جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

بازنویسی نیمه‌حرفه‌ای [بازماندهٔ غریب] اثر«سپیده نصیری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط سپید با نام [بازماندهٔ غریب] اثر«سپیده نصیری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,853 بازدید, 7 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [بازماندهٔ غریب] اثر«سپیده نصیری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سپید
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سپید
موضوع نویسنده

سپید

سطح
1
 
ویراستار ارشد
ویراستار ارشد
ناظر آزمایشی
ناظر ادبیات
ویراستار تیم روزنامه
فعال انجمن
Jun
167
1,035
مدال‌ها
4
عنوان: بازماندهٔ غریب
نویسنده: سپیده نصیری
ژانر: پلیسی، عاشقانه، معمایی
عضو گپ نظارت:
تگ: نیمه حرفه‌ای

کپیست: @Tifani
خلاصه:
ماهان پلیسی‌ست که زندگی آرامی با همسرش ثمین دارد اما ناگهان با ناپدید شدن مشکوک او، ورق برمی‌گردد و لحظات سیاه، گریبان زندگی او را می‌گیرد.
جست‌وجو او برای یافتن ثمین، وی را به نقطه‌ای می‌رساند که باید بین دو انتخاب دشوار یکی را برگزیند؛ انتخابی که شاید هیچ‌وقت زندگی‌‌اش را نتواند مانند گذشته بازگرداند.
Negar_1698502369447.png
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,088
53,363
مدال‌ها
12
1693590055465.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

سپید

سطح
1
 
ویراستار ارشد
ویراستار ارشد
ناظر آزمایشی
ناظر ادبیات
ویراستار تیم روزنامه
فعال انجمن
Jun
167
1,035
مدال‌ها
4
مقدمه
قاب عکس را روی میز چوبی کهنه‌ام گذاشته‌ام و روی صندلی می‌نشینم و دو دستم را زیر چانه‌ام می‌گذارم، همچون کودکی که با ذوق در حال تماشای برنامهٔ تلوزیونی موردعلاقه‌اش است.
من و تو، آن هنگام که نمی‌دانستیم آخرین خوشحالی‌ها و آخرین خنده‌هایمان در همین لحظه متوقف می‌شود. حال نگاه و خنده‌ات در همین قاب عکس متوقف شده است.
حالا که پس از چندین سال نمی‌دانم همان‌طور مثل قبل لبانت شکفته می‌شود یا نه، خنده‌ات فرق کرده، این ندانستن حسابی آزارم می‌دهد.
من به امید دیدن روی ماه توست که تا به حال حیات داشته‌ام قربان چشمانت شوم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپید

سطح
1
 
ویراستار ارشد
ویراستار ارشد
ناظر آزمایشی
ناظر ادبیات
ویراستار تیم روزنامه
فعال انجمن
Jun
167
1,035
مدال‌ها
4
- بدو فرخ.
سوار ماشین می‌شویم و پس از استارت، پایم را تا ته روی گاز فشار می‌دهم. اینبار دیگر می‌شود، قول می‌دهم. آن‌قدر به‌هم ریخته‌ام و می‌خواهم به آن ماشین برسم که با خط و نشان با کسی که درجه‌اش از خودم بالاتر بود حرف می‌زدم.
- فرخ، چشمت بهشون باشه، لایی کشیدن، پیچیدن یه لاین دیگه یا یه جاده‌ی دیگه فقط و فقط حواست باشه.
لبخند خبیثانه‌ای می‌زنم و به پژوی مقابلم خیره می‌شوم:
- اکیپ پاشا رو بتونیم بگیریم من کل اداره رو شیرینی میدم.
فرخ پوزخند می‌زند و بی‌آنکه نگاهم کند می‌گوید:
فرخ: تو؟ توی خسیس؟
نگاهش می‌کنم و می‌گویم:
- مَرده و قولش، هرکی نخرید.
از شدت گازی که می‌دهم صدای موتور ماشین در می‌آید.
با سبقت گرفتن، توانستم کمی به ماشین نزدیک شوم. آژیر را روی سقف ماشین می‌گذارم و بلندگو را به طرف دهانم می‌گیرم:
- پژو نوک مدادی شماره پلاک ط 63 توقف کن. توقف کن.
سرعت ماشینش بیشتر شد. فرخ با نفرتی که یقیناً به اندازه‌ی من آن‌قدر عمیق نیست می‌گوید:
فرخ: نه مثل این‌که قرار نیست اینا بزنن کنار، اسلحه رو بیارم؟
یک‌بار دیگر داخل بلندگو اخطارم را تکرار کردم اما نه تنها ماشین را کنار نمیزد، بلکه سرعتش نیز برای اتوبان زیاد بود.
- نزدیکش می‌شیم شلیک کن به آینه بغل سمت راننده.
آخ که چقدر دوست داشتم خودم این شلیک را انجام دهم، آن هم نه بر روی ماشین‌شان، بر روی خود او، خود یاشار.
سرعتم را بیشتر کردم و کمی که نزدیک‌‌تر شدیم فرخ شلیک کرد. اخمم غلیظ‌تر می‌شود زیر لب زمزمه کردم:
- یک بار جستی ملخک، دوبار جستی ملخک، آخر به دستی ملخک. یک ساله دنبالتم لعنتی یعنی گیر بیفتی جشن می‌گیرم.
یاشار آخرین بازمانده و رئیس گروه پاشا بود. گروهی نا دوام و سست که با گیر انداختن یاشار معدوم می‌شد و به تولید کننده می‌رسیدم.
***
پس از به‌دام افتادن یاشار و دو نفر از گروهش، به‌ آگاهی بر می‌گردیم و خسته با‌ ثمره‌ای شیرینِ ناشی از تعقیب و گریز، به سمت اتاق سرهنگ مخبر می‌رویم. در می‌زنیم و وارد اتاق او می‌شویم و هم‌زمان با فرخ که کنارم بود، احترام نظامی می‌گذاریم. این اتاق همیشه بوی آدامس موزی می‌داد از آنجایی که سرهنگ نیز از آدامس به شدت متنفر بود و هیچ‌وقت آدامس همراه خود نمی‌آورد، اما به طرز عجیبی بوی آدامس موزی همیشه این اتاق را فرا گرفته‌بود. سرهنگ با اخم ریز همیشگی و غالب بر چهره‌اش و افتخار به ما می‌نگرد و می‌گوید:
- تبریک میگم سرگرد افشار و همچنین سروان محبی، کارتون خوب بود.
چشم سرهنگ من را نشانه می‌گیرد و با لبخندی کمرنگ می‌گوید:
- البته تو بیشتر تو تکاپوی گرفتن اون باند بودی، خسته نباشی.
- ممنونم قربان.
 
موضوع نویسنده

سپید

سطح
1
 
ویراستار ارشد
ویراستار ارشد
ناظر آزمایشی
ناظر ادبیات
ویراستار تیم روزنامه
فعال انجمن
Jun
167
1,035
مدال‌ها
4
احترام گذاشتیم و سرهنگ مخبر، آزاد داد و از اتاقش بیرون رفتیم.
حس غرور داشتم از این که دغدغه‌ی شب بیداری‌‌هایم را رفع و این کار نیمه‌تمام را تمام کرده‌‌بودم. گروه یاشار عضو های اندکی داشت و از کوچک‌ترین و کم ربط‌ترین عضو تا پاشا، مربوط‌ترین عضو به این باند، دستگیر شدند و من منتظر قسمت خوب ماجرا بودم؛ یعنی رسیدن به تولید کننده‌‌‌ی اصلی و صد البته هدف یاشار از باقی کثافت‌کاری‌هایی که حتی حس می‌کنم مواد مخدر روپوش کثیفی بر روی کارهای کثیف‌ترش بود.
با لبخند کم‌رنگی در راهرو کنار فرخ راه می‌رفتم تا به اتاق‌ کارمان برسیم. با خنده گفت:
فرخ: رو قولت هستی دیگه؟
با تعجب به او خیره می‌شوم و می‌گویم:
- کدوم قول؟
فرخ: به‌به! به همین زودی یادت رفت؟ مگه نگفتی من این باند رو بگیرم کل اداره رو شیرینی میدم؟ پس شیرینیت کو سروان محبی؟
ابروهایم را بالا می‌اندازم، دست‌هایم را پشت سرم قفل می‌کنم و با خیال آسوده می‌گویم:
- آها اونو میگی؟ خب ببین سرگرد، من اگه شیرینش رو فقط به خودت بدم این جریان بین خودمون می‌مونه؟
شانه بالا می‌اندازد و با لبخندی که سعی می‌کند آن را بخورد می‌گوید:
فرخ: تضمینی نیست.
قهقهه‌ای می‌زنم و می‌گویم:
- ای داد بی‌داد! ولی من راضی‌تون می‌کنم.
خنده‌ی آرامی می‌کند و وارد اتاق می‌شویم.
فرخ: شوخی می‌کنم. ولی خسته نباشی، تو خیلی بیشتر اذیت شدی.
جدی شدم و گفتم:
- آره واقعاً. چند ساله دنبالشونیم، لامصبا گیر هم نمی‌افتادن!
کیف کارم را بر می‌دارم و بعد از خداحافظی از اداره خارج می‌شوم و سوار ماشین می‌شوم. استارت می‌زنم و وارد جاده می‌شوم. گوشی را بر می‌دارم و روی بلندگو می‌گذارم. بعد از تک سرفه‌ای جواب می‌دهد:
- الو سلام!
- سلام ثمین خوبی؟ حاضری بیام دنبالت؟
ثمین: عزیزم، دیشب گفتم بهت که، تا آخر شب پیش دینا‌م. کارش امشب زیاده، یه سفارش بزرگ داره فردا صبح باید پستش کنه.
نچی کردم و با کمی چاشنی التماس گفتم:
- حالا نمیشه خودش کار رو درست بکنه؟
ثمین: آخر شب خودش می‌رسونتم خونه قربونت برم. حالا اگه حوصله داشتی که بیدار بمون تا برسم اگر هم خسته‌ای فدای سرت، بخواب فردا شب می‌بینمت.
- آخه گفتم فرداشب مهمون داریم امشب شام رو پیش هم بخوریم.
ثمین: فدات بشم من، یه شب دیگه با‌شه؟
سرفه‌ای می‌کند و بعد از ‌صاف کردن صدایش می‌گویم:
- کادو بگیرم برای آرام حالا که وقت نمی‌کنی؟
با بی‌میلی می‌گوید:
ثمین: می‌خوای بگیری بگیر، اما از طرف داداشش کادو رو می‌گیره نه زن‌داداشش.
در گوشه‌ای از خیابان توقف می‌کنم، ترمز دستی را می‌کشم و گوشی را به دست می‌گیرم و روی گوشم می‌گذارم:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپید

سطح
1
 
ویراستار ارشد
ویراستار ارشد
ناظر آزمایشی
ناظر ادبیات
ویراستار تیم روزنامه
فعال انجمن
Jun
167
1,035
مدال‌ها
4
- ثمین، راه بیا دیگه، دو ماهه قهرید. مثلاً فردا شب می‌خواد بیاد خونمون‌ها! زشته میزبان با مهمون قهر باشه. من واسه‌ش یه چیزی می‌گیرم ثمین، تو هم فرداشب بهش میدی.
ثمین: نگیر ماهان، من نمیدم خودت باید بدیش فهمیدی؟
- به‌خاطر من ثمین، آشتی کن. آخه خواهرِم بنده خدا کاری نکرده‌بود!
سرفه‌ی محکمی می‌کند و بی‌حوصله می‌گوید:
ثمین: عزیزم فردا راجع‌بهش باهم صحبت می‌کنیم. دینا دست‌ تنهاست باید برم کمکش.
- نه ثمین قطع نکن، دیگه وقت نمی‌کنیم با هم حرف بزنیم!
ثمین: مراقب خودت باش می‌بینمت خداحافظ.
اسمش را پشت تلفن صدا می‌کنم اما صدای بوق آزاد در فضای کابین ماشین می‌پیچد.
نفسم را فوت می‌کنم و زیر لب می‌گویم:
- دعوای این دو تا همیشه سر مذخرف‌ترین چیزاست.
فرمان را پیچاندم و به سمت مرکز خرید راه افتادم.
***
چشمم را که باز کردم مقابلم ثمین خواب بود، به سمت مخالفش چرخیدم و گوشی را برداشتم و ساعت نه صبح بود. دیشب وقتی به خانه رسیدم مرخصی را از سرهنگ به عنوان جایزه‌ام گرفتم و امروز و فردا در استراحت بودم.
گوشی را سر جایش گذاشتم و دوباره به سمت ثمین چرخیدم. نمی‌دانم دیشب ساعت چند به خانه رسیده‌بود، دوست داشتم بیدارش کنم اما امروز کار زیاد داشت و نیاز به استراحت بیشتری هم داشت و دیشب هم تا دیر وقت دینا او را در کارگاه نگه داشته‌بود.
از روی تخت بلند شدم و دستی به صورتم کشیدم. به سرویس رفتم و آبی به صورتم زدم، به سفارش همیشگی ثمین داخل یک لیوان با فلاکس، مقداری آب گرم ریختم و آن را یک نفس سر کشیدم. در این فاصله‌ی نیم ساعت، می‌توانستم صبوری کنم تا ثمین نیز بیدار شود. دوباره سراغ تخت در اتاق رفتم و دراز کشیدم و پتو را روی خودم انداختم. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و دسته‌ای از موهایش را در دستم گرفتم و مقابل بینی‌ام گرفتم، چشم‌هایم را بستم و با نفس عمیقی آن را بو کردم، لبخندم می‌ماسد و موهایش را از بینی‌ام دور می‌کنم. زیر لب گفتم:
- ثمین چند دفعه گفتم واسه چربی موهات یه شامپوی درست و حسابی بگیر!
نفسم را بیرون می‌دهم دستش را که بیرون پتو است می‌گیرم روی دست سفید و لطیفش را نوازش می‌کنم. انگشتان کوتاهش از کار زیاد با چوب پینه بسته‌بود و پوست‌پوست شده‌بود اما روی دستش همیشه نرم بود. بوسه‌ای به دستش می‌زنم و آن را کنار گوشم می‌گذارم.
پلک‌هایش داشت کم‌کم می‌لرزید، چشم باز کرد و مردمکش روی اعضای صورت من چرخید. لبخندی می‌زنم و می‌گویم:
- سلام‌‌علیکم، صبح‌‌تون بخیر!
می‌خندد و با صدای گرفتی می‌گوید:
ثمین: صبح تو هم بخیر. تازه بیدار شدی؟
- نیم ساعتی میشه بیدارم. پاشو حوصله‌‌م سر رفته.
طاق باز می‌خوابد و دست و پایش را می‌کشد.
ثمین: سر کار نرفتی؟
روی تخت می‌نشینم و می‌گویم:
- نه، امروز و فردا رو مرخصی گرفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپید

سطح
1
 
ویراستار ارشد
ویراستار ارشد
ناظر آزمایشی
ناظر ادبیات
ویراستار تیم روزنامه
فعال انجمن
Jun
167
1,035
مدال‌ها
4
روی تخت می‌نشیند و می‌گوید:
ثمین: میشه تا من یه آبی به صورتم می‌زنم میز رو بچینی صبحونه بخوریم؟ خیلی گرسنمه.
دستی روی شکمش می‌کشد، لبخندی می‌زنم و می‌گویم:
- چرا نمیشه. برو زود بیا که منم خیلی گشنمه.
از روی تخت بلند می‌شود، دم در اتاق می‌ایستد و انگار که چیزی یادش آمده باشد می‌گوید:
ثمین: آب خوردی ماهان؟
سر تکان می‌دهم و می‌گویم:
- خوردم آره.
این توصیه ثمین برای لاغری بود که الحق در این دو ماه جواب داده بود و چند کیلویی به لطف رژیم و این آب ولرم ناشتا، کم کرده‌بودم، نمی‌دانم شاید هم حاصل تلقین بود.
از تخت بلند شدم و به آشپزخانه رفتم مخلفات صبحانه را روی میز چیدم و چای را دم کردم.
حوله به دست به طرف آشپزخانه آمد و با لبخند به میز صبحانه نگاه کرد.
ثمین: چیکار کردی، به‌به!
روی صندلی نشست و من هم از قبل نشسته‌بودم و منتظر او بودم تا بیاید و شروع کنیم.
لقمه‌ی اول را می‌گیرم. با جدیت نگاهش می‌کنم و با تردید می‌پرسم:
- یه چیزی بگم ثمین؟
لقمه را در دهانش می‌کند و می‌گوید «جونم بگو؟» و مشغول لقمه گرفتن شد.
- میگم فکر کنم ایده‌ی این که بری پیش دینا کار کنی ایده‌ی خوبی نبود!
قاشق مرباخوری در دستش، معلق مانده‌‌بود، با تعجب پرسید:
ثمین: ولی خودت این پیشنهاد رو دادی. حالا برای چی؟ چیزی شده؟
تک خنده‌ای می‌کنم و سرم را پایین می‌اندازم.
- آره‌آره، خودم پیشنهادش رو دادم اما حس می‌کنم این‌که تا دیر وقت کارگاهی خسته‌ت می‌کنه، شاید به کارای شخصیت و کارای خونه نرسی. تو حتی دیر تر از من می‌رسی خونه!
ثمین: نه خب ببین این دیر اومدنه که کم پیش میاد. دینا خودش به فکر آوردن دو نفره. امروز فرداست جور بشن اون دو نفر هم بیان، اون‌وقت کارامون کمتر میشه. ولی از بابت خستگی میگی که... .
لقمه‌اش را در دهان می‌گذارد و از روی صندلی بلند می‌شود و دو تا لیوان را روی کابینت می‌گذارد. قوری را بر می‌دارد و هر لیوان را نصف چای می‌ریزد و نصف آب‌جوش. حرف‌‌ را ادامه می‌دهد:
ثمین: بیکاری سوهان مغزمه، اعصابم خورد میشه انقدر که فکرای مختلف مغزم رو تسخیر می‌کنن. بذار بمونم، دیوونه میشم.
جمله‌ی آخر را با التماس می‌گوید. دسته‌ی لیوان را می‌گیرد و یک لیوان را سمت من و یک لیوان را سمت خود می‌گذارد.
- ولی خسته میشی!
لبخند تلخی می‌زند و می‌گوید:
ثمین: مهم نیست. از این بهتره که بیست و چهار ساعته فکر مریضی مامانم و چهره‌اش موقع مرگ باشم.
نفسم را بیرون می‌‌دهم و ‌سر تکان می‌دهم:
- باشه عزیزم، هرجور خودت می‌خوای.
تصمیم گرفتم حواسش را از موضوع به وجود آمده پرت کنم. اما در اسرع وقت باید با یک دکتر روان‌شناس درباره‌ی مشکلش صحبت کنم. اگر به او نرسم یقیناً روحش زخمی می‌شود. البته بعید هم نیست تا الان زخمی نباشد!
دست دراز می‌کنم و جعبه‌ی دستبند روی کابینت را بر می‌دارم درش را باز می‌کنم و به ثمین نشان می‌دهم.
 
موضوع نویسنده

سپید

سطح
1
 
ویراستار ارشد
ویراستار ارشد
ناظر آزمایشی
ناظر ادبیات
ویراستار تیم روزنامه
فعال انجمن
Jun
167
1,035
مدال‌ها
4
- راستی، این دستبند نقره‌ قشنگه؟ برای آرام خریدم.
نیم نگاهی به جعبه‌ی کوچک دستبندی که در دستم بود می‌کند، تند تند سر تکان می‌دهد و یک قلپ از چایش می‌نوشد.
ثمین: آره خوبه!
در جعبه را می‌گذارم و آن را روی میز می‌گذارم. نفسم را بیرون می‌دهم و می‌گویم:
- دیگه بهونه نیار ثمین، امشب بعد دو ماه باید باهاش آشتی کنی!
با حرص نگاهم کرد و گفت‌‌:
ثمین: اون خون من رو به‌‌جوش آورد اعصابم رو خورد کرد من معذرت‌خواهی کنم؟
- تو بهش سیلی زدی!
نفسش را با کلافگی فوت می‌کند. ادامه می‌دهم:
- تو معذرت‌خواهی کنی اونم عذر خواهی می‌کنه. اونجور آدمی نیست.
***
مهمانی شب یلدا به‌خوبی برگزار شد. تنها خانواده و اقوام من بودند که امسال را تصمیم گرفته‌بودیم یلدا را با آن‌ها باشیم.
دم در ایستاده‌بودیم و درحال بدرقه‌ی میهمانان بودیم.
مامان: ماهان جان خیلی خوش گذشت! ایشالا سال بعد یلدا خونه‌ی ما باشید.
- ایشالا، مرسی که اومدین.
دینا رو به ثمین گفت:
دینا: فردا صبح بیا پس ثمین.
سرش را کج کرد و با بی‌میلی گفت:
ثمین: دینا، تو رو خدا با اون دو نفر زودتر حرف بزن بابا پوست‌مون کنده شد.
لبخندی زد و گفت:
دینا: حرف می‌زنم. چند روز دیگه تحمل کن.
خندیدم و خودم را به ثمین چسباندم:
- دینا جان انقدر خانم ما رو خسته نکن.
دست روی چشمش می‌گذارد و می‌خندد:
دینا: یه چند روز دیگه تحمل کنه کارمون سبک میشه ماهان. خوش گذشت بچه‌ها شب‌تون بخیر.
شب بخیر گفتیم دایی و زن‌دایی که جلوتر رفتند دینا به دنبالشان رفت.
و نوبت به قسمت نفس‌گیر امشب بود، آشتی بین عروس و خواهر شوهر.
آرام: داداش خیلی خوش گذشت. دستت درد نکنه.
لبخند به او و نامزدش پرهام می‌زنم و سرم را به سمت ثمین می‌چرخانم:
- خیلی خوش اومدید. آها راستی ثمین جان اون جعبه که روی اپن بود به آرام دادی؟
لبخند مصنوعی و عصبی می‌زند و می‌گوید:
ثمین: نه یادم رفته‌بود.
- الان من میارمش.
 
بالا پایین