***
بابا لنگ دراز عزیزم!
دلتنگِ یتیمخانه هستم...
دلتنگِ فابلِ کوچک که یک روز قبل رفتنم، از ناراحتی روی دیوارها را با جوهر سیاه کرده بود و من کتکش را از آن زن خوردم...
دلتنگ میا کوچولویی که شبها بیاید روی تختم بنشیند، سرم را در آغوش بگیرد و با دستان کوچکش اشکانم را پاک کند و بگوید که خیلی مرا دوست دارد و اگر بروم دلتنگم خواهد شد...
و یا آن پسر تازه واردی که لیبی نام داشت... بیاید و با جثه کوچکش مرا از زیر کتکهای آن زن نجات دهد و خود را سپر بلایَم کند... شب هم بنشینم و زخمهای کمرش را پانسمان کنم...
یا آنجلا، او در شستن آن کوه ظرفهای نشُسته بسیار به من کمک کرده بود...
پدر، انگار که به قلبم چنگ میزنند.
مردمان اینجا را میخواهم چهکار؟
من بچههای کوچکِ دلپاک یتیم خانه که بیش از سنشان میفهمند، را میخواهم...
بسیار دلتنگ و فرتوت شدهام.
مسخره است... نه؟