جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

داستانک [این حنجره دیگر نمی‌خوانَد] اثر «رز کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط ارشیدا با نام [این حنجره دیگر نمی‌خوانَد] اثر «رز کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 148 بازدید, 5 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [این حنجره دیگر نمی‌خوانَد] اثر «رز کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ارشیدا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ارشیدا
موضوع نویسنده

ارشیدا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
7
39
مدال‌ها
2
عنوان: این حنجره دیگر نمی‌خوانَد
نویسنده: رز(zahra)
ژانر: روانشناختی،معمایی
گپ نظارت (3) S.O.W
خلاصه: دختری بی‌نام و گذشته، در خانه‌ای کهنه و پرده‌پوش پناه گرفته‌است؛ خانه‌ای که صداها در آن زنده‌اند و دیوارها حافظه دارند. با کشف آینه‌ای که انعکاسی ناآشنا نشان می‌دهد و یادداشت‌هایی که از زنی گمشده و صدایی ممنوعه خبر می‌دهند، آرامش شکننده‌اش فرو می‌ریزد. خواب‌ها، شباهت چشمان پیرمردِ محتضر و زمزمه‌های خدمه، همه به هویتی پنهان اشاره دارند. او باید بفهمد که چه کسی است، چرا نباید بخواند، و چه رازی پشت سکوت خانه پنهان شده؛ پیش از آنکه خودش، همان صدا شود.

مقدمه:
نه باران دلیل پوسیدگی این عمارت بود، نه خاک. چه دیوارها را شکاف داده و درها را به ناله انداختند، صدایی بود که شبها می‌پیچید. صدایی خفه، مثل صدایی که از ته گلو نیامده باشد، بلکه از میان زمین بیرون زده باشد. من با گذشته‌ای گنگ به این خانه آمدم، اما خیلی زود فهمیدم تنها من نیستم که ناشناخته‌ام. این خانه، این پیرمرد، این سایه‌ها... همه‌چیز، چیز دیگریست!
 
آخرین ویرایش:

;FOROUGH

سطح
5
 
𔓘مدیر ارشد فرهنگ و هنر 𔓘
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
ناظر کتاب
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
10,071
16,390
مدال‌ها
7
1000020683.png
-به‌نام‌کردگارهفت‌افلاک-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.


🚫قوانین تایپ داستانک🚫
⁉️داستانک چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال 5 پارت از داستانک خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل 7 پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از 10 پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما حداکثر 2۰ و حداقل ۱۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستانک»



°تیم مدیریت بخش کتاب°
 
موضوع نویسنده

ارشیدا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
7
39
مدال‌ها
2
باد، مثل پیرزنی ناشناس که غرغرهایش را کسی نمی‌شنود، به پنجره‌های چوبی می‌کوبید. عمارت، بوی خاک و خاکستر می‌داد. از لای در اتاق نیمه‌باز، نوری خاکستری می‌چکید روی سنگ‌های کف، که مثل تکه‌پارچه‌های چرک‌افتاده به هم وصل شده‌بودند. دستم را کشیدم به دیوار سرد و زبری که بوی نم داشت. خانه نفس نمی‌کشید، خانه فقط می‌دید. پرده‌های سنگین، مانند جنازه‌هایی آویزان بودند، بی‌حرکت، خفه، کور. صدای جیرجیر چیزی از بالا آمد، شاید از سقف، شاید از کسی که دیگر نبود.
من آنجا بودم، نه برای مراقبت، نه برای خدمت، نه برای دلسوزی. فقط آنجا بودم، با لباسی که نه رنگ داشت نه فرم. نه سفید، نه خاکستری. فقط شبیه چیزی که باید بود. مرد، همان ارباب، پشت در اتاقی تاریک‌تر از تمامی اتاق‌های آنجا نفس می‌کشید. صدای نفس‌هایش سنگین بود. نگاهم به قاب‌های شکسته افتاد، به چشم‌هایی که از میان شیشه‌ای ترک‌خورده به هیچ‌وجه به چشم نمی‌خوردند.
صدای دوم از راهرو آمد، نه قدم، نه حرف، نه وزش. فقط صدا. به پنجره نگاه کردم، ولی پنجره چیزی نگفت. پرده فقط تکان خورد، انگار کسی از میان تار و پودش عبور کرده‌است. گفتم شاید ذهنم باشد، اما ذهنم به خانه تعلق نداشت. ذهنم مثل صدای آن مرد بود وقتی ناله می‌کرد، بی‌صدا، بی‌اسم، بی‌مرز.
گفتم اگر قرار است بمانم، باید نشنوم. اما خانه نمی‌گذاشت. خانه گوش داشت. خانه زبان نداشت. صدای دیگری از زیرزمین آمد. مثل کشیده‌شدن چیزی سنگین، نه از جنس فلز، نه چوب. چیزی بی‌اسم. اگر نگاه می‌کردم، شاید خانه هم نگاهم را می‌دزدید.
نفس کشیدم. عمارت بو می‌داد. باد افتاد و من، در نقطه‌ای که نام نداشت، فقط بودم. نه منتظر، نه ماندنی، نه عبوری. فقط یک «بودن» بی‌نام، در خانه‌ای که اسمش را نمی‌دانستم، اما صداهایش می‌دانستند من کی‌ هستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ارشیدا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
7
39
مدال‌ها
2
***
باران می‌بارید. سقف حمام که ترک‌خورده بود، صداها را پیچ می‌داد و سنگین‌تر از بیرون به گوش می‌رسید. لبه‌ی وانِ زنگ‌زده را گرفتم و گوشه‌ی حوله را از شانه‌ام پایین انداختم. بخار، مثل مهِ خسته‌ای که راه گم کرده باشد، دورم پیچید. نور زرد لامپ سقفی، انگار جان نداشت. در آن مه کدر، نمی‌دانستم از گرمای بخار می‌سوزد یا از ترسی که در سی*ن*ه‌ام آرام می‌خزید.
چشمم به آینه افتاد. بی‌دلیل ایستادم.
دست بردم تا بخارش را پاک کنم. انگشت‌هایم رد انداختند، ولی صورت آن طرف آینه... چیزی در آن اشتباه بود.
خودم بودم، ولی نبودم.
انعکاس من، انگار کمی جلوتر ایستاده بود. مستقیم نگاهم نمی‌کرد. سرش کمی کج بود، طوری که آدم فکر می‌کرد گوش می‌دهد. ولی لب‌هایش بی‌حرکت نبودند. به‌نرمی، مثل کسی که زیر لب حرف می‌زند. مثل کسانی که جمله‌های را تمرین می‌کنند. من هیچ‌چیز نمی‌گفتم، اما او می‌گفت، بیصدا!
یک قدم عقب رفتم.
سعی کردم از روی لب‌هایش آشکارا بخوانم چه می‌گوید، ولی حس کردم نامی را تکرار می‌کند. کوتاه، آشنا و با تکرارهای وسواس‌گونه‌ای که ذهنم را مثل سنگ‌ساب می‌سایید.
پنجره‌ی کوچک حمام باز شد، بی‌هیچ بادی. بخار به بیرون خزید، ولی تصویر در آینه هنوز مات بود. به دیوار چسبیدم. قطره‌های آب، از پشت گردنم تا کمرم سر خوردند. حس کردم کسی پشت سرم ایستاده.
برگشتم.
هیچ‌کَس نبود.
وقتی دوباره به آینه نگاه کردم، تصویر من سر جایش بود، مثل همیشه، بی‌صدا، با همان لب‌های بسته. اما من دیگر مطمئن نبودم کدامیک از اول واقعی بود.
آینه را با کف صابون پاک کردم، انگار قرار است چیزی را پاک کنم که از جنس لکه و بخار نیست. از جنس من است.
اما از آن لحظه، دیگر با آینه‌ها روبه‌رو نمی‌شوم. فقط نگاه‌شان می‌کنم، منتظر. شاید بار دیگر او زودتر حرکت کند. شاید بخواهد چیزی بگوید.
یا شاید فقط بازی می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ارشیدا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
7
39
مدال‌ها
2
در را که بستم، بخار هنوز روی پوست تنم بود. حوله را دورم پیچیده بودم، ولی سرمایی خزنده از پنجره‌ی باز مانده بود که انگار می‌خواست از درزهای استخوان بالا برود. صدای چکه‌های از شیر وان، پشت سرم، هنوز ادامه داشت. قدم برداشتم به سمت اتاق، با دلی که به جای تپیدن، خودش را پنهان می‌کرد.
لباس پوشیدم. نه برای آرامش، فقط برای اینکه کمتر باشم جلوی دیوارهایی که حس می‌کردم نگاه می‌کنند. هوای نم می‌داد، مثل همیشه، ولی حالا چیزی دیگر هم بود... انگار چیزی کهنه، بوی کاغذهایی که سال‌ها کسی ورقشان نزده است. همان بو مرا کشید.

نمی‌دانم چرا رفتم سمت کتاب‌خانه. پاهایم را دنبال نکردم، فقط صدای قدم‌هایم را شنیدم که از راهرو گذشتند، از کنار دیواری که شک داشتم قبلاً همین‌جا بوده یا نه.
در کتابخانه نیمه‌باز بود. هلش دادم. تاریکی مثل نفس کسی که خودش را حبس کرده‌باشد، به صورتم خورد. کلید چراغ را زدم. نور زرد، ضعیف، چرک. کافی نبود. اما برای دیدن گرد و غبار معلق در هوا کافی بود.
رفتم سمت قفسه‌ی اول. کتاب‌ها خاموش بودند. به جلدشان دست کشیدم. چندتایی لق یکی بودند، همان کج، وشان افتادند پایین. خم شدم تا بردارمش.
میان برگ‌هایش، کاغذی بود. انگار مدت‌ها آن‌جا خوابیده باشد، بدون آن‌که کسی بخواندش باشد.
بازش كردم.
خطی ناآشنا، ناتمام، کشیده و درهم، مثل حرف‌زدن کسی که فقط شب‌ها یادش می‌افتد چه می‌خواست بگوید. نوشته بود:
«صدایش شبیه توست. ولی تو نیستی.»
نفس حبس شد.
صفحه بعد را هم نگاه کردم. چیزی نبود. کتاب را بستم و دوباره قفسه را نگاه کردم. یکی دیگر لق بود. بیرون کشیدمش. دوباره برگه. «در آینه فقط نگاه نکن... گوش کن.»
شانه‌ام کشیده شد. نه واقعی، نه با دست کسی. حس کردم از درونم، چیزی می‌خواهد نمانم. ولی ماندم. کتاب سوم را برداشتم. ضخیم‌تر. سنگین میان برگ‌هایش، سه یادداشت. روی یکیشان نوشته شده‌بود:
«او شب‌ها با صدای تو بیدار می‌شود. مراقب باش چه می‌گویی.» دستم لرزید. انگار کسی در ذهنم حرف میزد. جمله‌ها را نشنیده بودم، اما آشنا بودند. بسیاری آشنا.
تکه‌های از یادم شاید. یا تکه‌ای از کسی که قبلاً همین‌جا بوده‌است؟
کاغذها را روی میز چیدم. آخرینشان مثل هشدار بود:
«اگر هنوز آن‌جایی، یعنی هنوز دیر نشده. ولی دارد می‌شود.»
دلم خواست صدایی از بیرون بیاید. حضوری، چیزی که می‌تواند حرکت کند زنده‌ام، واقعی‌ام. اما تنها صدایی که آمد، صدای بسته شدن کتابی بود که هیچ‌کَس آن را نبست.
برگشتم. پنجره‌ی آن گوشه، نیمه‌باز شده‌بود. پردهای که هیچ بادی تکانش نمی‌داد، آرام بالا رفت.
کلمات روی کاغذ آخر، انگار زیر لب تکرار شدند. صدای زنانه‌ای نبود. خودم بود.اما من نگفتم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ارشیدا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
7
39
مدال‌ها
2
یادداشت‌ها هنوز روی میز پخش می‌شد. نشسته نگاه‌شان می‌کردم، انگار می‌توانم با خیره شدن، معنای پنهان‌شان را از کاغذ بیرون بکشم. هیچ امضایی، هیچ نامی، فقط آن خط‌های خسته و درهم. او شبها با صدای تو بیدار می شود... چه کسی؟
صدایم؟ من که شب‌ها حرف نمی‌زنم. اصلاً با کسی حرفی ندارم. مگر اینکه... خواب.
سرم را چرخاندم، گوش دادم. هیچ صدایی جز تیک‌تاک ساعت دیواری نبود. اما درونم، انگار صدایی در تکرار بود؛ بی‌کلام، فقط با حضور. همان شب، به تخت برگشتم. چراغ خاموش بود، ولی پنجره نیمه‌باز، نور سرد ماه را روی زمین پهن کرده‌بود. پتو را تا گردنم بالا کشیدم، انگشت‌هایم یخ کرده‌بودند. نمی‌دانم کی خوابم برد، اما بیدار شدنم، واضح بود. خواب دیدم. دوربین ذهنم، از بالای تخت ارباب می‌گذشت. او آنجا بود. هنوز، با آن پوست سفید و تن نیمه‌مرده، چشم‌هایی بسته. اما صدایی در اتاق می‌پیچید. صدای زنانه، زمزمه‌وار، و آشنا. صدا می‌گفت:
«بیدار شو، هنوز صدام رو داری؟»
پیرمرد نفس کشید. سنگین صدای تختش جابه‌جا شد. پلک‌هایش اما بسته ماندند. من پشت شیشه‌ای در بودم. جرئت نداشتم داخل شوم. ولی صدا... از کجا می‌آمد؟
یک لحظه چرخیدم. زنِ در خواب را دیدم. پشت به من ایستاده بود. قدش بلند، با لباسی نازک و رنگ‌پریده. به تخت خم شد. نزدیک صورت پیرمرد زمزمه کرد. من فقط یک کلمه شنیدم:
«شبیهته...»
بیدار شدم. عرق سرد، پشتم را خیس کرده بود. چراغ را روشن نکردم. هنوز در تاریکی، آن صحنه از ذهنم می‌چرخید. آن زن، صدایش... مثل صدای خودم بود. نه دقیقاً، ولی انگار صدای من اگر زخمی‌تر، پیرتر و… مانده‌تر می‌شد. صبح که شد، به اتاق ارباب رفتم. پرستارش گفته بود خوابیده، ولی من خواستم ببینمش. آرام وارد شدم. او همانجا بود. مثل همیشه. اما یک چیز فرق داشت. برای اولین‌بار، چشمانش باز بودند. خیره نگاهم کرد. نه مثل کسی که کسی را ببیند؛ مثل کسی که خودش را ببیند. نفس توی گلوم خشکید. چشمانش... رنگشان، برق‌شان... آشنا بود. نه فقط آشنا. انگار سال‌ها با آن چشم‌ها زندگی کرده‌بودم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین