باران؛ عشق می بارید و قلبم را از هر یادی جز او می شست.
اما از او اثری نماند جز خاطری در قلب من و یک خانه ی نقلی؛ قدری زیر خاک!
چترم را بستم. حیفم آمد مانع باریدن عشق شوم.
گوشه ی قبر نشستم. دلم را به صفحه ی سنگ چسباندم. میان من و او گفت و گویی در گرفت با الفبای احساس؛ نامه ای پروپیمان که خطش را فقط من و می خوانم و او!
اما از او اثری نماند جز خاطری در قلب من و یک خانه ی نقلی؛ قدری زیر خاک!
چترم را بستم. حیفم آمد مانع باریدن عشق شوم.
گوشه ی قبر نشستم. دلم را به صفحه ی سنگ چسباندم. میان من و او گفت و گویی در گرفت با الفبای احساس؛ نامه ای پروپیمان که خطش را فقط من و می خوانم و او!