جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بازی مرگ جلد اول مجموعه خانه عجیب] اثر «ساحل پورده و نهال رادان کاربران انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط -SAHEL- با نام [بازی مرگ جلد اول مجموعه خانه عجیب] اثر «ساحل پورده و نهال رادان کاربران انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 938 بازدید, 22 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بازی مرگ جلد اول مجموعه خانه عجیب] اثر «ساحل پورده و نهال رادان کاربران انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع -SAHEL-
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

-SAHEL-

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
450
926
مدال‌ها
2
«به نام خدای خالق عشق »​

نام رمان: رمان بازی مرگ جلد اول مجموعه خانه عجیب به قلم ساحل پورده و نهال رادان
نام نویسنده: ساحل پورده و نهال رادان
ژانر: ترسناک ، فانتزی ، معمایی، عاشقانه

ناظر: @ترنم مبینا
خلاصه:

سیاهی را دیده‌اید؟
تا به‌حال در تاریکی تنها مانده‌اید؟
شده بی‌حسی را در اوج حس کنید؟
و آیا تا به حال دیده‌اید سیاهی بتواند از جلد سیاهش دل بکند و خوب باشد؟
آیا تا به‌حال گرمای نور را حس کردید؟
پاکی و نجابت را تجربه کردید؟
تا به‌حال دیده‌اید یک نور در آغوش سیاهی باشد؟
وفاداری و رفاقت را دیده‌اید؟
تا به‌حال دیده‌اید این دو در کنار هم چه تیمی می‌سازند؟
بگذارید سخنم را با آن واژه دوگانه شروع کنم. شاید جبران پایان سیاهم شود... .
آن واژه معروف نامش چه بود؟

عشق... .
همان حس موریانه واری که از درونت شروع می‌کند و وقتی به خود می‌آیی می‌بینی چیزی از تو باقی نمانده.
عشق را از نزدیک دیده‌اید؟
تا به‌حال دیده‌اید یک نفر با نفرت عشق بورزد؟
پاکی، سیاهی، وفاداری، عشق و... .
می‌خواهیم به شما بگوییم، اگر این واژهِ عشق انسان می‌بود، کیوان را تسخیر می‌کرد.
می‌خواهیم به شما بگوییم، اگر پاکی انسان می‌شد، شاید نهال اولین و آخرین مقصد پایانی‌اش بود، و اگر خوبی می‌توانست خود را در قالب یک سیاهی ظاهر کند، درون جسم السا سقوط می‌کرد می‌شد!
اگر وفاداری انسان بودن را انتخاب می‌کرد چه کسی بهتر از کاوه می‌خواست باشد؟
اگر واژه برادری هنوز هم باقی ماند بود چه کسی بهتر از تیام؟
اگر رفاقت انسان بود، مهرزاد بود.
اگر غلاضت سیاهی به حقارت ماریا می‌رسید... .
ما کاره‌ای نیستیم... ما فقط کلمات را در قالب انسان‌ها رها کرده‌ایم. این کلمات هستند که بازی را به خوبی یاد دارند و همراه واژه ها می‌رقصند... .
خودمان را به دست این کلمه‌های غیر منتظره بدهیم ببینیم تا کجا مارا پیش می‌برند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (4) (1) (4).jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان



و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان


دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد


و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.

دریافت جلد


و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

-SAHEL-

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
450
926
مدال‌ها
2
مقدمه:

سال‌ها نواده‌ای نداشت، نواده‌ای پاک و مطهر.
در پس تاریکی های عمیق... . در پس کشتارهای بی‌روح و در پس ناراحتی‌های پی در پی. در زمین‌هایی که دنیا در تاریکی فرو رفته بود، در روزی که باران آبی پاک و پاک کننده از آسمان می‌بارید. در آن زمان که زمین را پاکی و بوی خوب فرا گرفته بود... . دختری متولد شد. دختری زیبارو و خوش‌چهره.
پاکی‌اش مانند آب، طهورا بود و چهره‌اش مانند آب باران درخشان.
اما رعد و برقِ برق آسایی، زمین را پر کرد.
رعد و برقی که زمین را از هر لحظه روشن‌تر و خشن‌تر می‌کرد.
صاعقه‌ها پی در پی به زمین های عاری از هر چیزی می‌خوردند و زمین را مانند آتشی بر افروخته می‌سوزاندند.
و در آن لحظه بود که دختری از جنس رعد و برق و سیاهی شب، در مقابل دختر باران و پاکی ها، زاده شد... .
یکی همانند دریا توفانی... .
یکی همانند ساحل آرام... .
یک دختر از نوادگان نفرت... .
دختری دیگر از نوادگان عشق... .
ابلیسی در مقابل فرشته... .
سرنوشت این تضاد‌ها چه می‌شود؟
آیا نفرت و سیاهی می‌تواند عشق و پاکی را بی‌حیله در آغوش بکشد؟
آیا طوفان دریایی حاضر است دست از شلاق‌هایش به ساحل بردارد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

-SAHEL-

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
450
926
مدال‌ها
2
"به نام آفریده عشق"​

(السا)
دوباره زنگ زدم. ای خاک تو گورت کنن نهالِ خر. همیشه‌ی خدا دیر می‌رسه، به ساعتم نگاه کردم، وای دیر شد ساعت دوازده و ربع شد.
-بیشعور... .
هنوز حرفم تموم نشده بود که خانم تشریف فرما شدن. اومدم آوار شم سرش که دستاش رو بالا برد.
نهال: به قرآن کریم و مجید و جلد سومش رحیم، مغنه‌ام گم شده بود داشتم دنبالش می‌گشتم.
- پوف. اون بی‌صاحاب‌ها رو بیار پایین بخشیدم شلخته!
نهال: تو که دیگه شروع نکن. مامانم کم بود تو هم بهش اضافه شدی؟
- امروز با کی کلاس داریم؟
نهال: یعنی تو به خودت زحمت ندادی برنامه‌ت رو نگاه کنی؟
بی‌خیال گفتم:
- نه، همه کتاب‌ها رو با خودم می‌آرم.
نهال: دیوونه‌ای به خدا.
- به دخترعمه‌م رفتم.
نهال دختر‌عمم بود. ما هم کلاس هفتم هستیم و در لواسون زندگی می‌کنیم و الانم داریم می‌ریم مدرسه از این‌هایی هم نیستیم که تیزهوشان یا نمونه دولتی درس بخونیم، دولتی رو عشقه!
نهال: هوف! امروز با ماست، ماستابی: دبیر زبان انگلیسی و سوراخی، راسخی: دبیر هنر و ذوزنقه، گودرزی: دبیر ریاضی کلاس داریم.
- اَه‌اَه! من از شنبه‌ها متنفرم.
نهال: منم همین‌طور.
طبق معمول تو کوچه‌های لواسون سگ پر نمی‌زد!
برگشتم سمتِ صدا. خب این کیوانه یه پسر 16 ساله برادر شیری( یعنی وقتی که بچه بوده مادر نهال بهش شیر داده و این‌طوری میشه برادر شیر و محرم هم حساب میشه) نهال یا پسر عمه‌ی دختر عموی بابام هستش.
بغلش هم یه پسر با موهای بور و چشم‌های عسلی به نام مهرزاد وایساده بود. مهرزاد برادر شوهر دختردایی بابامه. یعنی‌ها دو تا پسر بی‌شعور، بی‌فرهنگِ، تفلون.
پوفِ عصبی کشیدم و گفتم:
- آقا، جان من نمی‌خوامت دوست ندارم باهات دوست بشم می‌فهمی کیوان یا باز تکرار کنم؟
دستش رو توی جیبش برد و با همون ژست کیوانی‌ش که موهای تیکه‌تیکه‌اش روی صورتش ریخته بود و کج نگاهم می‌کرد گفت:
کیوان: اما من تا آخر عمر هم که شده این پیشنهاد رو پس نمی‌گیرم.
- اون‌وقت چرا؟
کیوان: چون دوستت دارم.
چشم غره ای بهش رفتم کیوان هم یه لبخند تلخ زد و رد شد. وا اینم خلِ ها جدیداً هی لبخند‌های تلخ تحویل من می‌ده موهای چتریم رو دادم پشت گوشم و به همراه نهال وارد مدرسه شدم. با صدای نهال به سمتش برگشتم.
نهال: می‌بینی به‌خاطر تو چی‌کار می‌کنه؟
- چی‌کار کرده؟
نهال: هر روز به‌خاطرت تعقیبت می‌کنه و می‌رسونتت و دنبالت می‌کنه و مواظبته.
- نمی‌فهمم چرا.
نهال زمزمه کرد.
نهال: چون دوستت داره.
با مکث گفت:
نهال: احمق!
- اوه زنگ خورد بدو بریم سر کلاس.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

-SAHEL-

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
450
926
مدال‌ها
2
***
زنگ خورد، وسایلم رو سریع ریختم توی کولم و درحالی که داشتم سرم رو برای معلم که داشت هنوز هم زرزر می‌کرد تکون می‌دادم که بالاخره خلاصی داد و از کلاس خارج شدیم.
- چرا انقدر از معلم ریاضیمون بدم میاد؟
نهال شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
نهال: مشخصه، چون که از ریاضی بدت میاد.
- آره، آره همون.
از مدرسه که بیرون اومدیم چشمم به یه عالمه پسر خورد که طبق معمول جمع بودن اطراف مدرسه. چرا پلیس اینا رو جمع نمی‌کرد؟
با ذوق گفتم:
- اوف پسرها رو نگاه کن نهال.
نهال: اون شیر برنج‌ها رو بی‌خیال، طرف پارک رو ببین، کیوان رو نگاه کن.
به سمتی که اشاره می‌کرد نگاه کردم. کیوان با یه تیپ خفن اون‌جا وایساده بود. یه لباس آستین کوتاه سفید که روش با مشکی نوشته بود "اِی کِی" و شلوار مشکی جذب و کتونی مشکی و موهاش هم مثل همیشه تیکه‌تیکه یه طرفه. جوون چه جیگری! (هیز نگاهتو درویش کن) باز این وجی اومد.
نهال: این کیوان هم عاشقته‌ها نگاه!
چون‌که می‌دونست من روی این موضوع حساسم همش این موضوع رو تکرار می‌کرد با خشم بهش نگاه کردم که سریع دوید به سمتِ خیابون.
تا سر خیابون دنبالش دویدم. وایسادم اَه‌اَه من از خیابون های لواسون متنفرم همش سر بالاییه!
- وایسا، جرئت داری وایسا!
نهال: مگه از جونم سیر شدم؟
بی‌خیال تنبیه شدنش شدم و گفتم:
- وسایلت رو بیار بریم خونه عزیز (مامان بزرگمون) شب هم بخوابیم.
نهال با نفس‌نفس گفت:
نهال: اوکی.
- فعلاً خداحافظ.
راهی خونه شدم.
داشتم از خیابون می‌رفتم بالا ولی هر چی می‌رفتم به تهش نمی‌رسیدم. دیگه کم‌کم داشتم می‌ترسیدم اعصابم هم بهم ریخته بود. میون‌بر زدم از یه جا دیگه رفتم. رسیدم خونه. مامان و سانیار(داداشم) تو آشپزخونه بودن. رفتم تو آشپرخونه.
- شام چی داری؟
سانیار: می‌بینی مامان هر روز داره بی‌شعورتر می‌شه سلامت رو خوردی؟
معترض رو به بابا گفتم:
-بابا!
بابا: سانیار! با خواهرت درست صحبت کن.
مامان هم چشم‌ غره‌ای بهم رفت و گفت:
- علیک سلام، قرمه سبزی!
سانیار بلند شد و رو به من گفت:
سانیار: زر نزن.
دوباره معترض روبه بابا گفتم:
- با ... با...
سانیار: باشه، باشه، زر بزن!
بی‌خیال سانیار شدم و منم رفتم کنار مامان.
- من شب دارم می‌رم خونه‌ی عزیز بمونم با نهال.
مامان: دختره خوبی باش.
- باشه ولی هستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

-SAHEL-

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
450
926
مدال‌ها
2
نهال
در خونه رو باز کردن و من سریع رفتم سمت مامانم که توی آشپزخونه و سر گاز بود. از گردنش آویزون شدم.
- سلام بر مامان خوشگلم.
مامان یه نگاه به من انداخت و گفت:
مامان: باز چی می‌خوای ها؟
- قربون مامان گلم برم که زودِ زود می‌گیره! می‌ذاری برم خونه عزیز، لطفا؟
مامان نگاهی به چشم‌هام که مظلوم بهش دوخته بودم انداخت و گفت:
- برو، ولی سعی کن با دوست‌هات آتیش نسوزونی.
ابرویی بالا انداختم و با لبخند عریضی گفتم:
- من که بچه مظلوم بین اون‌ها هستم ولی، باشه مامانی!
از آشپزخونه بیرون اومدم و وارد اتاقم شدم. حوله‌ام رو برداشتم و پریدم توی حموم تا یه دوش بگیرم و بعد از حموم کردن اومدم بیرون و رفتم سر وقت کمدم؛ خب، یه مانتوی لی آبی با شلوار جین مشکی و شال سورمه‌ای و کتونی مشکی با کوله مشکی‌ که شامل لب‌تاب، دفتر، گوشی و لباس شخصی بود، برای شب برداشتم. بخاطر خواست خدا هم که شده یه کمی درس‌ها رو مرور کردم و بعد از نگاهی کلی به اتاقم و مرور کردن اینکه چیزی جا نذاشته باشم و کار دیگه‌ای نداشته باشم یه خداحافظی همگانی کردم و از خونه زدم بیرون. پیش به سوی خونه عزیز.
***
السا
با بی‌حوصلگی در اتاق رو باز کردم و از لای لباس‌های ریخته شده روی زمین گذشتم و خودم رو به تخت رسوندم و بعد از عوض کردن لباس‌هام رفتم سمت کمدم تا ببینم چی بپوشم.
خب، مثل همیشه مانتوی مشکی‌ام و شلوار مشکی و شال مشکی‌ام رو پوشیدم. کوله مشکی رنگ مورد علاقه‌ام رو برداشتم و همین‌طور که توی اتاق می‌چرخیدم وسایلی که می‌خواستم رو می‌ریختم داخلش.
بعد از مطمئن شدن از همه چی و برداشتن وسایل‌هام از اتاق بیرون اومدم و با هرکسی که سر راهم بود خداحافظی کردم و راه افتادم.
به نهال هم پیام دادم که من راه افتادم راه بیوفته.
(خب می‌رسیم به بحث شیرین معرفی! السا معافی هستم 13 ساله از لواسون. دارای دوتا خواهر و یه برادر به نام‌های، سانیار و سارینا و سانیا. موهای کوتاه و تا زیر گردنی داشتم که خیلی ساده و بودن و تازگی‌ها هم چتری زده بودم که بهم می‌اومد چشم‌های متوسط مشکی رنگی هم دارم و قدم هم نسبت به نهال بلندتر هستش و لاغر هستم. کلا خیلی قیافه عادی‌ای دارم و مثل نهال خدا روی من زوم نکرده.)
گوشی‌ام رو از توی کوله بیرون آوردم و مشغول بازی با گوشی بودم، همین‌طور که سرم پایین بود دیدم که یه جفت کفش جلوم ظاهر شد.
اولش هیچ واکنشی نشون ندادم و راهم رو ادامه می‌دادم و با خودم می‌گفتم حتما هرکسی هست میره کنار دیگه. ولی، هر چه‌قدر راه می‌رفتم بهش نمی‌خوردم! سرم و طی یه تصمیم آنی بالا آوردم تا اون فرد رو غافلگیر کنم که دیدم هیچ‌کسی نیست.
دوباره سرم رو پایین انداختم و به صفحه گوشی خیره بودم که باز هم اون کفش‌ها رو دیدم. سرم رو بلند کردم و اطرافم و دید زدم. هیچکس نبود اما من احساس می‌کردم ده، بیست نفر دارن نگاهم می‌کنند و این رو گذاشتم پای توهم و خیالات. دوباره راهم رو ادامه دادم که در کمال تعحب باز هم اون یه جفت کفش جلوم ظاهر شد. این‌ بار تصمیم گرفتم بی‌خیال به راهم ادامه دادم که یهو خوردم به یه مجهول. با خودم گفتم:
- بدبخت شدی اِلی، این خود عزراییلِ اومده ببرتت. پس سریع یه اشهد برای خودت بخون، بلکه برای اون دنیا یه توشه‌ای گرچه خیلی کم، اما داشته باشی. ولی، من هنوز جوونم، هزارتا آرزو دارم. هنوز اول رمانِ.
چشم‌هام رو با ترس باز کردم که با دو جفت چشم آبی رو برو شدم.
اِ! اینکه، اینکه کیوانِ.
اون هم داشت با لبخند چرتِ همیشگی‌اش نگاهم می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

-SAHEL-

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
450
926
مدال‌ها
2
بلند شدم و روبروش ایستادم.
روحیه‌ام رو نباختم و خیلی سریع موضع رو سمت خودم گرفتم و با پروایی گفتم:

- هی یارو، حواست کجاست؟ کوری؟

کیوان با چشم‌های گشاد شده از این همه پروییم بهم زل زد.

توی همون چند ثانیه که بهم زل زده بود تونستم به تیپش نگاهی بندازم.

یه هودی مشکی پوشیده بود با شلوار مشکی و کلاه باف مشکی و موهای چتری جلوش رو هم از جلوی کلاه ریخته بیرون و بد جور السا کش شده بود!

کیوان با طعنه گفت:

- خواهش می‌کنم وظیفم بود.

منم با اینکه می‌دونستم خیلی عوضیام و باید ازش تشکر کنم چشم غره‌ای بهش رفتم و گفتم:

- می‌دونم حواست جکع باشه وقتی توی خیابون راه میری آقای محترم... .

بدون خداحافظی تنه‌ای هم بهش زدم، و این‌سری بجای این‌که میونبر بزنم و احمق بازی در بیارم از همون راه اصلی رفتم؛ گرچه باید از خیابون‌های نفس گیر لواسون به سختی بالا می‌رفتم، ولی خیلی بهتر از روبه رو شدن با کیوان بود!
ولی احساس کردم بهش برخورد! خب به درک، والا، بیخیال کیوان.
بالاخره رسیدم خونه مامان بزرگ.
اوه چقدر کفش! وارد شدم یه سلام بلند کردم و رفتم تو اتاق پیش نهال.
همین‌که رسیدم سریع تند تند براش قضیه رو تعریف کردم و مثل همیشه با مسخره کردن نهال روبرو شدم!

نهال: واو... خوش گذشت بغل یار؟

چون می‌دونست من از این حرف‌هاش بدم میاد هی جمله‌هایی از این قبیل بهم می‌گفت!
منم تنها کاری که از دستم بر میومد... .
تا یه ساعت گیس و گیس کشی داشتیم.آخرش هم عمه‌ها با احترام پرتمون کردن بیرون و خودشون اتاق و اشغال کردن. تشک‌های مارو هم تو پذیرایی انداختند. لباس شخصی سرهمی مخمل صورتی دخترونه مو پوشیدم و موهای چتریم رو صاف کردم. جون، منم ترشی نخورم خوشگلم ها!
نهال هم لباس دو تیکه‌ی بلیز شلوارش رو که مخملی و قرمز رنگ بود پوشیده بود و موهای بور تا زیر کمرش رو باز کرده بود و در حال شونه کردم موهاش بود.
نهال واقعا خوشگل بود! هرچقدر من همه چیزم از جمله چشم‌ها و موهام سیاه بود، اون بور بود!
از موهاش خوشم میاد چون موهای خودم کوتاه بود، به نظرم موی کوتاه بیشتر بهم می‌اومد!

نهال یهویی گفت:

- چه جیگری شدی السا.

چشمکی بهش زدم. یهو صدای در حیاط اومد که یه نفر می‌کوبید بهش. زیر لب غرغر کردم که چرا این آیفون و درست نمی‌کنن. آخه الان کدوم خری می‌تونه باشه؟ این وقت شب؟ چرا مزاحمن ان‌قدر؟!
حدس می‌زنم الان هم حتما عمو مهیار بود جوون‌ترین عموم که سی سالش بود، اتفاقا مجرد هم بود... حتما قرص‌های عزیز و آورده.
نهال برای این‌که در رو باز نکنه سریع خودش روی تشک انداخت و چشم‌هاش رو بست و لای پتو چپید و گفت:

- خیلی خستم.

چشم غره‌ای بهش رفتم. کلاه لباس خوابم و گذاشتم سرم و مسافت در خونه تا در حیاط و طی کردم. سع می‌کردم به زیرزمین و شیشه‌هاش شکسته‌اش نگاه نکنم، چون واقعا ترسناک و خوفناک بود حالا من نمی‌خواستم چشمم به زیرزمین بیفته و سریع برسم به در ولی ان‌قدر که حیاط بزرگه که نگو، 100 متری میشه! شب‌ها هم به لطف زیرزمینش ان‌قدر بدجور هست که دوست داری فرار کنی مثل الان من! بالاخره به در حیاط سیدم و سریع در رو باز کردم.
اما باز کردن در همانا و دیدن کیوان، مهرزاد، تیام و کاوه هم همانا!
کیوان و مهرزاد سلام کردن که جوابشون رو زیر لب دادم.

تیام جلو اومد و با همون تخس همیشگی‌اش شروع کرد به چرت و پرت گفتن و گفت:

- السا، برو کنار بیایم تو این‌ها مامان باباهاشون واسه یه کاری رفتن تهران، سه روز دیگه میان. من و کاوه هم که خونه مامان بزرگمونه به توهم هیچ ربطی نداره، ولی واسه این که از فضولی نمیری میگم، با بابام دعوام شده.

و من رو هل داد که خوردم به در حیاط و خودش وارد حیاط شد. با حرص به طرفش رفتم و محکم زدم تو ساق پاش که باعث خنده مهرزاد و کیوان شد. تیام اومد چیزی بگه( البته غلط کرده) که عمه شایلی(مامان نهال) اومد توی اِیوون حیاط و از همون‌جا داد زد:
- السا کیه این وقت شب؟

من هم داد زدم:
- مزاحم!

(نهال)

هوف این السا خره کدوم گوری موند؟ چرا نمیاد؟ نکنه لولو خورده باشتش؟ چرا چرت و پرت میگم من، یعنی چی لولو؟ فکر کنم امروز خیلی خسته شدم!
از توی رخت خوابم پاشدم و به طرف در روشویی رفتم و شونه رو برداشتم و مشغول شونه زدن موهام شدم... .
وقتی که شونه زدن موهام تموم شد شونه رو همون‌جا انداختم و برگشتم توی پذیرایی و داشتم به سمت رخت خوابم می‌رفتم که السا رو دیدم که از در ورودی اومد تو و پشت سرش... چــــی؟ مهرزاد و کیوان و تیام و کاوه؟
السا بی‌حوصله قضیه این‌که چرا اومدن به این‌جا رو توضیح داد و رفت سمت رخت خوابش.

پسرا هم تشک هاشون و اون طرف پذیرایی کنار تلوزیون انداختن و من هم به سمت کوله پشتی‌ام رفتم و درش رو باز کردم و مشغول گشتن به دنبال موبایلم شدم.

نگاهی به السا کردم و گفتم:
- السا ببین اگه چایی می‌خورن برو براشون بیار.

السا نگاه عصبی سمتم پرتاب کرد و گفت:
- به من چه؟ مگه خودشون چلاق... .

با دیدن چشم غره‌ی من ساکت شد و با لبخند حرصی برگشت طرف پسرا و با تهدید گفت:
- شما که چایی نمی‌خورین؟ می‌خورین؟

کیوان که جرعت نداشت رو حرف السا نه بیاره و مهرزاد هم که دید کیوان چیزی نگفت اونم هیچی نگفت و تیام هم که از ترس السا هیچی نگفت، اما این وسط کاوه خیلی کِرمو بود، خواست بگه می‌خوام که با نگاه خشن السا دهنش رو بست.

السا لبخند پیروزمندانه‌ای زد و در حالی که پتو رو روی خودش می‌کشید، گفت:
- خوبه.

پوفی کشیدم و کوله‌ام رو رها کردم و به سمت آشپزخونه رفتم و رو به پسرا گفتم:

- چایی؟

مهرزاد: ممنون میشم.

کیوان: چرا که نه

تیام: حتما.


کاوه: آره آره.

خنده‌ی ریزی کردم و به السا که داشت خنثی به پسرا نگاه می‌کرد نگاهی کردم و مشغول ریختن چایی شدم.
4 تا چایی ریختم و واسشون بردم و روی میز چوبی و محکم پذیرایی گذاشتم و رفتم کنار السا رو تشکِ خودمو دراز کشیدم و لاحاف سنگین رو با بدختی بلند کردم و روی خودم انداختم.
وقتی که تو جای خودم مستقر شدم برگشتم سمت السا؛ با لپ تاب‌اش داشت تو اینترنت چیزی سرچ می‌کرد.
بی‌تفاوت گوشیم رو برداشتم و رفتم توی اینستا گرام و مشغول دیدن کلیپ های طبیعت شدم!

با حرف السا به سمتش برگشتم.

السا: قسمت جدید احضار رو دیدی؟

با تعجب گفتم:
- قسمت جدید؟ نه!

السا لب تاب رو گذاشت روی تشک و برگشت سمتم و گفت:
- میای ببینیم؟

با ذوق گفتم:
- اوهوم.

با صدای تیام جفتمون برگشتیم سمتش.

تیام با فضولی گفت:
- احضار؟

السا با طعنِ گفت:
- با شما نبودیم ترسوخان!

تیام ابرویی بالا انداخت و با پوزخند گفت:
- ترسو؟با کی بودی؟هر کی نبینه!!!!

مهرزاد از اون‌ور گفت:
- منم پایه‌ام!

صدای کیوان رو شنیدم که زیر لب با خودش گفت:
- هه، اینا از ترس حرف می‌زنند و من خودم وسط احضارم!

با این حرفش جفت ابروهام پرید بالا، فکر کنم فقط خودم شنیدم و بقیه متوجه نشدن ولی منظورش از این حرف چی بود؟ یعنی چی که خودم وسط احضارم؟ نکنه دیوونه شده باشه؟

با حرف السا از فکر بیرون اومدم.

السا: اگه دوست دارید بیاید ببینید شما هم... فقط کاوه... تو یکی نیا کوچولو... فردا ننت میاد به من و نهال میگه چرا به بچم فیلم ترسناک نشون دادی شب‌ها توی بغل باباش می‌خوابه از ترس!

با این حرفش صدای قهقه‌امون بلند شد و کاوه گفت:
-چی؟ من و ترس؟ من شب‌ها زیر پتو خودم فیلم ترسناک می‌بینم... کی گفته من توی بغل بابام می‌خوابم از ترس؟

السا پوکر گفت:
- مامانت گفته!

السا و کاوه کمی در این باره باهم بحث کردن و در آخر قرار شد کاوه این‌سری قول بده که بی‌جنبه بازی درنیاره!

کاوه اومد کنار دست من و خیلی سریع پتوام رو صاحب شد و کنار کاوه تیام نشست و چون لب تاب برای السا بود اومد و وسط نشست و کیوان فرصت طلبخیلی سریع کنارش نشست که السا چشم غره‌ای بهش رفت و مهرزاد هم بغلدست کیوان نشست و چراغ‌هارو هم خاموش کردیم تا ترسناک‌تر به نظر برسه... .

وسط‌های فیلم بودیم که برگشتم دیدم کاوه خوابش برده و تیام هم‌چنان با اخم داره فیلم می‌بینه و می‌خواد با این کارش نشون بده که ترسو نیست و وقتی السا رو دیدم نزدیک بود قهقه بزنم که جلوی دهنم روگرفتم بقیه بیدار نشن.
السا خوابش برده بود و سرش افتاده بود روی شونه کیوان و کیوان هم از جاش جم نمی‌خورد تا السا اذیت نشه و مهرزاد هم‌چنان داشت فیلم رو نگاه می‌کرد.
منم بعد از چند دقیقه پلک‌هام سنگین شدند و توی عالم خلسه بودم، ولی صداهای اطرافم رو می‌شنیدم.

کیوانبا پچ پچ گفت:
دخترا خوابیدن؟

مهرزادهم همون@طوری گفت:
- آره، لپ تاب رو از روی پای السا بردار خاموشش کن.
ولی خدا شاهده اگه لب تاب یکی از اینا بود من تا فیها خالدونش رو می‌گشتم و فضولی می‌کردم!

احساس کردم که پسرا از جاشون بلند شدند و رفتن وهمه خوابیده بودن. ولی من یه صدای پچ پچ مانندی از تو اتاقی که مامان و خاله بودن می‌اومد.
از اون‌جایی که جای من بغل در اتاق بود و صداهاشون رو می‌شنیدم... .

مامان: فاطمه من نگرانم خطرناکِ باید بکوبن این‌جا رو از اول بسازن یا اصلا این‌جارو آتیش بزنند!

خاله: می‌دونی که با این کار فقط همه چی بدتر می‌شه! بعدش هم 13 سال از اون ماجرا می‌گذره... همه چیز تموم شده!

مامان: شاید... شاید... همه چی تموم شده.

خاله: خیلی وقته شایلی... خیلی وقته که بیتا رفته... خیلی وقته... .

و بعد صدای هق‌هق‌اش بلند شد!

خیلی سعی کردم بخوابم ولی تا اذان صبح نخوابیدم! فقط داشتم به حرف‌های مامان و خاله شایلی فکر می‌کردم... منظورشون از این حرف‌ها چی بود؟ مرگ دخترِ خاله، بیتا، چه ربطی داره به این خونه؟

از جام بلند شدم و با فکری مشغول وضو گرفتم ونماز صبحم رو خوندم. بعد از دو رکعت نماز صبح، کم کم چشم‌هام رو هم افتاد.

با صدای مزخرف و جیغ مانند السا مثل مگس که کنار گوش ویز ویز می‌کرد کم کم بیدار شدم.

- هوی... نهال؟ خرس؟ پنگوئن؟ دراکولا؟

چشم‌هام گرد شد، این چی میگه اول صبحی؟

سرم و بلند کردم و گفتم:
- تموم شد القاب زیباتون؟

الساادای فکر کردن در آورد و گفت:
- ام... بهش فکر می‌کنم، بهت می‌گم... فعلا پاشو!

با غرغر از جا بلند شدم و رفتم دستشویی و بعد از شستن صورتم صبحونه‌ام رو هم تنهایی خوردم... مثل اینکه همه قبل از من بیدار شده بودند و خورده بودن!

زیر لب غرغر می‌کردم:
- خاک تو گورت کنم السا. خبر مرگت یکم دیرتر بیدارم می‌کردی تا صبح نخوابیده بودم.

السا مشکوک گفت:
- چه غلطی می‌کردی که نخوابیدی؟

دهن کجی بهش کردم و گفتم:
- ببند بابا.

و یهو یه چیزی یادم افتاد دویدم و به سمت پذیرایی رفتم و پسرا رو دیدم که داشتن با همدیگه حرف می‌زدن.

تیام و کاوه رو مخاطب قرار دادم و گفتم:
- بچه ها من باهاتون کار دارم.

تیام: چیکار؟

نگاه معناداری به مهرزاد و کیوان کردم و گفتم:
-گروهیه(یعنی فقط خودم و السا و تیام و کاوه).

یعنی با زبون بی‌زبونی می‌خواستم، کیوان و مهرزاد رو دَک کنم!

کیوان اول مشکوک نگاهم کرد و بعد گفت:
- مهرزاد پاشو دیگه بریم باید با بچه‌ها جایی بریم!
مهرزاد و گیوان خداحافظی کردن و رفتند. به بچه‌ها گفتم و باهم به طرفحیاط رفتیمو روی پله های حیاط نشستیم و گفتم:
- بچه ها من دیشب... یه چیزایی شنیدم.

کاوه: چی؟

- شنیدم... .
و بعد همه چی رو تعریف کردم.

السا متفکر گفت:
- این یعنی... .

تیام محکم گفت:
- یعنی ما باید به تحقیقاتمون ادامه بدیم!

همه حرفش رو تایید کردیم و بعد وارد زیر زمین بزرگ حیاط شدیم.

السا به طرفستون محکم وسط زیرزمین رفت و دستی بهش کشید و گفت:
- ولی من به این ستون مشکوکم!

رفتم جلو و گفتم:
- بیاید یه کاری بکنیم.

السا برگشت سمتم: چی؟
 
موضوع نویسنده

-SAHEL-

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
450
926
مدال‌ها
2
(السا)

نهال دستی به ستون آهنین و محکم وسط زیر زمین کشید و گفت:

- این ستون چهار تا ضلع داره ما می‌تونیم به چهار تا طرف اون تکیه بدیم.

تیام هم به طرف نهال رفت و گفت:

- ایده جالبیه، ارزش امتحان کردنش رو داره!

کاوه: اوهوم.

منم به طرفشون رفتم و هرکدوم به یکم سمت ستون تکیه دادیم و دست‌های همدیگه رو گرفتیم. اولش هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد، ولی بعد... تکه‌ای از سقف روی زمین افتاد و با تعجب به سقف نگاه کردم که جلوی چشم خودم یه تیکه دیگه روی زمین افتاد و پشت سرش همین اتفاق دوبار دیگه اتفاق افتاد مثل این می‌موند که زمین لرزه‌ای ایجا بشه و قفل بریزه ولی من زلزله‌ای حس نمی‌کردم!

کاوه زود خودش رو از ما جدا کرد و جلومون ایستاد و ترسیده گفت:

کاوه: اگه چند دقیقه دیگه به هم وصل بودیم شک ندارم سقف رو سرمون خراب می شد.

نهال به تایید حرفش گفت:

-آره راست می‌گه.

تیامدستی به ریش نداشته‌اش کشید و گفت:

-طبق نظریه من اینجا یه مشکلی داره!

نهال تو سریبهش زد و گفت:

-عقل کل اون رو که داره ولی چه مشکلی؟

تیام شونه‌ای به نشانه ندونستن بالا انداخت. عقب گرد کردیم که بریم بیرون که متوجه در بسته زیر زمین شدیم! در حالی که ما بازش گذاشته بودیم و هرگز نبسته بودیمش!

کاوه مشکوک پرسید:

- ‌بچه‌ها؟

همه‌مون انکار کردیم و من گفتم:
- حتما باد بسته‌اش کرده یا یکیمون بستتش و یادش نیست!

انگار نمی‌خواستیم بپذیریم که یه همچین اتفاقی افتاده! در حالی که خیلیواضح مشخص بود این زیرزمین یه مشکلی داره!

کلافه سری تکون دادم و از زیرزمین زودتر خارج شدم که پشت سرم بچه‌ها هم اومدن بالا.

لبِ حوض مستطیلی روبروی باغچه کوچیک حیاط نشستیم.

تیام سعی کرد بحث رو عوض کنه تا دیگه به اون اتفاق‌ها فکر نکنیم، ولی مگه میشه؟

تیام: خب... واسه اینکه از این حال و هوای مزخرف دربیاید. من به شما افتخار 4 تا بستنی به حساب خودتون رو می‌دم.

نگاه عصبی‌ای بهش انداختیم.

تیام ترسیده گفت:

- نخورید تروخدا من رو، من حساب می‌کنم.

ثانیه‌ای از این حرفش نگذشته بود که صدای پا اومد و پشت سرش کیوان و مهرزاد رو دیدیم که وارد حیاط شدند. نگاه کوتاهی به کیوان انداختم، لباس‌‌هاش همون دیروزی‌ها بودند و عوض نکرده بود(به تو ارتباطی داره؟!) تیام نیشخندی زد و با لحن پیروزمندانه‌ای رو به کیوان گفت:

- ایول کیوان! بپر 6 تا بستنی بگیر بیار.

کیوان با حالت گیجی گفت:

-چی؟ بستنی؟ واسه چی؟

و بعد خودش رو بی‌تفاوت نشون داد و گفت:

-من پولی ندارم!

کاوه با نیشخند گفت:

- زر نزن بابا. خودم دیدم بابات موقع رفتنش بهت چهارصد هزار تومن داد!

کیوان چشم‌هاش شد قد یه توپ تنیس و با دهن باز به کاوه خیره شد. خندم گرفته بود، کاوه فضول!

تیام با دیدن قیفه‌ی کیوان چشمکی به کاوه زد و گفت:

-قطعا دست خودت رو می‌بوسه کیوان جون. حالا هم بپر. او‌نجوری هم به من نگاه نکن عین قوزمیت ها! چیه؟ جوری نگاه می‌کنی انگار می‌خوای واسه اون سارای ایکبیری(دوست دختر کیوان)کادو بگیری با پولت!

کیوان چشم غره‌ای به تیام رفت و برای اینکه پته‌اش رو نریزه رو آب رفت تا بستنی بگیره.



تیام با تاسف گفت:

نگاهش کن تو رو خدا. عین دخترها به من چشم غره می‌ره!

مهرزاد با خنده به سمتمون اومد و یه ور حوض نشست و گفت:

- اعصابش و حسابی خط خطی کردی ها!

کاوه مثل دخترها پشت چشمی نازک کرد وگفت:

- په چی فکر کردی من و تیام تو این کار تبحر خاصی داریم!

مهرزاد تک خندید‌ه‌ای و چیزی نگفت.

بعد از دقیاقی کیوان اومد توی حیاط و درحالیکه چنگی توی موهاش می‌زد با حرص پلاستیک بستنی‌هارو پرت کرد روی پای تیام و برگشت طرف من و گفت:

-بستنی تو اون سالار توت فرنگیه برای بقیه کیمی!

صدای اعتراض بقیه بلند شد، منم با پرویی سالار توت فرنگی رو برداشتم وبدون هیچ حرفی به سمت پله‌ها رفتم و نشستم روش... واقعا کیوان گناه داشت که ان‌قدر همه عشقش رو پای من می‌ریخت!

آقاجون من ازت خوشم نمیاد، انقدر برای بدست آوردن من تلاش بیهوده نکن!

برگشتم سمت بچه ها که دیدم تیام و نهال و کاوه باهم بهمم چشم غره رفتند و شروع کردن به خوردن بستنی کیمی‌هاشون؛ با ذوق بستنیم رو باز کردم. اون از کجا می‌دونست من عاشق توت فرنگی‌ام؟ با همون ذوقم شروع کردم به خوردن بستنیم.

سنگینی نگاهی رو حس کردم و وقتی سرم رو بالا آوردم کیوان رو دیدم که با لبخند جذاب و مهربونی بهم خیره شده بود!

بستنی ها رو که خوردیم. نهال گفت:

- خب... نظرتون چیه بریم قایم باشک؟

یه نگاه خنثی طرفش پرت کردم.

نهال با حالت زاری رو به هممون گفت:

-تروخدا بیاید دیگه... .

کاوه به طرفداری از نهال از روی حوض پرید پایین و گفت:

-نهال راست می‌گه، منم حوصلم سر رفته.

مهرزاد چشمکی رو به جمع زد و گفت:

- پس بلند شید بریم بازی!

کیوان یه نگاه تاسف بار سمت مهرزاد پرتاب کرد و سری براش تکون داد.

***

بلند جیغ زدم:

- گرگم به هوا هوا زمینه، هر کی بشینه...گرگ زمین... مکث کردم، نیست... .

خودم سریع نشستم زمین و بقیه هم نشستند غیر از مهرزاد که بلاتکلیف وایساده بود.

تیام زد پشت کمر مهرزاد و گفت:

- بدو پسرم، بدو چشم بزار.

مهرزاد به طرف دیوار رفت و آرنجش رو گذاشت روی چشمش و شروع کرد به شمردن.

خب... نهال که رفت بالاپشت بوم، کاوه و تیام هم که رفتن تو ماشین. نگاهی به زیرزمین انداختم. تنها جایی که خوب بود! از پله ها پایین رفتم و سریع پشت صندوق بزرگ توی زیرزمین قایم شدم که صدای غرغر کیوان و ‌شنیدم که داشت از پله‌ها پایین می‌اومد، اه!

کیوان: 16 سالمه دارم قایم موشک بازی می‌کنم! خاک بر سرم کنن.

به سمتش رفتم که متوجه من شد و پچ پچ کنان گفتم:

- واسه چی اومدی پایین الان پیدامون می‌کنه.

کیوان دستم رو کشید و باهم رفتیم پشت صندوق و نشستیم تا دیده نشیم.

کیوان برگشت سمتم و گفت:

- مهم نیست.

با اخم گفتم:

- یعنی چی مهم نیست، اگه تو پیدا بشی منم پیدا می‌کنن.

کیوان نیشخندی زد و دستی به موهای جلوی چشمش کشید و گفت:

- عمرا لو بری!

چشم غره‌ای بهش رفتم.

پشت صندوق خیلی تاریک بود و تنگ و صدای نفس‌های کیوان که زیر گوشم می‌خورد رو می‌شنیدم!

کمی توی خودم جم شدم و خواستم از کیوان فاصله بگیرم که یه دستش رو گذاشت روی بازوم و من رو به خودش نزدیک‌تر کرد! الان دیگه تقریبا توی بغلش بودم!

خواستم اعتراض کنم که صدای مهرزاد اومد:

- 59...60، اومدم! خب خب ...کاوه و تیام خنگ از تو ماشین گم‌شید بیاید بیرون.

خب(صدای پایی که ناشی از بالا رفتن از بالاپشت بوم بود اومد) دیدمت نهال!

نهال جیغی کشید و تند تند از پله‌ها اومد پایین که چون زیرزمین زیر پله‌ها بود از سقف چند تیگه کاه گل ریخت و اَد روی موهای من ریخت!

دستم رو به سمت موهام بردم و خواستم خاک‌هارو بتکونم که دست کیوان زودتر روی موهام فرود اومد و خاک‌هارو تکوند.

صدای بلند مهرزاد اومد:

- هر کی تو زیرزمینِ بیاد بیرون.

جلوی دهنم رو گرفتم تا نخندم که دوباره صدای مهرزاد اومد:

-ای بابا، بیاد بیرون دیگه هرکی اون‌جاست، من یعنی بیام پایین نامرد؟!

صدای پاش رو که شنیدم نفسم رو حبس کردم

مهرزاد با خنده گفت:

-آ آ کیوان جونم اون قد یِیلاقت رو دارم میبینم که پاهات زده بیرون بپر بالا.

کیوان آروم زیر گوشم گفت:

- من میرم.

سری به نشانه باشه تکون دادم.

کیوان از جاش بلند شد و در حالی که با مهرزاد از پله‌ها بالا می‌رفتند گفت:

-ای بابا، تو چجوری من رو دیدی؟

مهرزاد خنده‌ای کرد و گفت:

- الســــا؟ کجایی؟ بیا بیرون بابا فقط تو موندی.

خنده‌ی ریزی کردم و توی خودم مچاله شدم تا نبینتم.

داشتم به صدای مهرزاد که بلند بلند صدام می‌کرد گوش می‌دادم که صدای تق تق ضعیفی توجه‌ام رو جلب کرد. سرم رو برگردوندم به سمته صدا که قطع شد! حالا صدای دیگه‌ای میومد مثل ناخنی که روی دیوار کشیده می‌شه. همونقدر گوش خراش ولی آهسته هوای زیرزمین گرم نبود. ولی من سخت عرق کرده بودم و روی پیشونیم دونه‌های درشت عرق نشسته بود. می‌دونستم سرما خوردنم حتمیه! صدای ناخنی شکل که قطع شد با ترس سرم رو از بالای صندوق بیرون آوردم و مهرزاد که خم شده بود از شیشه های زیر زمین داخل و نگاه کنه پارازیت انداخت و پیدام کرد!

از زیرزمین بیرون اومد، .سعی کردم خودم رو طوری نشون بدم که انگار طوری نشده! ولی همون موقع عطسه کدم.

نهال: اع، چیشد؟ سرما خوردی؟

بینیم و بالا کشیدم:

-آره، فکر کنم، می‌رم خونه استراحت کنم.

نهال:

- آره برو خونه استراحت کن. اگه هم کاری داشتی من رو خبر کن.

رفتم داخل خونه و وسایلم رو داخل کیفم ریختم و لباسام رو عوض کردم و رفتم توی حیاط و روبه بچه‌ها گفتم:

- بچه‌ها خداحافظ.

بعد از گرفتن جواب خداحافظی راهی خونه شدم... .
 
موضوع نویسنده

-SAHEL-

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
450
926
مدال‌ها
2
عطسه‌ای کردم که کولم رو زمین افتاد اومدم دولا شم که احساس کردم یه سایه یا یه چیز سفید خیلی سریع از کنارم رد شد زود کمرم رو صاف کردم و به دور و اطرافم خیره شدم، ولی هیچ چیزی نبود و لواسون مثل همیشه خالی از هرگونه آدمیزاد و جونوری بود!

سری تکون دادم و کولم رو محکم با دوتا دست‌هام گرفتم و شالم رو جلو کشیدم و به راهم به سمته خونه ادامه دادم... سنگینی نگاه چند نفر رویم احساس می‌کردم! نه یک نفر بلکه احساس می‌کردم یه جمعیت گوشه خیابون ایستادن و دارن تماشام می‌کنن!

با ترس آب دهنم رو قورت دادم و دوباره گردنم رو به راست و چپ چرخوندم ولی کسی نبود نفس پرصدایی کشیدم و قدم‌هام رو تند تر کردم و آخرهاش احساس می‌کردم اون افرادی که نگاهم می‌کردن دارن به سمتم می‌دون، بخواطر همین با سرعت به سمت کوچه‌مون رفتم و زنگ و زدم و به صورت غافلگیرانه‌ای برگشتم تا اگه کسی پشتمه غافلگیر بشه، ولی باز هم هیچکس رو ندیدم!

با وحشت زنگ رو چندین بار یگه فشار دادم ولی هیچکس جواب نمی‌داد! از یک طرف همش به پشت سرم خیره بودم و از طرف دیگه نفس‌هام به شماره افتاده بود یک آن انگار همه چیز متوقف شد و بادی که ملایم می‌وزید متوقف شد! سیخ سر جام ایستادم و حتی برنگشتم تا دوباره پشم رو چک کنم، باد متوقف شده بود و با این حال شالم از سرم سرخورد و روی شونمافتاد و یک آن صدای نفسی رو کنار گوشم شنیدم و موهای کوتاهم روی هوا شناور شد!

با وحشت حتی دیگه نفس هم نمی‌کشیدم و دونه‌های درشت عرق از روی پیشونیم سر خوردند، چند لحظه همون‌طوری گذشت و انگار همه چیز به حالت اولیه برگشت و باد ملایم دوباره وزیده شد!
 
موضوع نویسنده

-SAHEL-

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
450
926
مدال‌ها
2
خواستم دوباره زنگ رو بزنم که یادم افتاد توی کوله پشتیم کلید دارم! پس سریع چنگی به کیفم زدم و از توی جیب کوچیکش کلید ربان قرمز رو در آوردم و با دست‌های لرزونم سعی در باز کردن در داشتم و گاهی به عقب بر می‌گشتم تا ببینم یه وقت کسی پشتم واینستاده باشه!

بالاخره درگیریم با قفل در تموم شد و در باز شد و خودم رو به داخل ساختمون انداختم و بدون توجه به آسانسور با نهایت سرعتم به سمت پله‌ها رفتم و تا طبقه سوم که خونمون بد دویدم و کلید انداختم و در رو باز کرد و وقتی وارد شدم، از شانس خوشگل من خونه ما اصلا نور گیر نبود و الان هیچ چراغی توی خونه نبود و همه جا ظلمات! تمام چراغ‌های خونه رو روشن کردم و برگشتم سمت در و دوتا قفل زدم به در... بعد از همه‌ی این کارها نفس عمیقی کشیدم و سرکی به آشپزخونه و پذیرایی کشیدم، ولی مثل اینکه کسی خونه نبود!

دستی به پیشونیم کشیدم و عرق های روی پیشونیم رو با دستم پاک کردم و کولم رو روی مبل انداختم و به سمته اتاقم رفتم و بعد از عوض کردن لباس‌هام از اتاق بیرون اومدم و از توی کوله‌ام گوشیم رو بیرون کشیدم و برای اینکه کمی از دلهره‌ی چند دقیقه پیشم کاسته بشه یه آهنگ شاد رو پلی کردم.

امشب میخوایم با این آهنگ اینجا رو بترکونیما ایول
تتلو طعمه هه هه
تو که چشمات رو منه یکمی اخمات تو همه
تک تویی باز تو همه مال منی ایول
ای تویی که موهات بوره چشم حسود ازت دوره
حالا که جهیزیت جوره مال منی ایول
آخ چون که مال منی راه بیا با ما یه کمی
میخوام که داد بزنی عاشقمی ایول
جیگیلی تو با نمکی عشوه نیا باز الکی
توی خوشگلا تکی عاشقمی ایول
هی جیگیلی جیگیلی اخماتو وا کن
هی جیگیلی جیگیلی یه نیگاه به ما کن



صدای آهنگ رو زیادِ زیاد کردم و همین‌طوری که با آهنگ قر می‌دادم به طرف اتاقم می‌رفتم که وسط راه یهو آهنگ قطع شد... وا! چی شد؟

رفتم ببینم چه مرگش شده. که توی مسیر بین اتاقم و پذیرایی برق‌ها رفت! صدای قدم هایی رو از پشت سرم شنیدم. با وحشت خیلی سریع برگشتم که... .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین