جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فن‌فیکشن [براسان] اثر «Nafiseh_H نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته فن فیکشن کاربران توسط Nafiseh.H با نام [براسان] اثر «Nafiseh_H نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 464 بازدید, 7 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته فن فیکشن کاربران
نام موضوع [براسان] اثر «Nafiseh_H نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nafiseh.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nafiseh.H
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
بسم‌ الله؛
براسان
Nafiseh_H
ژانر: فانتزی، طنز
عضو گپ نظارت S.O.W(11)
خلاصه:
قلدرهای روانی که چیزی از قانون و منطق و شعور سرشون نمیشه و تو یه طویله‌‌ی شیک و پیک زندگی می‌کنن.
تو افسانه‌ها میگن هرکی بره تو این طویله وقتی برمیگرده مغزش سر جاش نیست و از اثرات سر و کله زدن با این قلدرها روانی شدنه... ‌.
می‌دونین تو افسانه‌ها زیاد چرت و پرت اومده یکیشونم اینه ادمایی که از این طویله زنده بیرون اومدن اقدام به خودکشی کردن... ⁦( ・ั﹏・ั)⁩



یوهاهاهاهاهاهاها؛ تقدیم به اِلی روانی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
آدامسش رو خیلی با سلیقه زیر دسته‌ی صندلی چسبوند و با لبخند‌پیروزمندانه‌ای رو به من گفت:
- سلیقه رو حال کن.
- میگم به پا با این همه خلاقیت آمریکا ندزدتت... .
- اتفاقاً از سمت عوامل داخل بیشتر در خطریم.
یه تای ابروش که بی شباهت به جنگل نبود بالا پرید و همون‌طور که آلوچه‌ش رو می‌خورد گفت:
- چه‌طور؟! نکنه باز رئیس آموش پرورش دنبالت کرده؟
دست‌هام رو تو هم قلاب کردم و خیره به مقنعه‌ی دراز معصومه جواب داوم:
- نه بابا... اون که دیگه روش نمیشه، امروز تو راه مدرسه که می‌اومدیم ریگی دنبال‌مون بود.
الناز دستش رو سمت سقف بلند کرد و با حالت زاری نالید:
- خدایا باز شروع شد.
زینب: خانم ریگی رو میگی؟ چی می‌گفت حالا؟
لب‌هام اندازه‌ی یه قاچ هندونه کش اومدن و جواب داوم:
- آره بابا، ان‌قدر اصرار می‌کرد با ماشین برسونت‌مون ما قبول نمی‌کردیم... اندازه‌ی همه‌ سبسل‌های طیبه قسمم داد ولی مگه قبول می‌کردم؟
الناز: می‌فهممت، خیلی سخته نه؟
متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
- این‌که همه عقده‌هات رو در قالب خواب‌های دروغین بیان میکنی... .
اداش رو در آوردم، دختره‌ی میمون!
رو به زینبِ درازکولا‌ گفتم:
- جدیداً همه چیز رو به مسخره می‌گیره ولی تو این‌جوری نباش... ‌.
گازی به خیارم زدم و همون‌طور که با خرچ‌خرچ می‌جویدمش ادامه دادم:
- آدما فکر می‌کنن دیوونه‌ای.
الناز چپ‌چپکی نگاهم کرد و با کج کردن دهن گفت:
- به جان خودم دهنت رو نبندی ترموستاتت رو له می‌کنم!
خیارم رو سمتش گرفتم و گفتم:
- می‌قولی؟
اِلناز: نه تو بخوری کافیه.
چشم‌هام رو ریز کردم و بیشتر سمت صندلی‌ش متمایل شدم؛
- بقول میگم.
الناز: اه برو گمشو اون‌ور کثافط... یکم بت رو دادم می‌خوای خیار بخورم واست؟!
باز سمتش رفتم که عقبکی رفت.
- خیار بقول.
داد زد:
- درد برو اون‌ور... .
باز قدمی سمتش برداشتم که عقبکی رفت... پاش رو با پام لگد کردم که جیغی کشید و تو سطل آشغال گنده پرت شد.
خب نمی‌خواستم پرت بشه ول خیلی جالب شد، خندیدم و یه گاز دیگه به خیارم زدم.
- اگه می‌قولدی این‌جوری نمی‌شد.
عصبی یه‌جوری از سطل بیرون پرید که کل اون بشکه‌‌ی آشغالی واژه‌گون شد.
الناز: به جان جعفر می‌کشمت!
واقعاً ترسناک شده بود، خیار رو تو دهنم گرفت و با یه جهش از روی میز معلم بالا رفتم.
جیغ زد:
- بیا پایین.
ابروهام رو بالا فرستادم که خودش بالا اومد، هم‌چین پاهاش رو صد و‌هشتاد درجه باز می‌کرد هر لحظه می‌ترسیدم خشتکش پاره بشه.
- به اون خشتکت رحم کن.
نگاه خشمگینش رو سمت زینب پرتاب کرد و باز سمت من چرخید، راستیتش با اون هیکل پر و قد نسبتاً کوتاهش خیلی باحال بود، کقتی هم عصبانی می‌شد اصلاً هواسش به خشتگش که تا‌پایین زانویش می‌اومد نبود.
تو یه حرکت ناگهانی سمتم حمله کرد که جیغ کشیدم:
- جلو بیای افتادیم!
با این حرفم خیارم روی زمین افتاد، نگاه ناباورم رو بین الناز و خیاری که فقط چند بار گازش زده بودم رد و بدل شد.
- این‌جا چه‌خبره؟!
چشم‌های گشاد شده‌م رو به معاون که پشت سر الناز وایساده بود دوختم، چه‌قدر صداش بلند بود!
باز هم صداش بلند شد:
- پرسیدم این‌جا چه‌خبره؟! شما خجالت نمی‌کشین؟
الناز آب دهنش رو قورت داد و سمت اون که پایین وایساده بود چرخید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
خجالت‌زده روی میز نشستم و پاهای درازم رو از روی میز آویزون کردم و وقتی خیالم از ارتفاع راحت شد پریدم. معاون با قیافه‌ای برزخی خط‌کش فلرزی رو جلوی چشم‌موم تکون داد و تهدیدوارانه گفت:
- این‌ها مال بیت‌ال‌ماله اگه می‌شکست؟
پنج نمره از انضباط‌تون کم می‌کنم!
اون لحظه دهنم نچرخید که بگم چه‌طور وقتی شما که وزن‌تون قد فیله روش می‌شینید نمی‌شکنه.
الناز نیشگونی از بازوم گرفت که متقابلاً پاش رو لگد کردم.
وقتی از در بیرون رفت نفس راحتی کشیدم و آب دهنم رو قورت دادم، الناز یه‌جوری نفس می‌کشید که پره‌های بینی‌ش مثل گاو مشکی‌های آمریکایی باز و بسته می‌شد.
هنوز قدمی سمتم برنداشته بود که صدای کل کشیدن حدیث و پشت سرش صدای جیغش باعث شد همه‌ی نگاه‌ها سمتش بچرخه:
- عروس چه‌قدر عنتره ایشالله مبارکش باد، دوماد از اون بدتره ایشالله مبارکش باد... حلقه‌ش چه‌قدر خوشگله... .
با دیدن فرشته که نِسا حلقه دستش کرده بود و همو بغل کرده بودن صدای زینب هم بلند شد:
- ایشالله‌ مبارکش باد.
نگاهم سمت حلقه‌های ست‌شون چرخید، انگشترهای پلاستیکی که یکی عکس باب اسفنجی و اون یکی عکس پاندای کونگ‌فو کار روش بود دست‌شون انداخته بودند.
نسا با جیغ از روی صندلی بلند شد و داد زد:
- یه لحظه خفه شین.... هیس!
مگه ساکت می‌شدند؟ مرجان دوتا انگشتش رو تا ته تو حلقومش فرو کرده بود و چنان سوت می‌زد که کل صورتش مثل لبو سرخ شده بود، حدیث مقنعه‌اش رو در آورده بود و بالای صندلی وایساده بود. حالا یه‌جوری می‌رقصید و موهای کوتاهش رو می‌چرخوند ادم نمی‌دونست فکر می‌کرد عروسی باباشه!
بقیه هم دست می‌زدند و خیار‌خیار رو می‌خوندند.
نسا: میگم خفه شین... بس کنین.
فکر کنم حنجره‌ش پاره شد که با گریه خودص رو به فرشته که می‌خندید و دست می‌زد چسبوند، اوخی آقایی‌ش نیشش اصلاً بسته نمی‌شد!
فرشته با دیدن نسا بلند شد و داد زد:
- خفه شین بذارین خطبه‌ی عقدو بخونیم!
با شنیدن صداش مرجان از روی صندلی بلند شد و پرسید:
- خاک بر سرت نسا، محرم نیستین و اون‌جوری افتادی بغلش؟
فرشته: ویل کن بابا، یکی بیاد خطبه‌ی عقدو بخونه... .
نیشخمدی زدم و قبل از این‌که کسی حرفی بزنه شروع کردم به دست زدم و‌ خوندم:
- النکاح سنتی دخور زشت و غربتی... .
مرجان بازم شروع کرد به جیغ کشیدن و سوت زدن، بقیه هم دست می‌زدند، به اجبار صدام رو بالا بردم و داد زدم:
- بله رو بگو تو لعنتی... بگو!
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
سر و صدا اون‌قدر بلند بود که صدای نسا شنیده نمی‌شد، البته ما شلوغ نبودیم ولی وقتی جوگیر می‌شدیم با انرژی هسته‌ای هم نمی‌شد کنترل‌مون کرد. به‌قول پلنگ صورتی‌مون آدم رو برق بگیره ولی جو نگیره.
- بله رو بگو نسا... ‌.
باز هم صدایی نشنیدم که این‌بار کتاب ریاضی روی دسته صندلی رو حلقه کردم و مثل میکروفرون کرفتمش جلو دهنم...خب آره... کل دهنم رو کردم تو اون حلقه‌ی گرد کتاب و داد زدم:
- دوشیزه‌ی پاکدامنه.
صداها خوابید و حالا همه چشم شده بودن و زوم من؛ با همون صدای بلند ادامه دادم:
- نسا دختر خاله‌ی آمنه که فرشته گفت چشمات استکان چای نباتِ منه... .
الناز یکی کوبید تو سرش و گفت:
- اگه این پاکدامنه پاکدامنا برن خودشون رو بکشن.
نیشگونی از بازوش گرفتم و با هزار زور و زحمت روی دسته‌ی صندلی وایسادم و ادامه دادم:
- بیا به این خر بگو بله، اون حلقه که تو انگشتته هم نعله... .
نسا هرچه‌قدر هم سعی می‌کرد جلوی بستن نیشش رو بگیره موفق نبود، اون‌قدر عشق فرشته کورش کرده بود که بدون شرم از روی صندلی بلند شد و جیغ زد:
- وقتی اینی که تو انگشتمه نعله پس با اجازه‌ی خانم معاون بله!
صدای دست و جیغ بلند شد، اون‌قدر محو صحنه‌ی بوسیدن نسا و فرشته شدم که صدای قیژقیژ دسته صندلی رو نشنیدم و وقتی کج شد صدای جیغ من هم بلند شد، شانس آوردم که فائقه خیلی زود به کمکم شتافت و صندلی رو نگه‌داشت تا بیام پایین.
مینا داشت بین همه شکلات پخش می‌کرد‌، من و الناز و فائقه محو نگاه‌های عاشقانه‌ای که بین فرشته و نسا بدل می‌شد، شده بودیم.
- خیالم از بابت این دوتا جوون هم راحت شد.
فائقه هم نفسی از روی آسودگی کشید و ادامه‌ی حرف من رو‌ گرفت:
- آره... انگار یه بار از رو دوشم برداشته شد؛
من و الناز با چشم‌های گشاد شده سمتش برگشتیم که چشم‌هاش گشاد شد و گفت:
- چیه خب؟ نسا از لج دیگه داشت گند بی‌تی‌اس رو در می‌اورد‌.
الناز: ولی خدایی این تهیونگ رو می‌بینم از دختر بودن خودم خجالت می‌کشم، لعنتی چه‌قدر خوشگله!
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
***
جفت‌ ابروهام رو بالا فرستادم و به گله‌ی معصومه‌اینا که مشغول توضیح دادن ریاضی به بقیه بود نگاه کردم.
کلا ما تو‌ کلاس چندتا‌گله بودیم. گله‌ی خر خون‌ها که عبارته از طیبه که قبل از وارد شدنش سبیلاش سلام می‌داد، یا زینب که با اون قد بلند و اندام لاغرش تیربرق رو شرمنده می‌کرد... و اسما که یه کرکس عاشق بود.
گله‌ی بعدی هم گله‌ی محسنی‌ها بود، فرشته که علاوه بر شوهر نسا بودن آرزو داشت زن محسن باشه، حدیث هم اون یکی هووش بود.
گله‌ی ما هم که چی بگم... والا نخبگان بین.المللی بودیم که متاسفانه استعدادامون تو این مدرسه داره تلف میشه... البته بماند که همه‌ی ما زیر مجموعه‌ی یه گله از گوسفندهای تیزهوش بودیم که با عینک دودی می.اومدن مدرسه... .
با صدای جیغ معصومه نگاهم رو از چرت و پرت‌های توی کتاب گرفتم و به زینبی که سعی داشت مقنعه‌ی معصومه رو بکشه نگاه کردم.
رو به فائقه که سمت چپم نشسته بود پرسیدم:
- به نظرت زینب چِشه؟
فائقه: می‌خواد بهش تج*اوز کنه.
صدای اِلنازو از سمت راستم شنیدم:
- بچه‌ها چشماتون رو نگه دارین چشم و گوشتون باز نشه... .
مرجان با همون لحن خاله زنکونه‌ش و چشم‌های ریز شده‌اش گفت:
- ما علاوه بر چشم و گوش چیزای دیگه‌مونم بازه... ‌.
دستم رو به نشونه‌ی یه لحظه بالا اوردم و گفتم:
- یه لحظه سکوت... .
فائقه: آره... مثل سوراخ‌های بینی‌.
سرم رو تکون دادم و این‌دفعه چهارتایی به صحنه‌ی مقابل‌مون نگاه‌ کردم.
زینب موفق شده بود، مقنعه‌ی معصومه‌ی بی‌چاره یه گوشه افتاده بود، اهم یعنی زیر پاهای حدیثی که با نیش باز داشت به این آبرو ریزی نگاه می‌کرد.
صدای جیغای پی‌درپی معصومه کل کلاس رو پر کرده بود، البته صدای جیع و سوت مینا و حدیثه هم که زینب رو تشویق می‌کردن شنیده میشد.
فائقه: به نظرتون بعدش چی میشه؟
بدون این‌که نگاهم رو از مقابل بگیرم جواب دادم:
- اگه مثل رمانا باشه الان کراشش با رگ قلمبه شده میاد.
اما حقیقت تلخه!
الناز: فقط موهای معصومه رو داشته باشین‌‌.
آره، فکر کنم اخرین باری که سرش رو شونه زده بود شیش ماه پیش بود، یعنی سیم ظرفشویی ما شرف داشت!
زینب آخرین گازش رو از دست معصومه گرفت‌که چنان عربده‌ای کل کلاس رو فرا گرفت که تو عمرم نشنیده بودم.
الناز جیغ زد:
- ای خر آمریکایی این چه صدایی بود!؟
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
زینب بلند شد و با همون ذات همیشه خونسردش لباساش رو‌ تکوند، معصومه هنوز رو زمین داشت‌ گریه می‌کرد.
نیشخندی زد و گفت:
- تا تو باشی به رلای من پیام ندی!
صدای جیغ معصومه از لابه‌لای ناله‌هاش بلند شد:
- عوضی لواشک سفارش دادم!
ابروهاش رو‌کشید تو هم و‌ جواب داد:
- غلط کردی، خب به خودم می‌گفتی!
نمی‌فهمیدم دقیقاً چه‌خبره، بعد از چند دقیقه که جو کلاس یکمی آروم شد همراه الناز و فائقه سمت معصومه که با چشمای قرمز داشت تمرین حل می‌کرد رفتیم و وقتی ازش علت ماجرا رو‌ پرسیدیم گفت:
- اون سری که لواشک سفارش دادیم یادتونه زینب گوشی آورده بود تا وقتی سفارشو آوردن زنگ بزنه؟؟
سرم رو‌تکون دادم که ادامه داد:
- با پسره رل زده نامرد... الان تا شنید لواشک سفارش دادم جیغ و داد کرد.
نفسم بند اومد، زینب که چهارتا رل داشت... علاوه بر محمود و یوسف و داداش آمنه و اون یکی دیگه که میگفت شکل بز کوهیه... .
الناز: عجب مارمولکیه!
هنوز تو هنگ بودیم که فائقه جیغ زد:
- منم می‌خوام!
با دهن باز به این زل زده بودم که یهو داد زد:
- چه دلیلی داره بقیه همسنای ما شوهر داشته باشن ما هنوز فکر کنیم امام خمینی و خامنه‌ای داداشن... این انصاف نیست!
آره خب، این رو راست می‌گفت!
الناز: نه شیخ می‌خوایم نه ملا شوهر می‌خوایم بمولا!
آره‌آره راست می‌گفت، من هم که جوگیر، بلند شدم رو صندلی وایسادم و‌جیغ زدم:
- نه شیخ می‌خوایم نه‌ ملا... شوهر می‌خوایم بمولا!
چند دقیقه نگذشته بود که همه شروع کردن به‌ کف و‌جیغ و‌ تکرار‌ کردن.
این‌بار فرشته که بیشتر اوقات مدرسه رو با لس آنجلش اشتباه می‌گرفت‌ جوگیرانه شعار داد:
- نه روسری نه تو سری حکومت دوست‌پسری!
ایول‌ بابا!
همه دست می‌زدن و‌اون هم جوگیرانه رو صندلی پرید، خودکار مشکی نسا رو‌جلوی دهنش‌گرفته بود و شبیه امیر تتلو‌ موقع جوگیری باز داد زد:
- نه‌تو سری نه رو سری حکومت دوست پسری!
انگار همه جوگیر شده بودند، مرجان که یه گوشه واقعاً داشت گریه می‌کرد.
کاش بهش می‌گفتم خانم گفته تو بهشت شوهر هم هست از اون خوشگلاش و‌ فقط لازمه نماز بخونه.
همه تو داشتیم شعار میدادیم و شوهرشوهر می‌کردیم که یهو در کلاس باز شتاب باز شد، من رو صندلی و فرشته رو صندل روبه‌روییم خودکار به دست جلو دهنش.
با دیدن خانم ناظم انگار یه پارچ آب سرد ریختن روم.
- یا ایها الذین آمنو و عملو الصالحات... .
با صدای زینب که روسریشو تا بینی پایین‌ کشونده بود و داشت قرآن میخوند حس کردم میخوام خفه‌ش کنم.
- نهم الف این‌جا چه‌خبره؟!
چنان دادی زد که واقعاً ترسیدم.
الناز: الله یاور ماست، ناظم دنبال ماست... فائقه در رو!
با خطکش اومد داخل سمت فرشته که نزدیکش بود دوید، فرشته جیغ زد:
- خانوم غلط کردم، خانوم بخدا سانسور اضافی خوردم... .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین