- Feb
- 60
- 595
- مدالها
- 2
خواستم کمان را پایین بیاورم که تیر از دستم در رفت و وسط سی*نهی او را شکافت. ترس، وحشت و ناراحتی تنها چیزی بود که حس میکردم. باربارا (مادر ماریسا، ملکه بخش سه زمین) هم در آن لحظه سر رسیده بود و شاهد آن صحنه بود. با جیغ و فریاد و شیون کنان به سمت ماریسا رفت. من ذهنم خالی از هر چیزی شده بود. خیال میکردم خواب هستم و در حال کابوس دیدن؛ اما واقعیت محض بود. با جیغهای بلند و هیستریکوار باربارا، سربازهای اطراف محوطهی تیراندازی به نزدمان آمدند. یکی از سربازها که انگار فرماندهی آن گروه بود، دستور داد خیلی سریع طبیب سلطنتی را به اتاق ماریسا ببرند و خودشان هم ماریسا را با خود به اتاق میبرند. من فقط تماشا کنندهی آن صحنهها و مکالمهها بودم. سربازها ماریسا را بردند. خواستم قدمی به سمتشان بردارم که یک طرف صورتم از شدت ضربهای سوخت و گوشم از شدت آن وزوز میکرد! سر بلند کردم که با باربارای خشمگین و ناراحت روبهرو شدم.
- من... خاله من... .
حرفم با سیلی بعدی او قطع شد.
- هرگز! هرگز دوباره به من خاله نگو! چطور دلت به اینکار راضی شد؟ چرا دخترم را با تیر نشانه گرفتی؟! آکوامارین! چه جوابی برای این کار داری؟ چه جوابی؟
حرفهایش را با فریاد در سرم میکوبید. من جوابی نداشتم؛ من بهترین کسم را با دستان خودم به سوی مرگ فرستادم.
- فعلا هیچجایی پیدایت نباشد وگرنه بزرگان انجمن به بهانهی ماریسا بلایی به سرت میآورند. همین الانش هم با تو سر جنگ دارند. هر چقدر هم که از تو ناراحت و خشمگين باش؛ اما باز هم نمیتوانم اجازه بدهم که تو را بکشند. برو و قایم شو.
تا خواستم حرفی بزنم باربارا از آنجا رفت. به سمت خروجی پشتی رفتم. باید از قصر خارج میشدم وگرنه همانطور که باربارا گفت، به بهانهی انتقام ماریسا من را میکشتند. مخفیانه راهها را طی کردم تا بالأخره به در پشتی رسیدم. همین که دست گیرهی در را گرفتم صدای طبل از چهار طرف قصر بلند شد. سربازها با صدای بلندی اعلام میکردند که « آکوامارین قصد جان شاهدخت ماریسا را کرده است. هر ک.س او را دید مؤظف است که او را به مقامات تحویل بدهد و در صورت مخفی کردند او از حکومت، آن شخص نیز همکار او و مجرم شناخته خواهد شد.»
هرگز فکر نمیکردم همچین بلایی سرم بیاید. بیشتر از این نماندم و از در خارج شدم و تا توان در جان داشتم فرار کردم. به تپهای که پایین آن پرتگاه بود رسیدم که بعد از چند متری جنگل به اتمام میرسید. درختها مانند دیواری بودند که تپه را از آن طرف جنگل جدا میکرد. به سمت لبه تپه رفتم و نشستم. اشکهایم سرازیر شدند و هیچ تلاشی برای متوقف کردنشان نکردم. قلبم آتش گرفته بود، دوست داشتم دستم را وارد قفسهی سی*نه*ام بکنم و قلبم را خارج کنم. با دستان خودم عزیزترینم را به کام مرگ فرستاده بودم، البته هرچند اتفاقی بود؛ اما من مقصر بودم. فریادهایم تمامی نداشت. لحظهای که ماریسا با آن لباس سبز کمرنگ که با هزار وسواس خریده بود و کل پارچه فروشهای شهر را گشته بود تا پیداش کند را غرق در خون به یاد میآوردم، آرزوی مرگ میکردم. با دستی که به شانهام خورد، سریع از جا بلند شدم که با پیرزن ژولیدهای که با دندانهای زرد رنگش به من لبخند میزد، روبهرو شدم.
- من... خاله من... .
حرفم با سیلی بعدی او قطع شد.
- هرگز! هرگز دوباره به من خاله نگو! چطور دلت به اینکار راضی شد؟ چرا دخترم را با تیر نشانه گرفتی؟! آکوامارین! چه جوابی برای این کار داری؟ چه جوابی؟
حرفهایش را با فریاد در سرم میکوبید. من جوابی نداشتم؛ من بهترین کسم را با دستان خودم به سوی مرگ فرستادم.
- فعلا هیچجایی پیدایت نباشد وگرنه بزرگان انجمن به بهانهی ماریسا بلایی به سرت میآورند. همین الانش هم با تو سر جنگ دارند. هر چقدر هم که از تو ناراحت و خشمگين باش؛ اما باز هم نمیتوانم اجازه بدهم که تو را بکشند. برو و قایم شو.
تا خواستم حرفی بزنم باربارا از آنجا رفت. به سمت خروجی پشتی رفتم. باید از قصر خارج میشدم وگرنه همانطور که باربارا گفت، به بهانهی انتقام ماریسا من را میکشتند. مخفیانه راهها را طی کردم تا بالأخره به در پشتی رسیدم. همین که دست گیرهی در را گرفتم صدای طبل از چهار طرف قصر بلند شد. سربازها با صدای بلندی اعلام میکردند که « آکوامارین قصد جان شاهدخت ماریسا را کرده است. هر ک.س او را دید مؤظف است که او را به مقامات تحویل بدهد و در صورت مخفی کردند او از حکومت، آن شخص نیز همکار او و مجرم شناخته خواهد شد.»
هرگز فکر نمیکردم همچین بلایی سرم بیاید. بیشتر از این نماندم و از در خارج شدم و تا توان در جان داشتم فرار کردم. به تپهای که پایین آن پرتگاه بود رسیدم که بعد از چند متری جنگل به اتمام میرسید. درختها مانند دیواری بودند که تپه را از آن طرف جنگل جدا میکرد. به سمت لبه تپه رفتم و نشستم. اشکهایم سرازیر شدند و هیچ تلاشی برای متوقف کردنشان نکردم. قلبم آتش گرفته بود، دوست داشتم دستم را وارد قفسهی سی*نه*ام بکنم و قلبم را خارج کنم. با دستان خودم عزیزترینم را به کام مرگ فرستاده بودم، البته هرچند اتفاقی بود؛ اما من مقصر بودم. فریادهایم تمامی نداشت. لحظهای که ماریسا با آن لباس سبز کمرنگ که با هزار وسواس خریده بود و کل پارچه فروشهای شهر را گشته بود تا پیداش کند را غرق در خون به یاد میآوردم، آرزوی مرگ میکردم. با دستی که به شانهام خورد، سریع از جا بلند شدم که با پیرزن ژولیدهای که با دندانهای زرد رنگش به من لبخند میزد، روبهرو شدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: