمش. دوباره برگه. «در آینه فقط نگاه نکن... گوش کن.»
شانه‌ام کشیده شد. نه واقعی، نه با دست کسی. حس کردم از درونم، چیزی می‌خواهد نمانم ولی ماندم! کتاب سوم را برداشتم. ضخیم‌تر. سنگین میان برگ‌هایش، سه یادداشت. روی یکیشان نوشته شده‌بود:
«او شب‌ها با صدای تو بیدار می‌شود. مراقب باش چه می‌گویی.» دستم لرزید. انگار کسی در ذهنم حرف میزد. جمله‌ها را نشنیده بودم، اما آشنا بودند. بسیاری آشنا. تکه‌های از یادم شاید. یا تکه‌ای از کسی که قبلاً همین‌جا بوده‌است؟ کاغذها را روی میز چیدم. آخرینشان مثل هشدار بود:
«اگر هنوز آن‌جایی، یعنی هنوز دیر نشده. ولی دارد می‌شود.»
دلم خواست صدایی از بیرون بیاید. حضوری، چیزی که می‌تواند حرکت کند زنده‌ام، واقعی‌ام. اما تنها صدایی که آمد، صدای بسته شدن کتابی بود که هیچ‌کَس آن را نبست. برگشتم. پنجره‌ی آن گوشه، نیمه‌باز شده‌بود. پردهای که هیچ بادی تکانش نمی‌داد، آرام بالا رفت. کلمات روی کاغذ آخر، انگار زیر لب تکرار شدند. صدای زنانه‌ای نبود. خودم بود اما من نگفتم!
 
موضوع نویسنده

ارشیدا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
26
97
مدال‌ها
2
یادداشت‌ها هنوز روی میز پخش می‌شد. نشسته نگاه‌شان می‌کردم، انگار می‌توانم با خیره شدن، معنای پنهان‌شان را از کاغذ بیرون بکشم. هیچ امضایی، هیچ نامی، فقط آن خط‌های خسته و درهم. او شب‌ها با صدای تو بیدار می‌شود... چه کسی؟ صدایم؟ من که شب‌ها حرف نمی‌زنم. اصلاً با کسی حرفی ندارم. مگر اینکه... خواب. سرم را چرخاندم، گوش دادم. هیچ صدایی جز تیک‌تاک ساعت دیواری نبود. اما درونم، انگار صدایی در تکرار بود؛ بی‌کلام، فقط با حضور. همان شب، به تخت برگشتم. چراغ خاموش بود، ولی پنجره نیمه‌باز، نور سرد ماه را روی زمین پهن کرده‌بود. پتو را تا گردنم بالا کشیدم، انگشت‌هایم یخ کرده‌بودند. نمی‌دانم کی خوابم برد، اما بیدار شدنم، واضح بود. خواب دیدم. دوربین ذهنم، از بالای تخت ارباب می‌گذشت. او آنجا بود. هنوز، با آن پوست سفید و تن نیمه‌مرده، چشم‌هایی بسته. اما صدایی در اتاق می‌پیچید. صدای زنانه، زمزمه‌وار و آشنا. صدا می‌گفت:
«بیدار شو، هنوز صدام رو داری؟»
پیرمرد نفس کشید. سنگین صدای تختش جابه‌جا شد. پلک‌هایش اما بسته ماندند. من پشت شیشه‌ای در بودم. جرئت نداشتم داخل بشوم! ولی صدا... از کجا می‌آمد؟ یک لحظه چرخیدم. زن را در خواب دیدم. پشت به من ایستاده بود. قدش بلند، با لباسی نازک و رنگ‌پریده. به تخت خم شد. نزدیک صورت پیرمرد زمزمه کرد. من فقط یک کلمه شنیدم:
«شبیهته...»
بیدار شدم. عرق سرد، پشتم را خیس کرده‌بود. چراغ را روشن نکردم. هنوز در تاریکی، آن صحنه از ذهنم می‌چرخید. آن زن، صدایش... مثل صدای خودم بود. نه دقیقاً، ولی انگار صدای من اگر زخمی‌تر، پیرتر و… مانده‌تر می‌شد. صبح که شد، به اتاق ارباب رفتم. پرستارش گفته بود خوابیده، ولی من خواستم ببینمش. آرام وارد شدم. او همان‌ جا بود. مثل همیشه. اما یک چیز فرق داشت. برای اولین‌بار، چشمانش باز بودند. خیره نگاهم کرد. نه مثل کسی که کسی را ببیند؛ مثل کسی که خودش را ببیند. نفس در گلویم خشکید. چشمانش... رنگشان، برق‌شان... آشنا بود. نه فقط آشنا. انگار سال‌ها با آن چشم‌ها زندگی کرده‌بودم.
 
موضوع نویسنده

ارشیدا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
26
97
مدال‌ها
2
همان‌طور که خشکم زده بود، لب‌هایش تکان خوردند. صدا نداشت، اما می‌دانستم چه می‌گوید. دلیل بی‌هیچ، بی‌هیچ منطقی، درونم فهمید: نامم را صدا زد. گام برداشتم، ولی حس کردم کف اتاق، زیر پایم نرم می‌شود؛ مثل فرشی که بر روی آب انداخته باشند. پرده کنار پنجره، بی‌باد تکان خورد. یک لحظه روی دیوار دو برابر شد؛ یکی مال من، یکی... دقیقاً همان شکل، همان قامت، ولی سرش اندکی خم‌تر. ارباب هنوز نگاهم می‌کرد. نگاهش دیگر شبیه یک انسان بیمار نبود؛ چیزی در آن برق می‌زد، شیشه‌هایی که سال‌ها خاک گرفته می‌شوند و کسی با ناخن خطی رویش بکشد. پلک نزد. لب‌هایش بار دیگر حرکت کرد، و این بار صدا آمد:
- تو همون صدایی!
صدای خودش در گلو شکست، اما تا ستون فقراتم رفت. قدمی عقب رفتم. پرستار پشت سرم آمد داخل، پرسید:
- حالش چطوره؟
خواستم بگویم چشم‌هایش باز شده، ولی... برگشتم سمت تخت بسته بودند. پلک‌هایش آرام روی هم افتاده بود، مثل همیشه. پرستار گفت:
- شاید خوابگردی کرده و دوباره خوابیده. ولی من میدونستم نه خواب بود و نه بیداری. چیزی بین این دو. به یاد خوابم افتادم. همان زن. همان صدا. همان جمله: «شبیهته...» انگار تمام شب، چیزی از پشت شیشه‌ها و پرده‌ها، در جان هر دوی ما نفس کشیده بود. وقتی از اتاق بیرون رفتم، متوجه شدم یکی از یادداشت‌ها از روی میز برداشته شده است. روی زمین، درست کنار پایم، کاغذی مچاله افتاده بود. بازش کردم. فقط یک خط رویش نوشته شده بود:
«وقتی چشماش رو باز کنه، دیگه مال تو نیست.» نمی‌دانم چه کسی نوشته بود. ولی همان لحظه حس کردم، از پشت راهرو، کسی به من لبخند می‌زند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ارشیدا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
26
97
مدال‌ها
2
همان‌طور که کاغذ را در دست داشتم، انگار جوهرش هنوز خیس بود. بوی فلز و غذا به مشامم خورد؛ بویی که نه به این راهرو می‌خورد و نه به هیچ بخش دیگری از خانه. سر بلند نکرده، حس کردم از گوشه سمت چپ، جایی که دیوار کمی شکسته و روی سایه افتاده‌بود، کسی ایستاده بود. نه صدایی، نه تکانی. فقط حسِ «دیدن» بود. کاغذ را بی‌اختیار تا کردم و در جیبم فرو بردم. پرستاری که هنوز بستن پرونده بود، زیر لب چیزی گفت، ولی کلماتش مثل حبابی در آب غلیظ به گوشم نرسید. به سمت پله‌ها رفتم، اما وسط راه مکث کردم. چیزی در پشت گردنم خزید، مثل تار مویی که به پوست بچسبد. دست کشیدم، اما پوچ بود. وقتی دوباره برگشتم، آن سایه دیگر نبود. دستم روی نرده یخ زد. از پایین، صدای آرامی می‌آمد؛ نه شبیه صحبت، نه شبیه گریه. ریتمی داشت، انگار کسی با فاصله‌های منظم، روی شیشه‌های نامرئی می‌زد. پا گذاشتم روی اولین پله، اما حس کردم هرچه پایین‌تر می‌روم، نور چراغ‌ها کم‌تر می‌شود. وقتی به پاگرد رسیدم، دیدم زیر پله‌ها، چیزی شبیه جعبه فلزی کوچکی بود. خم شدم و آن را برداشتم. قفل نداشت، اما سنگین بود. درش را که باز کردم، چیزی دیدم که نمی‌توانم این‌جا باشد: یک قطعه از همان پرده ضخیم اتاق ارباب، با گوشه‌ای سوخته، و قطره‌های خشک شده‌ای خون روی پارچه. صدای آن ضربه‌ها قطع شد. به جایش، یک جمله درست پشت گوشم زمزمه شد، آنقدر نزدیک که نفسم را برید:
- وقتی چشماش باز شه، تو رو یادش نمیاد… ولی اون، تو رو پیدا میکنه.
حس کردم دست سردی روی شانه‌ام نشست. جرأت نکردم برگردم. فقط چشم‌هایم را بستم، اما همان‌جا این خانه را فهمیدم، بیشتر از یک ارباب دارد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ارشیدا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
26
97
مدال‌ها
2
همان‌طور که چشم‌هایم بسته بود، آن‌ها را روی سردشان فشار می‌داد، طوری که حس کردم زیر پوست جابه‌جا می‌شود. انگار صاحبش می‌خواست مطمئن شود حرکت نمی‌کند. نفسم را آهسته بیرون دادم. صدای آرام و کشیده‌ای در گوشم پیچید، نه کامل شبیه همان زمزمه قبل، ولی آشنا:
- هنوز بهش نگفتی…
خواستم بپرسم چه چیزی را؟ اما زبانم خشک شده‌بود. وقتی دوباره جرأت کردم پلک باز کنم، راهرو خالی بود. نه دستی، نه سایه‌ای، نه حتی هوای سردی که لحظه‌های پیش روی پوستم خزیده بود.
به جعبه نگاه کردم. پارچه پرده و لکه خون دیگر تنها نبودند. در کف جعبه، یک تکه کاغذ چسبیده بود که قبل‌تر ندیده بودم. انگار تازه، همان لحظه، آنجا گذاشته بودند. با احتیاط کندمش. رویش فقط یک نقشه ساده کشیده شده‌بود؛ راهرویی به نظر می‌رسید به طبقه زیرزمین می‌رفت. زیر نقشه، با همان خط خسته و درهم یادداشت‌های قبلی نوشته شده‌بود:
«وقتی صداش رو شنیدی، در رو باز نکن.»
دستم ناخودآگاه لرزید. تنها زیرزمین این عمارت، پشت در زنگ‌زده‌های بود که از روز اول گفته بود، بسته بودند. حتی کلیدش را هم ندیده بودم. تامین، از طبقه بالا، صدای کوبیده شدن چیزی آمد. سنگین، کشیده، مثل اینکه تخت ارباب را روی زمین می‌کشند. قلبم در سی*ن*ه‌ام کوبید. اگر آن صدا… از اتاق او نبود، پس از کجا بود؟
جعبه را بستم، ولی حس کردم حالا وزنش بیشتر از قبل شده است و این بار، وقتی به سمت پله‌ها برگشتم، چراغ‌های سقف یکی‌یکی خاموش شدند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ارشیدا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
26
97
مدال‌ها
2
پله‌ها زیر پایم جیرجیر می‌کردند، اما نه صدای معمولی چوب پیر. کشیده و بم بود، انگار از عمق چوب بلند می‌شد و با هر گام، فضایی سنگین‌تر و نامعلوم در هوای می‌پراکنده می‌کرد. نور چراغ‌ها یکی‌یکی محو شد و تنها هاله زرد آخرین لامپ بالای سرم باقی ماند، ضعیف و لرزان، مثل قلبی که در سی*ن*ه‌ای تنها می‌تپد. در همان نیم‌تاریکی، گوشه‌ای چشمم لرزش چیزی را دید. نه انسان بود، نه حیوان. بیشتر شبیه تکه‌های از سایه‌ای که از دیوار جدا شده و بی‌هدف روی زمین خزیده باشد. هرچه جلوتر می‌رفتم، سایه‌های واضح‌تری به خود می‌گرفتند، اما هنوز بی‌نام و بی‌صدا باقی می‌ماند. لامپ آخر هم خاموش شد و تاریکی کامل مرا در بر گرفت. نفس کشیدن سخت شد، انگار هوا سنگین بود و هر ذره‌اش با من سر ناسازگاری داشت. دستم به جعبه سرد افتاد، که هنوز در دستانم می‌لرزید. چیزی درونش، درست در همان لحظه، حرکت مختصری کرد، مثل نفس گرفتن. صدایی آهسته و کشیده از پشت سرم آمد:
- گفت که بازش نکنی…
یخ زدم. صدا نه زنانه بود، نه مردانه؛ تلفیقی مبهم و خسته که ته‌لحنش به سختی از گلو بیرون می‌آمد. پلک نزدم، جرأت نکردم برگردم، فقط قدم‌هایم را تند کردم و به پاگرد رسیدم. اینجا، زیر همیشه، در زنگ‌زده نیمه‌باز بود. از شکاف در، بوی نم و فلز زنگ خورده به مشام می‌رسید. نور هیچ چراغی به داخل نفوذ نمی‌کند، اما سایه‌های بلند از روی پاگرد افتاده بود. سایه‌ای که با حرکات من هم‌خوانی نداشت، و هر لحظه نامعلوم‌تر می‌شد. قلبم کوبید. تنها یک قدم با فاصله‌ای که داشتم و جعبه در دستم دوباره تکان خورد، اما این‌بار نه مثل شیء افتاد، بلکه چیزی که نفس می‌کشد، زنده و منتظر بود. با احتیاط در را هل دادم و سرداب پنهان را دیدم. دیوارها تاریک نم‌خورده، کف و بوی کهنگی و فلزی ترکیب شده‌بود. در گوشه‌ای، آینه‌ای شکسته به دیوار تکیه داشت و تکه‌هایش نور را منعکس می‌کردند، اما تصویر من در آن نبود. چیزی دیگر نیمه‌ها بود، با حرکتی‌مرئی، گویی نگاهش مرا دنبال می‌کرد. بر روی زمین، کنار آینه، دستمال خونی افتاده‌بود؛ لکه‌هایی خشک و تازه که وحشتناک گذشته را به شکل ملموس به من یادآوری می‌کند. قطره‌ها و خراش‌های روی زمین مسیر نامعلومی ایجاد کرده‌بود که به حرکت می‌کردند. دستم بی‌اختیار به جعبه رفت و نقشه درونش را دوباره لمس کردم. این‌بار احساس کردم هر حرکت کوچکی در سرداب، با هر ضربه قلبم، دقیقاً با ریتمی نامعلوم هماهنگ است. صدای دیگری، این‌بار نزدیک‌تر و واضح‌تر، از گوشه‌ای سرداب پیچید، انگار زمزمه‌های پنهان خانه‌ای که سال‌ها در سایه مانده بودند، اکنون به زندگی برگشته بودند و همه چیز را برای من روشن می‌کردند: این مکان، این خانه، چیزی بیش از سکون و می‌کردند. چیزی خونین، قدیمی و زنده!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین