جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [برفراز قدرت] اثر «الناز h. p کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط *الناز* با نام [برفراز قدرت] اثر «الناز h. p کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,520 بازدید, 49 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [برفراز قدرت] اثر «الناز h. p کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع *الناز*
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط *الناز*
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
(یک روز بعد)
صبح زود از خواب بیدار شدم، آبی به سر و صورتم زدم. از سرویس که بیرون آمدم رونیکا بر روی تختم نشسته بود.
- رونی چرا بیدار شدی؟
رونیکا به سمتم آمد و من را در آغوش گرفت.
رونیکا: مارین، زود برگرد و مراقب خودت هم باش. امیدوارم که با موفقیت و برگردی و پیروز بشید!
- هی رونیکا، نگران نباش، زود برمی‌گردم. همه چیز طبق نقشه‌ی ما پیش میره مطمئن باش.
رونیکا از آغوش من جدا شد و لبخندی زد.
رونیکا: خوبه، حالا بیا کمک کنم زره‌ات را بپوشی.
به کمک رونیکا زره‌ام را تن کردم و شمشيری که دیشب آرکا به من داده بود را برداشتم. وارد حیاط شدم، آرین و آرکا آماده شده بودند. آرین اسبم را سمت من گرفت. اسب را از او گرفتم آرام نوازشش کردم. آلیا و آلسترا به سمتم آمدند.
آلسترا: امیدوارم که صحیح و سالم برگردید و نقشه به خوبی پیش بره« شیشه کوچکی سمتم گرفت، محلول سبز رنگی داخلش بود»، اگر خدای نکرده زخمی شدی از این معجون استفاده کن. زخم‌هایت را به سرعت ترمیم می‌کند.
- ممنون آلسترا، این خوبی تو را فراموش نمی‌کنم.
به آلیا نگاه کردم که کمی ان طرف‌تر روبه‌روی آرین ایستاده بود و گونه‌هایش گل انداخته بود. رو به آلسترا کردم.
- یه چیزی بین اون دوتا هست، درسته؟
آلسترا خنده آرومی کرد و گفت.
آلسترا: معلومه که هست اونا جفت هم‌دیگر هستند. البته هنوز عروسی در کار نیست.
رونیکا: دم گوش هم‌دیگر پچ‌پچ می‌کنید؟ اون هم بدون من؟ نامردا.
خواستم حرف بزنم که آرکای خرمگس گفت.
آرکا: زود باشد موقعه حرف زدن نیست باید راه بیافتیم تا دیر نشده.
می‌مردی بعداً این را می‌گفتی حداقل بعد از این من حرفم را زدم، هوف خدایا!
- خوب حالا چته؟ انگار از کاروان جاماندی که آن‌قدر عجله داری؟ یه تلپورت بکنی یک ثانیه‌ای تشریف مبارکت اون‌جاست.
پریماه از در آمد بیرون به ما نگاهی کرد. آرکا چشمی در حدقه چرخاند و خو را بی‌خود مشغول اسب کرد.
پریماه: کجا دارین می‌رین؟
آدرین از پشت سر اون بیرون آمد و گفت:
- قراره بریم شکار... .
آرین اضافه کرد:
- اون هم چه شکاری به‌به!
برای یک لحظه از این نوع حرف زدن‌شان خنده‌ام گرفت، نتوانستم خود را کنترل کنم. زدم زیر خنده، از خنده رکوع و سجود می‌رفتم، به زور نفس‌های عمیق خنده‌ام را نگاه داشتم؛ اما باز هم چندان موفق نبودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
رونیکا هیستریک وار شروع به جیغ زدن و بالا پریدن کرد.
رونیکا: خندید، بالأخره خندید. وایی قربون زبونت آدرین چرا زودتر این حرف رو نمی‌زدید.
دوباره داشت به خاطر کارهای رونیکا خنده‌ام می‌گرفت. این واقعاً عجیب بود، اون از گریه کردنم در آغوش آرکا، این هم از الان که نمی‌توانم خنده‌ام را کنترل کنم. عجیب بود واقعاً.
رونیکا پرید بغلم و بعد از این که کلی تف مالیم کرد از آغوشم جدا شد.
آلیا: خوش‌حالم که بالأخره خندیدی.
(یک ساعت بعد)
(راوی)
همه در محل قراری که دیروز انتخاب کرده بودند حضور داشتند. همه ولیعهدها طبق قرارشان بیست سرباز حرفه‌ای به همراه خود آورده بودند.
در میان جنگل آن‌ها در حال نقشه کشی برای نجات شاه دیوها بودند؛ اما کسی از داخل آن خانه خبر نداشت. راتین دیگر از این که نجات پیدا کند قطع امید کرده‌ بود و تا الان هم فقط به خاطر ماندانا تحمل کرده بود. آن همه شکنجه و دردی که به اون تحمیل شده بود باعث شده بود که حس انتقام در وجودش مانند درختی تنومند رشد کند و ریشه‌هایش تمام قلب او را در بر گرفته بود. ماندانا به قدری ضعیف شده بود که توانایی حرکت کردن هم نداشت، زخم‌هایی که بر بدن نحیف او جا خوش کرده بودند، عفونت کرده و کبود شده بودند. با این اوصاف زنده ماندنش تا فردا ممکن نبود. راتین سعی داشت با حرف زدن ماندانا را از احتمال بی‌هوش شدن دور کند. در همان لحظه صدای فریاد و گفتن حمله کردند بلند شد. کورسوی امیدی در دل آن جفت درمانده ایجاد شد.
(چند لحظه قبل، آکوامارین)
همه آرام‌آرام به شکل هلال مانندی به سمت جلو در حال حرکت بودیم. کماندارها که بیست نفر از افراد دانته بودند در پشت سر ما حرکت می‌کردند به محوطه آن‌ها که نزدیک شدیم. افرد با نزدیک شدن به محوطه طبق قرار به ده گروه شش نفره تقسیم شدند که متشکل از دونفر از افراد دانته، دونفر از افراد خاویر و دونفر از افراد کای بودند. به سربازهایی که دور خانه بودند نگاهی انداختم، تعدادشان کمتر بود شاد پنجاه نفر بودند، اما ‌ها تعدادشان تغییر نکرده بود. روبه آرکا و پسرها اشاره کردم که به سمت من بیایند. نقشه‌ی حمله باید تغییر می‌کرد. همه دور هم جمع شدیم.
- نقشه را تغير می‌دهیم تعداد سربازها کمتره، اگر ما با تیر اول از همه ‌ها را زمین گیر کنیم، سربازها به راحتی از پا درمی‌آیند. نظر؟
راتین: این‌طوری می‌توانیم هوای یک‌دیگر را هم داشته باشیم. من موافقم.
آرکا: خوبه، به بقیه افراد دیگر هم تیر و کمان بدید.
همه دوباره در جای خود مستقر شدند. کمانم را برداشتم و تیری در آن گذاشتم. بقیه هم آماده بودند. زهه کمان را کشیدم و کله یکی از ‌ها را نشان گرفتم و تیر را رها کردم، که با صدای سوتی به وسط پیشانی‌اش برخود کرد. همین که من تیر را رها کردم، باران تیرها به سمت آن‌ها روانه شد سربازها فریاد می‌زدند و سعی می‌کردند با سپرهایشان دیوار دفاعی درست کنند. دوباره کمانم را پر کردم و نشانه گرفتم، پشت سر هم تیر باران‌شان می‌کرديم. تیرهایمان تمام شد. به کل پنج سرباز سیزده باقی مانده بود. آرکا شمشیرش را از غلافش در آورد و دستور حمله داد همه به سمت جلو حرکت کردند. تیرهایی که مخفیانه برداشته بودم را کناره خود گذاشتم و ‌ها را نشانه می‌گرفتم. می‌خواستم تیرم را رها کنم که صدای خش‌خش برگ‌ها را از پشت سرم شنیدم، به پشت سرم برگشتم؛ اما با دیدن انبوهی از... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
سرباز آرام و بی‌صدا به سمت جلو جایی که میدان جنگ شده بود می‌رفتند، انگار متوجه حضور من نشده بودند؛ چون میان درخت‌ها خودم را مخفی کرده بودم. باید یک کاری می‌کردم وگرنه همه این‌جا می‌مردند. دستم را به زمین رساندم؛ باید از درخت‌ها کمک می‌گرفتم. ورد مخصوص را خواندم صدای جیر جیر شکستن شاخه‌ها و پر زدن پرنده‌ها در هوا طنین‌انداز شد. کنترل شاخه‌ها را به دست گرفتم سعی کردم دور سربازها را محاصره کنم، که موفق هم شدم به به درخت‌ها دستور نابودی آن‌ها را دادم. صدای داد و فریادشان پرده گوش را پاره می‌کرد. بقیه برای چند لحظه به سمت داد و فریاد نگاهی انداختند اما باز مشغول شمشیر زدن خود شدند. شمشیرم را از غلاف بیرون آوردم و به میدان رفتم فقط ‌ها باقی‌مانده بودند، اما همین تعداد کم به اندازه گانزده نفر قوی بودند. یکی از آن‌ها فریاد زنان به سمتم هجوم آورد، زخمی بود و خون از سر و رویش می‌بارید. شمشیر زن ماهری بود، به سختی سر از تنش جدا کردم. همه مشغول جنگیدن بودند به سمت خانه کوچکی که آن‌جا بود حرکت کردم در را با جادو قفل کرده بودند، جادو را خثا کردم و در حین حال افرادمان موفق به شکست دادن دشمن شدند. در را با لگد باز کردم کمی جلو رفتم که با جسم بی‌جون دونفر روبرو شدم. امیدوارم دیر نکرده باشیم، دانته با عجله وارد شد، با دیدن جسم بی‌جون آن دو خشکش زد. پشت سرش هم بقیه وارد شدند، آن‌ها هم دست کمی از دانته نداشتند. دست بروی گردن دختری که در آغوش آن مرد که به احتمال صددرصد همان راتین بود گذاشتم، نبضش به حدی ضعیف بود که به سختی میشد تشخیص داد که زنده مانده راتین هم به همان شیوه بود. به یاد معجونی که آلسترا برای ترمیم زخم به من داده بود افتادم سریع آن‌ را از کیف کوچکی که به کمرم بسته بودم در آوردم و کمی از آن را به راتین و بقیه را به خورد آن دختر دادم. شاید نمی‌توانست آن‌ها را به طور کامل خوب کند؛ اما حداقل از مرگ آن‌ها جلوگیری می‌کرد. روبه پسرها که هنوز در جای خود خشکشان زده بود کردم، سری از روی تأسف تکان دادم.
- بیائید باید سریع به قلعه ببریم‌شان تا درمان شوند، وگرنه می‌میرند. همی‌ حالا! زود باشید هیکل گنده‌تان را حرکت بدید.
با فریاد من به خود آمدند. پرتالی در حیاط قلعه باز کردم. دست زیر پاهای دخترک گذاشتم و بلندش کردم، زیادی سبک بود اندازه یک برگه کاغذ وزن نداشت.
راتین: بعد از این‌که سربازها را به قصر برگرداندیم ما هم به قلعه می‌آییم.
آرکا در حالی که به سمت راتین می‌رفت گفت.
آرکا: همین کار را بکنید.
بعد به کمک آدرین و آرین، راتین را بلند کردند و به سمت پرتال آمدند.
(یک ساعت بعد)
بعد از این که به قلعه برگشتیم دختری که فهمیده بودم اسمش ماندانا هست را به همراه راتین به این اتاق آوردیم. آلیا و آلسترا هم داشتند آن‌ها را درمان می‌کردند. شاهزاده‌ها هم یکم پیش به این‌جا رسیده بودند. همه کنار در اتاق به دیوار تکیه داده بودند، برای برادرشان ناراحتی می‌کردند و بابت دیر پیدا کردن آن‌ها خود را نفرین می‌کردند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
بعد از گذشت چند دقیقه بالأخره آلیا و آلسترا از اتاق بیرون آمدند. همه دور آن دو حلقه زده و منتظر حرفی از جانب آن‌ها بودند. آلسترا سر بلند کرد و با صدایی که به خاطر بغض به سختی بیرون می‌آمد گفت.
آلسترا: ما... ما هر کاری که... می‌توانستیم، کردیم، اما... هیچ واکنشی به درمان‌ها نشان ندادند. کاری از دست ما... .
به خاطر گریه کردن نتوانست ادامه حرفش را بگوید.
پسرها از شنیدن حرف آلسترا ناراحتی‌شان بیشتر شد.
آرکا با عصبانیت به سمت پریماه که گوشه‌ای کز کرده بود رفت، او را بلند کرد و سیلی محکمی به صورتش زد و بعد از آن تنها مشت و لگد های آرکا بود که بر تن پریماه فرود می‌آمد.
آرکا: زنیکه شیطان صفت! من تو رو به خونه‌ام به قلبم و به تختم راه دادم، اما تو جواب این‌ها را چگونه به من پس داد؟ هان چطور؟ با خ*یانت کردن؟ با به کشتن دادن برادرم و کسی که مثل خواهرم بود؟
نگاهی به پسرها انداختم همه داشتن با لذت به کتک خوردن پریماه نگاه می‌کردند؛ حتی آلیا، آلسترا و لونا هم از کتک خوردن او لذت می‌بردند. خب حق داشتند اون بدترین کار دنیا را با آن‌ها کرده بود. رونیکا از ترس پشت من قایم شده بود و می‌لرزید. اگر آرکا بیشتر از این ادامه می‌داد پریماه زیر دستانش می‌مرد و خودش هم نابود میشد با این حجم از عصبانیت و ناراحتی! به سمت آرکا رفتم صدایش زدم، اما اهمیت نداد بازویش را گرفتم و به عقب هل دادم.
- آرکا به خودت بیا با کشتن پریماه هیچ سودی به ما نمی‌رسد. با زجر دادن پریماه، راتین و ماندانا دوباره حالشان خوب می‌شود؟ نخیر. هیچ تغییری هم در حال تو ایجاد نمی‌کند، به جز این‌که بیشتر از قبل عذاب وجدان می‌گیری، می‌دونم که الان تنها چیزی که... .
آرکا: تو حال من رو نمی‌فهمی، حرف زدن درموردش راحته، اما از درون دارم می‌سوزم و ذره‌ذره نابود میشم « به پریماه رو کرد » تن نحست بردار گمشو از خونه من، قسم می‌خورم حتی، تاکید می‌کنم حتی اگر سایه‌ات از صد متری من رد بشه می‌کشمت، حالا هم گمشو.
گمشو آخر را جوری فریاد زدن که چهار ستون عمارت با فریادش لرزید.
پریماه: آرکا مگر من چیکار کردم که باید لایق این همه عصبانیت از سمت تو با... .
آرکا با پشت دست تو دهنش کوبید و موهایش را از پش دور دست پیچاند و با صدای بمی گفت.
آرکا: چه کاری کردی؟ می‌خوای بچه خر کنی؟ بزار برات بگم چیکار کردی. آخرین شب که راتین به اینجا آمد و گفت که می‌خواهد چشمه جاودانگی را به جای دیگری منتقل کند، فقط من و تو باخبر بودیم؛ اما فردایش راتین و ماندانا گم شدند. ما برای نجاتشان نقشه کشیدیم، کسی از محل دیدارمان خبر نداشت به جز تو! اما فرداش در محل قرار برایمان تله گذاشتند. من احمق فکر می‌کردم که کارهای ما قابل پیش‌بینی هست، برای همین هیچ کدام از کارهایمان جواب نمی‌دهد، تا اینکه دیروز آکوامارین اول صبح تو را تعقیب کرد و همه آن خ*یانت‌هایی که به ما کردی را آشکار کرد. الان هم دارم بهت لطف می‌کنم و زنده‌ات می‌زارم، پس گمشو از این‌جا... فهمیدی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
آرکا از کنارش بلند شد و به او خیره شد. پریماه دید که همه چیز آشکار شده و دیگر نمی‌تواند در پوسته دروغین خود فرو برود، با جسارت تمام در چشمان آرکا زل زد.
پریماه: خوب کردم، لایق بدترش هم هستید. تو به من لطف نمی‌کنی، تو جرعت کشتن من را نداری. از شاه می‌ترسی برای همین من را نمی‌کشی، می‌ترسی بیشتر از این ترد بشی. کسی تو رو دوست نداره حتی مادری که تو و خواهر ج*نده‌ات پس انداخته.
آرکا خواست به سمتش هجوم ببرد؛ اما من پیش دستی کردم و او را در آغ*وش خود گرفتم و نصف خنجرم را به حدی که نمیرد در قلبش فرو کردم و آن را دورانی چرخاندم. صدای فریادهای پر از درش بلند شد، دستش را میان موهایم برد کشید، پوزخندی به صورت پر از دردش انداختم.
- اگر مادر، من را پس انداخته، مادر خودت تو را ریده.
و بعد خنجر را کامل در قلبش فرو بردم، دستش لای موهایم سُر خورد و زمین افتاد. او را از خودم جدا کردم، لباسم خونی شده بود به پریماه ه روی زمین افتاده بود نگاه انداختم.
- هه من از آرکا می‌خواستم که تو را نکشد؛ اما من خودم با دستان خودم کشتمت.
همه از حرکت یهویی من شوکه شده بودند. به سمت اتاق راتین و ماندانا رفتم و در حین حال به آلیا و آلسترا گفتم که یک کاسه آب تمیز برایم بیاورند. وارد اتاق شدم به تخت نزدیک شدم، تپش قلب‌هایشان به شدت ضعیف بود. در اتاق باز شد آلیا و آلسترا آب را کنار پاهایم گذاشتند.
آلیا: می‌خوای چیکار کنی؟
- الان می‌فهمید. کمک کن دست‌هایم را بشورم.
بعد از شستن دست‌هایم، صندلی‌ای را کنار تخت گذاشتم و بر روی آن نشستم. وقت استفاده از قدرتی که درونم مخفی کرده بودم رسیده بود، برای نجات راتین و ماندانا باید از آن استفاده می‌کردم. چشم‌هایم را بستم و سعی کردم آب را از داخله کاسه بیرون بیاورم که موفق هم بودم، باید آب را وارد بدن آن‌ها می‌کردم و زخم‌هایشان را درمان می‌کردم. بعد از گذشت چند دقیقه زخم‌هایشان التیام بخشید و نفس‌شان منظم شد. کارم را خوب انجام داده بودم و قدرت شفاگرم با آب اینجا به کارم آمده بود.
آلیا بعد از این‌که آن‌ها را چک کرد و از نفس کشیدن‌شان مطمئن شد نفس آسوده‌ای کشید. بدون مکث به اتاقم طی‌الارض کردم بعد از برداشتن لباس به سمت حمام رفتم و دوش مختصری گرفتم لباس‌های تازه‌ام را پوشیدم و بر روی تخت نشستم مشغول خشک کردن موهایم شدم. باید به سالن پیش برادرم میرفتم، قطعا به خاطر کشتن پریماه از دستم عصبانی شده و باید خودم را برای هر گونه برخوردی آماده کنم. بعد از شانه کردن موهایم راه سالن را در پیش گرفتم همه بر روی صندلی خود لم داده بودند. من هم کنار رونیکا رفتم خواستم بنشینم، آرکا بلند شد و گفت می‌خواهد تنها با من حرف بزند. به رونیکا نگاهی انداختم و به معنی تو خبری داری؛ اما اون به نشونه نفهمیدن قضیه سری تکان داد. سریع پشت آرکا راه افتادم به همان اتاقی که برای اولین بار آن‌جا حرف زده بودیم رفت. وارد اتاق شدیم و در را پشت سر بست و به سمت صندلی رفت و نشست. من هم روبه‌روی او نشستم و منتظر حرفی از جانبش شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
آرکا: خودم می‌خواستم بکشمش؛ اما از عذاب وجدان بعدش می‌ترسیدم، تو کار رو برایم راحت کردی.
- انتظار داشتم به خاطر این کار از دست من عصبانی بشی.
آرکا: بالأخره باید می‌مرد، هرچه زودتر، بهتر. برای درمان راتین و ماندانا م... .
- درسته، من فقط کاری که از دستم بر می‌آمد رو انجام دادم و امیدوارم که خیلی زود خوب بشن.
با تقه‌ای که به در خورد مکالمه‌یمان نصفه ماند. آرکا اجازه ورود داد. در باز شد و کای سرش را از لای در وارد کرد و با قیافه‌ای هول زده گفت:
- آرکا؛ ‪بدبخت شدیم، داریا داره به اینجا میاد و همین نزدیکی هاست؛.
خاویر هم پشت کای ظاهر شد.
خاویر: چه غلطی بکنیم؟
دانته از پشت، هر دوی آن‌ها را کشید و خودش جلو آمد.
دانته: نقشه چیه؟
از کار این شاهزاده‌ها دهنم یک خط صاف شده بود، احیاناً این‌ها چطور می‌خواستند یک سرزمین رو اداره کنند؟ واقعا چطور؟
آرکا: من ذهنم خالیه، الان چه وقت آمدن هست؟ لعنت بهت داریا.
با قدم‌های آرام از اتاق خارج شدم، به آدرین که از در وارد شد رو کردم.
- کجاست؟ نزدیکه؟
آدرین‌: نه شاید یک ساعت دیگه یا کمتر به اینجا می‌رسه.
پسرها هم از اتاق خارج شده بودند.
- خوبه، آرکا جسد پریماه رو به سالن بیار و این‌جا بزار «و بعد به وسط سالن اشاره کرد»، خاویر تو هم برو راتین و ماندانا را به جای امنی ببر، که کسی هم از وجودشان با خبر نشود، دانته تو با جادو رد بوی آن دو را محو کن، بقیه هم ظاهرتان را حفظ کنید. وقتی دلیل مرگ پریماه را پرسید، بگوید که وقتی برگشتید مرده بوده و نبودتان را هم به گونه‌ای توجیه کنید.
آرکا‌: خوبه همه دست به کار بشید.
خیلی نگذشت همه کارها انجام شد بالا سر پریماه ایستادم خون روی بدنش خشک شده بود، باید صحنه واقعی‌تر میشد. خنجر را از کمرم در آورم، آستین لباسم را بالا دادم و بلافاصله خنجر را بر روی رگ دستم کشیدم و خون فوران کرد. دخترها با این کار من جیغ‌شان در آمد.
آرکا: داری چیکار می‌کنی؟
- باید صحنه واقعی باشه تا باور کنه.
وقتی به اندازه کافی خونم دور پریماه را گرفت به سمت میز رفتم و پارچ آبی که بر روی میز بود را برداشتم و روی دست ریختم خون دستم خشک شد و زخم به سرعت ترمیم شد. روبه چشم‌های متعجب آن‌ها گفتم.
- یکی از قدرت‌های دیگه‌ام شفا با آب هست.
دانته: من خون رو با جادو خشک می‌کنم.
و بعد شروع به کار شد. در همان حال هم آدرین با عجله وارد شد و خبر داد که داریا پشت در هست.
- دخترها یادتون باشه که باید خیلی خوب گریه کنید تا باور کند.
رونیکا: یعنی اشک تمساح بریزند.
دانته کارش تمام شد و آرکا گفت که دروازه را باز کنند.
من هم دست رونیکا را گرفتم و به جایی که راتین را آورده بودند تلپورت کردم. رونیکا به سمت صندلی نشست و به راتین و ماندانا که بی‌هوش بودند خیره شد.
رونیکا: کی خوب میشن.
- نمیدونم.
رونیکا: آکوامارین من یه ایده‌ای در ذهن دارم.
- ایده؟
+ اهم، می‌خواهم یکی از شاهزاده‌ها رو تور کنم.
با حرف رونیکا پوقی زدم زیر خنده، خدای من. به زور خنده‌ام را جمع کردم.
- کدام یک را میخوای تور کنی.
+ خب ... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
خاویر، جذاب و خوشگل و صد البته آدم باحالی هم هست.
- خدای من، از کجا معلوم که جفت اون هستی؟
+ ام خب چطور باید این رو بفهمم؟
- با لمس کردن و البته گاهی اوقات با هم خواب شدن. امیدوارم خوش شانس باشی و فقط با لمس کردن کارت حل بشه. اوه یه چیز دیگه‌ام هست بعد از این‌که لمسش کردی شاید جرقه‌ای به وجود نیاد؛ اما ته دلت یجوری میشه، انگار یکی داره قلبت رو قلقلک میده و باعث به وجود آمدن رابطه و هم خوابی بین‌شان خواهد شد.
+من شکر خوردم؛ اما تسلیم نمیشم.
راوی:
بعد از رفتن آکوامارین و رونیکا، داریا را به سالن راه دادند. همانطور که نقشه کشیده بودند آلیا، آلسترا و لونا بر روی جسد پریماه خون گریه می‌کردند. داریا با دیدن صحنه روبه‌رو پاهایش توان ایستادن را از دست دادن و بر روی زمین فرود آمد. آرکا برای این‌که نقشه‌یشان واقعی‌تر باشد، خود را کنار داریا بر روی زمین رها کرد و با صدایی گرفته شروع کرد به تعریف کردن و میان حرف‌هایش چند قطره هم اشک ریخت تا جایی برای شک باقی نگذارد.
داریا به سمت جسد دخترکش رفت، او را در آغوش خود پنهان کرد و با صدای گرفته‌ای شروع به حرف زدن کرد.
داریا: دختر قشنگم، دختر پاک‌تر از گلم. چه کسی این‌ کار را با تو کرد؟ قسم می‌خورم انتقامت را می‌گیرم، نمی‌زارم که خونت پایمال بشه مطمئن باش.
به آرکا رو کرد و ادامه داد:
- کسی که دخترم رو کشته پیدا کن خودم جهنمی برایش به پا می‌کنم که به خاطر این کارش تاوان سختی پس بده.
کای: به ‌ها مشکوک هستیم، ک.س دیگری نیست که بخواهد چنین کاری بکند.
داریا پریماه را از آغوش خود جدا کرد.
داریا‌: کار آن‌ها نمی‌تواند باشد، چرا باید به دختر من صدمه بزنند؟
دانته‌: برای نابود کردن آرکا دست به هر کاری می‌زنند، حتی کشتن پریماه، که انجامش هم دادند.
داریا: راتین را هم امروز از ما دزديدن. معلوم نیست چه کسی این کار را کرده.
سوتی، داریا سوتی دارد بود و امان از دست «کای» که از موقعیت سو استفاده کرد.
کای: از ما؟ امروز؟ مگر راتین دست شما بوده؟
داریا: میفهمی که چه می‌گویی شاهزاده‌ی جوان؟ منظور من... منظورم این بود که امروز هم این اتفاق افتاده و قبلاً هم راتین را دزدیدند.
دایان حرف‌هایش را نمی‌دانست چگونه سر هم کند.
برای بیشتر از این سوتی ندهد به سمت در راه افتاد و از قلعه خارج شد. بعد از رفتن داریا پسرها تصمیم گرفتند که پریماه را دفن کنند.
آکوامارین:
داشتیم درمورد شاهزاده‌ها و کارهایشان حرفی می‌زدیم که با ناله کسی به خودمان آمديم، ماندانا بود. به او نزدیک شدم. انگار درد داشت که به خود می‌پیچید و ناله می‌کرد. دستم را روی پیشانی‌اش گذاشتم و زیر لب وردی برای تسکین دردش خواندم کم‌کم آرام گرفت.
- چرا اینجوری شد؟
+ تب داشت شاید بخاطر همین هست.
ماندانا پلکی زد و چشمانش را آرام باز کرد، به من خیره شد و لب زد.
ماندانا: چه عذاب جدیدی برایمان در نظر گرفتید.
خدای من این دختر چه دردهایی کشیده بود که باز هم از عذاب حرف می‌زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
(سه ماه بعد)
راوی:
در بین این سه ماه آکوامارین و رونیکا کامل با همه جا آشنا شده بودند، آکوامارین هم به قولی که به الهه‌ها داده بود عمل کرد و با تمام تلاشش سعی در یاد دادن شیمششیر زنی به رونیکا بود، گاهی اوقات آلیا و آلسترا هم با آن‌ها تمرین می‌کردند. میشد گفت که آکوامارین یک مربی شمشیر زنی شده بود. ماندانا هم دوست خوبی برای رونیکا و آکوامارین شده بود و هر روز خدا حتماً یک بار هم که شده به دیدن دخترا می‌رفت.
آکوامارین:
به جلو قدم برداشتم آسمان انگار از لباس آبی رنگش خسته شده بود و قرمز به تن کرده بود، صدای رعد و برق با برخورد شمشیرها با هم آمیخته شده بود. سپاه دشمن روبه شکست بود. ابرها انگار به جای باران آتش را بر سر مردم می‌باراند. به اطراف خود نگاه کردم کای و خاویر را دیدم که پشت به پشت هم‌دیگر می‌جنگیدند. آرکا آن طرف سربازها را سلاخی می‌کرد دانته و راتین هم نزدیک به آرکا درحال جنگیدن بودند. لاشه‌ی سربازها و ‌ها زمین را پر کرده بود به قدری که جایی برای قدم گذاشتن نمانده بود. کم‌کم افراد دور هم جمع شدند و می‌خواستند که این پیروزی را جشن بگیرند، که به یک باره صدای عظیمی بلند شد همه میدان در سکوت فرو رفت و بعد از آن صدای دمیده شدن شیپور جنگ دوباره بلند شد، همه از صدای شنیده شده به حیرت آمده بودند. صدای فریاد از سمت پرتگاهی که به دره جهنم معروف و دروازه‌ی بین موجودات اهریمنی بود شنیده میشد. همان لحظه موجودات عجیبی با بال‌های بزرگی به دنبال خود می‌کشیدند و جثه‌های بزرگ و قدی بلند که از دهن و چشم و گوش‌شان مایع سیاه رنگی روان بود پدیدار شدند.
آرکا با حیرت لب زد:
- دروازه‌ی جهنم باز شده!
اهریمن‌ها شباهت زیادی به زامبی‌ داشتند. با صدا و فریا به سمت سپاه باقی مانده ما در حرکت بودند.
- دروازه چطور بسته میشه.
پدر خاویر تا خواست جوابم را بدهد ابرها شروع به باریدن کردند و صدای رعد و برق در آسمان پیچید.
همان لحظه از خواب بیدار شدم، خدای من این دیگر چه خوابی بود. خیلی واقعی به نظر می‌آمد، اون موجودات عجیب، اهریمن‌ها، دروازه جهنم و شکست و مرگ سپاه‌مان. اولین بار بود که همچین خوابی می‌دیدم، تمام بدنم خیس از عرق شده بود. به سمت در تراس رفتم و وارد تراس شدم. نشستم و نفس‌های عمیقی کشیدم تا بلکه کمی از اظطرابم را کاهش یابد. هوای تاریک نشان می‌داد که تازه اول شب است. برای خواب مجدداً وارد اتاق شدم به‌سمت تخت حرکت کردم، به یک باره سرم گیج رفت و صحنه‌ای جلوی چشمانم نقش بست. خود را دیدم که بر روی تخت خوابیده بودم، زیرلب هزیان می‌گفتم و ناله می‌کردم، تمام بدنم هم از عرق خیس بود. این صحنه برای چند دقیقه قبل از این بود که بیدار شوم. بر روی زمین افتادم قدرت نگه داشتن پاهایم را نداشتم، خدای من، این دیگر چه مصیبتی است. ترس و دلهره تمام وجودم را گرفته بود به سختی بلند شدم و به دیوار تکیه دادم، همین که یکمی حالم بهتر شد به اتاق آرکا طی‌الارض کردم تا پیش او بخوابم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
آرکا در جای خود غلطی زد، انگار خواب شب بر او هم حرام شده بود. حضورم را حس کرده بود، به سمت من چرخید و گفت:
- نصف شبی اینجا چیکار داری خواهر؟
+ میشه پیش تو بخوابم.
آرکا: چرا که نه، بیا بخواب.
به سمت تخت رفتم زیر ملافه خزیدم. آرکا من را در آغوش خود گرفت و موهایم را نوازش کرد.
آرکا: چرا نخوابیدی؟
- خواب بد دیدم، وقتی هم بیدار شدم صحنه‌ی قبل از بیدار شدنم را دیدم. خیلی ترسناک بود.
آرکا آغوش خود را تنگ‌تر کرد و گفت:
- مشکلی نیست، خودم مراقبت هستم نگران نباش.
+ مي‌دونم که هستی، برای همین پیش تو اومدم... « یهو امروز عصر را به یاد آوردم که خیلی کلافه بود» راستی امروز عصر حالت بد بود، موقع شام هم مثل قبل نبودی، چیزی شده؟
آرکا: شاه اعظم به خاطر این‌که ولیعهد دارای فرزند پسری شده، فردا شب مهمانی بزرگی برپا کرده. همه ایل و طایفه‌ها رو هم دعوت کرده، برای ما هم دعوت نامه فرستاده. می‌خواد که به مهمونی فردا شب بریم.
- خب چرا به خاطر دعوت شدن ناراحت شدی؟
آرکا: به خاطر دعوت شدن نیست، شاه من رو بی‌خود تبعید کرد. شاید نگفته باشد که تبعید شدی؛ اما این‌کار دست کمی از تبعید ندارد. درحالی که می‌توانستم پیش خودش باشم، اون من رو به دورترین نقطه سرزمین فرستاده، که نزدیک‌ترین مکان به دروازه جهنم هست. از همون روزی که درک کردم، فهمیدم که برای شاه هیچ ارزشی ندارم. همچین مادری هم نداشتم که حمایتم کند. الان هم برای نوه پسرش به فکرش رسیده که یک پسر دیگه‌ای هم داره.
- هي داداشی می‌دونم سختت بوده و کلی درد کشیدی؛ اما من نمی‌دونم چجوری باید دلداری‌ات بدم، ببخشید.
آرکا: لازم به دلداری نیست، جوجه بگیر بخواب فردا کلی کار داریم.
- اولاً جوجه خودتی ثانیاً من خوابم نمیاد ثالثاً میشه بگی دروازه جهنم چیه؟
آرکا: خیلی پر حرفی.
- می‌دونم، جواب سؤالم رو بده.
آرکا: یه پرتگاه نزدیک اینجا هست، البته زیاد هم نزدیک نیست، پایین دره هم مواد مذاب هست. چندین سال پیش الهه‌ها اهریمن‌ها رو در آنجا زندانی کردند و قوی ترین طلسم رو برای دروازه گذاشتند. بعضی‌ شایعه‌ها پخش شده، که طلسم دروازه ضعیف شده و بازگشت اهریمن‌ها خیلی نزدیک هست. خلاصه، به اون‌جا دروازه جهنم گفته میشه. سوال دیگه‌ای نداری؟
- چرا. سوال زیاد هست؛ ولی خوابم میاد، پس ترجیح می‌دهم بخوابم.
آرکا: خوبه.
خیلی زود خوابم برد، فکر نمی‌کردم خوابیدن در آغوش برادر آنقدر حس خوبی داشته باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
صبح زود با فریادهای رونیکا، آلیا و آلسترا از خواب بیدار شدم. یکم خودم را مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم، دخترها هم از اتاق من خارج شده بودند.
- چه خبر شده؟ چرا قلعه ‌رو گذاشتید روی سرتون؟
رونیکا: اون‌جا چرا تشریف دارید شما؟
- باید به تو جواب پس بدم؟
رونیکا: تا لنگه ظهر خوابیدی، بعد میگه «ادای من رو موقع حرف زدن تکرار کرد» باید به تو جواب پس بدم؟
نکنه می‌خواهد به خرید برود که باز اژدهای درونش همه‌جا را به آتش کشیده. برای همین هم آنقدر عصبانی هست، طبق عقیده اون و قانون نانوشته‌ای که دارد هر چقدر هم زود به خرید بروی باز هم دیر است، خدا امروز را به خیر بگرداند.
- دو دقیقه وقت بده برم لباس بپوشم، الان می‌رسم.
آلیا و آلسترا از مکالمه‌ی من و رونیکا ریزریز می‌خندیدند.
رونیکا: تو اصلا می‌دونی که کجا قرار هست بریم هوم؟
- با این اخلاق و نشانه‌های معلوم، مطمئنن خرید. برای همین هم اینجا رو روی سرت خراب کردی و آلیا و آلسترای بدبخت رو از خواب شیرین‌شان بیدار کردی. حالا هم اجازه بده من آماده بشم بعد سرم غر بزن.
رونیکا با گفتن ایششی راهش رو به سمت اتاق من کج کرد.
رونیکا‌‌‌‌: خب قراره من و دخترا برات لباس انتخاب کنیم، زود باش بیا وگرنه دونه‌دونه موهای سرت رو می‌کنم. مفهومه؟
با اینکه همیشه کنترل اوضاع به دست من بود، اما وقتی بحث لباس و خرید و مهمونی به میان مي‌آمد، رونیکا ملکه و کار فرما میشد.
بالأخره با کلی غر زدن‌های رونیکا و سربه‌سر گذاشتن‌های من و دخترا آماده رفتن شدیم. آرکا تصمیم گرفته بود که من و رونی را هم با خود به مهمانی ببرد، همین هم باعث شده بود رونیکا سر از پا نشناسه.
سوار بر اسب از جنگل عبور می‌کردیم، درخت‌های بزرگ و سر به فلک کشیده به خاطر نزدیک بودن پاییز جامه‌ی سبز رنگ خود را با جامه‌ای به رنگ قرمز و زرد و نارنجی تغییر داده بود و باد مهمان لای شاخه‌ها شده بود. کم‌کم به دهکده نزدیک شدیم و خانه‌ها آشکار شدند. خانه‌های کوچک و بزرگ که از چوب ساخته شده بودند، دود کشی که از سقف خانه بیرون زده بود،
مردم در حال رفت و آمد، همه این‌ها شبیه به فیلم‌های تاریخی روم و یونان باستان بود.
رونیکا: این‌جا شدید باحال هست.
آلیا: اینجا یکی از دهکده‌های تحت فرمان آرکا هست، البته مهمان نواز بودن مردم دهکده بیشتر از هر چیزی این مکان را زیبا کرده.

بعد از حرف‌های آلیا با راهنمایی دخترها به سمت اسطبل رفتیم، اسب‌هایمان را تحویل دادیم و به سمت بازار حرکت کردیم.
- قراره چی بخریم؟ اصلا چیزی هست که بخریم؟
رونیکا چشم‌هایش را در حدقه چرخاند.
رونیکا: آلسترا به خیاط قلعه سپرده که لباس خوب و مناسبی برای امشب آماده کند، ما هم برای خرید هدیه برای برادر زاده‌ات به این‌جا تشریف آوردیم.
با دست به پس کلش کوبیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین