جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [برفراز قدرت] اثر «الناز h. p کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط *الناز* با نام [برفراز قدرت] اثر «الناز h. p کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,525 بازدید, 49 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [برفراز قدرت] اثر «الناز h. p کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع *الناز*
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط *الناز*
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
دیمن: این را بعداً خودت خواهی فهمید فعلا یه چیز دیگه هست، که باید بهت بگیم و البته ترجیح می‌دهیم که خود سی‌سی این موضوع را به تو بگوید و در مورد دوستت ما بهت اجازه می‌دهیم که او را پیش خودت ببری، اما به شرط این‌که بتواند حرکات رزمی برای محافظت از خودش را کامل یاد بگیرد.
رونیکا: من همین الانش هم به خوبی می‌توانم از خودم دفاع کنم اما اگر شرط شما این‌ست من قبول می‌کنم؛ فقط منو از مارین جدا نکنید.
خدای من! جوری خودش را مظلوم کرده بود که هر کسی او را می‌دید فکر می‌کرد چه فرشته پاکی‌ست
گفتم:
- شرط رو قبول میکنیم.
دیمن: خوبه.
آرال:خب آکوامارین جواب سوال‌های دیگرت را شخصی که قرار است پیش او بروید پاسخ خواهد داد، سی‌سی تو را به نزد آن شخص می‌برد.
سی‌سی بلند شد و ایستاد. ما هم به اطاعت از سی‌سی بلند شدیم و کنار او ایستادیم، سی‌سی تعظیم کرد
سی‌سی: شما امر کنید سرورم.
من و رونیکا هم تعظیم کردیم.
گفتم:
- الهه‌های من؛ بابت کارهایی که برای من انجام دادید، خیلی ممنونم.
در جواب تشکرم، سر خم کردند.
(یک ساعت بعد)
نزدیکی‌های ظهر بود، کلی راه رفته بودیم، اما هنوز نرسیده بودیم. رونیکا خیلی خسته شده بود، اما سی‌سی خیلی راحت بود؛ انگار چیزی به اسم خستگی برای اون معنی نداشت. حالا معلوم نبود کِی میخواد درمورد قضیه‌ای که الهه‌ها گفته بودن حرف بزند. آه! رونیکا از خستگی سرش را بر روی اسب گذاشت، دیگر کافی بود. یکم اسبم را حرکت دادم تا به سی‌سی نزدیک‌تر شوم.
گفتم:
- سی‌سی دیگه کافیه باید یکم استراحت کنیم، رونیکا داره جون میده.
سی‌سی انگار با حرف من به خود آمد، به رونیکا نگاهی کرد و سر تکون داد و اسبش را متوقف کرد. من هم عقب گرد کردم و اسب رونیکا را نگه داشتم و صدایش زدم:
- هي رونیکا، رونیکا بلند شو.
رونیکا سر بلند کرد؛ درحالی که داشت با دستاش چشمانش را می‌مالید. گفت:
- بلاخره رسیدیم؟
از اسبم پیاده شدم و سمت رونیکا رفتم.
گفتم:
- نه هنوز؛ فعلاً می‌خوایم یکم استراحت کنیم، پیاده شو.
رونیکا به کمک من پیاده شد. زیر درخت نشسته بودیم، سی‌سی هنوزم تو فکر بود کاش دیوار ذهنش باز بود تا بفهمم به چه چیزی آنقدر عمیق فکر می‌کند. سی‌سی سر بلند کرد. گفت:
- آکوامارین دخترم کسی که قراره تو پیشش بمونی، یکی از اعضای خانواده‌ات هست. اون شخص برادر دوقلو توست.
از تعجب نزدیک بود شاخ دربیارم. من برادر دوقلو داشتم، دیگه از چه چیزهایی خبر نداشتم؟ حس وجود یه برادر قلبم را یجورایی قلقلک داد. این خیلی خوب بود، من قراره پیش کسی برم که برادرم هست.
رونیکا: اوه! برادر؟ خدایا اینو کجای دلمون بزاریم؟ مارین احتمال می‌دادم برادر داشته باشی‌، اما نه برادر دوقلو. خیلی باحاله.
حق با رونی بود احتمال که هیچ، اصلا فکر نمی‌کردم برادر دوقلو داشته باشم. بی‌صبرانه منتظر لحظه‌ای بودم که قرار بود ببینمش. سی‌سی: به جز کسانی که قراره باهات هم‌کاری کنند ک.س دیگه‌ای نباید بفهمه که خواهر برادر هستید؛ چون دشمنان می‌توانند از این موقعیت به نفع خودشان استفاده کنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
گفتم:
- حتما! اون... برادرم، می‌دونه که من وجود دارم؟
سی‌سی: البته که می‌دونه! اون از همان کودکی منتظر تو بوده؛ الان هم چشم به راهه.
ذوق خاصی در وجودم بود، می‌خواستم زودتر به دیدن برادرم بروم.
با ذوق گفتم:
- خب پس بهتره راه بیوفتیم.
سی‌سی و رونیکا از هول بودن من خنده‌شان گرفته بود. خودم هم از این کارم در عجب بودم. بعد از یک ساعت بلاخره رسیدیم، از هیجان تپش قلبم بالا رفته بود، به دروازه‌های قلعه که نزدیک شدیم دروازه‌ها باز شدند. از دروازه گذر کردیم و وارد حیاط شدیم. چند نفری بالای سکویی که به در عمارت ختم می‌شد، ایستاده بودند. از اسب‌هایمان پیاده شدیم. آن‌‌ها به سمت ما آمدند؛ تقریبا ده نفری بودند، که شش نفرشان پسر بودند. سعی کردم برادرم را تشخیص بدم، اما به این راحتی ها نبود. یکی از همان پسر‌ها جلو آمد موهای و بلندی داشت، تقریباً تا زیر گوشش بلند بود، لباس هم یک شلوار سیاه و پیراهن سفید تنش بود، از حق نگذریم واقعا جذاب بود و جدیت و غروری که داشت، خفن‌ترش کرده بود. رونیکا هم غرق دید زدن همه آن‌ها بود. همان پسر گفت:
- سلام، خیلی خوش اومدید.
رونیکا: اوه! سلام خیلی ممنون.
حرف نمی‌زد نمی‌گفتند لال است؟! خود شیرین. من هم به سر تکان دادن اکتفا کردم. بقیه هم خوش‌ آمد گویی کردند، رونیکا به تک‌تکشان جواب می‌داد. من واقعا از این سلام و احوالپرسی متنفر بودم؛ چون بیهوده زمان رو هدر می‌داد. بلاخره سی‌سی به حرف آمد:
- خب معرفی کردن رو میزارم به عهده خودتان، من کارهایی دارم که باید به آنها رسیدگی کنم. بعدش سمت اسبش رفت از آن‌جا تلپورت کرد. چشمام اندازه توپ پینگ‌پنگ شده بود، اون تلپورت کرد! رونیکا هم دست کمی از من نداشت.
حیرت‌زده گفتم:
- این امکان نداره! اون چند ساعت ما را با اسب تا این‌جا کشانده، خستگی که تحمل کردیم هم جای خود دارد. اون به راحتی می‌توانست به اینجا تلپورت کند. خدایا خودت به من صبر بده!
صدام به جیغ و داد تبدیل شده بود. حالا اون ده نفر هم از خنده داشتن می‌ترکیدن.
گفتم:
- یا بخندین یا انقدر خودتان را نگیرید.
وقتی جدیت من را دیدن خنده‌شان را همان‌طور که گرفته بودن قورت داد. همون پسر خفه گفت: - من آرکا هستم. اسم تو چیه؟
گفتم:
- آکوامارین هستم.
با تعجب نگاهم می‌کرد.
آرکا: فکر نمی‌کردم آکوامارین تو باشی.
اعصابم خط خطی شده بود هم بخاطر کاری که خاله کرده بود، هم از این جناب آرکا که انگار روح جلوش وایستاده. با تن صدای بلندی گفتم:
- برام مهم نیست تو چه فکری کردی، الان هم تا قهوه‌ایت نکردم بگو برادرم کجاست؟
رونیکا از ترس این‌که دعوا به پا نکنم دست من را گرفت که مثلاً مرا آرام کند.
آرکا: منظورت رو از قهوه‌ای کردن نفهمیدم و این‌که من برادرت هستم، آکوامارین.
اوه! واقعاً سورپرایز شدم؛ انتظار نداشتم اون برادرم باشه چه جالب. یکهو وجودم دوباره مثل قبل خالی از احساس شد، از وقتی به بخش سه زمین برگشتم احساس شادی، هیجان، دلتنگی وجودم را گر کرده بود؛ اما الان به یک باره از بین رفت...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
سعی کردم این حالم را نشان ندهم. نفس عمیقی کشیدم و به چشمان کسی که ادعا داشت برادرم هست خیره شدم؛ همان لحظه یکی از دخترها گفت:
- بهتر است که بریم داخل؛ وقت برای حرف زدن زیاد هست.
همه حرف اورا تایید کردند. چند لحظه بعد همه در سالن بزرگ عمارت نشسته بودیم و کسی حرفی نمی‌زد و همه در افکار خود غرق بودند. من از این‌که آرکا برادرم هست مطمئن می‌شدم و طبق حرف سی‌سی، او هم نشانی مثل نشان من را دارد. درسته که سی‌سی من را به این‌جا آورده اما من نمی‌توانم بدون تدبیر قدمی بردارم، برای همین تصمیم گرفتم که با آرکا به تنهایی صحبت کنم. همان دختری که ما را به داخل دعوت کرده بود به حرف آمد:
- فکر کنم بهتر است خودمان را معرفی کنیم، من پریماه هستم همسر آرکا.
هه پریماه، همسر آرکا، اصلا از او خوشم نیامد. خیلی با تکبر حرف می‌زد، امروز واقعا دلم می‌خواست عصبانیتم را بر سر کسی خالی کنم و چه کسی بهتر از پریماه...
رونیکا که نگاهش به من بود انگار از نیش‌خندی که بر روی لب‌هایم نقش بست فهمیده بود قضیه از چه قرار است.
با لحن تمسخر آمیزی گفتم:
- من تا جایی که می‌دانم و سی‌سی به من اطلاع داده، برادرم همسری ندارد و از حرف تو فقط به این نتیجه می‌رسم که تو فقط، یک معشوقه هستی. درسته؟
پشت بند حرفم پوزخندی به چهره اخم‌آلودش زدم.
آرکا: درسته، اون معشوقه من هست.
رو به پریماه ابرویی بالا انداختم و پوزخندم را هم حفظ کردم. یکی از پسرها به حرف آمد:
- خب، قرار شد خودمان را معرفی کنیم. من خاویر هستم، ولیعهد تمام اجنه‌ها.
آروم سری تکان دادم. خاویر چشم درشتی داشت با موهای سیاه رنگ و چشمان قهوه‌ای. یکی دیگر از آن‌ها گفت:
- من کای هستم، شاهزاده و ولیعهد پریان دریایی.
اون یک پری دریایی اصیل بود، کای موهای خرمایی با چشمان آبی رنگ داشت، بر خلاف خاویر که اقتدار و درایت زیاد از سر و رویش مشخص بود، کای آدم شوخ طبع و باهوشی به نظر می‌رسید. آروم خوشبختمی زیر لب زمزمه کردم. یکی دیگر از پسرها گفت:
- من آدرین و برادر کوچکترم آرین، شیفتر گرگینه هستیم.
تا حالا یک گرگینه اصیل ندیده بودم؛ چون همه گرگینه هایی که بر روی زمین بودند فقط دندان و پنجه‌های گرگی را داشتند. پری که در کنار خاویر نشسته بود. گفت:
- من دانته شاهزاده و ولیعهد الف‌ها هستم. خوشحالم که به جمع پیوستی آکوامارین!
گفتم:
- خیلی ممنون جنابت دانته.
بعد یکی از دخترها که چشمانی کشیده با موهای طلایی رنگ داشت گفت: من لونا دختر عموی دانته و جفتش هستم.
- از آشنایی با تو خوشبختم لونا.
دوتا دختر دیگه جثه کوچکتری نسبت به بقیه داشتند یکی از آن‌ها گفت‌: من آلسترا و خواهر دوقلوی من آلیا، خواهرزاده‌ی شاه پریان هستیم. گفتم:
- از آشنایی با همه شما خیلی خوشبختم.
به رونیکا اشاره کردم و ادامه دادم:
- این دوستم رونیکا دورگه الف و انسان.
آرکا از جای خود بلند شد و رو به من گفت:
- آکوامارین می‌خواهم تنهایی با تو صحبت کنم.
من هم از خدا خواسته قبول کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
کمی بعد داخل یکی از اتاق‌ها که داخل همان سالن بزرگ بود نشسته بودیم. منتظر حرفی از طرف اون بودم؛ که بالاخره به حرف آمد:
- با پریماه چه مشکلی داری؟
کم و بیش انتظار این سوال رو داشتم، پس گفتم: - حس خوبی نسبت به اون ندارم. نمی‌خواهم به این قضیه ادامه بدهم.
ارکا ابرویی بالا انداخت و سر تکان داد.
آرکا: می‌توانم تو را بغل کنم؟
گفتم:
- اول باید مطمئن باشم که تو برادرم هستی.
دکمه‌های اول لباسش را باز کرد و لبه‌های لباسش را از هم جدا کرد. نشانش سمت چپ کمی بالاتر از قلبش تتو شده بود.
گفتم:
- قانع شدم! تو به همه... .
وسط حرفم یکهو من را در آغوش کشید. تمام وجودم گرم شد، تپش قلبم شدت گرفت. کاش زمان از حرکت کردن متوقف می‌شد، تا من بیشتر بتوانم در آغوش برادرم بمانم! دستانم را بالا بردم و او را سفت بغل کردم. قطره اشکی از چشمانم چکید و راه را برای بقیه نیز باز کرد؛ انگار که خلاء وجودم، با وجود برادرم پر شده بود. آروم دم گوشم زمزمه کرد:
- همه‌ی لحظه به لحظه عمرم منتظر بودم،که تو را ببینم و تو را در آغوش بگیرم و خواهر صدایت کنم و برادر را از زبان تو بشنوم. خوشحالم که بالأخره تو را در کنار خودم دارم.
من را به آرامی از خود جدا کرد و سرم را بین دستانش گرفت و آرام بر وسط پیشانی‌ام بوسه زد.
آرکا: چه می‌خواستی بگویی؟
گفتم:
- می‌خواستم بگویم که به همه افرادی که در سالن نشسته‌اند اعتماد داری؟
آرکا: همه آن‌ها از همان کودکی با من بزرگ شده‌اند، به آن‌ها اعتماد کامل دارم.
گفتم:
- خب خوب است، اما من کاری که فکر می‌کنم لازم هست رو انجام میدم.
آرکا: نمی‌دانم چه فکری داری اما هرچه که هست رو کمک من هم حساب کن.
در جواب گفتم‌:
- شب در این باره حرف می‌زنیم، اگر حرفی نداری دیگه بهتره که بریم.
آرکا: نه حرفی ندارم، بریم.
«شش ساعت بعد»
در اتاقی که به من داده بودند بر روی تخت دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم. داشتم به حرف‌های خاویر، دانته و کای فکر می‌کردم که می‌گفتند، تا به الان هر نقشه‌ای که کشیدند لو رفته و چندین بار سعی کرد دوستشان راتین پادشاه دیوها و همسرش ماندانا را نجات بدهند، اما هر بار نقشه‌هایشان لو رفته، نقشه‌هایی که هیچ ک.س جز آن ده نفر ازش باخبر نمی‌شد. این‌ها همه نشان دهنده‌ی یک خ*یانت بود، اما چه کسی؟ چه کسی حاضر می‌شد جان این همه را بگیر حتی یک بار از کارش پشیمان نشده؟ فکر کردن به این قضیه مغزم را قفل کرده بود. تقه‌ای به در خورد و بعدش رونیکا بدون آن‌که حرفی از جانب من بشنود وارد اتاق شد. گفتم:
- فکر کنم در را برای این گذاشتند، که نشان بدهند این‌جا طویله نیست.
رونیکا: بی‌خیال! اومدم بگم شام آمادست.
گفتم:
- خوبه بیا بریم.
از تخت پایین آمدم و در آینه به خودم نگاه سریعی کردم، به لباسی آلِسترا به من داده بود نگاه کردم لباسی به رنگ زرد خیلی کمرنگ بود تا پایین پا‌هایم بلند بود آستین‌های بلندی داشت یقه‌اش به شکل مثلث رو به پایین بود و از پایین سی*ن*ه هم کمربندی داشت، که از جنس خود لباس بود، لباس واقعا زیبایی بود. موهای لختم را آزادانه پشتم رها کردم. حوصله برسی کردن لباس رونیکا رو نداشتم فقط فهمیدم لباسش به رنگ قرمز هست، دوختش کمی شبیه به لباس من بود، در اتاق را باز کردم و از اتاق خارج شدم رونیکا هم پش سرم آمد. سر میز غذاخوری نشسته بودیم که... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
فکری به ذهنم رسید، که باعث درخشان شدن خورشید مغزم شد.
باید رفتار همه را مرور می‌کردم تا بتوانم به راحتی برای خ*ائن بینمان تور پهن کنم. بعد از صرف غذا همه دور هم جمع شده بودیم هر کسی از دری حرف می‌زد. ولیعهدها بعد نهار رفته بودند و بقیه هم که در این عمارت زندگی می‌کردند؛ انگار کسی حرفی برای حرف زدن در دستانش نمانده بود چون همه ساکت خیره به پاهایشان بودند. رونیکا کمر صاف کرد و گفت:
- نظرتون چیه که یه بازی انجام بدیم.
از حرف تعجب کردم.
آرکا: چه بازی در نظر داری رونیکا؟
با حرفی آرکا زد دیگه رسما به عقلشان شک کردم... بازی؟ آن هم این مردهای گنده؟ مغزم داشت برای پیدا کردن خ*ائن از هم متلاشی می‌شد، بعد این‌ها به فکر بازی کردن بودند؛ واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم.
رونیکا‌: جوک بگیم جوک‌های خنده‌دار. اوه! هر کسی بتواند با جوکش باعث خنده که هیچ، باعث لبخند زدن آکوامارین بشه، خودم شخصاً دست و پایش را بوس می‌کنم.
آدرین: چرا؟ مگر آکوامارین با جوک نمی‌خنده؟
-‌ خنده؟ آه اصلاً اون به هیچ چیزی نمی‌خنده، چه برسد به جوک.
من: رونیکا! رسماً از من یک برج زهرمار ساختی فکر کنم.
بقیه شب را همه سعی می‌کردند با جوک‌های مسخره‌شان من را بخندانند، اما خب موفق نشدند.
قطعا اگر شش سال پیش این جوک‌ها را برایم می‌گفتند، جای دل و روده‌ام از شدت خنده عوض می‌شد، اما الان فرق می‌کرد آه...!
بالأخره تصمیم گرفتند که بخوابند؛ هر کدام به سوای اتاق‌های خود رفتند. وارد اتاقم شدم و منتظر آمدن آرکا بودم، تا نقشه ام را با او در میان بگذارم. بعد از چند دقیقه آرکا وارد اتاق شد و در را پشت سر بست. اتاق آرکا و پریماه دقیقاً اتاق بغلی من بود. من نمی‌خواستم به جز آرکا کَس دیگری باخبر شود؛ برای همین وردی زیر لب خواندم که باعث می‌شد هیچ‌کَس صدایمان را نشنود؛ حتی اگر فال گوش ایستاده باشد.
آرکا: خب چه نقشه‌ای داری خواهر؟
امشب هر بار واژه خواهر را از زبان او شنیدم دلم از خوشی زیر و رو می‌شد؛ انگار با آن یک کلمه من را طلسم می‌کرد. نفس عمیقی کشیدم و بر روی تخت نشستم آرکا هم به سمتم آمد و در کنارم نشست.
گفتم:
- برادر هیچ‌کَس نباید از این نقشه باخبر شود، حتی پریماه. من به یکی شک دارم فعلا نمی‌گویم که او چه کسی است. دشمنمان چه کسی است؟
آرکا: چیزی به کسی نمی‌گویم مطمئن باش و درمورد دشمن هر بار نَسناس‌ها جلویمان سبز شدند، اما نَسناس‌ها سرخود هیچ حرکتی انجام نمی‌دهند، که این یعنی یه شخص قدرتمند پشت این ماجرا هست که توانسته ‌ها را راضی به همکاری با خود کند.
- اون شخص قدرتمند چه کسی هست؟
آرکا: نمی‌دانم! هنوز کسی را پیدا نکرده‌ایم که حتی باعث شود کوچک‌ترین شک ما را نسبت به خودش داشته باشد.
پس کارمان سخت تر شد‌، اما من باز هم از نقشه‌ای که کشیده‌ام دست نمی‌کشم. هر آن‌چه که در ذهن داشتم را برای آرکا توضیح دادم. همه چیز فراهم بود فقط لازم بود که فردا برسد تا ما بتوانیم خ*ائن بودن آن شخصی که من به او شک کرده بودم مشخص شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
صبح بود خود را آماده کردم.
نبود آرکا باعث می‌شد راحت‌تر کارم را انجام بدهم، شب قبل از این‌که از اتاق خارج شود گفت که به یکی از دهکده‌های اطراف می‌رود و آدرین و آرین را هم با خود می‌برد، به سمت تراس رفتم و به بیرون نگاه کردم.
این‌جا تا دور دست به جز درخت چیزی پیدا نمی‌شد. معلوم بود پسرها خیلی وقت هست که رفته‌اند؛ چون حضورشان را حس نمی‌کردم و این یک برگه برنده دیگر برای من است، از تراس خارج شدم و به سمت خروجی رفتم همین که خواستم در را باز کنم صدای باز شدن در اتاقی آمد اون شخصی که در را باز کرد خیلی آرام و بی‌صدا در را بست.
قطعا رونیکا نبود؛ چون اون تا کله ظهر می‌خوابید، تنها گزینه باقی مانده پریماه بود. صدای پاهایش که داشت خیلی آرام از حد معمول راه می‌رفت را کنار پله‌ها شنیدم. بدون آن‌که در را باز کنم به پشت در طی‌کردم؛ چون قطعاً صدای در را اگر می‌شنید خود را به کوچه علی چپ میزد. قطعاً گوش‌هایش هم به قدری قوی بود که صدای پاهایم را از پشت سر خود بشنود، برای همین بال‌هایم را ظاهر کردم و آرام چند سانتی از زمین فاصله گرفتم. در همین حین صدای باز شدن در ورود و خروج سالن عمارت باز شد و این نشان می‌داد که وارد حیاط شده. آرام به سمت در رفت و به بیرون نگاه کردم، حدسم درست بود!
اون شخص پریماه بود، اما این وقت صبح کجا داشت می‌رفت، مگر نباید در خانه می‌ماند؛ البته کار من را آسان‌تر کرده بود، دیگر لازم نبود بخش اول نقشه‌ام را اجرا کنم. پریماه سوار بر اسب از عمارت خارج شد. سریع به سمت اصطبل رفتم و اسبم را خارج کردم و از راهی که پریماه رفته بود به دنبالش راه افتادم، از طریق هوا بوی پریماه را دنبال می‌کردم؛ انگار به او نزدیک شده بودم که بویش آن‌قدر قوی حس می‌شد. اسب را به داخل جنگل هدایت کردم، پیاده شدم و آن را به درختی بستم. دوباره بال‌هایم را باز کردم و کمی از زمین فاصله گرفتم تا مبادا حضور من را احساس کند. کمی جلوتر رفتم اسب پریماه را دیدم کنار کلبه‌‌ای کوچک بسته شده بود و خود پریماه هم با شنل سیاه رنگی کمی جلوتر ایستاده بود؛ انگار منتظر کسی بود. باید آرکا را خبر می‌کردم تا شاهد این صحنه باشد. گردنبندی که به آرکا داده بودم کارم را راحت‌تر می‌کرد؛ چون با یک بشکن من گردنبند نورانی می‌شد و شخصی که گردنبند را داشت در کنار من ظاهر می‌شد. خیلی نگذشت آرکا و آرین در کنارم ظاهر شدند، انتظار حضور آرین را نداشتم حتماً آرکا موقع درخشش گردنبند با آرین تماس فیزیکی داشته. آرکا خواست حرفی بزند که سریع با دست دهانش را بستم و بعد آروم دستم را برداشتم و به جلوی خودمان اشاره کردم. آرکا با اشاره گفت که می‌خواهد حرفی بزند و من برای تائید سر تکان دادم.
زمزمه‌ وار گفت:
- اون چه کسی است؟
- پریماه! صبح قبل از این‌که بخواهم برای نقشه‌ام دست به کار شوم پریماه از عمارت بی‌سر و صدا خارج شد و من هم دنبالش کردم که به این‌جا رسیدم.
ابرو‌های آرکا از خشم در هم تنیده شد، انگار انتظار نداشت که معشوقه‌اش این‌گونه مخفی کار باشد، به یک باره یاد حرف سی‌سی افتادم، که گفته بود...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
کسی نباید از خواهر و برادر بودن ما خبردار شود. هر جور شده باید سر از کار پریماه در می‌آوردم.
(راوی)
در این بین صدای شیهه اسبی در آن نزدیکی آمد پریماه منتظر ایستاده بود، تا خبرهایی که دارد را برساند. اسب کم‌کم نزدیک شد و جلوی پریماه ایستاد. آرکا با دیدن شخص سوار بر اسب رو به آکوامارین گفت:
- تیرت جای اشتباهی را هدف گرفته است خواهر!
پریماه برای دیدن پدرش داریا به این‌جا آمده، بهتر است که برویم و خلوتشان را بر هم نزنیم.
اما آکوامارین قانع نشده بود. با خود می‌پنداشت چه لزومی دارد که پریماه آن‌قدر پنهانی برای دیدن پدرش به این‌جا بیاید؛ چرا به قصر نمی‌رفت و پدرش را در آن‌جا ملاقات نمی‌کرد و چراهایِ زیادی بود که فکرش را درگیر کرده بود، اما به این راحتی‌ها میدان را خالی نمی‌کرد. آرکا دست دور کمر آکوامارین انداخت و خواست او را به جلو هدایت کند که آکوامارین دست او را گرفت و گفت:
- اول باید بفهمم که چه چیزی را به پدرش می‌گوید، بعد از این‌که فهمیدم؛ اگر بخواهی با تو به جهنم هم می‌آیم. حالا که طعمه‌ی شکارم ما را تا این‌جا آورده است، هرگز باز نخواهم گشت.
آرکا باز هم خواست مخالفت کند که آرین به آرامی دست آرکا را فشرد و گفت:
- آرکا حق با آکوامارین هست، حالا که تا این‌جا آمده‌ایم؛ چرا برگردیم؟ بزار بفهمیم که چه کاری می‌کنند و چه می‌گویند هوم؟
آرکا به ناچار قبول کرد که بماند و حرف‌های آن‌‌ها را بشنود. کمی جلوتر رفتند تا براحتی بتوانند که صدای آن‌ها را بشنوند. پریماه رو به پدرش کرد و گفت. پریماه: اخباری برایت آورده‌‌ام که خیلی به دردتان می‌خورد.
داریا: بهتره که اخبار خوبی باشند پریماه. خب بگو چه خبرهایی آورده‌ای؟
پریماه: دیروز به طرز ناگهانی فهمیدم که آرکا یک خواهر دوقلو دارد و این به‌جای خود، اون یک منبع پرقدرت هست که نیروی زیادی اطراف او را احاطه کرده؛ هنوز نیامده برای نجات راتین نقشه کشیده و ولیعهدها هم حسابی از این تصمیم او کیف کردند. دیشب هم تا دیروقت با آرکا در اتاقش حرف زدند، اما با جادو اتاقش را محفوظ کرده بود، انگار گفت و گوی مهمی داشتند. آرکا هم چیزی درمورد آن قضیه به من نگفت.
داریا: اطلاعات خوبی آوردی، خیلی خوب. با این اطلاعات می‌توانیم ضربه‌ی خیلی محکمی به آرکا و اون دختر مثلا خواهرش بزنیم. آفرین پریماه! امیدوارم اطلاعات بیشتر و بهتر دیگری برایمان بیاوری.
آرکایی که پشت درخت خود را قایم کرده بود وارفته خود را به درخت تکیه داد. پریماه گاهی اوقات سرکشی می‌کرد، اما انتظار نداشت که همچین خنجر سمي را از سمت پریماه بخورد. آکوامارین کمی با خود فکر کرد بعد روبه آرین کرد و با صدای خیلی آرامی گفت: تو آرکا را به قلعه ببر، پریماه خودش باز می‌گردد. من هم به حساب داریا میرسم و بعدش به قلعه برمی‌گردم.
آرین با حرف آکوامارین موافقت کرد، آرکا را از آن‌جا برداشت و رفت.
داریا خوشحال از این‌که بالأخره مشت زرهی برای کوبیدن در صورت آرکا پیدا کرده است، سوار اسب شده از آن محل دور شد پریماه هم به سمت اسب خود رفت و از آن‌جا دور شد. آکوامارین سریع دستش را بر روی زمین نهاد تا رد داریا را بگیرد؛ وقتی مکان او را پیدا کرد بدون مکث به جلوی او طی‌الارض کرد و بال‌هایش را باز کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
حضور یکهویی آکوامارین باعث رَم کردن اسب شد و شروع به بالا و پایین پریدن کرد که همان لحظه داریا از اسب بر روی زمین افتاد. ناله‌وار از روی زمین بلند شد و لباس خود را از گرد و خاک تمیز کرد و با پرخاشگری روبه آکوامارین کرد گفت:
- تو دیگه چه موجودی هستی؟ از سر راهم برو کنار، من چیزی ندارم که بخواهم به تو بدهم موجود نفرین شده.
آکوامارین با پوزخند به سر تا پای داریا نگاهی کرد و بعد در چشمان او خیره شد.
آکوامارین: تو امروز با پریماه هیچ دیداری نداشتی و هیچ خبری از طرف او به تو نرسیده و حرف‌های او را فراموش کن و البته دیدار با من را هم فراموش کن، الان هم به‌جای سواری بر اسب با تلپورت به مکان خودت برگرد.
برای اولین بار از وجود قدرت کنترل ذهن خوشنود بود. در جلوی چشمان او داریا تلپورت کرد و از آن‌جا رفت. آکوامارین هم بدون مکث کنار اسبش طی‌الارض کرد. بعد از این‌که سوار اسب شد در حیاط عمارت تلپورت کرد. نقشه‌ای داشت که باید با آرکا درمیان می‌گذاشت، اسب را به استبل برد و به سمت در عمارت قدم برداشت. آرین ولیعهدها و آدرین رو خبر کرده بود همه با یک چشم برهم زدن در سالن حاضر شده بودند، هر کدام حرفی میزد هنوز نفهمیده بودند که قضیه از چه قرار است. آرکا هنوز در شوک به سر می‌برد. نمی‌توانست این قضیه را باور کند. رونیکایی که با سر و صدای بقیه بیدار شده بود، از همه چیز بی‌خبر در میان آن‌ها نشسته و فکرش مشغول بود، نکند بلایی سر آکوامارین آمده؛ چرا آرکا آن‌قدر آشفته است، با ورود آکوامارین به سالن همه اتوماتیک‌وار از روی صندلی‌هایشان بلند شدند. رونیکا از دیدن سالم بودن آکوامارین نفس آسوده‌ای کشید. همه منتظر حرفی از جانب آکوامارین بودند.
(آکوامارین)
به آرکا نگاه کردم، انگار نمی‌توانست خود را قانع کند.
- آرکا، پریماه همین نزدیکی‌ها هست. خیلی عادی رفتار کن، فقط آرکا نه همه باید طوری رفتار کنید که انگار اصلا از چیزی خبر ندارید.
کای: واقعاً هم از چیزی خبر نداریم، فقط خبر داریم که پریماه خ*ائن بوده همین.
- خوبه؛ «نگاهم را به آرکا دوختم» فهمیدی آرکا عادی رفتار کن. یه نقشه دارم، امیدوارم که خوب پیش بره.
خاویر گفت: نقشه‌ات چیه؟
خواستم نقشه‌ام را برای‌شان تعریف کنم که، دروازه قلعه باز شد.
- الان می‌فهمید، فقط عادی باشید لطفا.
همه بر روی صندلی‌های خود نشستند. آرکا هم نشست و گلویی صاف کرد. پریماه وارد سالن شد و از دیدن جمع حاضر در سالن تعجب کرد.
پریماه: همه دور هم جمع شدید خبریه؟
- اوه پری خوب شد که زود اومدی داشتیم درمورد نجات پادشاه راتین حرف می‌زدیم توهم در کنار ما بشین و نظر خود را بگو.
پریماه لبخندی زد و البته‌ای گفت. شنل سیاه را همراهش نداشت و این یعنی کنار اسب جا گذاشته.
دانته نامحسوس ابرویی بالا انداخت انگار انتظار این رفتار را از من با پریماه نداشت برای راحت کردن خیال او مثل خودش سری تکان دادم.
- اول از همه باید بفهمیم که کجا زندانی شدند. کسی نظری نداره؟
پریماه دقیقاً روبه‌روی من بود فقط کافی بود که سر بلند کند تا به راحتی ذهنش را بخوانم، اما لعنتی او سرش را به زیر انداخته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
کم‌کم داشتم از این وضعیت عصبی می‌شدم. دیگر کافی بود، از جا خود بلند شدم و روبه‌روی پریماه ایستادم.
- پریماه یک لحظه بلند شو.
پریماه با تعجب بلند شد، بقیه با نگاه‌هایشان حرکات ما را زیر نظر داشتند. دست بلند کردم و صورت پریماه را گرفتم پیشانی‌ام را به پیشانی او چسباندم. دریچه ذهن او کاملا در دسترس من قرار گرفته بود، به دنبال صحنه‌ای از راتین در ذهن او بودم که مکانی پر از محافظ نزدیک به صد نفر در آن مکان کیشیک می‌دادند. دیگر لازم نبود زمان را برای پیدا کردن سرنخی از آن‌ها، بیخود هدر بدهیم. از پریماه جدا شدم و به چشمان او خیره شدم.
- من خواهر آرکا نیستم، من فقط یک متحد ساده‌ام که برای پیداکردن پادشاه راتین به این‌جا آمده‌ام. آمدن من از دنیای موازی را فراموش کن، امروز با داریا هیچ دیداری نداشتی و از قلعه بیرون نرفتی، صبح مثل روزهای عادی از خواب بیدار شدی. من به تو نزدیک نشدم و ذهن تو را نخوانده‌ام، همه این‌ها را فراموش کن. الان هم خوابت میاد برو، بخواب.
پریماه مانند عروسک کوک شده به سمت پله‌ها رفت و وارد اتاق خود شد.
راتین: چطور این کار را کردی؟ این چه قدرتی هست؟
- یکی از قدرت‌های من هست، قدرت کنترل ذهن نام دارد.
به جای خود برگشتم و بر صندلی نشستم.
آرکا: خب نقشه‌ات چیه؟
- من جای دانته را پیدا کردم، اما نجات دادن اون محاله چون اون‌جا پر از سربازهای مصلح و آماده هست تعدادشان صد نفری می‌شود، به غیر از این‌ها موجودات عجیبی هم در کنارشان بودند. قد کوتاه، کله‌های کچل و اصلاح شده و... .
کای: بینی‌های کوتاه و دراز، لاغر مردنی، لباس‌های تیکه پاره، قیافه زشت و چروکیده؛ نس... ناس... ها.
کلمه را تیکه تیکه بیان کرد و حین گفتن این کلمات دست‌ها و سرش را چپ‌ و راست می‌کرد. همه از این اداهای کای به خنده افتاده بودند. جمع باحالی بود، در هر صورت سعی در شاد کردن یک‌دیگر را داشتند.
- درسته، همین ‌ها هم به اندازه سی نفر بودند. برای همین میگم که نجات دادن دانته محاله.
آدرین: ایده‌ای برای این کار داری؟
- نه، هنوز نه! اما تا ظهر یه فکری برایش می‌کنم. شما نظری ندارین؟
آرین: گول قیافه ‌ها را نباید خورد، آن‌ها به قدری قدرتمند هستند که هر نفرشان پنج نفر با نژادهای مختلف را حریف هستند؛ مخصوصاً در طی‌الارض کردن، هر نقشه‌ای که قرار است بکشیم باید آن‌ها را به شدت ماهرانه سر به نیست کنیم.
به یک باره ذهنم درگیر پادشاه اعظم شد. چرا از او کمک نخواهیم که به ما نیرو بدهد؟
- می‌توانیم از شاه کمک بگیریم، آرکا تو پسر شاهی، اگر تو از اون درخواست کنی قطعاً دست رد به سی*ن*ه‌ات نمی‌خورد. هوم؟ نظرت چیه؟
آرکا: شاه، هیچ‌وقت این‌کار را نمی‌کند. کمک که هیچ، باید دعا کنیم که ما را به هلاکت ندهد.
- چرا مگر شاه با آن‌ها هم‌کاری می‌کند؟!
راتین: هنوز نتوانستیم این را اثبات کنیم، هر بار هم حرفی از این مشکل را به نزد شاه می‌برند به شدت برخورد می‌کند. همه چیز خیلی پیچیده شده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
کای‌: نظر شما چیه من با قدرتم سیلابی عظیم راه بندازم و همه در آن شنا کنند و به سمت دریاها بروند.
خاویر: کای جدا از شوخی این قضیه به قدری مهم هست که نباید به مغز‌ت اجازه ورود همچین مزخرفاتی را بدهی.
کای: برو بابا، کمک کردن اصلاً به تو نیومده... اَه‌اَه!
آرکا: شما دوتا اگر قصد کمک ندارید، لطفاً گمشید بیرون.
خاویر: عه داداش جوش نزن حالا ما یه چیزی گفتیم «به کای نگاهی انداخت و دهن کجی کرد» دیگر هم تکرار نخواهد شد.
کای: آره آره خیالت تخت.
انگار قرار بود این حرف عکسش اتفاق بیافتد.
- من نیاز به فضا دارم که بتوانم راحت‌تر راه حلی پیدا کنم، بعداً ایده‌هایمان را روی هم جمع می‌کنیم، فعلاً.
با حرفم موافقت کردند. به سمت اتاق خود رفتم. شاید دوش گرفتن بتواند کمی ذهن آشفته‌ام را سر و سامان بدهد، به سمت کمد رفتم و لباسی را انتخاب کردم. به سمت حمام داخل اتاق رفتم، وارد حمام شدم. اوه! چه باحال بود به جای وان؛ یک حوضچه که راحت می‌توان در آن دراز کشید در آن‌جا بود. از یک گوشه آن آب وارد می‌شد آب اضافی هم از لبه‌های آن می‌ریخت و وارد سوراخ‌های ریزی که کنار حوض بود میشد. دستم را وارد آب کردم، با جادو آب را گرم کردم که اطراف آن را بخار ایجاد شد این عالی بود. لباس‌هایم را مرتب جایی گذاشتم و وارد آب شدم. باید چه کاری انجام می‌دادیم تا بتوانیم دانته را نجات بدهیم. چه کسی چشمه جاودانگی را می‌خواست؟ چه کسی پشت این قضیه هست؟ شاه اعظم؟ اون مگر حکم‌ران تمام نژادها نبود؟ چرا باید چنین کاری بکند؟ چرا هیچ حرکتی برای کمک نمی‌کند؟ واقعا دیوانه کننده است.
باید چه کاری انجام می‌دادیم؟ چطور اون همه سرباز رو نابود می‌کرديم؟
بعد دوش گرفتن لباس‌هایم را پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم. هنوز هم نقشه‌ای درست و حسابی به ذهنم نرسیده بود. باید کاری می‌کرديم که همه سربازها از هم متفرق شوند و بعد آرام‌آرم تعدادشان را کم می‌کرديم، اما چطور؟ چطور آن‌ها را از هم متفرق کنیم؟ به گفته آرین ‌ها هم به قدری قدرتمند هستند که اگر همه باهم به ما حمله کنند قطعا زنده که هیچ، جنازه‌ای هم از ما به جای نخواهد ماند؛ شاید اگر... فهمیدم خودشه باید با بقیه هم در مورد این موضوع حرف بزنم به سمت در اتاق رفتم.
از پله ها پایین رفتم به پسرها نگاه کردم آرکا کنار شومینه خاموش نشسته و غرق در افکار خود بود. آرین و آدرین پیدایشان نبود. خبری از دخترها نبود، خاویر کنار پنجره قدم میزد و کای بر روی میز غذاخوری خوابیده بود انگار، دانته هم همان جای قبلی خود نشسته بود. هیچ‌کدام متوجه حضور من نبودند.
- هی پسرها من یه چیزی به ذهنم رسیده.
کای سر خود را بلند کرد و گفت.
کای: چی میشد اگر چند دقیقه دیرتر می‌آمدی. من داشتم خواب شاه شدنم را می‌دیدم.
خاویر‌: تو رو چه به شاه بودن من در عجبم اصلا چطور ولیعهد شدی؟ مردم چطور راضی به این کار شدند؟
دانته: خداوندگار به مردمی که این دو نفر ولیعهدشان هستند و در آینده شاه‌شان می‌شوند، هزاران بار رحم کند.
آرکا هم با صدای بلند گفت: خدایا حرف‌های دانته را قبول کن.
صدای اعتراض کای و خاویر بلند شد.
- فکر کنم گفتم که یه نقشه‌ای دارم؟
آرکا: بیا بشین و نقشه‌ات را بگو.
بعد از گفتن نقشه‌ام و ایده‌های بقیه، قرار شد فردا به آن منطقه حمله کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین