جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [برفراز قدرت] اثر «الناز h. p کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط *الناز* با نام [برفراز قدرت] اثر «الناز h. p کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,976 بازدید, 25 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [برفراز قدرت] اثر «الناز h. p کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع *الناز*
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط *الناز*
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
36
244
مدال‌ها
2
- می‌دونید من کیم؟ من دخترت هستم، دوقلوی پسرت آرکا، همون کسی‌‌ام که نخواستید... .

از فکر و خیال بیرون آمدم، روبه ملکه سلام دادم و تعظیم کردم، در عوض او خیلی مغرورانه سری تکان داد و پرسید که من چه می‌خواهم. انگار جرعت گفتن واقعیت را همان‌گونه که در ذهنم تصور می‌کردم نداشتم و این به‌شدت بد بود. ذهنم خالی از هر حرفی شده بود و این برای من عجیب بود و مزخرف.
ملکه آندریا: وقت با ارزشم رو گیر نیاورده‌م که صرف تو کنم! بگو چی می‌خوای؟
به جمعیت دورمان نگاهی انداختم، همه مشغول مکالمه‌ی خودشان بودند؛ دوباره به ملکه خیره شدم. خواستم معذرت خواهی کنم و برم؛ اما کسی از پشت دست انداخت پشت کمرم و مرا سفت نگاه داشت. به نیم‌رخش خیره شدم؛ آرکا بود.
آرکا: سلام بانوی من، ایشون دوست من هستن آکوامارین.
چرا؟ چرا نمی‌خواست که به مادر واقعیت را بگوید؟
برای اینکه حفظ ظاهر کرده باشم حرف او را تایید کردم، آرکا بعد از تعظیم کوتاهی دست من را گرفت و از آنجا دور کرد. بعد از اینکه من را به جای خلوتی برد روبه‌رویم ایستاد.
آرکا: حرف‌های خاله رو فراموش کردی؟ مگه نگفت کسی نباید از واقعیت وجودت باخبر بشه؟ آنقدر بی‌ملاحظه و فقط به فکر خودت نباش، لطفا.
- بی‌ملاحظه؟! خدای من ببین کی این رو میگه. بعدشم من هر کاری دلم بخواد می‌کنم و حرف‌های سی‌سی برام مهم نیست! امیدوارم که این رو تا الان فهمیده باشی، جناب برادر.
جدیدا پی برده بودم که خیلی راحت نمی‌توانستم حرف دلم را بزنم
از او رو گرفتم و به سمت خروجی سالن قدم تند کردم هیولای درونم هر لحظه ممکن بود خودی نشان بده، برای همین باید از این عصبانیت نجات پیدا می‌کردم. هوای بیرون خیلی خوب بود، ماه مانند لوستری بزرگ وسط آسمان در حال درخشش بود و ستاره‌ها اطراف او را احاطه کرده بودند. امشب ماه کامل بود، شبی که گرگینه‌ها، پریان و جادوگران به اوج قدرت می‌رسیدند. دور تا دور حیاط را درخت‌های بلند و قد کشیده احاطه کرده بود آبنمای بزرگی هم با مجسمه‌ای که شباهت زیادی به اژدها داشت از دهنش آب خارج میشد و از پایین هم یک کودک سطلی در دست داشت آب از دهن اژدها وارد آن سطل میشد و از لبه‌های سطل می‌ریخت هرچه‌قدر فکر کردم معنی این آبنما را نفهمیدم. زیر هر درختی هم که نگاه می‌کردی دوتا سربازه کله گنده ایستاده بودن و از دیوارهای بزرگ حیاط هم برجک‌هایی دیده می‌شد که انگار محل استراحت سربازهای بالای دیوار بود و سربازها مدام درحال کشیک دادن بودن نفوذ کردن به قصر واقعا سخت بود. بعد از این‌که کمی آرام‌تر شدم به سمت دروازه سالن قدم برداشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
36
244
مدال‌ها
2
صدای هیاهوی چند دقیقه قبل قطع شده بود و فقط سکوت بود، چخبر شده بود؟ از سربازهای جلو در هم خبری نبود یه جای کار لنگ بود. دل‌شوره‌ی عجیبی داشتم به آرامی در سالن را باز کردم و وارد شدم، همه افراد سالن دور هم جمع شده بودند و به وسط سالن خیره بودند. جادوی سیاه از سرتاسر سالن حس می‌شد، این جادو خیلی آشنا بود؛ اما یادم نمی‌آید که برای چه کسی است. صدایی از وسط سالن بلند شد انگار صدای خنده بود. با هزار جور فوت و فن از میان مردم رد شدم و به جلو رفتم. صاف ایستادم و خودم را مرتب کردم و به منبع صدای خنده که الان قطع شده بود خیره شدم. از تعجب چیزی که می‌دیدم نزدیک بود شاخ در بیاورم، این چطور ممکن بود؟ اصلا چطور به اینجا آمده بود؟ باز چه حیله‌ای در سر داشت؟ اضطراب و نگرانی شدیدی درونم حس می‌کردم دست پای خودم را گم کرده بودم قلبم به شدت فشرده میشد. مثل این بود که دستی دور قلبم پیچیده بود و قلبم را فشار می‌داد نفس کشیدن را از یاد برده بودم اصلا حال قابل توصیفی نداشتم. صدای کریه‌اش دوباره بلند شد هنگام حرف زدن بیشتر نگاهش به من بود. انگار اصلا در این جمعیت قرار نداشتم و یک جای خیلی دورتر بودم، صدای گرفته و بلندش در سرم اکو میشد ( من همون‌طور که گفتم یک پیشگو هستم، خبرای خوبی هم برای شما و پادشاهی تون ندارم. دختری به میان شما آمده که از نسله شيطانه، اون قدرت‌هایی داره که فرا تصور تک‌تک شماست. هیچ‌ک.س چهره واقعی اون رو ندیده، چون زیر نقاب یک شخصیت دیگه پنهان شده.) دور خودش چرخی زد و دوباره شروع به حرف زدن کرد. (اون دختر یک جنگ بزرگ رو رهبری می‌کنه و قراره خون‌های زیادی ریخته بشه و هدف اصلیش هم نابودی این پادشاهی هست. اون دختر موهای سیاهی به رنگ تاریکی شب و چشمانی خاکستری و پوستی به رنگ مرده‌ها داره، قبل از اینکه اون شماها رو نابود کنه شما نابودش کنید.) بعد از اتمام حرفش در لحظه غیب شد! جو سنگینی در سالن قصر حکم فرما بود. احساس خفگی داشتم نفس کشیدن برایم بشدت سخت شده بود، به گلویم چنگ زدم که شاید کمکی به بهتر نفس کشیدنم کرده باشم؛ اما دریغ از یک ذره تغییر. دستی دور بازویم حلقه شد و من رو باخود از جمعیت دور کرد، آرکا بود که داشت من رو سمت خروجی سالن می‌برد. همه شاهزاده‌ها داخل حیاط بودن و داشتن درمورد این اتفاق و پیشگو حرف می‌زدند، که ماهم به جمعشان پیوستیم. حالم اصلا خوب نبود سر درد شدیدی داشتم، فکر نمی‌کردم دیدن دوباره اون من رو آنقدر آشفته کنه.
راتین: آکوامارین تو انگار اون رو می‌شناختی. درسته؟
صدای راتین اصلا برایم واضح نبود، چشمانم سیاهی می‌رفت دیگر طاقتم تمام شده بود، آخرین چیزی که حس کردم درد شدیدی که در سرم پیچید و صدای آرکا که اسمم را فریاد می‌زد بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
36
244
مدال‌ها
2
***
(بیست و پنچ سال قبل)
راوی:
زیر نور ماه، با سرعت بر روی اسب می‌تاخت. از شدت خستگی نفس نفس می‌زد و عرق می‌ریخت. بالأخره به مکان مورد نظر در وسط جنگل رسید! خیلی سریع از اسب پیاده شد و به سمت معبد چوبی که در میان درخت‌های جنگل پنهان شده بود رفت. آتش درون آتشدان‌های اطراف کلبه زبانه می‌کشیدند، صدای گرگ و شغال‌ها و جیرجیرک‌ها سکوت جنگل را می‌شکست. شخص به در معبد که نزدیک می‌شود نفس عمیقی می‌کشد و در را باز می‌کند. همین که در را باز می‌کند، سرما به صورت او برخورد می‌کند همه انجمن در آنجا جمع شده بودند. جادوگران بزرگ، هر کدام در جایگاه خود نشسته و منتظر کامل شدن جمع‌شان بودند.
یکی از جادوگرها به اسم لايس به حرف آمد.
لایس: کایرا فکر نمی‌کنی که خیلی دیر رسیدی؟!
کایرا در حالی که بر جایگاه خود می‌نشست گفت:
- نه! به موقع اومدم، قرارمان موقعی بود که ماه کامل به وسط آسمان برسد. پس دیر نکردم، تو زیادی عجله داری لايس.
لايس خواست جواب کایرا را بدهد، جادوگر اعظم که در صدر مجلس نشسته بود، عصای خود را به زمین کوبید. صدای کوبیده شدن عصا به دلیل خالی بودن و تاریک بودن معبد در فضا اکو شد، بعد با صدای بلندی شروع به حرف زدن کرد.
- شما شمن‌های (جادوگر) احمق به جای پیدا کردن راه‌حل، مثل کفتارها به جون هم می‌افتید. در این مجلس فقط باید به فکر نجات خودمان باشیم و خطراتی که به اندازه‌ی یک ذره ناچیز هم باشد رو باید از بین ببریم. این خطری که پیش‌رو داریم اصلا ساده نیست، پس بی‌فکری نکنید.
چه کسی فکر می‌کرد روزی برسد که چهار تن از بزرگ‌ترین جادوگران این سرزمین از ترس یک نطفه که هنوز به دنیا هم نیامده بود آنقدر به هراس بیفتند. در آن مکان تاریک و سرد که فقط با چند شمع کوچک روشن شده بود، عنکبوت‌هایی که آنجا لانه کرده بودند و سیرسیر موش‌هایی که از لابه‌لایه اشیاء حرکت می‌کردند و سرهایی که گمان میشد متعلق به بز باشد از دیوارها آویزان بود، همه اینها باهم باعث خوفناک شدن آن معبد چوبی شده بود. جادوگر چهارم به اسم داریا سکوت را می‌شکند.
داریا: اول از همه باید زن باردار را پیدا کنیم و بعد کارش را تمام کنیم.
کایرا: درسته؛ اما باید دعا کرد که شخص مهمی نباشد.
پاکر رئیس انجمن شمن‌ها داشت حرف‌های آنها را برسی می‌کرد تا به نتیجه‌ای برسد، در این کار موفق هم شد چون ایده‌ی خوبی به ذهنش رسیده بود.
پاکر: می‌توانیم از جادوی حقیقت استفاده کنیم و راحت‌تر پیدایش کنیم. همونطور که کایرا هم گفت باید از (ایندرا) خدای اهریمن دعا کنیم که شخص مهمی نباشد، وگرنه نابود کردنش سخت خواهد شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
36
244
مدال‌ها
2
چند لحظه بعد همه در زیر زمین مخفی معبد به دور کاسه‌ای بزرگ از جنس مس جمع شده بودند. همه چیز برای اجرای طلسم حقیقت مهیا بود. فقط وردهای لازم مانده بود. با اشاره‌ی پاکر به شکل دایره دور کاسه بزرگ که مایع سیاه رنگی در آن می‌جوشید، جمع شدند و دست های یک‌دیگر را گرفتند. آرام شروع به خواندن ورد کردند. با هر کلمه‌ای که گفته میشد، هوای داخل اتاق سردتر و متلاطم‌تر از قبل میشد و صداها بلند تر از قبل؛ خیلی از این وضعیت نگذشت که به یکباره تمامی آتش‌ها و شمع‌ها خاموش شد و فقط صدایی که شبیه به باد بود که در آن فضای بسته می‌پیچد. اعضا بدون توجه به وضعیت پیش رو باز هم به ادامه جادو پرداختند که بالأخره تمام شد و این بار پاکر با صدای بلند شروع به حرف زدن کرد.
- ای اهریمن قدرتمند! ای خدای تاریکی! درخواست ما را به درگاه خود قبول کن؛ راه درست را به ما نشان بده. بچه‌ای را که خدای روشنایی برای شکست یاران تو فرستاده، به ما نشان بده.
بعد از اتمام حرف‌های پاکر، تمامی شمع‌ها و آتش درون آتشدان‌ها دوباره روشن شدند، مایع درون کاسه از رنگ سیاه و لزج مانند به آبی شفاف تغییر کرد و تصویری در آن نمایان شد. همه‌ی آن‌ها از دیدن تصویر شخص آشنا متعجب شدند!
داریا‌: نقشه اول را امکان نداره بتونیم انجام بدیم.
لايس روبه پاکر کرد.
- پاکر ما عمراً توان دشمنی شاه را نداریم، ما حتی نمی‌توانیم به نطفه شکل گرفته داخل شکم این زن آسیب جزئی هم بزنیم.
- ما از خدای تاریکی درخواست کردیم؛ حال که به ما لطف کرده، می‌خواهيد جا بزنید؟ قطعا راه‌حلی برای این کار هم هست.

***
زمان حال
راوی:

بعد از بی‌هوش شدن آکوامارین، آرکا سریع او را به قلعه تلپورت کرد و به اتاقش برد. همون لحظه هم دانته با تلپورت بقیه را هم با خود به قلعه برد. آلیا و آلسترا هم با عجله به اتاق آکوامارین رفتند، تا حالش را برسی و درمان کنند، بدن آکوامارین از شدت تب درحال آتش گرفتن بود. به هیچ عنوان حال قابل توضیحی نداشت. بعد از اینکه دخترها با زور پارچه‌ی خیس، درمان‌ و معجون‌‌های گیاهی، تب مارین را کاهش دادند، به آرکا که تمام مدت در حال متر کردن طول و عرض اتاق بود و رونیکا که کنار کمد زانوهایش را بغل گرفته بود و آرام گریه می‌کرد اطمینان دادند که جای نگرانی نیست و فعلا حال آکوامارین ثابت هست.
رونیکا از جای خود بلند شد و روی تخت کنار آکوامارین نشست. نمی‌توانست اشک‌های خود را کنترل کند. رونیکا در این چهار سالی که با آکوامارین بود تا به الآن هیچ وقت این‌گونه او را ندیده بود. به یاد روزی افتاد که آکوامارین برای اینکه به او ثابت کند که می‌تواند با برخود آب به جای زخمش آن را التیام بخشد، چاقوی آشپزخانه را برداشت و دستش را از مچ تا آرنجش را عمیق زخمی کرد و بدون هیچ دردی سمت شیر آب رفت و دستش را زیر آب گرفت که زخم کم‌کم محو شد! چقدر به خاطر اینکار آکوامارین را سرزنش کرده بود! اون هیچ‌وقت از خودش ضعف نشان نداده بود ولی الان از شدت ضعیف بودن غش کرده بود و از زیاد بودن دمای بدنش درحال تشنج بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
36
244
مدال‌ها
2
بعد از رفتن آلیا و آلسترا، آرکا برای آرام کردن رونیکا کنار تخت رفت. دستش را روی شانه‌‌اش قرار داد که همان لحظه با برخورد دستش با رونیکا جریان جرقه مانندی بین آنها رد و بدل شد و وجودشان را گرمای عجیبی فرا گرفت!
آرکا از این اتفاق در شک بود، رونیکا خود را از آرکا دور کرد و گلویی صاف کرد. آرکا سریع بلند شد و از اتاق خارج شد. این حرکت او باعث تعجب رونیکا شده بود؛ اما نمی‌توانست انکار کند که از لمس دست آرکا حس خوبی گرفته بود. تمام بدنش مورمور میشد و این حسی که درونش به وجود آمده بود، زیادی برای او مجهول بود. بعد از گذشت چند دقیقه ماندانا و لونا به همراه آلیا و آلسترا در اتاق جمع شدند.
آکوامارین:
با سردرد شدید و صدای سوت مانندی که در سرم بود، به هوش آمدم. به آرامی چشم باز کردم که با قیافه‌های گرفته و گریان دخترها بالای سرم روبه‌رو شدم. خواستم خودم را کمی بالا بکشم که رونیکا از سمت چپ، من را در آغوش گرفت و به خود فشار داد. از شدتِ دردِ استخوان‌های بدنم، نفسم در سی*ن*ه حبس شد.
- رونیکا! آه لامصب من را کُشتی.
- وای، وای ببخشید! خب... نگرانت بودم.
ماندانا: مارین! ناگهان چه شدی؟ چرا از حال رفتی؟
دوباره صحنه‌های سالن قصر، جلوی چشمانم نقش بست. نفسم بیشتر از قبل تنگ شد و سرم از شدت درد درحال انفجار بود. نباید نسبت به آن ضعف نشان می‌دادم؛ اما دست خودم نبود. انگار که کنترل ذهنم از دست من خارج شده بود.
- خب، فکر کنم باید خیلی چیزها را بازگو... ام، می‌شود یک لیوان آب به من بدید؟
لونا از پارچ کنار تخت لیوانی آب برایم ریخت و به دستم داد. بعد از خوردن آب، نفس‌های عمیقی کشیدم که کم‌کم حالم بهتر شد. آلیا کمی جلو آمد.
- می‌خواهم چک کنم ببینم هنوز هم تب داری یا نه؟
خودم را بالا کشیدم و به تاج تخت تکیه دادم که کارش را راحت‌تر انجام بدهد.
- خوب است، حالت کاملا خوب شده است و جای هیچ نگرانی نیست.
آلسترا هم شیشه‌ای بر روی میز کنار تخت قرار داد.
- اگر تبت برگشت، از این معجون بخور؛ ولی فعلا لازم نیست.
+ ممنون، کاملا خوب شده‌ام. فکر نکنم نیازی به اون باشه.
- امیدوارم همینطور باشه.
به پنجره نگاه کردم هوا کاملا تاریک بود؛ ولی نمی‌دانستم چه موقع از شب هست. لونا از نگاهم به پنجره فهمید که در چه فکری هستم.
- خیلی از نصف شب گذشته. تقریبا می‌شود گفت نصف شب بود که آن اعجوبه‌ی زشت پیدایش شد!
ماندانا‌: راستی، خیلی به چشمم آشنا اومد، انگار که... این زن را جایی دیده‌ام قبلا!
لونا: من هم از پسرها شنیدم که، همین حس را دارن. انگار یک جایی دیدنش‌؛ اما به یاد نمی‌آورند.
- این چطور ممکن است، یعنی قبل از اینکه به زمین بیاید، اینجا بوده؟ اصلا چطوری برگشته است؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
36
244
مدال‌ها
2
باید به جواب سوال‌هایم می‌رسیدم. ملحفه را کنار زدم و از تخت پایین آمدم.
- شما پایین منتظر من باشید؛ کمی دیگر میام تا در این باره حرف بزنیم.
ماندانا به سمت در اتاق رفت و حین باز کردن در گفت:
- پس به پسرها می‌گویم که می‌خواهی با آن‌ها حرف بزنی.
و بعد از در خارج شد و پشت سر او، بقیه‌ هم رفتند. به سمت سرویس اتاق رفتم تا آبی به سر و صورتم بزنم. بعد از اینکه کلی با خودم دوتا چهارتا کردم، به سمت سالن رفتم. همه طبق معمول بر روی کاناپه‌های کناره شومینه نشسته بودند. جلو رفتم و بر روی یکی از آن‌ها نشستم.
- من فکر می‌کنم الان این آمادگی را داشته باشم که به سوالاتتان جواب بدهم!
آرکا: ما که از تو سوالی نپرسیده‌ایم؟!
-اوایل که به اینجا آمدم، از من پرسیدید که چه اتفاقی برای من افتاده است و چگونه احساساتم را از دست داده‌ام... . اتفاقات امشب، یک جورایی یا شاید هم کاملا به گذشته‌ی من مربوط می‌شود!
خاویر با دهن نیمه باز گفت: روز به روز چیزهای جدیدتری را می‌بینیم و می‌شنویم!
- باز این شروع کرد به مزه پراندن.
آرکا: خاویر! کای! قسم می‌خورم یک کلام دیگر حرف بزنید زبانتان را می‌برم، روی کف دستتان می‌گذارم.
- من غلط کردم! بفرمایید ادامه بدید.
کای و خاویر خیلی شبیه کارتون تام و جری هستند که رونیکا هر روز عصر نگاه می‌کرد و کلی از دیدنشان ذوق می‌کرد. از زود تسلیم شدن کای، همه ریزریز می‌خندیدند و سعی می‌کردند خنده‌شان را پنهان کنند که هیچ موفق نبودند.
آرکا: تعریف کن؛ اما از آن‌جایی که شروع ماجرا بود، تعریف کن.
همه مشتاقانه خیره به لب‌های من بودند تا کلامی حرف بزنم.
- خب، ماجرا از هیجده سالگی من شروع شد. دقیقا ده روز قبل از ازدواج ماریسا، دختر پادشاه بخش سه‌ی زمین. من و ماریسا از همان کودکی با هم بزرگ شدیم، بدون هم دیگر زندگی برایمان محال بود. من آن زمان هیچ قدرتی نداشتم، البته به‌جز چند جادوی ناچیز که هر موجودی بلد بود و هیچ کدام از جادوهایم موفق نمی‌شد. روش‌های زیادی را امتحان کردم؛ اما هیچ کدام جواب‌گو نبود. آن روز من طبق معمول چون از پیدا کردن نیروی درونم خسته شده بودم، به تیراندازی مشغول شدم تا کمی ذهنم را خالی کرده باشم. ماریسا با لباس‌هایی که برای روز قبل از ازدواجش دوخته بود به نزد من آمد.
***
فلش بک
(شش سال قبل، موقعیت بخش سه زمین)

هر تیر را پشت سر تیر بعدی رها می‌کردم. حرف‌های استاد جادو مانند پتک به سرم می‌خورد. شاید هم حق با او باشد و من قرار نیست در این دنیا و حتی دنیای خودم هم دردی را از کسی دوا کنم. شاید هم در وجود من هیچ قدرتی وجود ندارد. در این فکرها بودم که صدای قدم‌های آهسته‌ای پشت سرم آمد. سریع تیر آماده را به سمت عقب نشانه گرفتم که ماریسا را جلوی خود دیدم. خواستم کمان را پایین بیاورم که... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
36
244
مدال‌ها
2
خواستم کمان را پایین بیاورم که تیر از دستم در رفت و وسط سی*نه‌ی او را شکافت. ترس، وحشت و ناراحتی تنها چیزی بود که حس می‌کردم. باربارا (مادر ماریسا، ملکه بخش سه زمین) هم در آن لحظه سر رسیده بود و شاهد آن صحنه بود. با جیغ و فریاد و شیون کنان به سمت ماریسا رفت. من ذهنم خالی از هر چیزی شده بود. خیال می‌کردم خواب هستم و در حال کابوس دیدن؛ اما واقعیت محض بود. با جیغ‌های بلند و هیستریک‌وار باربارا، سربازهای اطراف محوطه‌ی تیراندازی به نزدمان آمدند. یکی از سربازها که انگار فرمانده‌ی آن گروه بود، دستور داد خیلی سریع طبیب سلطنتی را به اتاق ماریسا ببرند و خودشان هم ماریسا را با خود به اتاق می‌برند. من فقط تماشا کننده‌ی آن صحنه‌ها و مکالمه‌ها بودم. سربازها ماریسا را بردند. خواستم قدمی به سمتشان بردارم که یک طرف صورتم از شدت ضربه‌ای سوخت و گوشم از شدت آن وزوز می‌کرد! سر بلند کردم که با باربارای خشمگین و ناراحت روبه‌رو شدم.
- من... خاله من... .
حرفم با سیلی‌ بعدی او قطع شد.
- هرگز! هرگز دوباره به من خاله نگو! چطور دلت به اینکار راضی شد؟ چرا دخترم را با تیر نشانه گرفتی؟! آکوامارین! چه جوابی برای این کار داری؟ چه جوابی؟
حرف‌هایش را با فریاد در سرم می‌کوبید. من جوابی نداشتم؛ من بهترین کسم را با دستان خودم به سوی مرگ فرستادم.
- فعلا هیچ‌جایی پیدایت نباشد وگرنه بزرگان انجمن به بهانه‌ی ماریسا بلایی به سرت می‌آورند. همین الانش هم با تو سر جنگ دارند. هر چقدر هم که از تو ناراحت و خشمگين باش؛ اما باز هم نمی‌توانم اجازه بدهم که تو را بکشند. برو و قایم شو.
تا خواستم حرفی بزنم باربارا از آنجا رفت. به سمت خروجی پشتی رفتم. باید از قصر خارج می‌شدم وگرنه همانطور که باربارا گفت، به بهانه‌ی انتقام ماریسا من را می‌کشتند. مخفیانه راه‌ها را طی کردم تا بالأخره به در پشتی رسیدم. همین که دست گیره‌ی در را گرفتم صدای طبل از چهار طرف قصر بلند شد. سربازها با صدای بلندی اعلام می‌کردند که « آکوامارین قصد جان شاهدخت ماریسا را کرده است. هر ک.س او را دید مؤظف است که او را به مقامات تحویل بدهد و در صورت مخفی کردند او از حکومت، آن شخص نیز همکار او و مجرم شناخته خواهد شد.»
هرگز فکر نمی‌کردم همچین بلایی سرم بیاید. بیشتر از این نماندم و از در خارج شدم و تا توان در جان داشتم فرار کردم. به تپه‌ای که پایین آن پرتگاه بود رسیدم که بعد از چند متری جنگل به اتمام می‌رسید. درخت‌ها مانند دیواری بودند که تپه را از آن طرف جنگل جدا می‌کرد. به سمت لبه تپه رفتم و نشستم. اشک‌هایم سرازیر شدند و هیچ تلاشی برای متوقف کردنشان نکردم. قلبم آتش گرفته بود، دوست داشتم دستم را وارد قفسه‌ی سی*نه‌*ام بکنم و قلبم را خارج کنم. با دستان خودم عزیزترینم را به کام مرگ فرستاده بودم، البته هرچند اتفاقی بود؛ اما من مقصر بودم. فریادهایم تمامی نداشت. لحظه‌ای که ماریسا با آن لباس سبز کم‌رنگ که با هزار وسواس خریده بود و کل پارچه فروش‌های شهر را گشته بود تا پیداش کند را غرق در خون به یاد می‌آوردم، آرزوی مرگ می‌کردم. با دستی که به شانه‌ام خورد، سریع از جا بلند شدم که با پیرزن ژولیده‌ای که با دندان‌های زرد رنگش به من لبخند می‌زد، روبه‌رو شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
36
244
مدال‌ها
2
لباس‌های خاکی و پاره شده با موهای بلند سیاه و درهم که مانند چادری اطراف او پخش شده بودند، پشتش هم خمیده بود، نمی‌شد تشخیص داد که به خاطری پیری کمر‌اش خم شده است یا از اول گوژپشت بوده است. صورتی چروکیده با جوش‌های گوشتی، این زن دقیقا مانند جادوگران کارتون‌های دیزنی در دنیای انسان‌ها بود. با پشت دست اشک‌هایم را پاک کردم و قدمی عقب رفتم.
- چه شده‌ است! از من چه می‌خواهی؟
-اه دخترم! من پیرزن بیچاره چه می‌توانم از تو بخواهم به جز اینکه خواسته‌های تو را برآورده کنم؟
- منظورت را نمی‌فهمم!
- خب من درون تو را می‌بینم! تو قدرتی درون خودت داری که از آن بی‌خبری شاید اگر بتوانی قدرت‌هایت را به دست بیاوری بتوانی شاهدخت را هم نجات بدهی!
حرف‌های این زن عجیب بود، به جای اینکه من را تحویل سربازها بدهد راه چاره را نشان می‌داد؛ البته راهی که ممکن نبود.
- همچین چیزی امکان ندارد، من همچین قدرت‌هایی ندارم.
- اشتباه می‌کنی! تو تمامی آن قدرت‌ها را درون خودت خاموش کرده‌ای. اگر بگذاری که من برایت بیدارشان کنم، تو می‌توانی شاهدخت ماریسا را نجات بدهی. آن موقع کسی تو را مجرم نمی‌داند.
من هروز منتظر لحظه‌ای بودم که قدرت‌هایم فعال شوند و الان شاید همان روز باشد. باید این ریسک را می‌کردم اگر که بمیرم حقم بوده است، اگر هم زنده بمانم اولین کارم نجات ماریسا خواهد بود.
- حاضرم این ریسک را بپذیرم ولی! در عوض چه باید بدهم؟
- فعلا لازم نیست در این مورد صحبت کنیم، بعد از اینکه قدرت‌هایت را گرفتی تو چیزی به من خواهی داد.
آن پیرزن کاسه‌ای کوچک از زیر آستینش بیرون آورد و روی زمین گذاشت و بعدش دستش را به کمر زد و خنجری بیرون آورد.
- باید خون تو داخل این ظرف باشد و من از طریق آن قدرت‌هایت را فعال خواهم کرد.
خنجر را از دست او گرفتم و کف دستم را بالای کاسه با خنجر زخمی کردم و قطره‌قطره از خونم وارد کاسه می‌شد. استرس تمامی وجودم را فرا گرفته بود و دستانم یخ کرده بود، و می‌لرزید. پیرزن کاسه را از زیر دستم بلند کرد و پارچه‌ای به دستم داد تا زخمم را ببندم؛ من را به وسط تپه برد و نشاند.
- دخترم! نگران نباش، فقط قرار است کمی درد بکشی همین که این هم چیز عادی‌ هست.
به گونه‌ای کلمات را بيان می‌کرد که به ترس و استرسم بیشتر افزوده میشد. آن پیرزن طبلی دایره شکل به همراه چوب طبل که را کنار کاسه خون روبه‌روی من گذاشت. کیسه‌ای قهوه‌ای رنگ که از پوست حیوان بود را از کمر خود بیرون آورد و با مایع شفافی که شبیه به آب بود دایره‌ای در اطراف من کشید.
- این دایره موقع انجام جادو نمی‌گذارد که هیچ موجود نفرین شده‌ای به تو نزدیک شود. آه داشتم از یاد می‌بردم، هنگامی که جادو را انجام می‌دهم به هیچ وجه از جای خود تکان نخور چون همه چیز بدتر و درد تو بیشتر خواهد شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
36
244
مدال‌ها
2
سرم را برای تأیید حرفش تکان دادم، روبه‌روی من کنار کاسه و طبل نشست. طبل را برداشت و آرام شروع کرد به طبل زدن و همزمان هم وردهای عجیبی را که به عمرم نه شنیده بودم و نه در هیچ کتابی دیده بودم را با صدای بلند همراه طبل زدن می‌خواند و سرش را به چپ و راست تکان می‌داد. یهو از جای خود بلند شد و این‌بار به صورت فریاد وردها را بر زبان جاری می‌کرد و طبل را بیشتر از قبل می‌کوبید. دایره‌ای که با آن مایع شفاف دور من کشیده بود مانند شعله‌های آتش شروع به زبانه کشیدن کرد. اعضای بدنم کم‌کم احساس سوزش می‌کرد بیشتر شبیه این بود که با سوزن تمامی بدنم را سوراخ سوراخ کنند. این درد با فریادهای پیرزن بیشتر و بیشتر می‌شد. مغزم انگار تازه شروع به تجزیه و تحلیل موقعیت کرده بود. من داشتم چه بلایی به سر خودم می‌آوردم؟ چطور به کسی که اصلا نمی‌شناختم اعتماد کردم و اجازه دادم همچین کاری با من بکند؟ انگار مغزم موقع قبول کردن پیشنهاد خاموش شده بود و الان تازه به خود آمده است. در کل جنگل فریادهای پر از درد من بود که شنیده می‌شد. دود سفید رنگی از وسط قفسه‌ی سی*نه*ام بیرون آمد که وجودم وارد خلسه‌ی عجیبی شد! همه چیز زیرورو شد و هیچ احساس دردی نداشتم، حتی عذاب وجدانی که بخاطر ماریسا گریبان گیرم شده بود هم از بین رفته بود. دیگر هیچ چیزی برایم اهمیت نداشت. حتی به خاطر اعتماد به این پیرزن هم خودم را سرزنش نمی‌کردم. شعله‌های آتش دورم خاموش شد و صدای طبل و ورد خواندن هم دیگر به گوش نمی‌خورد، انگار که همه چیز تمام شده بود. به روبه‌روی خود نگاه کردم که پیرزن شنل سیاه و پاره را از دور شانه‌هایش باز کرد و کاملا صاف ایستاد، دیگر خمیده نبود و راست ایستاده بود. دست به سمت صورتش برد و ماسکی را از صورت خود جدا کرد، تغییر چهره داده بود؟! اصلا پیر نبود می‌خورد که حدود سی و هفت، هشت سالی باشد. گول خورده بودم! در آن لحظه حتی نتوانستم عصبانی شوم، همه چیز غیر قابل باور بود. نفسم بلا نمی‌آمد، به سختی نفس می‌کشیدم. صدای پاهایی را که از سمت جنگل می‌آمد را شنیدم حتی صدای خورد شدن برگ درختان زیر پاهایشان را هم می‌شنیدم. هر لحظه نزدیک‌تر می‌شدند. آن پیرزن... نه پیر برای او زیادی بود شاید کلمه‌ی جادوگر کاملا برازنده او باشد. وقتی سربازها را دید با لبخند کریهی شروع به حرف زدن کرد.
- ای آکوامارین! حالا تو به درخواست خودت روح خود را کامل در اختیار خدای اهریمن قرار داده‌ای. به همین دلیل هم تمامی احساسات تو از بین خواهد رفت و دیگر هیچ چیزی حس نخواهی کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
36
244
مدال‌ها
2
کل توانایی‌ام را جمع کردم تا کلمه‌ای حرف بزنم که با حرف‌های بعدی‌اش مانع این کار شد.
- خدای اهریمن برای تقدیم کردن روح خودت به او پاداشی در نظر گرفته است آن هم دادن قدرت تمامی موجودات این دنیا به تو است، با همچین پاداشی خوش و خرم زندگی کن.
بعد از اتمام حرف‌هایش با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و بعد بشکنی زد و از آنجا غیب شد. قصد او فقط نابود کردن و از بین بردن اعتبار نه چندان زیاد من بین مردم بود. سربازها که شمارشان به ده نفری می‌رسید، هنگ کرده به من خيره شده بودند. دیگر توانی در جانم نمانده بود همه وجودم خالی شده بود، در همان‌جا که نشسته بودم بر زمین افتادم و از هوش رفتم.
***
زمان حال
خاویر: خ... خب بعد... بعدش چه اتفاقی افتاد؟
- بعدش در اتاق شفا که پر از سربازهای محافظ بود به هوش آمدم. چهار روز بی‌هوش بودم، ماریسا درطول این چهار روز مرده بود و حتی خاکسپاری‌اش را هم انجام داده بودند. وقتی این خبر را شنیدم حتی برای یک ثانیه هم احساس ناراحتی نکردم. فقط آن موقع نه، حتی بعدش هم به خاطر کاری که کردم هیچ حسی نداشتم.
کای: پس چطور روش استفاده از قدرت‌ها را یاد گرفتی؟
- همان لحظه که بهوش آمدم انگار همه عمرم با قدرت‌هایم تمرین کرده‌ام و همیشه آنها را داشته‌ام همه چیز را به طور معجزه آسایی یاد گرفته بودم. روزی که محاکمه شدم همه بزرگان حکومت بر علیه من شهادت دادند تا من را اعدام کنند، ولی پادشاه دستور داد حکم را تغییر بدهند چرا که من مطعلق به آنجا نبودم و الهه‌ها من را فرستاده‌اند.
آدرین: چه حکمی دادند؟
نفس عمیقی کشیدم از پارچ آبی که روی میز بود کمی آب برای خودم در لیوان ریختم، لیوان را در دست گرفتم و چرخشی به آن دادم.
- حکم از اعدام به دو سال منجمد کردن جسمم در اتاقک یخی و هشت سال تبعید تغییر کرد.
لیوان آب را یک نفس سر کشیدم.
- بعد از دو سال یخ بستن من را بین انسان ‌ها تبعید کردند. همان روز اول، البته شب بود نه روز، با رونیکا آشنا شدم.
راتین با کمی تردید گفت:
- من راستش نفهمیدم که این قضیه چه ربطی به اتفاق امشب و آن اعجوبه داشت؟
کای: بفرمایید! من احمق هستم یا راتین؟ به من می‌گویید ولیعهد یک مملکت نباید آنقدر خل و احمق باشد، ولی این پادشاه مملکت هست ولی خیلی نفهم‌تر از من تشریف دارند.
خاویر: خوبه خودت هم باور داری که خل و احمق و نفهم هستی.
کای از جای خود بلند شد.
- هوی، تو به چه حقي به من توهین می‌کنی.
خاویر هم از جای خود بلند شد خواست به سمت کای هجوم بیاورد که... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین