- Aug
- 156
- 4,242
- مدالها
- 2
پس از چند لحظه پیرمردی نسبتاً سرحال درهای آهنی و بزرگ باغ را میگشاید، رادان پایش را روی پدال گاز میفشارد و خودرو را از سراشیبی ورودی به باغ بالا میبرد؛ مغزم سوت میکشد از بیانتهایی این باغِ قدیمی!
آنقدر از دیدن چنین باغ سرسبزی سرخوش میشوم که احوال پرسی مختصر و همیشه کوتاه رادان را با پیرمردی که گویا نگهبان بود، نامفهموم میشنوم.
رادان ماشین را روی راه موزاییک شده کف باغ می راند و جلوتر میبرد، پیرمرد با شلوار گشادش به سمت ساختمان اصلی میدود و با لهجه شیریناش فریاد میزند:
- سیروسخان رادان آمده... آهای خانم بزرگ رادان آمده .
ابروهایم بالا میروند از شوق وصفنشدنیاش برای آمدن رادان.
بالاخره خودرو را نزدیک به ساختمان اصلی که یک خانه چند طبقه و بسیار بزرگ اما قدیمی و ساده بود، متوقف میکند.
اول مردی میانسال با لباس محلی و موهای جوگندمی و سبیل کلفت پشتلباش از در ساختمان اصلی بیرون میآید و خندان و با عجله به سمت ما میآید.
انگار رادان تمایلی برای پیاده شدن ندارد اما ناچار از ماشین پیاده میشود و کت چرمیاش را که پشت صندلیاش آویزان کرده بود به دست میگیرد و تنها با تیشرت مشکی سادهاش که آستینهایش بخاطر بازوان بزرگش به آنها چسپیده بودند و از پایین حلالی شکل بود، پیاده میشود.
مرد سرخوش و خندان قربانصدقه قد و بالایش میرود که که یک سر و گردن از خودش بلندتر بود، رادان نیز فقط دستش را گرم و مردانه میفشارد.
اهالی خانه یکی پساز دیگری بیرون میآیند و با رادان با شوق احوالپرسی میکنند، اگر بیش از این در ماشین مینشستم صورت خوبی نداشت اما روی پیاده شدن را نیز نداشتم آخر اگر میپرسیدند تو که هستی؟
چه چیزی باید پاسخ میدادم؟ میگفتم همسر موقت شازده پسرتان هستم؟ یا برده زرخریدش؟!
با استرس در را باز میکنم و پا کف زمین خیسباغ می گذارم و با بسماللّهی زیر لب، پیاده میشوم.
سلام نسبتاً بلندی میکنم و توجه سایرین را که در حال خوش و بش کردن بودند، جلب میکنم.
نمیدانم من این طور تصور میکنم یا واقعاً لبخند روی لبهایشان میماسد و سرجاهایشان خشک میشوند.
روح از تنم جدا میشود و رسماً میمیرم!
- معرفی میکنم.
به سمتم قدم برمیدارد و دست نیرومندش را پشت کمرم میگذارد و ادامه میدهد:
- ساحل نامزدم.
خون در رگهایم یخ میبندد، نامزدش؟! من؟
در چهره سایرین فقط بهت و اخم نمایان میشود، انگار آنها هم همانند من در خلسهای از بهت فرو رفتند!
دختر جوانی به خودش میآید و با لبخندی ساختگی پا پیش میگذارد و نزدیکم میشود، لباس محلی قرمز رنگش زیادی به صورت ساده و ملایماش میآید و موهای قهوهای روشنش زینتبخش چهره دلنشیناش میشود، مقابلم میایستد و دستاش را مقابلم میگیرد، دست جلو میبرم و دست گرماش را میفشارم که لبخند ساختگیاش جامع واقعیت میپوشاند، متین و با وقار نجوا میکند:
- سلام عزیزم... من روژینام عروس این خانواده، خوش آمدی.
لبخند میزنم، چهقدر لهجه نه چندان زیادش به چهره دوستداشتنیاش میآمد.
- خوشبختم... من هم ساحلام.
در زبانم نچرخید بگویم نامزد رادان!
آنقدر از دیدن چنین باغ سرسبزی سرخوش میشوم که احوال پرسی مختصر و همیشه کوتاه رادان را با پیرمردی که گویا نگهبان بود، نامفهموم میشنوم.
رادان ماشین را روی راه موزاییک شده کف باغ می راند و جلوتر میبرد، پیرمرد با شلوار گشادش به سمت ساختمان اصلی میدود و با لهجه شیریناش فریاد میزند:
- سیروسخان رادان آمده... آهای خانم بزرگ رادان آمده .
ابروهایم بالا میروند از شوق وصفنشدنیاش برای آمدن رادان.
بالاخره خودرو را نزدیک به ساختمان اصلی که یک خانه چند طبقه و بسیار بزرگ اما قدیمی و ساده بود، متوقف میکند.
اول مردی میانسال با لباس محلی و موهای جوگندمی و سبیل کلفت پشتلباش از در ساختمان اصلی بیرون میآید و خندان و با عجله به سمت ما میآید.
انگار رادان تمایلی برای پیاده شدن ندارد اما ناچار از ماشین پیاده میشود و کت چرمیاش را که پشت صندلیاش آویزان کرده بود به دست میگیرد و تنها با تیشرت مشکی سادهاش که آستینهایش بخاطر بازوان بزرگش به آنها چسپیده بودند و از پایین حلالی شکل بود، پیاده میشود.
مرد سرخوش و خندان قربانصدقه قد و بالایش میرود که که یک سر و گردن از خودش بلندتر بود، رادان نیز فقط دستش را گرم و مردانه میفشارد.
اهالی خانه یکی پساز دیگری بیرون میآیند و با رادان با شوق احوالپرسی میکنند، اگر بیش از این در ماشین مینشستم صورت خوبی نداشت اما روی پیاده شدن را نیز نداشتم آخر اگر میپرسیدند تو که هستی؟
چه چیزی باید پاسخ میدادم؟ میگفتم همسر موقت شازده پسرتان هستم؟ یا برده زرخریدش؟!
با استرس در را باز میکنم و پا کف زمین خیسباغ می گذارم و با بسماللّهی زیر لب، پیاده میشوم.
سلام نسبتاً بلندی میکنم و توجه سایرین را که در حال خوش و بش کردن بودند، جلب میکنم.
نمیدانم من این طور تصور میکنم یا واقعاً لبخند روی لبهایشان میماسد و سرجاهایشان خشک میشوند.
روح از تنم جدا میشود و رسماً میمیرم!
- معرفی میکنم.
به سمتم قدم برمیدارد و دست نیرومندش را پشت کمرم میگذارد و ادامه میدهد:
- ساحل نامزدم.
خون در رگهایم یخ میبندد، نامزدش؟! من؟
در چهره سایرین فقط بهت و اخم نمایان میشود، انگار آنها هم همانند من در خلسهای از بهت فرو رفتند!
دختر جوانی به خودش میآید و با لبخندی ساختگی پا پیش میگذارد و نزدیکم میشود، لباس محلی قرمز رنگش زیادی به صورت ساده و ملایماش میآید و موهای قهوهای روشنش زینتبخش چهره دلنشیناش میشود، مقابلم میایستد و دستاش را مقابلم میگیرد، دست جلو میبرم و دست گرماش را میفشارم که لبخند ساختگیاش جامع واقعیت میپوشاند، متین و با وقار نجوا میکند:
- سلام عزیزم... من روژینام عروس این خانواده، خوش آمدی.
لبخند میزنم، چهقدر لهجه نه چندان زیادش به چهره دوستداشتنیاش میآمد.
- خوشبختم... من هم ساحلام.
در زبانم نچرخید بگویم نامزد رادان!
آخرین ویرایش: