جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بازی مرگ جلد اول مجموعه خانه عجیب] اثر «ساحل پورده و نهال رادان کاربران انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط -SAHEL- با نام [بازی مرگ جلد اول مجموعه خانه عجیب] اثر «ساحل پورده و نهال رادان کاربران انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 938 بازدید, 22 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بازی مرگ جلد اول مجموعه خانه عجیب] اثر «ساحل پورده و نهال رادان کاربران انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع -SAHEL-
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

-SAHEL-

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
450
926
مدال‌ها
2
بعضی‌ها رفتن فوتبال، بعضی‌ها بسکتبال و والیبال. منم چون اصلـاً حال نداشتم رفتم سمت نهال و بچه‌ها و گفتم:

- من حال ورزش ندارم می‌رم بشینم بغل در مدرسه.

نهال خیلی سریع به سمتم اومد و گفت:

- منم میام.

یاسمین: من و نیلا می‌ریم فوتبال. مبینا هم می‌ره پیش کوثر، باشه؟

مبینا لبخند غمگینی زد و باشه‌ای گفت و با یاسین و مبینا رفتن. مبینا خواهر دوقلوی یاسمین بود و طی تصادفی از قسمت پا فلج شده! بیچاره مبینا... مادر و پدرش هم از جدا شدن و این‌ها پیش مادرشون زندگی می‌کنن. سری با تاسف تکون دادم و به صحبت نهال و مبینا گوش دادم که داشتن در مورد یه سریال ترکیه‌ای مزخرف که جدیداً اومده بود صحبت می‌کردن؛ واقعا چه بحث جذابی می‌تونه در مورد فیلم‌های ترکیه‌ای باشه؟ اون فیلم‌ها که تا آخرش مشخصه.

نهال: ولی حق اِد... .

منتظر ادامه حرفش بودم که یهو... از شانس قشنگم، از بیرون مدرسه توپی خورد توی فرق سرم. اِی خر... بی... استغفرالله... الهی هپاتیت بگیری، بمیری، اِی الهی سنگ قبرت رو با نوشابه بشورم. با دست‌های خودم حلوات رو پخش کنم. درحال لعن و نفرین کردن شخص مجهول بودم که در مدرسه که تا نیمه باز بود تا آخر باز شد و در کمال تعجب مهرزاد و کیوان و تیام اومدن داخل.

مهرزاد: سلام!

با حرص همون‌طور که دستم رو روی سرم می‌مالیدم غریدم:

- سلام بر علاف‌های جامعه، تف تو روحتون سرم ترکید، توپ کدوم خری بود؟

کیوان تک خنده‌ای کرد (که چال السا کُشش افتاد بیرون، دِ لامصب اون‌جوری نخند... دلت می‌خواد غش کنم؟) و گفت:

- علیک سلام! جون تو همین الان کتاب کنار گذاشتیم، و در مورد توپ هم باید بگم که... توپ من بود!

با تخسی گفتم:

-جون خودت و اون توپ لعنتی‌ات.

نهال نگاهی بهم انداخت و رو به کیوان گفت:

- باشه‌باشه، شماها پروفسور اصلا.

تیام چشم غره‌ای به کیوان رفت و گفت:

- سلام. خوبید؟ ببخشید توپ واسه ما بود. داشتیم والیبال بازی می‌کردیم جلوی مدرستون، افتاد تو... .

نگاهی به پشت سرمون کرد که با ترس رو به مهرزاد و کیوان گفت:

- اوه‌اوه، بچه‌ها بدویید... معلم‌شون اومد!

تا خواستند سریع از مدرسه برن بیرون صدای شیرموز(شیر دلان؛ همون دبیر ورزش)از پشت سرمون شنیده شد.
 
موضوع نویسنده

-SAHEL-

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
450
926
مدال‌ها
2
با وحشت برگشتیم پشت سرمون و شیرموز رو دیدیم که دست به سی*ن*ه و با اخم غلیظی ایستاده بود، بلافاصله با تهدید گفت:

- معافی؟ رادان؟ آقایون کی باشن؟

نهال موضع خودش رو حفظ کرد و صداش رو صاف کرد و گفت:

- ببخشید خانم، پسردایی‌هام هستن! (اِی دروغگو! ) توپشون خورد تو سر السا.

پسرها سلامی دادن. شیرموز با اخم و چشم‌هایی که داد می‌زد حرف نهال رو باور نکرده با همون اخم دست‌هاش رو توی هوا روبه پسرها تکون داد و گفت:

- بفرمایید بیرون ببینم آقایون... این‌جا مدرسه دخترانه هست، شما نمی‌تونید بیاید داخل.

پسرها خیلی سریع مدرسه رو ترک کردند و شیرموز هم با یک چشم غره‌ای، از پیش‌مون رفت. نفسی از سر آسودگی کشیدم و برگشتم سمت نهال، که صدای دویدن از پشت سرم شنیدم.

دوباره برگشتم که نیلا رو دیدیم که با هیجان به سمت‌مون می‌دوید و وقتی بهمون رسید با ذوق دست‌هاش رو به هم زد و گفت:

- وای! عشق من بود؟!

دهن کجی کردم و گفتم:

- آره تحفه‌تر از خودت بود.

نیلا به حالت غش خودش رو توی بغل نهال انداخت

نهال با چندش گفت:

- اه‌اه جمع کن خودتو نی‌نی(مخفف نیلا)!

نیلا با همون ذوق گفت:

- می‌دونی تولدم واسه‌ام چی خرید؟

نهال با تعجب گفت:

- چی؟ چی خرید؟

نیلا:

- یه جعبه قرمز رنگ بود، که توش یه خرس سفید و خوشگل بود و توی بغل خرسِ از این شیشه‌هایی که توش نامه می‌زارن، وای اسمش رو یادم نیست، حالا هرچی... از اون‌ها توی بغل خرسِ بود.

به شوخی گفتم:

- هی روزگار... خوشبحالت نیلا جون، ما که از این عشاق نداریم!

نیلاد تو سری بهم زد و گفت:

- بیا خودم واست جور می‌کنم اَبله!

نهال پقی زد زیر خنده و گفت:

- آره‌آره لابد با وجود کیوان؟

این‌دفعه من بودم که می‌زدم توی سر نهال، و گفتم:

- هوی نهال، هیچ ربطی به کیوان نداره، من خودم از این چندش بازی‌ها خوشم نمیاد!

نهال دهن کجی بهم کرد و گفت:

- هه‌هه تو که راست می‌گی!

با حرص نگاهش کردم که نیلا بحث رو جمع کرد و گفت:

-خب بی‌خیال حالا بچه‌ها، بیاید بریم بازی.

نهال: بریم
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.


[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: -SAHEL-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین