جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بازی مرگ جلد اول مجموعه خانه عجیب] اثر «ساحل پورده و نهال رادان کاربران انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط -SAHEL- با نام [بازی مرگ جلد اول مجموعه خانه عجیب] اثر «ساحل پورده و نهال رادان کاربران انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 938 بازدید, 22 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بازی مرگ جلد اول مجموعه خانه عجیب] اثر «ساحل پورده و نهال رادان کاربران انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع -SAHEL-
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

-SAHEL-

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
450
926
مدال‌ها
2
(راوی)

- بانو آرالیا چه دستوری می‌فرمایید؟

بانو آرالیا نگاهی به جسم بی‌جان السا که بر زمین افتاده بود انداخت و با تردیدی که در صدایش مشخص بود گفت:

- ب... بکشینش

خدمتکارش که متوجه تردید در صدای آرالیا شده بود با هراس گفت:

- نه بانو. ما نمی‌توانیم این‌کار را بکنیم. ماریا تیزتر از این حرف‌هاست. اگر بلایی سرشان بیاید، ما را مجازات می‌کند!

آرالیا کمی اندیشید و محکم گفت:

- درسته... .

رو به کسی که قصد کشتن السا را داشت و بالا سرش ایستاده بود گفت:

-کافیه، باید برویم؛ ماریای احمق الان هاست که سر برسه.

عصایش را برداشت و بر زمین کوبید و در آخر نگاهی به دخترک بی‌جون روی زمین انداخت و لحظه ای بعد.. .دیگر آن‌جا نبود! ماریا از راه رسید. اخمی کرد و به دخترک خیره شد، او را آرام از روی زمین بلند کرد و روی تختش گذاشت و عصبانی به سمت قصر آرالیا حرکت کرد... .
 
موضوع نویسنده

-SAHEL-

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
450
926
مدال‌ها
2
(نهال)

روی تخت نشستم. و گوشی رو از روی پا تختی برداشتم و بدون گشتم توی لیست مخاطبام خیلی سریع شماره‌ی السارو که حفظ بودم گرفتم و بهش زنگ زدم،دستگاه مشترک مورد نظر، خاموش می‌باشد، با بهت گوشی رو از کنار گوشم پایین آوردم تاببینم واقعا اون خانومه داره میگه این رو یا خود الساست که تقلید صدا کرده؛آخه السا از این کارها زیاد می‌کنه! ولی واقعا همون خانومِ بود! خلقتا! یعنی برای اولین باردر تاریخ گوشی السا خاموش بود؟ باوردم نمیشه که مثل همیشه بوق اول نخورده جواب نداده!

ای بابا ! از تماس‌ها بیرون اومدم و یه ذره رفتم نت گردی که گوشیم زنگ خورد، فکر کردم الساست ولی با دیدن اسم نیلا روی صفحه تماس رو وصل کردم.

با خنده گفتم:

- به به سلام! چه عجب، شماره گم کردی؟

نیلا خنده‌ای کرد و گفت:

- سلام بی‌لیاقت، خوبی ؟

- ممنون تو خوبی؟

نیلا: مرسی. فردا کجایی؟

- بیکار چطور؟

نیلا: فردا تعطیله! کانال مدرسه رو نگاه کردی؟

با ذوق پریدم از جام و گفتم:

- نــــه الکی میگی؟

نیلا: نه گاو، واقعا تعطیله! نمی‌دونم چرا ولی انپار یه برنامه‌ای توی مدرسه دارن که فقط به یکی از کلاس‌ها نیازدارند بقیه رو تعطیل کردند. فردا کجایی؟

-وای چه خوب! بیکارم، چطور؟

نیلا: فردا سینما رو هستی؟ یه فیلم توپ می‌خواد پخش کنه.

با نیشخند گفتم:

- آره، چارپایه‌اتم. زمان و مکان و پیامک بده.

نیلا: اوکی. من به السا زنگ زدم، ولی خاموش بود. خودت بهش زنگ بزن خبر بده.

- اوکی میگم بهش.

نیلا: پس، فردا میبینمت.

- منم همین‌طور. فعلا!

بعد از تماس با نیلا گوشی رو قطع کردم، عالی شد!
 
موضوع نویسنده

-SAHEL-

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
450
926
مدال‌ها
2
(السا)

توی خواب عمیقی بودم که با صدای مامان از خواب پریدم.

مامان: الســـا؟ بلندشو! از کی خوابی؟ امروز باشگاه داری! بلند شــو، نهال زنگ رو سوزوند. بیا برو پایین.

صدای جیغ مامانم هنوز توی گوشم بود! چند دقیقه بهت زده به اطراف نگاه کردم.

هینی کشیدم و با ترس به اتاق خیره شدم. چه اتفاقی افتاده؟ من کی اومدم توی اتاق؟ کی خوابیدم روی تخت؟ آخرین چیزی که به خواطر داشتم این بود که آهنگ قطع شد و صدای پا شنیدم و وقتی برگشتم... دیگه از این‌جا به بعد رو یادم نبود... .

از روی تخت بلند شدم و چرخی زدم و گوشه گوشه اتاق رو از نظر گذروندم تا کسی نباشه.

خواستم به سمت تخت برم و زیرش رو چک بکنم که با جیغ دوباره مامانم اَهی گفتم و بعد به سمتِ کمدم رفتم. مانتوی سورمه‌ای رنگی رو با شلوار لی تیره و شال سورمه‌ای بیرون کشیدم و پوشیدم؛ کوله‌ی مشکیم رو رو دوشم انداختم، گوشی رو هم توی جیبم گذاشتم که سرم تیر خفیفی کشید و عطسه‌ای کردم. دستم و به سرم گرفتم و کمی شقیقه‌ام رو مالش دام خیلی درد می‌کرد.

به ساعت نگاه کردم که دیدم یه ربع از زمان باشگاه گذشته! بدون خداحافظی با سرعت از خونه زدم بیرون. تصمیم گرفتم در مورد اتفاقات امروز به نهال چیزی نگم! همین هم مونده که بهم اَنگ دیوانگی هم بزنه!
 
موضوع نویسنده

-SAHEL-

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
450
926
مدال‌ها
2
در ساخختمون رو بستم و برگشتم که با نهال که با اخم بهم خیره بود روبه‌رو شدم.

شروع به راه رفتن کردم و بی‌تفاوت رو بهش گفتم:
- ببخشید دیر شد.

نهال دوید طرفم تا بهم برسه و از پشت کوله‌ام رو کشد و گفت:
- علیک سلام.

سری تکون دادم و به راهم ادامه دادم که اون شونه به شونه‌ام راه اومد و مشکوک گفت:

- چته؟ چرا این ریختی شدی؟

هنوز تو بهت بودم چند ساعت قبل و اون اتفاق‌ها بودم و نهال هم داشت با سیم جین کردنش می‌رفت روی اعصابم!

نهال بازوم و گرفت و تکونم داد و گفت:

- هوی... الی؟

بی‌حوصله چند تا دروغ سر هم کردم وگفتم:

- ها؟ هیچی! چیزی نشده، دیشب که اون فیلم ترسناک رودیدیم. تا صبح خوابم نبرده هنوز ویندورزم اکتیو نشده!

نهال یکم همون‌طور مشکوک نگاهم کرد و بازوم رو ول کرد و دیگه چیزی نگفت.

هر چقدر فکر می‌کردم به نتیجه‌ضای نمی‌رسیدم و همش به بن بست می‌خوردم... .

هیچ جوره این اتفاق‌ها توی ذهنم حلاجی نمی‌شدند؛ برای همین سعی کردم فکر و خیال و از خودم دورکنم. و شروع کردم به دلداری دادن به خودم، حتما توهم بوده! آره توهم بوده!

ان‌قدر این جمله رو توی ذهنم تکرار کردم که کم کم داشت باورم میشد این دروغ بزرگ رو به خودم!

حضور نهال رو در کنارم فراموش کرده بودم و وقتی یهویی گفت:

- بابام میگه تولد و بندازیم شنبه.

جا خوردم.

خداروشکر نهال متوجه نشد.

زود جوابش رو دادم:

- چرا؟ ما که تولدمون جمعه ست.

نهال: دقیقا. ولی جمعه بابای من شیفته. تازه شنبه روز خوبیه.

سری تکون دادم و گفتم:

- اوکی.

نهال: پس نوزدهم همون جمعه بریم خرید،کلی چیز میز باید بخرم. لباس هم ندارم.

برگشت طرفم و گفت:

- تو برای تولدمون لباس داری؟

- نه، باید یه لباس شیک بخرم. آخ راستی.درخت... (هر وقت کرمم می‌گیره این‌جوری صداش می‌کنم) مامانم گفت جمعه قراره خالت بیاد.

نهال: مرض!کدوم خالت؟

- خاله مارال .بچه‌اش اسمش تیلور بود، یادته؟!

نهال: آها همون که گفتی توی کانادا زندگی می‌کننه؟ قراره بمونن؟

- آره همون، دیوونه‌اند دیگه... (خندیدم)کانادا رو ول می‌کنن میان ایران. خیلی وقته ندیدمش فکر کنم الان همسن ما باشه.

نهال تو سری به خودش زد و گفت:

- راستی، نیلا زنگ زده بوده بهت، جواب ندادی، به من زنگ زد گفت میاید بریم سینما، منم گفتم آره میایم به تو هم میگم بیای، برنامه رو چیده. (مشکوک ادامه داد)راستی، چرا تلفنت و جواب ندادی؟
 
موضوع نویسنده

-SAHEL-

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
450
926
مدال‌ها
2
با سوال نهال از هپروت بیرون اومدم و سریع خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:

- ها؟ آها! اون رو می‌گی؟ خواب بودم، گوشیم شارژ خالی کرده بود.

دوباره مشکوک نگاهم کرد و چشم‌هاش رو ریز کرد و در آخر چشم ازم گرفت.

هوف! به خیر گذشت ها! بالاخره به باشگاه رسیدیم. وارد شدیم و بعد از در آوردن کفش‌هامون به مربی سلام کردیم و به طرف رختکن رفتیم و لباس عوض کردیم، توی سالن اصلی نیلا رو دیدم که داشت ورزش می‌کرد به سمتش رفتیم و شروع کردیم به ورزش.

***

دستی به پیشونیم کشیدم و شیشه آبم و سر کشیدم و گفتم:

-هوف! خسته شدم ها.

نیلا گردنش رو با حوله خشک کرد و گفت:

- آره منم. راستی به مامان‌هاتون زنگ بزنید بگید که داریم میریم سینما.

بی‌حواس گفتم:

- سینما نزدیکه؟

دیر متوجه سوال احمقانه‌ام شدم، چون نهال و نیلا جفتشون به طرفم برگشتن و نیلا با تعجب گفت:

-وا السا! این‌همه رفتیم تا حالا اون سینما! این جه سوالیه که می‌کنی؟

نهال مشکوک نیشگونی از بازوم گرفت که آخی گفتم و گفت:

-نه مثل این‌که تو امروز یه چیزیت هست السا! حالا وایسا دارم برات.

زود بحث رو جمعش کردم و تند گفتم:

-نه نه، بچه‌ها ببخشید من امروز از خواب بیدار شدم هنوز گیج می‌زنم!

نیلاد سری از روی تاسف برام تکون داد.

برای این‌که جمع رو ترک کنم و نفس راحتی بکشم رو به بچه‌ها گفتم:

-من برم لباس‌هام رو بپوشم و هم این‌که به مامان خبر بدم که داریم میریم.

و بعد از این حرفم لبخند بزرگی زدم و سری جمع رو ترک کردم و رفتم توی رختکن و بالاخره تونستم یه نفس آسوده بکشم.

کیفم رو باز کردم و لباسی که موقع اومدن پوشیده بودم رو پوشیدم و رفتم جلوی آیینه و دستی به صورتم کشیدم و دوبار زدم روی گونه‌های یخ زدم و زیر لب گفتم:

-به خودت بیا السا، همه اون‌ها یه خواب بوده و توهم زدی.

لبخند مهربونی به چهره‌ام توی آیینه زدم که متوجه چیزی شدم که باعث شد به طرف آیینه خم بشم.

لبخندِ من مهربون بود اما احساس می‌کردم توی آیینه یه لبخند بدجنس روی لبم بود.

با بهت سریع لبخندم رو جمع کردم ولی هنوز هم احساس می‌کردم چهره‌ام توی آیینه خیلی بدجنسِ.

با وحشت دستم رو محکم روی صورتم کشیدم و کیفم رو چنگ زدم و سریع از رخت کن بیرون اومدم و برگشتم پیش بچه‌ها.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-SAHEL-

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
450
926
مدال‌ها
2
(نهال)

زنگ زدم به مامانم و گفتم که دارم با نیلا و السا میرم سینما و اونم گفت حالا که نیلا و السا هستن، برو.

گوشی رو توی جیب مانتوم گذاشتم و برگشتم سمت السا و گفتم:

-چیکار داری میکنی بیا دیگه... .

السا دوید و بهمون رسید. رو بهش گفتم:

- کارتت همراهت هست؟

السا در حالی که گوشیش رو توی جیبش می‌زاشت گفت:

- نه، نقد همراهم هست.

- آها اوکی، با کی حرف می‌زدی؟

السا سری به سمتم تکون داد و به طرف نیلا برگشت و گفت:

- می‌گم نیلا... اگه ناراحت نمی‌شی، الان تیام بهم زنگ زد گفت که اونم با کیوان و کاوه

می‌خواد بیاد.

نیلا قیافش دپرس شد که السا سریع ادامه داد:

-مهرزاد هم باهاشونه!

نیلاخیلی سریع موضع خودش رو حفظ کرد و درحالی که سعی می‌کرد نیشش رو ببنده و چشمای براقش رو ازمون بگیره گفت:

-نه بابا. چه اشکالی؟ بگو بیان اتفاقا خیلی خوب شد!

دستی به لبم کشیدم که به لبخند باز شده بود، عاشقِ دیوونه!

السا کلافه گفت:

- بچه ها؟

منم بی‌حوصله گفتم:

- هان؟

السا سر جاش متوقف شد که برگشتیم سمتش و السا لب برچید و گفت:

- به مامانم زنگ زدم اجازه نداد بریم سینما، برگردیم خونه هم من مامانم و راضی کنم، هم یه دوش بگیرم. بعدش قرار می‌ذاریم همدیگه رو می‌بینیم.

-ای بابا مامان توهم که، نمی‌خورنت که حالا بیای بیرون.

السا چشم غره‌ای بهم رفت و سوالی به نیلا نگاه کرد.

نیلا نفس عمیقی کشید و گفت:

-باشه، مثل این‌که چاره‌ای نیست؛ بریم خونمون بعد با هم دوباره قرار می‌زاریم.

السا لبخندی بهش زد و کمی جلوتر که پیاده رفتیم راه نیلا از ما جدا شد و با هم خداجافظی کردیم و جلوتر از السا جدا شدم و به طرف خونه رفتم، وارد خونه شدم.

بلند گفتم:

- من اومدم.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sars.ha
موضوع نویسنده

-SAHEL-

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
450
926
مدال‌ها
2
بدون این‌که منتظر جوابی از جان بقیه باشم زود رفتم به سمت اتاقم و وقتی وارد شدم در رو قفل کردم.

لباسام رو در آوردم و حوله بدست به سمت حموم رفتم. یه دوش یه ربعِ گرفتم و از حموم سریع بیرون اومدم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد. رفتم سمتش و برداشتمش و نگاه کردم که دیدم نیلا پیام داده که تا یه ربع دیگه پارک نزدیک سینما باشم، پس السا هم مامانش رو راضی کرده بود!

به سمت کمدم رفتم و شروع کردم به حاضر شدن.

لباس سفیدی که پوشیدم خیس شد و به تنم چسبید که اَیی گفتم و از بدنم جداش کردم؛ موهام رو با حوله زرد رنگم خشک کردم و مانتوی حریر لیمویی رنگم رو روی لباس سفید پوشیدم، موهام رو تو دادم و فقط چند شاخه‌‌اش رو بیرون انداختم و چون خیس بود حالت قشنگی به خودش گرفت و سعی کردم مانتوی لیمویی‌ام رو با شال کرم رنگم ست بکنمش، و البته که کتونی‌های سفیدم گند زده بود به سِت لباس‌هام!

داشتم کتونی‌هام رو می‌پوشیدم که صدای نیما رو شنیدم که گفت:

- کجا؟

با هول گفتم:

- با بچه‌ها قرار گذاشتیم داریم می‌ریم سینما.

و همون موقع دوباره صدای اس ام اس گوشیم بلند شد.

السا بود "کدوم گوری هستی؟"

وای گفتم و در حالی که به سمت در خروج ساختمون می‌دویدم رو به نیما داد زدم:

-بای برادر.

و رفتم بیرون. ان‌قدر تند دویدم که بالاخره به پارک رسیدم اول از همه کیوان رو دیدم که داشت با تیام و کاوه حرف می‌زد و زیرزیرکی السا رو می‌پایید و بعد السا رو دیدم که بی‌تفاوت با اون مانتوی جیگری و شال مشکی که موهای مشکی‌اش را یه طرف ریخته بود بیرون و اونرژ جیگری بدجوری دلبری می‌کرد!

ولی اگه صحبت از دلبری بود، کیوان باید با اون تیپ سیاه و جذابی که زده بود دل السا رو می‌برد و السا چقد سخت بود در برابر کیوان!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sars.ha
موضوع نویسنده

-SAHEL-

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
450
926
مدال‌ها
2
به بچه‌ها رسیدم و سلام کردم که همه جواب رو دادند. با کنجکاوی دنبال نیلا می‌گشتم برای همین و رو به السا گفتم:
- نیلاکجاست؟ ان‌قدر پافشاری روی این قرار داشت، خودش کجاست؟
السا خنثی گفت:
- نیلا رفته بود توی آب خوری پارک آب بخوره، که دیدم دیر کرده، برای همین رفتم دنبالش که دیدم بله! مهرزاد اون پشت‌ها گیرش انداخته و احتمالاََ الان دارن لاو می‌ترکونن!
زدم زیر خنده و سری با تاسف تکون دادم و منتظر شدم تا نیلا و مهرزاد برگردند... .
***
چند دقیقه گذشته بود که برگشتم سمت کیوان و عصبی گفتم:
-‌ برو دست اون دوستِ، دختر بازت رو بگیر بیار، دیگه دارم کم‌کم سر نیلا غیرتی می‌شم ها... چرا نمیان؟!
کیوان دست‌هاش رو به حالت تسلیم بالا آورد و گفت:
- حالا چرا خشونت؟
نگاهی به پشت سرم کرد و گفت:
- بیا، اومدن.
سریع برگشتم پشت سرم که نیلا و مهرزاد رو دیدم که داشتن به این سمت می‌اومدن و می‌خندیدن.
ابرویی بالا انداختم و خیره نگاهشون کردم که بالاخره رسیدن بهمون.
مهرزاد نیشخندی به روم پاشید و گفت:
- چه عجب اومدی پرنسس... .
چشم غره‌ای نثارش کردم و با ابروهای بالا رفته به نیلا که سرش پایین بود خیره شدم.
متوجه سنگینی نگاهم شد و سرش رو بالا آورد و سوالی بهم خیره شد.
نامحسوس به مهرزاد که به سمت کیوان اینا می‌رفت اشاره کردم.
نیلا لبخندی زد و روش رو به سمت السا که بی‌تفاوت نگاهشون می‌کرد برگدوند.
 
موضوع نویسنده

-SAHEL-

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
450
926
مدال‌ها
2
السا مثل همیشه ضدحال زد و گفت:

- ا‌‌ن‌قدر بحث نکنید، راه بی‌افتید بریم.

و ما هم به تبعیت از حرفش راه افتادیم.

رو به السا به شوخی گفتم:

- این چه تیپیه سارا؟ نمی‌گی من غیرتی می‌شم می‌زنم شقّه شقّت می‌کنم؟!

السا هم مثل همیشه ریشه این شوخی رو گرفت و شروع کرد.

السا: اوه دَنی بس کن.

با لجاجت گفتم:

- نه سارا تو نمی‌تونی.

السا با حرص گفت:

- عشقم، دنی! بابا بیخیال من شو تورو جون خودت.

با تاکید گفتم:

- سارا!

السا با حرص آشکاری که داخل صداش موج می‌زد گفت:

- ای کوفت سارا، درد سارا، سارا بیاد سر قبرت حلوا پخش کنه نکبت!

با ناراحتی گفتم:

- می‌خواستم بگم چقدر خوشتیپ شدی الاغ... .

شیطون ادامه دادم:

- نکنه به خاطر دیدن یارِ؟!

السا با بی‌حواسی گفت:

- خفه! یار خره کیه؟

با تعجب ادامه داد:

- نکنه اون اون اُمُّل و می‌گی؟

سرزنش گرانه نگاهش کردم و سری با تاسف تکون دادم و گفتم:

- احمق، خاک بر سرت! مثلاً خاطرخواهته ها!

السا با لجبازی گفت:

- نمی‌خوام؛ می‌خوام صد سال سیاه نباشه!

لب‌هام و کج کردم و گفتم:

- خری دیگه.

اون روز روز هیجانی‌ای برای من نشد، بلکه خیلی هم مزخرف بود؛ هم فیلم مسخره بود... هم حوصله‌ام سر رفت... .

گرچه... فکر نمی‌کنم این قضیه درمورد بقیه صدق کنه!

مگه اصلا نیلا و مهرزاد گور به گور شده فیلم هم دیدن؟!

همین‌طور کیوان، که فقط درحال دید زدن السا توی اون تاریکی سینما بود و السا که خیلی با هیجان داشت اون فیلم مزخرف رو می‌دید! کاوه هم خیلی شیک خوابید و تیام هم پا به پای السا نشست اون فیلم غمگین رو دید!

تازه صحنات جالب‌تری هم دیدم! تیام به پهنای صورت به خاطر اون تیکه مرگ دخترِ به دست پسرِ اشک ریخت!

خلاصه که فقط من بودم که اون وسط نگران اون پولی بودم که ریخته بودم تو جیب صاحب سینما... .
 
موضوع نویسنده

-SAHEL-

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
450
926
مدال‌ها
2
***

(السا)

با صدای نکره نهال کمب بین چشم‌هام رو باز کردم و بهش که شبیه بز بالا سرم ابستاده بود نگاه کردم.

نهال هم با دیدن چشم‌های بازم گفت:

- الی؟ الی؟ خبر مرگت بلندشو بپوش بریم مدرسه.

اَهی گفتم و نیم خیز شدم.

با صدای دورگه‌ای گفتم:

- اه! داشتم می‌کپیدم ها.

نهال تو سری بهم زد و گفت:

- خر! مدرسه داریم.

- مگه تعطیل نشدیم؟

نهال با خشم گفت:

- السا اون دیروز بود!

پوفی کشیدم و از جام بلند شدم، یونی فرم مدرسه رو پوشیدم؛ کوله‌ام رو روی دوشم انداختم و با نهال راهی مدرسه شدیم.

وقتی وارد مدرسه شدیم نیلا رو دیدیم که توی پاتوق همیشگی حیاطمون تنها نشسته بود و انگار که منتظر ما بود.

بهش رسیدیم و خیلی سریع یه پس گردنی نثارش کردم و با نیش باز گفتم:

- سلام.

نیلا با ضرب از جاش پرید و حرصی نگاهم کرد که زبون درازی بهش کردم.

نهال هم تک خنده‌ای به این دیوونه بازیمون زد و نشست رو زمین پیش نیلا و منم برای ایمنی بودن جون خودم از نیلا فاصله گرفتم و کنار نهال نشستم.

نیلا بیخیال من شد و پر انرژی گفت:

- سلام‌سلام، چطورید؟

با ناله گفتم:

- ما اصلا خوب نیستم.

نیلا با تعجب گفت:

- اِع چرا؟

نهال لب برچید و رو به نیلا گفت:

- خودت فکر میکنی چرا خوب نیستیم؟

نیلا گیج بهمون نگاه کرد که من و نهال باهم با صدای ناراحتی گفتیم:

- شیر موزیان!

امروز ورزش داشتیم، دبیر ورزشمون یه خانم بداخلاق بود به نام شیردلان که بخواطر اخلاق گندش، همیشه زنگ ورزش زیبامون رو خراب می‌کرد و به خواطر همین هممون ازش متنفر بودیم!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین