جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

دلنوشته {بال‌های سوخته} اثر •زهرا غلامی کاربر انجمن رمان بوک•

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کاربران توسط YAMUR با نام {بال‌های سوخته} اثر •زهرا غلامی کاربر انجمن رمان بوک• ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 816 بازدید, 15 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کاربران
نام موضوع {بال‌های سوخته} اثر •زهرا غلامی کاربر انجمن رمان بوک•
نویسنده موضوع YAMUR
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط YAMUR
موضوع نویسنده

YAMUR

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Nov
1,025
8,545
مدال‌ها
3
در گستره‌ی تیره و لایتناهی خاطرات، صدای جانت همچون نجوای باران بر بام‌های خاموش شب بر دلم می‌پیچد. چشمانت مانند دو دریای خموش و خونین، تصویری از وداع جانگدازمان را بر آینه‌ی دلم می‌نگارند. دستانت، همان لاله‌های بی‌جان دلدادگی‌مان، در سکوتی مدهوش فرو رفته‌اند. امان از فاصله‌ای که هر لبخند گمشده‌مان را چون تیغی بر جانم می‌نشاند و تنهایی بی‌پایانم را روان‌سوزتر می‌کند. ای کاش می‌شد در آغوش سردت آرام یابم و از این فاصله‌ها تا ابدالدهر بگریزم.


ابدالدهر: برای همیشه. لایتناهی: بی‌انتها، بی‌نهایت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

YAMUR

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Nov
1,025
8,545
مدال‌ها
3
چشمانت، آن ستارگان مشعشعی که روزی در قیرگونی‌های زندگانی‌ام می‌درخشیدند، حالا در هزارتوی خاطراتم به خاموشی گراییده‌اند.
هر بار که به آینه می‌نگرم، سایه‌ای از تو را در پس چهره‌ام می‌بینم؛ گویی تو در تار و پود جانم تنیده شده‌ای.
می‌خواهم فریاد بزنم: "رهایم کن!" اما صدایم در حنجره‌‌ی رنجورم خاموش می‌شود؛
گویی غده‌ای به نام عشق نمی‌گذارد که حتی سخن از رها کردن یادت بزنم.
می‌بینی ای جانِ از دست‌ رفته‌ام، من حتی برای یافتن ردی از عطر تو، خفقان را هم به جان می‌خرم... .


مشعشع: براق، تابان. خفقان: خفگی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

YAMUR

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Nov
1,025
8,545
مدال‌ها
3
دلم شرحه‌ شرحه است؛ خون از روحم چکه می‌کند و پیراهن سپید بختی‌ام را گلگون کرده است.
آری! دلم دست به خودکشی زده است،
که شاید تویی که در لا‌به‌لای بطن‌ها و عروق‌اش لانه گزیده‌ای را طرد کند.
ولی او نمی‌داند که تو هرشب در مغزم برایم "دوستت دارم" می‌سرایی...!
 
موضوع نویسنده

YAMUR

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Nov
1,025
8,545
مدال‌ها
3
در خلوت جانگذار و مسکوت دل‌گذشت‌هایمان،
در سپیده‌دم زمهریر و کرخت، نقطه‌ای که نه آغاز است و نه پایان، به یاد ندارم در کدامین سحرگاه خاکسترگون آسمان فرو ریخت و جانم در سایه‌ی رنجی بی‌انتها غوطه‌ور شد. در این صحرای بی‌کران، گلی پژمرد که نه شفای باران یافت و نه روشنی خورشید را و شاید آن گل لیلی خونین دیده‌ی تو باشد رفته‌ی بی‌جانم... .
 
موضوع نویسنده

YAMUR

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Nov
1,025
8,545
مدال‌ها
3
مغزم شبانگاهان نقش یک پخش‌کننده‌ی خاطرات را بی‌نقص و تمام و کمال ایفا می‌کند.
چشم‌هایم خون می‌بارند، برای خون‌هایی که زمین را سرخ کرده بودند و دستی که بی‌یاریگر مانده بود.
گوش‌هایم «جان‌دلم»هایی که تنها سهم من بود را بلندتر از همیشه پژواک می‌کنند.
قلبم ذره‌ذره می‌سوزد‌ و دگر خونی نیست، جانِ بی‌جانم.
ای‌کاش نور شب‌های ظلماتم نبودی.
ای‌کاش هرگز مرا در آغوشت محبوس نمی‌کردی.
ای‌کاش هرگز زیر باران قدم نمی‌زدیم.
ای‌کاش خیابان‌ها‌ی این شهر مرده را، به نام خودت نمی‌زدی.
و ای‌کاش، این همه ای‌کاش بی‌پایان برایم به یادگار نمی‌گذاشتی... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

YAMUR

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Nov
1,025
8,545
مدال‌ها
3
در ویرانه‌های سکوت، دل من آینه‌ای ترک‌خورده است که هر خطِ شکسته‌اش، پژواک فریادی بی‌صداست. عشقت، گنبدی از آتش سرد، نیوشای دردهای ناگفته‌ای‌ست که زهری مهلک در گلوگاه زمان فرو می‌نهد. یاد تو، مثل سایه‌ای بی‌پناه در مه، میان پرتگاه‌ نبودن و بودن دست‌ و پا می‌زند. هر لحظه به مرز فراموشی پرت می‌شود، اما باز بازمی‌گردد؛ چون بزرگ‌ترین تناقض زندگی که هم زخم است و هم درمان. من، در این هولِ انکار، اسیر رقص خاموش خاطره‌هایم، در قفسی از حسرت‌های شلاق‌زننده زندگی می‌کنم جایی که مرگ و زندگی، لبخندِ یکدیگر را در آغوش گرفته‌اند و من فقط به تماشای این ستم دلسوز نشسته‌ام.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین