- Feb
- 36
- 244
- مدالها
- 2
- میدونید من کیم؟ من دخترت هستم، دوقلوی پسرت آرکا، همون کسیام که نخواستید... .
از فکر و خیال بیرون آمدم، روبه ملکه سلام دادم و تعظیم کردم، در عوض او خیلی مغرورانه سری تکان داد و پرسید که من چه میخواهم. انگار جرعت گفتن واقعیت را همانگونه که در ذهنم تصور میکردم نداشتم و این بهشدت بد بود. ذهنم خالی از هر حرفی شده بود و این برای من عجیب بود و مزخرف.
ملکه آندریا: وقت با ارزشم رو گیر نیاوردهم که صرف تو کنم! بگو چی میخوای؟
به جمعیت دورمان نگاهی انداختم، همه مشغول مکالمهی خودشان بودند؛ دوباره به ملکه خیره شدم. خواستم معذرت خواهی کنم و برم؛ اما کسی از پشت دست انداخت پشت کمرم و مرا سفت نگاه داشت. به نیمرخش خیره شدم؛ آرکا بود.
آرکا: سلام بانوی من، ایشون دوست من هستن آکوامارین.
چرا؟ چرا نمیخواست که به مادر واقعیت را بگوید؟
برای اینکه حفظ ظاهر کرده باشم حرف او را تایید کردم، آرکا بعد از تعظیم کوتاهی دست من را گرفت و از آنجا دور کرد. بعد از اینکه من را به جای خلوتی برد روبهرویم ایستاد.
آرکا: حرفهای خاله رو فراموش کردی؟ مگه نگفت کسی نباید از واقعیت وجودت باخبر بشه؟ آنقدر بیملاحظه و فقط به فکر خودت نباش، لطفا.
- بیملاحظه؟! خدای من ببین کی این رو میگه. بعدشم من هر کاری دلم بخواد میکنم و حرفهای سیسی برام مهم نیست! امیدوارم که این رو تا الان فهمیده باشی، جناب برادر.
جدیدا پی برده بودم که خیلی راحت نمیتوانستم حرف دلم را بزنم
از او رو گرفتم و به سمت خروجی سالن قدم تند کردم هیولای درونم هر لحظه ممکن بود خودی نشان بده، برای همین باید از این عصبانیت نجات پیدا میکردم. هوای بیرون خیلی خوب بود، ماه مانند لوستری بزرگ وسط آسمان در حال درخشش بود و ستارهها اطراف او را احاطه کرده بودند. امشب ماه کامل بود، شبی که گرگینهها، پریان و جادوگران به اوج قدرت میرسیدند. دور تا دور حیاط را درختهای بلند و قد کشیده احاطه کرده بود آبنمای بزرگی هم با مجسمهای که شباهت زیادی به اژدها داشت از دهنش آب خارج میشد و از پایین هم یک کودک سطلی در دست داشت آب از دهن اژدها وارد آن سطل میشد و از لبههای سطل میریخت هرچهقدر فکر کردم معنی این آبنما را نفهمیدم. زیر هر درختی هم که نگاه میکردی دوتا سربازه کله گنده ایستاده بودن و از دیوارهای بزرگ حیاط هم برجکهایی دیده میشد که انگار محل استراحت سربازهای بالای دیوار بود و سربازها مدام درحال کشیک دادن بودن نفوذ کردن به قصر واقعا سخت بود. بعد از اینکه کمی آرامتر شدم به سمت دروازه سالن قدم برداشتم.
از فکر و خیال بیرون آمدم، روبه ملکه سلام دادم و تعظیم کردم، در عوض او خیلی مغرورانه سری تکان داد و پرسید که من چه میخواهم. انگار جرعت گفتن واقعیت را همانگونه که در ذهنم تصور میکردم نداشتم و این بهشدت بد بود. ذهنم خالی از هر حرفی شده بود و این برای من عجیب بود و مزخرف.
ملکه آندریا: وقت با ارزشم رو گیر نیاوردهم که صرف تو کنم! بگو چی میخوای؟
به جمعیت دورمان نگاهی انداختم، همه مشغول مکالمهی خودشان بودند؛ دوباره به ملکه خیره شدم. خواستم معذرت خواهی کنم و برم؛ اما کسی از پشت دست انداخت پشت کمرم و مرا سفت نگاه داشت. به نیمرخش خیره شدم؛ آرکا بود.
آرکا: سلام بانوی من، ایشون دوست من هستن آکوامارین.
چرا؟ چرا نمیخواست که به مادر واقعیت را بگوید؟
برای اینکه حفظ ظاهر کرده باشم حرف او را تایید کردم، آرکا بعد از تعظیم کوتاهی دست من را گرفت و از آنجا دور کرد. بعد از اینکه من را به جای خلوتی برد روبهرویم ایستاد.
آرکا: حرفهای خاله رو فراموش کردی؟ مگه نگفت کسی نباید از واقعیت وجودت باخبر بشه؟ آنقدر بیملاحظه و فقط به فکر خودت نباش، لطفا.
- بیملاحظه؟! خدای من ببین کی این رو میگه. بعدشم من هر کاری دلم بخواد میکنم و حرفهای سیسی برام مهم نیست! امیدوارم که این رو تا الان فهمیده باشی، جناب برادر.
جدیدا پی برده بودم که خیلی راحت نمیتوانستم حرف دلم را بزنم
از او رو گرفتم و به سمت خروجی سالن قدم تند کردم هیولای درونم هر لحظه ممکن بود خودی نشان بده، برای همین باید از این عصبانیت نجات پیدا میکردم. هوای بیرون خیلی خوب بود، ماه مانند لوستری بزرگ وسط آسمان در حال درخشش بود و ستارهها اطراف او را احاطه کرده بودند. امشب ماه کامل بود، شبی که گرگینهها، پریان و جادوگران به اوج قدرت میرسیدند. دور تا دور حیاط را درختهای بلند و قد کشیده احاطه کرده بود آبنمای بزرگی هم با مجسمهای که شباهت زیادی به اژدها داشت از دهنش آب خارج میشد و از پایین هم یک کودک سطلی در دست داشت آب از دهن اژدها وارد آن سطل میشد و از لبههای سطل میریخت هرچهقدر فکر کردم معنی این آبنما را نفهمیدم. زیر هر درختی هم که نگاه میکردی دوتا سربازه کله گنده ایستاده بودن و از دیوارهای بزرگ حیاط هم برجکهایی دیده میشد که انگار محل استراحت سربازهای بالای دیوار بود و سربازها مدام درحال کشیک دادن بودن نفوذ کردن به قصر واقعا سخت بود. بعد از اینکه کمی آرامتر شدم به سمت دروازه سالن قدم برداشتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: