- Aug
- 450
- 926
- مدالها
- 2
(راوی)
- بانو آرالیا چه دستوری میفرمایید؟
بانو آرالیا نگاهی به جسم بیجان السا که بر زمین افتاده بود انداخت و با تردیدی که در صدایش مشخص بود گفت:
- ب... بکشینش
خدمتکارش که متوجه تردید در صدای آرالیا شده بود با هراس گفت:
- نه بانو. ما نمیتوانیم اینکار را بکنیم. ماریا تیزتر از این حرفهاست. اگر بلایی سرشان بیاید، ما را مجازات میکند!
آرالیا کمی اندیشید و محکم گفت:
- درسته... .
رو به کسی که قصد کشتن السا را داشت و بالا سرش ایستاده بود گفت:
-کافیه، باید برویم؛ ماریای احمق الان هاست که سر برسه.
عصایش را برداشت و بر زمین کوبید و در آخر نگاهی به دخترک بیجون روی زمین انداخت و لحظه ای بعد.. .دیگر آنجا نبود! ماریا از راه رسید. اخمی کرد و به دخترک خیره شد، او را آرام از روی زمین بلند کرد و روی تختش گذاشت و عصبانی به سمت قصر آرالیا حرکت کرد... .
- بانو آرالیا چه دستوری میفرمایید؟
بانو آرالیا نگاهی به جسم بیجان السا که بر زمین افتاده بود انداخت و با تردیدی که در صدایش مشخص بود گفت:
- ب... بکشینش
خدمتکارش که متوجه تردید در صدای آرالیا شده بود با هراس گفت:
- نه بانو. ما نمیتوانیم اینکار را بکنیم. ماریا تیزتر از این حرفهاست. اگر بلایی سرشان بیاید، ما را مجازات میکند!
آرالیا کمی اندیشید و محکم گفت:
- درسته... .
رو به کسی که قصد کشتن السا را داشت و بالا سرش ایستاده بود گفت:
-کافیه، باید برویم؛ ماریای احمق الان هاست که سر برسه.
عصایش را برداشت و بر زمین کوبید و در آخر نگاهی به دخترک بیجون روی زمین انداخت و لحظه ای بعد.. .دیگر آنجا نبود! ماریا از راه رسید. اخمی کرد و به دخترک خیره شد، او را آرام از روی زمین بلند کرد و روی تختش گذاشت و عصبانی به سمت قصر آرالیا حرکت کرد... .