- Aug
- 450
- 926
- مدالها
- 2
بعضیها رفتن فوتبال، بعضیها بسکتبال و والیبال. منم چون اصلـاً حال نداشتم رفتم سمت نهال و بچهها و گفتم:
- من حال ورزش ندارم میرم بشینم بغل در مدرسه.
نهال خیلی سریع به سمتم اومد و گفت:
- منم میام.
یاسمین: من و نیلا میریم فوتبال. مبینا هم میره پیش کوثر، باشه؟
مبینا لبخند غمگینی زد و باشهای گفت و با یاسین و مبینا رفتن. مبینا خواهر دوقلوی یاسمین بود و طی تصادفی از قسمت پا فلج شده! بیچاره مبینا... مادر و پدرش هم از جدا شدن و اینها پیش مادرشون زندگی میکنن. سری با تاسف تکون دادم و به صحبت نهال و مبینا گوش دادم که داشتن در مورد یه سریال ترکیهای مزخرف که جدیداً اومده بود صحبت میکردن؛ واقعا چه بحث جذابی میتونه در مورد فیلمهای ترکیهای باشه؟ اون فیلمها که تا آخرش مشخصه.
نهال: ولی حق اِد... .
منتظر ادامه حرفش بودم که یهو... از شانس قشنگم، از بیرون مدرسه توپی خورد توی فرق سرم. اِی خر... بی... استغفرالله... الهی هپاتیت بگیری، بمیری، اِی الهی سنگ قبرت رو با نوشابه بشورم. با دستهای خودم حلوات رو پخش کنم. درحال لعن و نفرین کردن شخص مجهول بودم که در مدرسه که تا نیمه باز بود تا آخر باز شد و در کمال تعجب مهرزاد و کیوان و تیام اومدن داخل.
مهرزاد: سلام!
با حرص همونطور که دستم رو روی سرم میمالیدم غریدم:
- سلام بر علافهای جامعه، تف تو روحتون سرم ترکید، توپ کدوم خری بود؟
کیوان تک خندهای کرد (که چال السا کُشش افتاد بیرون، دِ لامصب اونجوری نخند... دلت میخواد غش کنم؟) و گفت:
- علیک سلام! جون تو همین الان کتاب کنار گذاشتیم، و در مورد توپ هم باید بگم که... توپ من بود!
با تخسی گفتم:
-جون خودت و اون توپ لعنتیات.
نهال نگاهی بهم انداخت و رو به کیوان گفت:
- باشهباشه، شماها پروفسور اصلا.
تیام چشم غرهای به کیوان رفت و گفت:
- سلام. خوبید؟ ببخشید توپ واسه ما بود. داشتیم والیبال بازی میکردیم جلوی مدرستون، افتاد تو... .
نگاهی به پشت سرمون کرد که با ترس رو به مهرزاد و کیوان گفت:
- اوهاوه، بچهها بدویید... معلمشون اومد!
تا خواستند سریع از مدرسه برن بیرون صدای شیرموز(شیر دلان؛ همون دبیر ورزش)از پشت سرمون شنیده شد.
- من حال ورزش ندارم میرم بشینم بغل در مدرسه.
نهال خیلی سریع به سمتم اومد و گفت:
- منم میام.
یاسمین: من و نیلا میریم فوتبال. مبینا هم میره پیش کوثر، باشه؟
مبینا لبخند غمگینی زد و باشهای گفت و با یاسین و مبینا رفتن. مبینا خواهر دوقلوی یاسمین بود و طی تصادفی از قسمت پا فلج شده! بیچاره مبینا... مادر و پدرش هم از جدا شدن و اینها پیش مادرشون زندگی میکنن. سری با تاسف تکون دادم و به صحبت نهال و مبینا گوش دادم که داشتن در مورد یه سریال ترکیهای مزخرف که جدیداً اومده بود صحبت میکردن؛ واقعا چه بحث جذابی میتونه در مورد فیلمهای ترکیهای باشه؟ اون فیلمها که تا آخرش مشخصه.
نهال: ولی حق اِد... .
منتظر ادامه حرفش بودم که یهو... از شانس قشنگم، از بیرون مدرسه توپی خورد توی فرق سرم. اِی خر... بی... استغفرالله... الهی هپاتیت بگیری، بمیری، اِی الهی سنگ قبرت رو با نوشابه بشورم. با دستهای خودم حلوات رو پخش کنم. درحال لعن و نفرین کردن شخص مجهول بودم که در مدرسه که تا نیمه باز بود تا آخر باز شد و در کمال تعجب مهرزاد و کیوان و تیام اومدن داخل.
مهرزاد: سلام!
با حرص همونطور که دستم رو روی سرم میمالیدم غریدم:
- سلام بر علافهای جامعه، تف تو روحتون سرم ترکید، توپ کدوم خری بود؟
کیوان تک خندهای کرد (که چال السا کُشش افتاد بیرون، دِ لامصب اونجوری نخند... دلت میخواد غش کنم؟) و گفت:
- علیک سلام! جون تو همین الان کتاب کنار گذاشتیم، و در مورد توپ هم باید بگم که... توپ من بود!
با تخسی گفتم:
-جون خودت و اون توپ لعنتیات.
نهال نگاهی بهم انداخت و رو به کیوان گفت:
- باشهباشه، شماها پروفسور اصلا.
تیام چشم غرهای به کیوان رفت و گفت:
- سلام. خوبید؟ ببخشید توپ واسه ما بود. داشتیم والیبال بازی میکردیم جلوی مدرستون، افتاد تو... .
نگاهی به پشت سرمون کرد که با ترس رو به مهرزاد و کیوان گفت:
- اوهاوه، بچهها بدویید... معلمشون اومد!
تا خواستند سریع از مدرسه برن بیرون صدای شیرموز(شیر دلان؛ همون دبیر ورزش)از پشت سرمون شنیده شد.