جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

داستان کوتاه [بادکنک زرد] اثر «میم.ز کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط ~مَهوا~ با نام [بادکنک زرد] اثر «میم.ز کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 631 بازدید, 6 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [بادکنک زرد] اثر «میم.ز کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ~مَهوا~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,494
مدال‌ها
2
عنوان: بادکنک زرد
نام نویسنده: میم.ز
ژانر: اجتماعی، تراژدی
ناظر: @میناطویلی زاده
خلاصه:
روحش مانند بادکنک رها و تنش همسان قناری در قفس محبوس شده.نگاهش غم دارد و پاهایش توان راه رفتن ندارد.
از ترحم بیزار است و برای ادامه‌ی زندگی، چاره‌ای جز تحمل ندارد.و در آخر تن خسته‌اش نصیب خیابانی می‌شود که جز بی‌مهری از او چیزی ندیده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,240
12,538
مدال‌ها
6
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۳۱۵۴۴(2).png



-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»


×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,494
مدال‌ها
2
« بسم الله الرحمن الرحیم »
نگاه خسته‌اش را به آسمان شب دوخت، لامپ‌های بسیاری جای ستاره‌های درخشان را گرفته بودند و هاله‌ای از ابر، آسمان را بغل کرده بود.
دست راستش را به چرخ ویلچر رساند و آن‌ را به سمت جلو هدایت کرد. ویلچر بعد از مکث کوتاهی روی سنگ فرش‌های پارک به حرکت در آمد.
هرچه که به سمت جمعیت می‌رفت، نگاه‌های بیشتری روی او قرار می‌گرفت و دلش بیشتر مچاله می‌شد.
با دیدن زمین بازی بچه‌ها، حرکت دستش بر روی لاستیک را تندتر کرد و بعد از مدتی کوتاه، کنار زمین بازی ایستاد.
بدون این‌که دستش را از روی لاستیک بردارد خیره بازی کردن بچه‌ها شد، بچه‌هایی که خودشان خبر نداشتند چه نعمت بزرگی نصیب‌شان شده.
آه کوتاهی از دهانش خارج شد و نگاهش را به بادکنک‌های زرد رنگی که به دسته ویلچرش گره زده بود، دوخت.
زبانش را در دهنش چرخاند و بعد از کمی مکث، صدایش را بلند کرد و گفت:
- بادکنک، دونه‌ای دو تومن.
صدایش میان هیاهوی بازی بچه‌ها گم شد و به گوش هیچ ک*س نرسید. با مکث کوتاهی، مجدد همان جمله را به زبان آورد و این‌بار، توجه کودکی دو ساله به بادکنک‌های او جلب شد.
راضی از کارش، دستش را از روی لاستیک ویلچر برداشت و سپس کف دستش را بر روی شلوار رنگ و رو رفته‌اش کشید تا خاکی که مهمان دست‌هایش شده بود، از بین برود.
کودکی که نگاهش به بادکنک‌های او افتاده بود به همراه پدرش به سمت او آمد. با لبی خندان به کودک نگاه کرد و با دست‌های کم توانش، نخ بادکنکی را از دسته‌ی ویلچرش باز کرد و به سمت کودک گرفت.
دست‌های کوچک و گندمی کودک بالا آمد و نخ نارنجی رنگ بادکنک را از حصار دست‌های او آزاد کرد. پدر کودک بعد از پرداخت هزینه بادکنک، دست فرزنش را به دست گرفت و رفت.
زیر لب از خدا تشکر کرد و پول را داخل جیب لباس چهارخانه‌اش گذاشت. زبانش را بر روی لب‌های خشکش کشید و مجدد با صدای بلند گفت:
- بادکنک، دونه‌ای دو‌تومن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,494
مدال‌ها
2
تا چشم برهم زد، نیمی از بادکنک‌هایش به فروش رفت و نیمی دیگر همچنان بالای سرش می‌رقصیدند. هرچه که زمان می‌گذشت، از تعداد بچه‌های داخل زمین بازی کم و به تعداد ستاره‌های آسمان افزوده می‌شد.
نگاهش را به بالای سرش دوخت و بادکنک‌هایی که باقی مانده بود را شمرد:
- یک،دو،سه،چهار،پنج.
نفس عمیقی کشید و سپس، دستش را بر روی چرخ صندلی گذاشت و آن را به سمت جلو هدایت کرد. صدای قیژ-قیژ چرخ درمیان هیاهوی باد پیچید و سپس پرده گوشش را نوازش داد.
از پارک بیرون آمد و به چهارراه شلوغ چشم‌ دوخت. امشب هم می‌بایست ساعت‌ها گوشه خیابان بایستد تا شاید کسی دلش به رحم بیاید و او را تا آن‌طرف خیابان همراهی کند.
زیر چراغ عابر پیاده ایستاد و‌ نگاهش را بین مردمی چرخاند که بی‌توجه به او، پشت چراغ قرمز ایستاده بودند و پایشان را بر روی پدال گاز فشار می‌دادند.
دست‌هایش را به هم چسباند و بعد جلوی دهانش آورد، نفسش را با دهانش بیرون فرستاد. بخار خارج شده از دهانش، کمی دست‌های سردش را گرم کرد.
ماشین گران قیمتی، نزدیک به او ایستاد و نگاه پسر بچه داخل ماشین بر روی بادکنک‌های او ثابت ماند.
صدای جر و بحث مادر و پدر بچه، خیلی راحت به گوشش رسید، لبخند محوی بر روی لب‌هایش نشاند و یکی از بادکنک‌ها را از دسته‌ی صندلی جدا کرد و به سمت پسر بچه گرفت.
دست کوچک پسر جلو آمد و نخ نارنجی را از دستش گرفت و سریع برسرجایش نشست. با سبز شدن چراغ راهنمایی، ماشین به سرعت حرکت کرد و از جلوی چشم‌هایش محو شد.
با ایستادن کسی کنارش، سرش را به سمت چپ چرخاند و دختر محجبه‌ای را دید. زبانش را بر روی لب‌های خشکش کشید و گفت:
- ببخشید.
چشم‌های سبز رنگ دختر، بر روی او قرار گرفت؛ چادرش را کمی جلو کشید و لب زد:
- بفرمایید.
نفس عمیقی کشید، انگشت اشاره‌اش را به سمت خیابان گرفت و گفت:
- خیابون خیلی شلوغه، امکانش هست کمکم کنین برم اون طرف خیابون؟
نگاه دختر بین او و خیابان در نوسان بود و سرانجام، لبخندی محجوب بر روی لب نشاند و گوشی داخل دستش را درون کیف دستی مشکی‌اش گذاشت و گفت:
- بله،‌حتما.
قدمی به سمتش برداشت و پشت صندلی‌اش ایستاد. زیر لب از دختر تشکر کرد و کمی بعد، با قرمز شدن چراغ راهنمایی به کمک دختر، به آن‌طرف خیابان رفت.
 
موضوع نویسنده

~مَهوا~

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
512
2,494
مدال‌ها
2
خیال این‌که یک روز بدون کمک کسی بتواند از خیابان عبور کند از سرش بیرون نمی‌رفت. با رسیدن به پیاده‌رو، ویلچر از حرکت ایستاد و صدای دختر به گوشش رسید:
- اگه مسیرتون از این خیابونِ، می‌تونم کمک‌تون کنم.
رد دست دختر را گرفت و وقتی به تابلوی خیابان نگاه کرد، زبانش را بر روی لب‌های خشکش کشید و گفت:
- مسیرم از اون طرف نیست، همین‌که تا این‌جا کمکم کردید ممنونم.
دختر از پشت ویلچر کنار آمد و گفت:
- خواهش می‌کنم، شب خوش.
لبخندی محو بر روی لب‌هایش نشاند و رفتن دختر را نظاره‌گر شد. دختری که صدایش همچو ابریشم نرم و لطیف بود. دست‌هایش را بر روی چرخ‌های ویلچر گذاشت و حین این‌که ویلچر را به سمت جلو هدایت می‌کرد، لب زد:
- باطنش هم مثل ابریشم لطیف بود!
نفس عمیقی کشید و از میان خیابان‌هایی که جز سرما چیزی به او هدیه نمی‌داد، رد شد.
باد سرد لرزه بر اندامش می‌انداخت اما چاره‌ای جز تحمل نداشت، چون نان‌آور خانه بود.
باد میان موهایش پیچید و آن‌ها را به‌هم ریخت، اما او توجه‌ای به این به‌هم‌ریختگی نکرد و آن‌قدر دستش را بر روی لاستیک‌های ویلچر تکان داد تا به جلوی در زنگ‌زده‌ی خانه رسید.
نفس عمیقی کشید، بوی سیب‌زمینی پخته شده به مشامش خورد و لبخندی بر روی لب‌هایش نقش بست. این‌که یک نفر در خانه منتظرش بود، کورسوی امیدی در دلش روشن می‌کرد.
دستش را درون جیب شلوارش برد و بعد از لمس کردن شیٔ فلزی، آن‌را از جیبش بیرون آورد.
خودش را جلو کشید و کلید را درون قفل انداخت و کمی بعد حین این‌که بر روی موزاییک‌های تق و لق خانه حرکت می‌کرد، به سمت شیر آب رفت تا دست‌هایش را بشوید.
دستش را به زیر آب سرد برد و سرمای آب به لرز بدنش افزود. سریع شیر آب را بست، دست‌هایش را جلوی دهانش آورد و سعی کرد با بخاری که از میان لب‌هایش خارج می‌شود، از لرزش دست‌هایش بکاهد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین