- Feb
- 60
- 595
- مدالها
- 2
(یک روز بعد)
صبح زود از خواب بیدار شدم، آبی به سر و صورتم زدم. از سرویس که بیرون آمدم رونیکا بر روی تختم نشسته بود.
- رونی چرا بیدار شدی؟
رونیکا به سمتم آمد و من را در آغوش گرفت.
رونیکا: مارین، زود برگرد و مراقب خودت هم باش. امیدوارم که با موفقیت و برگردی و پیروز بشید!
- هی رونیکا، نگران نباش، زود برمیگردم. همه چیز طبق نقشهی ما پیش میره مطمئن باش.
رونیکا از آغوش من جدا شد و لبخندی زد.
رونیکا: خوبه، حالا بیا کمک کنم زرهات را بپوشی.
به کمک رونیکا زرهام را تن کردم و شمشيری که دیشب آرکا به من داده بود را برداشتم. وارد حیاط شدم، آرین و آرکا آماده شده بودند. آرین اسبم را سمت من گرفت. اسب را از او گرفتم آرام نوازشش کردم. آلیا و آلسترا به سمتم آمدند.
آلسترا: امیدوارم که صحیح و سالم برگردید و نقشه به خوبی پیش بره« شیشه کوچکی سمتم گرفت، محلول سبز رنگی داخلش بود»، اگر خدای نکرده زخمی شدی از این معجون استفاده کن. زخمهایت را به سرعت ترمیم میکند.
- ممنون آلسترا، این خوبی تو را فراموش نمیکنم.
به آلیا نگاه کردم که کمی ان طرفتر روبهروی آرین ایستاده بود و گونههایش گل انداخته بود. رو به آلسترا کردم.
- یه چیزی بین اون دوتا هست، درسته؟
آلسترا خنده آرومی کرد و گفت.
آلسترا: معلومه که هست اونا جفت همدیگر هستند. البته هنوز عروسی در کار نیست.
رونیکا: دم گوش همدیگر پچپچ میکنید؟ اون هم بدون من؟ نامردا.
خواستم حرف بزنم که آرکای خرمگس گفت.
آرکا: زود باشد موقعه حرف زدن نیست باید راه بیافتیم تا دیر نشده.
میمردی بعداً این را میگفتی حداقل بعد از این من حرفم را زدم، هوف خدایا!
- خوب حالا چته؟ انگار از کاروان جاماندی که آنقدر عجله داری؟ یه تلپورت بکنی یک ثانیهای تشریف مبارکت اونجاست.
پریماه از در آمد بیرون به ما نگاهی کرد. آرکا چشمی در حدقه چرخاند و خو را بیخود مشغول اسب کرد.
پریماه: کجا دارین میرین؟
آدرین از پشت سر اون بیرون آمد و گفت:
- قراره بریم شکار... .
آرین اضافه کرد:
- اون هم چه شکاری بهبه!
برای یک لحظه از این نوع حرف زدنشان خندهام گرفت، نتوانستم خود را کنترل کنم. زدم زیر خنده، از خنده رکوع و سجود میرفتم، به زور نفسهای عمیق خندهام را نگاه داشتم؛ اما باز هم چندان موفق نبودم.
صبح زود از خواب بیدار شدم، آبی به سر و صورتم زدم. از سرویس که بیرون آمدم رونیکا بر روی تختم نشسته بود.
- رونی چرا بیدار شدی؟
رونیکا به سمتم آمد و من را در آغوش گرفت.
رونیکا: مارین، زود برگرد و مراقب خودت هم باش. امیدوارم که با موفقیت و برگردی و پیروز بشید!
- هی رونیکا، نگران نباش، زود برمیگردم. همه چیز طبق نقشهی ما پیش میره مطمئن باش.
رونیکا از آغوش من جدا شد و لبخندی زد.
رونیکا: خوبه، حالا بیا کمک کنم زرهات را بپوشی.
به کمک رونیکا زرهام را تن کردم و شمشيری که دیشب آرکا به من داده بود را برداشتم. وارد حیاط شدم، آرین و آرکا آماده شده بودند. آرین اسبم را سمت من گرفت. اسب را از او گرفتم آرام نوازشش کردم. آلیا و آلسترا به سمتم آمدند.
آلسترا: امیدوارم که صحیح و سالم برگردید و نقشه به خوبی پیش بره« شیشه کوچکی سمتم گرفت، محلول سبز رنگی داخلش بود»، اگر خدای نکرده زخمی شدی از این معجون استفاده کن. زخمهایت را به سرعت ترمیم میکند.
- ممنون آلسترا، این خوبی تو را فراموش نمیکنم.
به آلیا نگاه کردم که کمی ان طرفتر روبهروی آرین ایستاده بود و گونههایش گل انداخته بود. رو به آلسترا کردم.
- یه چیزی بین اون دوتا هست، درسته؟
آلسترا خنده آرومی کرد و گفت.
آلسترا: معلومه که هست اونا جفت همدیگر هستند. البته هنوز عروسی در کار نیست.
رونیکا: دم گوش همدیگر پچپچ میکنید؟ اون هم بدون من؟ نامردا.
خواستم حرف بزنم که آرکای خرمگس گفت.
آرکا: زود باشد موقعه حرف زدن نیست باید راه بیافتیم تا دیر نشده.
میمردی بعداً این را میگفتی حداقل بعد از این من حرفم را زدم، هوف خدایا!
- خوب حالا چته؟ انگار از کاروان جاماندی که آنقدر عجله داری؟ یه تلپورت بکنی یک ثانیهای تشریف مبارکت اونجاست.
پریماه از در آمد بیرون به ما نگاهی کرد. آرکا چشمی در حدقه چرخاند و خو را بیخود مشغول اسب کرد.
پریماه: کجا دارین میرین؟
آدرین از پشت سر اون بیرون آمد و گفت:
- قراره بریم شکار... .
آرین اضافه کرد:
- اون هم چه شکاری بهبه!
برای یک لحظه از این نوع حرف زدنشان خندهام گرفت، نتوانستم خود را کنترل کنم. زدم زیر خنده، از خنده رکوع و سجود میرفتم، به زور نفسهای عمیق خندهام را نگاه داشتم؛ اما باز هم چندان موفق نبودم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: