جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [این شهر مرا با تو نمی‌خواست] اثر «حنانه زرینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط hananh_z با نام [این شهر مرا با تو نمی‌خواست] اثر «حنانه زرینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,410 بازدید, 104 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [این شهر مرا با تو نمی‌خواست] اثر «حنانه زرینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع hananh_z
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

نظر شما را راجب رمان این شهر مرا با تو نمیخواست چیست؟!

  • عالی

  • خوب

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,242
مدال‌ها
2
پس از چند لحظه پیرمردی نسبتاً سرحال در‌های آهنی و بزرگ باغ را می‌گشاید، رادان پایش را روی پدال گاز می‌فشارد و خودرو را از سراشیبی ورودی به باغ بالا می‌برد؛ مغزم سوت می‌کشد از بی‌انتهایی این باغِ قدیمی!
آن‌قدر از دیدن چنین باغ سرسبزی سرخوش می‌شوم که احوال پرسی مختصر و همیشه کوتاه رادان را با پیرمردی که گویا نگهبان بود، نامفهموم می‌شنوم.
رادان ماشین را روی راه موزاییک شده کف باغ می راند و جلوتر می‌برد‌، پیرمرد با شلوار گشادش به سمت ساختمان اصلی می‌دود و با لهجه شیرین‌اش فریاد می‌زند:
- سیروس‌خان رادان آمده... آهای خانم بزرگ رادان آمده .
ابروهایم بالا می‌روند از شوق وصف‌نشدنی‌اش برای آمدن رادان.
بالاخره خودرو را نزدیک به ساختمان اصلی که یک خانه چند طبقه و بسیار بزرگ اما قدیمی و ساده بود، متوقف می‌کند.
اول مردی میانسال با لباس محلی و موهای جوگندمی و سبیل‌‌‌ کلفت پشت‌‌لب‌اش از در ساختمان اصلی بیرون می‌‌آید و خندان و با عجله به سمت ما می‌آید.
انگار رادان تمایلی برای پیاده شدن ندارد اما ناچار از ماشین پیاده می‌شود و کت چرمی‌اش را که پشت صندلی‌اش آویزان کرده بود به دست می‌گیرد و تنها با تیشرت مشکی‌ ساده‌اش که آستین‌هایش بخاطر بازوان بزرگش به آن‌ها چسپیده بودند و از پایین حلالی شکل بود، پیاده می‌شود.
مرد سرخوش و خندان قربان‌صدقه قد و بالایش می‌رود که که یک سر و گردن از خودش بلند‌تر بود، رادان نیز فقط دستش را گرم و مردانه می‌فشارد.
اهالی خانه یکی پس‌از دیگری بیرون می‌آیند و با رادان با شوق احوال‌پرسی می‌کنند، اگر بیش از این در ماشین می‌نشستم صورت خوبی نداشت اما روی پیاده شدن را نیز نداشتم آخر اگر می‌پرسیدند تو که هستی؟
چه چیزی باید پاسخ می‌دادم؟ می‌گفتم همسر موقت شازده پسرتان هستم؟ یا برده زرخریدش؟!
با استرس در را باز می‌کنم و پا کف زمین خیس‌باغ می گذارم و با بسم‌اللّهی زیر لب، پیاده می‌شوم.
سلام نسبتاً بلندی می‌کنم و توجه سایرین را که در حال خوش و بش کردن بودند، جلب می‌کنم.
نمی‌دانم من این طور تصور می‌کنم یا واقعاً لبخند روی لب‌هایشان می‌ماسد و سرجا‌هایشان خشک می‌شوند.
روح از تنم جدا می‌شود و رسماً می‌میرم!
- معرفی می‌کنم.
به سمتم قدم برمی‌دارد و دست نیرومندش را پشت کمرم می‌گذارد و ادامه می‌دهد:
- ساحل نامزدم.
خون در رگ‌هایم یخ می‌بندد، نامزدش؟! من؟
در چهره سایرین فقط بهت و اخم نمایان می‌شود، انگار آن‌ها هم همانند من در خلسه‌ای از بهت فرو رفتند!
دختر جوانی به خودش می‌آید و با لبخندی ساختگی پا پیش می‌گذارد و نزدیکم می‌شود، لباس محلی قرمز رنگش زیادی به صورت ساده و ملایم‌اش می‌آید و موهای قهوه‌ای روشنش زینت‌بخش چهره دلنشین‌اش می‌شود، مقابلم می‌ایستد و دست‌اش را مقابلم می‌گیرد، دست جلو می‌برم و دست گرم‌اش را می‌فشارم که لبخند ساختگی‌اش جامع واقعیت می‌پوشاند، متین و با وقار نجوا می‌کند:
- سلام عزیزم... من روژین‌ام عروس‌ این‌ خانواده، خوش آمدی.
لبخند می‌زنم، چه‌قدر لهجه‌ نه چندان زیادش به چهره‌ دوست‌داشتنی‌اش می‌آمد.
- خوشبختم... من‌ هم ساحل‌ام.
در زبانم نچرخید بگویم نامزد رادان!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,242
مدال‌ها
2
انگار با حرکت او باقی اعضای خانواده نیز که یک‌ مردجوان و یک زن میا‌ن‌سال و مردی میان‌سال بودند، به خودشان می‌‌آیند که یکی پس‌از دیگری خوش‌آمد می‌گویند و من نیز با لبخند پاسخ‌شان را می‌دهم.
***
زیر‌چشمی نگاهی به دکور سنتی خانه قدیمی می‌کنم، فرش‌های دست‌بافت و بسیار خوش‌نقشی که دلت نمی‌خواست پا رویشان بگذاری با مبل‌های سنتی و پشتی‌های دست‌بافت و خوش‌نقش، بیش‌از هر‌چیزی چشم‌نواز بود، تفنگ قدیمی و تک‌تیر‌اتدازی که با چند‌عکس از مردان دلیر و جنگنده مختص به چندین سال قبل اطرافش چیده شده بودند، نمای خاصی به دیوار گچی و ساده می‌داد.
نگاه‌ام را به رادان می‌دوزم که کنارم روی مبل دو نفره نشسته بود و دستانِ مشت‌شده‌اش را روی ران‌ پاهایش گذاشته‌بود، چشمانم پی‌گردنش می‌رود که باز‌هم رگ‌برجسته و نبض‌دارش در ذوق می‌زند اما در صورت‌اش آثاری از اضطراب نبود، گویی خونسرد‌ترین فردِ این جمع مسموم او است؛ رادان همیشه همین بود، رخسارش ‌و چشمانِ خاص‌اش از خنثی‌ترین چیز‌های دنیا بودند، اما باید خوب می‌شناختی‌اش تا بدانی هیچ‌ک.س به اندازه‌ او درد نمی‌کشد و فشار روی شانه‌های خسته‌اش نیست، من می‌شناختمش‌، می‌دانستم سال‌هاست درد می‌کشد و دم نمی‌زند.
به مرد میانسالی خیره می‌شوم که حالا فهمیده بودم عموی کوچک‌تر رادان است و نام‌اش نیز ژاکان است، همان مردی که با سبیل کلفت و لباس‌محلی‌اش، پیش از بقیه به پیشواز رادان آمد و حالا نیز بیش‌از سایرین خون‌اش می‌جوشید، انگار خبر نامزدی دروغین من و رادان اصلا به مزاج‌اش خوش نیامده بود!
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,242
مدال‌ها
2
با بلند شدن روژین و همسرش محمد که مردی با چهره کاملاً شرقی و قدی بلند بود، ما نیز از جا برمی‌خیزیم. رد نگاه‌‌شان را دنبال می‌کنم که به پله‌های چوبی‌‌ و قهوه رنگی‌ می‌رسم که طبقه بالا را به سالن پذیرایی وصل می‌کرد، وقتی پیرمردی پا سن گذاشته را به همراه دختری زیبا می‌بینم، تازه متوجه دلیل برخواستن‌مان می‌شوم.
دخترجوان به پیرمرد با اقتدار کمک می‌کند تا با عصای چو‌بی و خوش‌تراشش از پله‌ها پایین بیاید.
بالاخره پایین می‌آیند و نزدیک ما می‌شوند، از این فاصله چه‌قدر چشمان بی‌فروغ و تیره پیرمرد با مژه‌های سفید شده‌اش، پُر جذبه‌تر دیده می‌شدند و اخم‌های در همش خون را در رگ‌های هرکسی منجمد می‌کرد!
اما امان از زیبایی چشم نوازِ دخترک!
انگار خدا با خلق او می‌خواست جلوه‌ای از زیبایی‌هایی بی‌بدیل‌اش را به رخ مابقی آدمیان بکشد؛ چشمان سبز روشن و درشت‌اش با گونه‌های برجسته‌اش که سرخی طبیعی‌شان هارمونی‌خاصی با لب‌های کوچک اما برجسته‌اش داشت، در کنار یکدیگر قرار می‌گرفتند و چهره زیبایش را کامل می‌کردند، موهای طلایی و موج‌دارش که تا انحنای کمرش می‌رسید، همراه با لباس محلی سبز‌ رنگِ روشن‌‌اش، قد بلند و اندام برازنده‌اش را زیبا‌تر نشان می‌دادند.
- سلام آقا.
با صدای رادان که جلو می‌رود و با پیر‌مرد دست می‌دهد، می‌خواهم چشم از دخترک زیبا رو بگیرم که برای لحظه‌ای نفس کشیدن را از یاد می‌برم، سپس تمام اندام‌های داخلی‌ام به رعشه می‌افتند از نگاهِ شیدا‌یش به رادان!
رادان به در‌خواست پیرمرد خم می‌شود تا پیرمرد بتواند در آغوشش بکشد و وای از نگاهِ عاشق و لبخند زیبای دخترک بر قامت رادان!
تمام عمر چال افتادن گونه به هنگام خندیدن در نظرم زیبا بود اما بنظرم نه تنها زیبا نبود بلکه ترسناک هم بود!
گونه چال‌ افتاده دخترک زیادی زیبا بود و به رخسارش می‌آمد.
- سلام.
صدایش هم با ناز و دخترانه بود، بدون ذره‌ای لهجه!
رادان از آغوش پیرمرد بیرون می‌آید و با وقفه‌ای کوتاه، نگاه‌اش می‌کند و پاسخ‌اش را می‌دهد.
- سلام.
انگار سردی کلام رادان آبی می‌‌شود بر روی آتش افروخته درونم!
از برق چشمان زیبای دخترک کمی کَم می‌شود اما با تسلط، لبخندش را حفظ می‌کند.
- خوشحالم که می‌بینمت خوش اومدی.
رادان فقط به تکان دادن سر اکتفا می‌کند و خاموش می‌کند چلچراغِ چشمان دخترک را!
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,242
مدال‌ها
2
پیرمرد جلو می‌آید و راس سالن، روی مبل سه نفره‌ای می‌نشیند و دخترک هم کنارش.
رادان به جای قبلی‌اش نزدیک من باز می‌گردد که انگار پیر‌مرد و دخترک تازه متوجه حضور من می‌شوند؛ خون به صورت دخترک می‌جهد و پیرمرد با خشم عصای‌ خوش‌تراش‌اش را بر زمین می‌کوبد!
چشمانم از ترس و اضطراب تا آخرین حد ممکن باز می‌شوند.
محمد از جای برمی‌خیزد و برای تسلط بر‌ اوضاع نجوا می‌کند:
- آقا براتون توضیح میدم لطفاً آرام باشین... این خانوم... .
- نامزدمه.
رادان برمی‌خیزد و با خونسردی دست مرا می‌گیرد و وادارم می‌کند من نیز برخیزم، سپس با نیم نگاهی به چهره‌ام زمزمه می‌کند:
- ساحل نامزد...
فریاد پیرمرد کلامش را قطع می‌کند و چهارستون عمارت را می‌لرزاند:
- ببر صدات رو پسره ناخلف... تو از کی این‌قدر خراب شدی که هر غلطی دلت خواست بکنی؟! ها؟
رادان کلافه دست روی صورتش می‌کشد و خشمگین نفسش را بیرون می‌دهد.
- غلط؟ چه غلطی؟ چیکار کردم من که هرچی دوست دارید بارم می‌کنید؟
تن صدایش بالاتر می‌رود و انگشت اشاره‌اش را تهدید‌وار تکان می‌دهد:
- هزار بار گفتم یه‌بار دیگه هم می‌گم... اختیار زندگی من دست خودمه و هیچ احد و ناسی هم حق نداره برام تصمیم بگیره.
پیرمرد خونش به جوش‌ می‌آید و با فریاد به سمت رادان هجوم می‌آورد، دستش را بالا می‌آورد تا در صورتش بکوبد که ناگهان ژاکان‌خان خودش را سپر بلای رادان می‌‌کند و سیلی سنگین آقا بزرگ در صورت‌اش می‌نشیند!
جمع در خلسه‌ای از بهت و وحشت فرو می‌رود و هین بلند روژین و صدای نفس‌های عصبی و سوزان آقابزرگ سکوت مرگبار جمع را می‌شکند.
رادان از بهت بیرون می‌آید و نگاهِ ترسناکش‌ را در چشمانِ خشمگین پیرمرد می‌دوزد و لب باز می‌کند تا سخن بگوید که ناگهان عموژاکان می‌چرخد و دست بزرگش را روی لب‌های رادان می‌گذارد و انگشت اشاره دست دیگرش را روی بینی‌اش می‌گذارد و زمزمه می‌کند:
- هیس... هیچی نگو پسرجان، هیچی... حرمت بزرگ‌ترت رو نشکن.
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,242
مدال‌ها
2
رادان بالاخره نگاهِ خوفناکش را از پیرمرد جدا می‌کند و با حرکتی شتاب‌زده مچ دست مرا در پنجه‌ می‌گیرد و با عجله دنبال خودش می‌کشد، نزدیک در خروجی که می‌رسیم محمد دوان‌دوان خودش را به ما می‌رساند و سد راه‌مان می‌شود.
رادان کلافه دست آزادش را به ته‌هایش می‌کشد و می‌غرد:
- بکش کنار.
محمد میان نفس‌نفس زدن هایش نجوا می‌کند:
- کجا می‌خوای بری؟هان؟! می‌دونی عمو ژاکان خودش رو چرا سپر بلای تو کرد؟ چون می‌ترسید تو باز بزاری بری... می‌فهمی رادان؟! اگه یه سرِ سوزن شرف داری این‌قدر بقیه رو جون به لب نکن... می‌دونی الان دایه‌سلیمه کجاست؟! می‌فهنی یعنی چی یه پیرزن هفتاد‌ساله این‌قدر چشم‌انتظار بمونه که قلبش بگیره یعنی چی؟!
رادان وا می‌رود، فشار پنجه‌هایش دور مچ نحیف‌ام کم می‌شود و به سختی از میان فک‌ قفل شده‌اش می‌غرد:
- چی‌ بلغور می‌کنی برای خودت؟! دایه سلیمه کجاست؟
رد اشک در چشمان قهوه‌ای محمد برق می‌اندازد:
- سیروان و پدرم بردنش بیمارستان... چیز‌ خاصی نبود نگران نشو.
رادان با شتاب دست مرا رها می‌کند و یقه محمد را می‌چسپد و در صورت‌اش می‌غرد:
- چرا به من هیچی نگفتی مردتیکه؟ کدوم بیمارستان بردنش؟!
محمد با صبوری دست روی شانه‌اش می‌گذارد و سعی در آرام کردنش می‌کند:
- آرام باش مرد... گفتم که چیز‌خاصی نبود... الان سیروان زنگ زد گفت دارن میان.
رادان یقه‌ پیراهن قهوه‌ای محمد را رها می‌کند و با کوبیدن مشتی در دیوار گچی ناسزایی نثار زمین و زمان می‌کند.
محمد نیز با صدای بلند همسرش را صدا می‌زند:
- روژین؟! روژین‌جان بیا این‌جا.
روژین پس از چند لحظه می‌آید و با نگاهی گذرا به وضعیت من و رادان زمزمه می‌کند:
- جانم؟
محمد با عشق در چشمان همسرش خیره می‌شود و نجوا می‌کند:
- شما با ساحل خانم برین تو باغ یه چرخی بزنین من با رادان حرف دارم.
با نگاهی به رادان که سرش را به دیوار تکیه‌زده بود و خیره من شده بود با روژین هم قدم می‌شوم.
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,242
مدال‌ها
2
خیره به درختان بلند باغ که با آمدن کوچک‌ترین نسیمی، برگ‌های آویزان‌شان می‌رخصیدند، زمزمه می‌کنم:
- میشه بگی چرا اون اتفاقات پیش اومد؟
بزاق خشک‌شده دهانم را قورت می‌دهم و ادامه می‌دهم:
- چرا این‌قدر خبر نامزدی من و رادان حال همه رو بد کرد؟ نکنه از من خوش‌شون نیومده‌؟
سر پایین می‌اندازم و خیره به کفش‌های اسپرت سفیدم، قدم بعدی را برمی‌دارم که روژین سد راه‌ام می‌شود، سر بلند می‌کنم و خیره چشمان مهربانش می‌شوم، دستانم را می‌گیرد و با گرمای دلنشین‌ِ دستانِ لطیفش کمی از آشوب درونم را می‌کاهد.
- این چه حرفیه دختر؟ مگه میشه کسی از دختر مهربون و یکرنگی مثل تو خوشش نیاد؟!
لب می‌بندد و می‌خواهد بحث را همین‌جا خاتمه دهد اما چشمانِ مضطرب و پرسش‌گرم وادارش می‌کند علارغم میل باطنی‌اش زبان باز کند:
- خب... راستش نمیدونم چطور بگم.
به جایگاه قبلی‌اش، کنارم باز می‌گردد و دوباره شانه به شانه یک‌دیگر قدم زدن را از سر می‌گیریم.
- آقا بزرگ، پدربزرگِ رادان و محمد، بزرگِ این خونه‌اس... نه این‌که از زور ترس بهش احترام بذاریم، نه... کل اهالی این خونه از بزرگ و کوچیک گرفته تا پیر و جوون مطیع‌ و گوش به‌ فرمانش هستن... هیچ‌ک.س به خودش اجازه نمیده بر‌خلاف میل اون کاری بکنه... هیچ‌ک.س به جز رادان!
نفسی تازه می‌کند و همرمان با برداشتن قدم بعدی‌اش ادامه می‌دهد:
- از وقتی عروس این خانواده شدم، با اولین نگاه فهمیدم رادان با بقیه فرق داره... با این‌که خیلی پیداش نمی‌شد و با بقیه گرم نمی‌گرفت اما برای همه عزیز بود... خصوصا برای آقابزرگ و مادربزرگش دایه سلیمه... اون‌طوری که از محمد شنیدم رادان از چهارده سالگی همه رو ول کرد و رفت تهران... همه خیلی پاپیچش شدن که نره اما اون حرفش یکی بود... از طرفی همه نوه‌های آقابزرگ پسر بودن به جز سولین! سولین رو هم که خودت دیدی، همون دختری که با آقابزرگ اومد، تنها نوه‌ی دختر سیروس‌خان بود و همین‌طوری هم خاطرش عزیز بود اما وقتی بزرگ‌تر شد زیباییش زبان‌زد خاص‌وعام شد و شد ناز‌پروده کل طایفه به خصوص آقابزرگ!
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,242
مدال‌ها
2
برگ سبزی از درخت بلندی که تنه تنومندی داشت جدا می‌کند و ادامه می‌دهد:
- رادان یه‌جورایی برای آقابزرگ و دایه‌سلیمه یادگار پسرشون بود که به بدترین شکل ممکن از دستش داده بودن، برای همین دوست نداشتن تنها یادگارش رو هم از دست بدن... همه فکر می‌کردن سولین تنها کسیه که می‌تونه رادان رو پابند این شهر و این خونه کنه... آقابزرگ این‌قدر تو گوش رادان از ازدواج با سولین خوند که بالاخره رادان کاسه صبرش لبریز شد و گفت سولین ارزونی خودتون... از اون روز همون رفت و آمد زورکی و سالی‌یکبارش رو هم به این‌جا قطع کرد تا امروز که بعد از چهارسال برگشت.
انگار برای گفتن حرفی تردید داشته باشد، با تشویش نجوا می‌کند:
- ر... راستش تو این چهارسال خیلی حرف‌ها پشت سرش بود...حتی ی... یه‌مدت تو طایفه چو افتاده بود که رادان... م... مرد نیست‌... اما به‌خدا من و محمد به این چرندیات گوش نمی‌دادیم.
وا رفتم، از حرکت ایستادم آخر پا‌هایم دیگر نای تکان خوردن نداشتند؛ رادان مرد نبود؟! چرا؟
زبان بند آمده‌ام را تکان دادم، انگار صدایم از ته چاه در می‌آمد:
- چرا؟ چرا می‌گفتن مرد نیست؟!
روژین نفسش را آه مانند بیرون می‌دهد:
- چشم خیلی از پسرای طایفه دنبال سولین بود اما خب سولین فقط رادان رو می‌دید، رادان هم که هیجوقت تره براش خورد نمی‌کرد، هیچ‌ک.س باورش نمیشد یه مرد بتونه از زیبارویی مثل سولین بگذره، برای همین انگ مرد نبودن بهش چسپوندن.
ناخوداگاه از همان پورخند‌های مختص به رادان، روی لب.هایم می‌نشیند، چه دلیل مضحکی!
- ساحل... خدا می‌‌دونه می‌دونه وقتی همراه رادان دیدمت چه‌قدر خوشحال شدم‌... انگار تو با اومدنت خطِ باطل کشیدی روی همه قضاوت‌ها و حرف‌های پشت‌سر رادان.
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,242
مدال‌ها
2
با صدای بوق طولانی و کش‌دار خودرویی که از پشت درهای آهنین باغ به گوش می‌رسد، نگاه هردویمان به آن‌سو کشیده می‌شود.
پیرمردی که رجب‌علی صدایش می‌زدند با عجله به سمت در می‌دود و دو درب بزرگ باغ را می‌گشاید که خودرویی شاسی بلند و مشکی رنگ از سراشیبی بالا می‌آید و وارد باغ می‌شود، از این فاصله سرنشینانِ درون خودرو مشخص نبودند و شیشه‌های دودی‌‌اش بیشتر مانع دید می‌شدند.
روژین با لبخند و عجله به طرف خودرو می‌دود که زیر سایه درختی پربار توقف می‌کند، من نیز پا تند می‌کنم با قدم های بلند به طرف‌شان می‌روم.
کنار روژین نزدیک خودرو می‌ایستم، گردن می‌چرخانم و پشت سرم را نگاه می‌کنم که محمد و عمو ژاکان با عجله جلو می‌آیند و رادان کمی عقب‌تر از آن‌ها با اخم‌هایی درهم و با دستانی که بی‌قید در جیب‌هایش گذاشته بود، جلو می‌آید؛ عجب آدمی بود این بشر!
انگار نه انگار که چند دقیقه پیش از زور خشم و نگرانی داشت سی*ن*ه محمد را می‌درید!
با صدای باز و بسته شدن درب خودرو چشم از پر‌رنگ‌ترین مرد این روز‌هایم می‌گیرم.
نخست مردی جوان از جایگاه راننده پیاده می‌شود، از این همه شباهت پسرجوان با سولین متعجب می‌شوم! چشمان سبز‌ِ براق و درشت‌اش با موهای مواج و طلایی رنگش که کمی بلند‌تر از حد معمول بود اما بلندایشان به شانه‌هایش نمی‌رسید، بزرگترین وجه شبه‌اش با دخترک زیباروی این خانه بود.
مردِ جوان دست به صورت شش‌تیغ شده‌اش می‌کشد و سپس به طرف درب عقب می‌رود و در را می‌گشاید، با تاخیر پیرزنی سالخورده اما زیبا و نسبتاً سرحال پیاده می‌شود و سپس مردی میانسال با موهای یک‌دست سفید.
عمو ژاکان با عجله خودش را به پیرزن می‌رساند و دستان چروکیده‌اش را می‌بوسد و پیرزن نیز با محبت دست روی موهای جو گندمی‌اش می‌کشد و سرش را می‌بوسد.
محمد نیز نفس‌‌زنان جلو می‌آید و بوسه‌ای بر دستان چرکیده پیر‌زن می‌نشاند سپس با مرد میان‌سالی که تکیه‌گاه پیرزن شده بود، آرام مشغول سخن گفتن می‌شود.
رادان جلو‌تر می‌آید که ناگهان چشمان سبز روشن و سرمه کشیده پیر‌زن به طرفش کشیده می‌شود، انگار به محض خوردن چشمش به قامت ورزیده نوه‌اش اختیار از کف می‌دهد و بی‌قرار با آن لهجه شیرین و غلیظش نامش را صدا می‌زند:
- رادان؟ عزیزکم؟! بالاخره آمدی گیانکم؟ بیا جلو... بیا قربان قد و بالات.
صدای دردمند و دل‌تنگ پیرزن قلبم را به درد می‌آورد، رادان چه‌قدر بی‌رحم بود که دلش می‌آمد این پیر‌زن مظلوم را چشم به راه بگذارد!
بالاخره رادان پوسته سرد و بی‌تفاوت‌اش را می‌کشند و با قدم‌های بلند خودش را پیرزن می‌رساند و خم می‌شود و در آغوش می‌کشد، مادربزرگ کم‌ جانش را!
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,242
مدال‌ها
2
پیرزن کم طاقت بوسه‌های محبت‌آمیزش را بر سر و صورت نوه‌اش می‌نشاند، انگار دلتنگی‌‌اش آن‌قدر عمیق و بی‌حد و مرز بود که پایان نمی‌یافت.
***
پیاله دیگری را نیز مملو از سالادشیرازی می‌کنم، با نفس عمیقی رایحه روح‌انگیز خیار و نعنا را که در فضای آشپزخانه قدیمی و سنتی اما بزرگ پیچیده بود، میهمان ریه‌ام می‌کنم.
وقتی تمام پیاله‌های چیده‌شده در سینی مسی را پر می‌کنم، سینی را بلند می‌کنم و به آن‌سوی‌ آشپزخانه، کنار مابقی بساط ناهار می‌برم و میزِغذاخوری چوبی و بزرگ وسط‌آشپزخانه می‌گذارم؛ خود نیز روژین می‌روم که با دقت و فارغ از همه‌جا، دیگِ بارگذاشته‌شده خورشت قیمه را هم می‌زند و هرازگاهی می‌چشد.
- غذا حاضره؟ آقابزرگ گرسنه‌اس.
نگاه هردویمان به طرف سولین می‌چرخد که با تکیه بر درگاه آشپزخانه، سرتاپای مرا کنکاش می‌کند، گویی دنبال چیزی در ظاهرم می‌گردد که بر خودش برتری داشته‌باشد.
از نوعِ نگاه‌اش که کم‌کم رنگ تحقیر و غم می‌گیرد، معذب می‌شوم اما با تسلط بر‌حفظ ظاهرم، چشم از او می‌گیرم و خیره روژین می‌شوم که نگاهِ‌اش را بین من و سولین رد و بدل می‌کند، از نگاهِ نگرانش خنده‌ام می‌گیرد و لب‌هایم کش می‌آیند، لابد این جماعت توقع گیس و گیس‌کشی بین من و سولین داشتند!
نمی‌دانم لبخند مرا پای چه چیزی می‌گذارد که نفس آسوده‌ای می‌کشد و سولین را مخاطب قرار می‌دهد:
- غذا حاضره... فقط مونده دو تا دخترِ گُل که زحمت پهن کردن سفره رو بکشن.
لبخندم‌ بیشتر کش‌ می‌آید و لذت می‌برم از مهربانی ذاتی و خوش‌مشربی روژین، اما انگار همکاری با من به مزاج سولین خوش‌ نمی‌آید که بی‌حرف سراغ سفره سنتی و خوش‌رنگی که تا خورده روی میز‌ غذاخوری گذاشته‌شده بود، می‌رود و به همراه سینی‌ِ حاملِ ترشی‌ها، از آشپزخانه خارج می‌شود.
گویی روژین متوجه‌ از بین‌ رفتن‌ حالِ خوبم می‌شود که دستش را روی انحنای کمرم می‌گذارد و مهربان زمزمه می‌کند:
- نگاه به اخم و تَخم این دختر نکن... مطمعاً باش از تو کینه‌ای به دل نداره... بهش حق بده فوراً نتونه با این قضیه کنار بیاد... هرچی نباشه از بچه‌گی تو گوشش خوندن عروس رادان میشه و رادان میشه مردِ زندگیش... خودت دختری می‌دونی آسون نیست یک شبِ کنار اومدن با کسی که جای‌ تو دستش رو می‌زاره تو دستِ مردِ آرزوهات.
آه عمیقم را از سی*ن*ه بیرون می‌دهم، راست می‌گفت، برای هیچ دختری آسان نبود کنار آمدن با کسی که جایش را در سی*ن*ه مردِ آرزوهایش تصرف کرده بود؛ اما در این میان یک جای کار می‌لنگید!
دوست‌ داشتم بر سر این جماعتِ از همه‌جا بی‌خیر فریاد بزنم: 《 ای نادانان به چه چیز من حسادت می‌کنید؟ به بودنم کنار رادان؟! ما بودن من و او موقتی‌ است! من ده‌ماه و اِندی روزِ دیگر می‌روم، آن‌وقت سولین می‌ماند و پسرعمویی که می‌تواند قلبش را تا ابد برای خود تصرف کند! 》
 
موضوع نویسنده

hananh_z

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
156
4,242
مدال‌ها
2
سینی نسبتاً سنگینی را که حامل ظروف و لیوان‌های محیا شده برای ناهار بود را، برمی‌دارم و به سختی قدم بر‌می‌دارم.
مچ‌دستانم هرلحظه بیشتر به درد می‌آیند و انگشتان دردمندم تمایل‌شان برای رها کردنِ سینی سنگینی که فشار مزاعفی را به استخوان‌هایم تزریق می‌کردند، بیشتر می‌شود؛ قدم بعدی را که برمی‌دارم، جیغ خفه و داخل گلویم هم‌زمان می‌شود با از دست دادن تعادلم و ...!
فرشته‌نجات افسانه نبود، رویا و خرافه هم نبود! فرشته‌نجات دستی بود که نمی‌دانم از کجا و چطور به فریادِ منِ آویزان شده از لب پرت‌گاه رسید و منجی‌ام شد!
نفس حبس‌شده‌ام انگار قصد رهایی از حصار ریه‌ام را ندارد! شوکه شده بودم از رویش ناگهانیِ سنگی که جلوی پایِ لنگم سبز شده بود و داشت و زمین‌گیرم می‌کرد.
دستی که یک‌بار منجی‌ام شده بود، باردیگر پیش می‌آید و میانِ دو کتف‌ام، به آرامی ضربه می‌زند که به سرفه می‌افتم؛ انگار این دست را خدا برای نجات من آفریده بود که بازهم ناجی‌ا‌م می‌شود و با‌ ‌‌ضربه آرامش نفس‌ِ محصور شده‌ام را آزاد می‌کند و بار دیگر به من فرصت تنفس می‌بخشد.
- چیزی‌ نیست آروم باش دختر... نفس عمیق بکش... تموم شد.
با صدای مردانه اما مهربانی که حدس می‌زنم متعلق به منجی‌ام باشد، سر‌بلند می‌کنم و نگاه‌‌ِ قدر‌دانم را از دستش که که تکیه‌گاه سینی شده بود، بالا می‌کشم و به چهره‌‌اش می‌دوزم.
گوی‌های سبز و درشت‌اش که برقِ عجیبش، برجسته‌تر و زیبا‌تر از حد‌معمول نشان‌شان می‌داد، به جریان‌خون را در رگ‌هایم سرعت می‌بخشد و تمام سلول‌های یخ‌زده بدنم را گرم‌می‌‌کند، گویی یک‌قالب یخ را در اواسط مردادماه‌ زیرِ آفتابِ سوزان و گرما‌بخش جنوب گذاشته‌باشند!
به‌ خودم می‌آیم و چشم از چشمانِ درخشنده و لبخندِ دلنشینش می‌گیرم و ممنونی زیر لب می‌گویم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین