- Feb
- 60
- 595
- مدالها
- 2
دیمن: این را بعداً خودت خواهی فهمید فعلا یه چیز دیگه هست، که باید بهت بگیم و البته ترجیح میدهیم که خود سیسی این موضوع را به تو بگوید و در مورد دوستت ما بهت اجازه میدهیم که او را پیش خودت ببری، اما به شرط اینکه بتواند حرکات رزمی برای محافظت از خودش را کامل یاد بگیرد.
رونیکا: من همین الانش هم به خوبی میتوانم از خودم دفاع کنم اما اگر شرط شما اینست من قبول میکنم؛ فقط منو از مارین جدا نکنید.
خدای من! جوری خودش را مظلوم کرده بود که هر کسی او را میدید فکر میکرد چه فرشته پاکیست
گفتم:
- شرط رو قبول میکنیم.
دیمن: خوبه.
آرال:خب آکوامارین جواب سوالهای دیگرت را شخصی که قرار است پیش او بروید پاسخ خواهد داد، سیسی تو را به نزد آن شخص میبرد.
سیسی بلند شد و ایستاد. ما هم به اطاعت از سیسی بلند شدیم و کنار او ایستادیم، سیسی تعظیم کرد
سیسی: شما امر کنید سرورم.
من و رونیکا هم تعظیم کردیم.
گفتم:
- الهههای من؛ بابت کارهایی که برای من انجام دادید، خیلی ممنونم.
در جواب تشکرم، سر خم کردند.
(یک ساعت بعد)
نزدیکیهای ظهر بود، کلی راه رفته بودیم، اما هنوز نرسیده بودیم. رونیکا خیلی خسته شده بود، اما سیسی خیلی راحت بود؛ انگار چیزی به اسم خستگی برای اون معنی نداشت. حالا معلوم نبود کِی میخواد درمورد قضیهای که الههها گفته بودن حرف بزند. آه! رونیکا از خستگی سرش را بر روی اسب گذاشت، دیگر کافی بود. یکم اسبم را حرکت دادم تا به سیسی نزدیکتر شوم.
گفتم:
- سیسی دیگه کافیه باید یکم استراحت کنیم، رونیکا داره جون میده.
سیسی انگار با حرف من به خود آمد، به رونیکا نگاهی کرد و سر تکون داد و اسبش را متوقف کرد. من هم عقب گرد کردم و اسب رونیکا را نگه داشتم و صدایش زدم:
- هي رونیکا، رونیکا بلند شو.
رونیکا سر بلند کرد؛ درحالی که داشت با دستاش چشمانش را میمالید. گفت:
- بلاخره رسیدیم؟
از اسبم پیاده شدم و سمت رونیکا رفتم.
گفتم:
- نه هنوز؛ فعلاً میخوایم یکم استراحت کنیم، پیاده شو.
رونیکا به کمک من پیاده شد. زیر درخت نشسته بودیم، سیسی هنوزم تو فکر بود کاش دیوار ذهنش باز بود تا بفهمم به چه چیزی آنقدر عمیق فکر میکند. سیسی سر بلند کرد. گفت:
- آکوامارین دخترم کسی که قراره تو پیشش بمونی، یکی از اعضای خانوادهات هست. اون شخص برادر دوقلو توست.
از تعجب نزدیک بود شاخ دربیارم. من برادر دوقلو داشتم، دیگه از چه چیزهایی خبر نداشتم؟ حس وجود یه برادر قلبم را یجورایی قلقلک داد. این خیلی خوب بود، من قراره پیش کسی برم که برادرم هست.
رونیکا: اوه! برادر؟ خدایا اینو کجای دلمون بزاریم؟ مارین احتمال میدادم برادر داشته باشی، اما نه برادر دوقلو. خیلی باحاله.
حق با رونی بود احتمال که هیچ، اصلا فکر نمیکردم برادر دوقلو داشته باشم. بیصبرانه منتظر لحظهای بودم که قرار بود ببینمش. سیسی: به جز کسانی که قراره باهات همکاری کنند ک.س دیگهای نباید بفهمه که خواهر برادر هستید؛ چون دشمنان میتوانند از این موقعیت به نفع خودشان استفاده کنند.
رونیکا: من همین الانش هم به خوبی میتوانم از خودم دفاع کنم اما اگر شرط شما اینست من قبول میکنم؛ فقط منو از مارین جدا نکنید.
خدای من! جوری خودش را مظلوم کرده بود که هر کسی او را میدید فکر میکرد چه فرشته پاکیست
گفتم:
- شرط رو قبول میکنیم.
دیمن: خوبه.
آرال:خب آکوامارین جواب سوالهای دیگرت را شخصی که قرار است پیش او بروید پاسخ خواهد داد، سیسی تو را به نزد آن شخص میبرد.
سیسی بلند شد و ایستاد. ما هم به اطاعت از سیسی بلند شدیم و کنار او ایستادیم، سیسی تعظیم کرد
سیسی: شما امر کنید سرورم.
من و رونیکا هم تعظیم کردیم.
گفتم:
- الهههای من؛ بابت کارهایی که برای من انجام دادید، خیلی ممنونم.
در جواب تشکرم، سر خم کردند.
(یک ساعت بعد)
نزدیکیهای ظهر بود، کلی راه رفته بودیم، اما هنوز نرسیده بودیم. رونیکا خیلی خسته شده بود، اما سیسی خیلی راحت بود؛ انگار چیزی به اسم خستگی برای اون معنی نداشت. حالا معلوم نبود کِی میخواد درمورد قضیهای که الههها گفته بودن حرف بزند. آه! رونیکا از خستگی سرش را بر روی اسب گذاشت، دیگر کافی بود. یکم اسبم را حرکت دادم تا به سیسی نزدیکتر شوم.
گفتم:
- سیسی دیگه کافیه باید یکم استراحت کنیم، رونیکا داره جون میده.
سیسی انگار با حرف من به خود آمد، به رونیکا نگاهی کرد و سر تکون داد و اسبش را متوقف کرد. من هم عقب گرد کردم و اسب رونیکا را نگه داشتم و صدایش زدم:
- هي رونیکا، رونیکا بلند شو.
رونیکا سر بلند کرد؛ درحالی که داشت با دستاش چشمانش را میمالید. گفت:
- بلاخره رسیدیم؟
از اسبم پیاده شدم و سمت رونیکا رفتم.
گفتم:
- نه هنوز؛ فعلاً میخوایم یکم استراحت کنیم، پیاده شو.
رونیکا به کمک من پیاده شد. زیر درخت نشسته بودیم، سیسی هنوزم تو فکر بود کاش دیوار ذهنش باز بود تا بفهمم به چه چیزی آنقدر عمیق فکر میکند. سیسی سر بلند کرد. گفت:
- آکوامارین دخترم کسی که قراره تو پیشش بمونی، یکی از اعضای خانوادهات هست. اون شخص برادر دوقلو توست.
از تعجب نزدیک بود شاخ دربیارم. من برادر دوقلو داشتم، دیگه از چه چیزهایی خبر نداشتم؟ حس وجود یه برادر قلبم را یجورایی قلقلک داد. این خیلی خوب بود، من قراره پیش کسی برم که برادرم هست.
رونیکا: اوه! برادر؟ خدایا اینو کجای دلمون بزاریم؟ مارین احتمال میدادم برادر داشته باشی، اما نه برادر دوقلو. خیلی باحاله.
حق با رونی بود احتمال که هیچ، اصلا فکر نمیکردم برادر دوقلو داشته باشم. بیصبرانه منتظر لحظهای بودم که قرار بود ببینمش. سیسی: به جز کسانی که قراره باهات همکاری کنند ک.س دیگهای نباید بفهمه که خواهر برادر هستید؛ چون دشمنان میتوانند از این موقعیت به نفع خودشان استفاده کنند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: