جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [برفراز قدرت] اثر «الناز h. p کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط *الناز* با نام [برفراز قدرت] اثر «الناز h. p کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,520 بازدید, 49 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [برفراز قدرت] اثر «الناز h. p کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع *الناز*
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط *الناز*
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
خواستم کمان را پایین بیاورم که تیر از دستم در رفت و وسط سی*نه‌ی او را شکافت. ترس، وحشت و ناراحتی تنها چیزی بود که حس می‌کردم. باربارا (مادر ماریسا، ملکه بخش سه زمین) هم در آن لحظه سر رسیده بود و شاهد آن صحنه بود. با جیغ و فریاد و شیون کنان به سمت ماریسا رفت. من ذهنم خالی از هر چیزی شده بود. خیال می‌کردم خواب هستم و در حال کابوس دیدن؛ اما واقعیت محض بود. با جیغ‌های بلند و هیستریک‌وار باربارا، سربازهای اطراف محوطه‌ی تیراندازی به نزدمان آمدند. یکی از سربازها که انگار فرمانده‌ی آن گروه بود، دستور داد خیلی سریع طبیب سلطنتی را به اتاق ماریسا ببرند و خودشان هم ماریسا را با خود به اتاق می‌برند. من فقط تماشا کننده‌ی آن صحنه‌ها و مکالمه‌ها بودم. سربازها ماریسا را بردند. خواستم قدمی به سمتشان بردارم که یک طرف صورتم از شدت ضربه‌ای سوخت و گوشم از شدت آن وزوز می‌کرد! سر بلند کردم که با باربارای خشمگین و ناراحت روبه‌رو شدم.
- من... خاله من... .
حرفم با سیلی‌ بعدی او قطع شد.
- هرگز! هرگز دوباره به من خاله نگو! چطور دلت به اینکار راضی شد؟ چرا دخترم را با تیر نشانه گرفتی؟! آکوامارین! چه جوابی برای این کار داری؟ چه جوابی؟
حرف‌هایش را با فریاد در سرم می‌کوبید. من جوابی نداشتم؛ من بهترین کسم را با دستان خودم به سوی مرگ فرستادم.
- فعلا هیچ‌جایی پیدایت نباشد وگرنه بزرگان انجمن به بهانه‌ی ماریسا بلایی به سرت می‌آورند. همین الانش هم با تو سر جنگ دارند. هر چقدر هم که از تو ناراحت و خشمگين باش؛ اما باز هم نمی‌توانم اجازه بدهم که تو را بکشند. برو و قایم شو.
تا خواستم حرفی بزنم باربارا از آنجا رفت. به سمت خروجی پشتی رفتم. باید از قصر خارج می‌شدم وگرنه همانطور که باربارا گفت، به بهانه‌ی انتقام ماریسا من را می‌کشتند. مخفیانه راه‌ها را طی کردم تا بالأخره به در پشتی رسیدم. همین که دست گیره‌ی در را گرفتم صدای طبل از چهار طرف قصر بلند شد. سربازها با صدای بلندی اعلام می‌کردند که « آکوامارین قصد جان شاهدخت ماریسا را کرده است. هر ک.س او را دید مؤظف است که او را به مقامات تحویل بدهد و در صورت مخفی کردند او از حکومت، آن شخص نیز همکار او و مجرم شناخته خواهد شد.»
هرگز فکر نمی‌کردم همچین بلایی سرم بیاید. بیشتر از این نماندم و از در خارج شدم و تا توان در جان داشتم فرار کردم. به تپه‌ای که پایین آن پرتگاه بود رسیدم که بعد از چند متری جنگل به اتمام می‌رسید. درخت‌ها مانند دیواری بودند که تپه را از آن طرف جنگل جدا می‌کرد. به سمت لبه تپه رفتم و نشستم. اشک‌هایم سرازیر شدند و هیچ تلاشی برای متوقف کردنشان نکردم. قلبم آتش گرفته بود، دوست داشتم دستم را وارد قفسه‌ی سی*نه‌*ام بکنم و قلبم را خارج کنم. با دستان خودم عزیزترینم را به کام مرگ فرستاده بودم، البته هرچند اتفاقی بود؛ اما من مقصر بودم. فریادهایم تمامی نداشت. لحظه‌ای که ماریسا با آن لباس سبز کم‌رنگ که با هزار وسواس خریده بود و کل پارچه فروش‌های شهر را گشته بود تا پیداش کند را غرق در خون به یاد می‌آوردم، آرزوی مرگ می‌کردم. با دستی که به شانه‌ام خورد، سریع از جا بلند شدم که با پیرزن ژولیده‌ای که با دندان‌های زرد رنگش به من لبخند می‌زد، روبه‌رو شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
لباس‌های خاکی و پاره شده با موهای بلند سیاه و درهم که مانند چادری اطراف او پخش شده بودند، پشتش هم خمیده بود، نمی‌شد تشخیص داد که به خاطری پیری کمر‌اش خم شده است یا از اول گوژپشت بوده است. صورتی چروکیده با جوش‌های گوشتی، این زن دقیقا مانند جادوگران کارتون‌های دیزنی در دنیای انسان‌ها بود. با پشت دست اشک‌هایم را پاک کردم و قدمی عقب رفتم.
- چه شده‌ است! از من چه می‌خواهی؟
-اه دخترم! من پیرزن بیچاره چه می‌توانم از تو بخواهم به جز اینکه خواسته‌های تو را برآورده کنم؟
- منظورت را نمی‌فهمم!
- خب من درون تو را می‌بینم! تو قدرتی درون خودت داری که از آن بی‌خبری شاید اگر بتوانی قدرت‌هایت را به دست بیاوری بتوانی شاهدخت را هم نجات بدهی!
حرف‌های این زن عجیب بود، به جای اینکه من را تحویل سربازها بدهد راه چاره را نشان می‌داد؛ البته راهی که ممکن نبود.
- همچین چیزی امکان ندارد، من همچین قدرت‌هایی ندارم.
- اشتباه می‌کنی! تو تمامی آن قدرت‌ها را درون خودت خاموش کرده‌ای. اگر بگذاری که من برایت بیدارشان کنم، تو می‌توانی شاهدخت ماریسا را نجات بدهی. آن موقع کسی تو را مجرم نمی‌داند.
من هروز منتظر لحظه‌ای بودم که قدرت‌هایم فعال شوند و الان شاید همان روز باشد. باید این ریسک را می‌کردم اگر که بمیرم حقم بوده است، اگر هم زنده بمانم اولین کارم نجات ماریسا خواهد بود.
- حاضرم این ریسک را بپذیرم ولی! در عوض چه باید بدهم؟
- فعلا لازم نیست در این مورد صحبت کنیم، بعد از اینکه قدرت‌هایت را گرفتی تو چیزی به من خواهی داد.
آن پیرزن کاسه‌ای کوچک از زیر آستینش بیرون آورد و روی زمین گذاشت و بعدش دستش را به کمر زد و خنجری بیرون آورد.
- باید خون تو داخل این ظرف باشد و من از طریق آن قدرت‌هایت را فعال خواهم کرد.
خنجر را از دست او گرفتم و کف دستم را بالای کاسه با خنجر زخمی کردم و قطره‌قطره از خونم وارد کاسه می‌شد. استرس تمامی وجودم را فرا گرفته بود و دستانم یخ کرده بود، و می‌لرزید. پیرزن کاسه را از زیر دستم بلند کرد و پارچه‌ای به دستم داد تا زخمم را ببندم؛ من را به وسط تپه برد و نشاند.
- دخترم! نگران نباش، فقط قرار است کمی درد بکشی همین که این هم چیز عادی‌ هست.
به گونه‌ای کلمات را بيان می‌کرد که به ترس و استرسم بیشتر افزوده میشد. آن پیرزن طبلی دایره شکل به همراه چوب طبل که را کنار کاسه خون روبه‌روی من گذاشت. کیسه‌ای قهوه‌ای رنگ که از پوست حیوان بود را از کمر خود بیرون آورد و با مایع شفافی که شبیه به آب بود دایره‌ای در اطراف من کشید.
- این دایره موقع انجام جادو نمی‌گذارد که هیچ موجود نفرین شده‌ای به تو نزدیک شود. آه داشتم از یاد می‌بردم، هنگامی که جادو را انجام می‌دهم به هیچ وجه از جای خود تکان نخور چون همه چیز بدتر و درد تو بیشتر خواهد شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
سرم را برای تأیید حرفش تکان دادم، روبه‌روی من کنار کاسه و طبل نشست. طبل را برداشت و آرام شروع کرد به طبل زدن و همزمان هم وردهای عجیبی را که به عمرم نه شنیده بودم و نه در هیچ کتابی دیده بودم را با صدای بلند همراه طبل زدن می‌خواند و سرش را به چپ و راست تکان می‌داد. یهو از جای خود بلند شد و این‌بار به صورت فریاد وردها را بر زبان جاری می‌کرد و طبل را بیشتر از قبل می‌کوبید. دایره‌ای که با آن مایع شفاف دور من کشیده بود مانند شعله‌های آتش شروع به زبانه کشیدن کرد. اعضای بدنم کم‌کم احساس سوزش می‌کرد بیشتر شبیه این بود که با سوزن تمامی بدنم را سوراخ سوراخ کنند. این درد با فریادهای پیرزن بیشتر و بیشتر می‌شد. مغزم انگار تازه شروع به تجزیه و تحلیل موقعیت کرده بود. من داشتم چه بلایی به سر خودم می‌آوردم؟ چطور به کسی که اصلا نمی‌شناختم اعتماد کردم و اجازه دادم همچین کاری با من بکند؟ انگار مغزم موقع قبول کردن پیشنهاد خاموش شده بود و الان تازه به خود آمده است. در کل جنگل فریادهای پر از درد من بود که شنیده می‌شد. دود سفید رنگی از وسط قفسه‌ی سی*نه*ام بیرون آمد که وجودم وارد خلسه‌ی عجیبی شد! همه چیز زیرورو شد و هیچ احساس دردی نداشتم، حتی عذاب وجدانی که بخاطر ماریسا گریبان گیرم شده بود هم از بین رفته بود. دیگر هیچ چیزی برایم اهمیت نداشت. حتی به خاطر اعتماد به این پیرزن هم خودم را سرزنش نمی‌کردم. شعله‌های آتش دورم خاموش شد و صدای طبل و ورد خواندن هم دیگر به گوش نمی‌خورد، انگار که همه چیز تمام شده بود. به روبه‌روی خود نگاه کردم که پیرزن شنل سیاه و پاره را از دور شانه‌هایش باز کرد و کاملا صاف ایستاد، دیگر خمیده نبود و راست ایستاده بود. دست به سمت صورتش برد و ماسکی را از صورت خود جدا کرد، تغییر چهره داده بود؟! اصلا پیر نبود می‌خورد که حدود سی و هفت، هشت سالی باشد. گول خورده بودم! در آن لحظه حتی نتوانستم عصبانی شوم، همه چیز غیر قابل باور بود. نفسم بلا نمی‌آمد، به سختی نفس می‌کشیدم. صدای پاهایی را که از سمت جنگل می‌آمد را شنیدم حتی صدای خورد شدن برگ درختان زیر پاهایشان را هم می‌شنیدم. هر لحظه نزدیک‌تر می‌شدند. آن پیرزن... نه پیر برای او زیادی بود شاید کلمه‌ی جادوگر کاملا برازنده او باشد. وقتی سربازها را دید با لبخند کریهی شروع به حرف زدن کرد.
- ای آکوامارین! حالا تو به درخواست خودت روح خود را کامل در اختیار خدای اهریمن قرار داده‌ای. به همین دلیل هم تمامی احساسات تو از بین خواهد رفت و دیگر هیچ چیزی حس نخواهی کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
کل توانایی‌ام را جمع کردم تا کلمه‌ای حرف بزنم که با حرف‌های بعدی‌اش مانع این کار شد.
- خدای اهریمن برای تقدیم کردن روح خودت به او پاداشی در نظر گرفته است آن هم دادن قدرت تمامی موجودات این دنیا به تو است، با همچین پاداشی خوش و خرم زندگی کن.
بعد از اتمام حرف‌هایش با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و بعد بشکنی زد و از آنجا غیب شد. قصد او فقط نابود کردن و از بین بردن اعتبار نه چندان زیاد من بین مردم بود. سربازها که شمارشان به ده نفری می‌رسید، هنگ کرده به من خيره شده بودند. دیگر توانی در جانم نمانده بود همه وجودم خالی شده بود، در همان‌جا که نشسته بودم بر زمین افتادم و از هوش رفتم.
***
زمان حال
خاویر: خ... خب بعد... بعدش چه اتفاقی افتاد؟
- بعدش در اتاق شفا که پر از سربازهای محافظ بود به هوش آمدم. چهار روز بی‌هوش بودم، ماریسا درطول این چهار روز مرده بود و حتی خاکسپاری‌اش را هم انجام داده بودند. وقتی این خبر را شنیدم حتی برای یک ثانیه هم احساس ناراحتی نکردم. فقط آن موقع نه، حتی بعدش هم به خاطر کاری که کردم هیچ حسی نداشتم.
کای: پس چطور روش استفاده از قدرت‌ها را یاد گرفتی؟
- همان لحظه که بهوش آمدم انگار همه عمرم با قدرت‌هایم تمرین کرده‌ام و همیشه آنها را داشته‌ام همه چیز را به طور معجزه آسایی یاد گرفته بودم. روزی که محاکمه شدم همه بزرگان حکومت بر علیه من شهادت دادند تا من را اعدام کنند، ولی پادشاه دستور داد حکم را تغییر بدهند چرا که من مطعلق به آنجا نبودم و الهه‌ها من را فرستاده‌اند.
آدرین: چه حکمی دادند؟
نفس عمیقی کشیدم از پارچ آبی که روی میز بود کمی آب برای خودم در لیوان ریختم، لیوان را در دست گرفتم و چرخشی به آن دادم.
- حکم از اعدام به دو سال منجمد کردن جسمم در اتاقک یخی و هشت سال تبعید تغییر کرد.
لیوان آب را یک نفس سر کشیدم.
- بعد از دو سال یخ بستن من را بین انسان ‌ها تبعید کردند. همان روز اول، البته شب بود نه روز، با رونیکا آشنا شدم.
راتین با کمی تردید گفت:
- من راستش نفهمیدم که این قضیه چه ربطی به اتفاق امشب و آن اعجوبه داشت؟
کای: بفرمایید! من احمق هستم یا راتین؟ به من می‌گویید ولیعهد یک مملکت نباید آنقدر خل و احمق باشد، ولی این پادشاه مملکت هست ولی خیلی نفهم‌تر از من تشریف دارند.
خاویر: خوبه خودت هم باور داری که خل و احمق و نفهم هستی.
کای از جای خود بلند شد.
- هوی، تو به چه حقي به من توهین می‌کنی.
خاویر هم از جای خود بلند شد خواست به سمت کای هجوم بیاورد که... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
که دانته و آدرین از پشت خاویر را گرفتند.
لونا: پناه برخدا، کافیه! شما چرا به جون هم افتادید؟
شاید من هم باید مداخله می‌کردم. از روی مبل بلند شدم و برای اینکه توجه همه به من جلب شود، یک لگد جانانه به لبه‌ میز کوبیدم که صدا بدی ایجاد کرد.
- اصل حرف من این هست که شما متوجه‌ شخصیت واقعی من شوید.
انگشتری که ماریسا روز تولد هیجده سالگی‌ام به من داده بود و همیشه با خود به همراه داشتم را از انگشتم بیرون آوردم. دقیقا روزی که یخ‌های بدنم آب شدند، این انگشتر را از اتاقی که قبلا برای من بود برداشته بودم. وقتی هم پا به بخشی که انسان‌ها در آن زندگی می‌کردند گذاشتم، اولین کارم اجرا کردن طلسم تغییر قیافه بود. بعد از اینکه انگشتر را بر روی میز گذاشتم کم‌کم اعضای صورتم به شکل واقعی خود برگشت. موهای خرمایی رنگم به سیاهی شب و چشمانم از خاکستری ذغالی به شفافی و آبی رنگی دریا تغییر کرد. آن اعجوبه‌ی جادوگر اشتباه کرده بود، آنقدر دقیق هم چهره من را نمی‌شناخت.
آرکا: چطور تغییر قیافه دادی؟
- طلسم! اینکه چیز خیلی راحتی هست.
دانته: چرا تغییر قیافه دادی؟
- خودم هم نمی‌دانم چرا در آن لحظه این فکر را کردم؟! آن زنی هم که دیشب وسط سالن قصر دیدید همان کسی است که من را طلسم کرد.
پسرها دوباره بر جایگاه‌های خود نشستند و جو بین‌شان کمی بهتر شد. واقعا عجیب بود چطور این همه وقت با هم سازگار بودند درحالی که با هر کلمه‌ای که گفته شود قطعا این دو نفر دعوایی به راه می‌اندازند.
راتین:این چطور امکان پذیر هست؟ آن زنی که دیشب ما دیدیم قبلا در دنیای موازی بوده است و الان هم دقیقا برگشته به اینجا و این یعنی... .
کای: وجود یک خائن بین نگهبانان مرز مشترک دو دنیا؟
راتین: درسته.
دانته: ولی من فکر می‌کنم کسی که توانسته همچین قدرت‌هایی را به آکوامارین بدهد قطعا توان رفت و برگشت بین دو دنیا را هم دارد.
آرکا: وجود خائن... خب امکان پذیر نیست، چون الهه‌ها از هر نظری افراد خود را امتحان کرده‌اند و اینکه کسانی که در آنجا مشغول به کار هستند از همان روز تولدشان به صورت ویژه انتخاب شده‌اند.
آدرین‌: پس گزینه خائن حذف خواهد شد.
ماندانا: پس آن اعجوبه قدرت سفر بین دو دنیا را دارد؟
آرکا: همه چیز خیلی پیچیده است! همچین قدرتی اصلا وجود ندارد.
- شما که گفتید به چشم‌تان آشنا بوده است؟
خاویر: آره! آشنا که هست ولی من فقط حس می‌کنم چهره‌اش را جایی دیده باشم.
بعد از چند دقیقه آرکا بشکنی زد.
- تابلوی نقاشی، تابلویی که در اتاق پادشاه بود، فهمیدم! شاه قبلا تابلوی بزرگی داخل اتاق خود داشت که چهره آن زن و دو نفر دیگر به همراه داریا و خود شاه و حتی ملکه هم در آن نقاشی شده بود!
دانته: درسته. وقتی که برای دریافت مقام ولیعهد به نزد او رفتیم تابلو را داخل اتاق دیدیم.
راتین: ولی بعد از آن روز تابلو غیب شد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
غیب شدن تابلوی عکس حتما دلیلی داشت؛ اما کسی دلیلش را نمی‌دانست. عجیب‌تر از آن‌ هم، وجود چهره‌ی آن جادوگر در آن‌ تابلوی عکس هست.
آرین: حالا غیب هم نشد که، فهمیدیم پادشاه دستور داده تابلو را جابه‌جا کنند.
آدرین‌: ولی چرا این تابلو آنقدر مهم است؟
- چون نشان دهنده‌ی همکاری یا شاید هم دوستی شاه با آن اعجوبه‌ی جادوگر است،
البته امیدوارم فقط همین‌قدر باشد.
آرکا: برای طلوع آفتاب خیلی نمانده بهتر است که کمی استراحت کنیم.
دانته: موافقم، بعداً در این باره بیشتر حرف خواهیم زد.
همه رضایت نشان داده و قرار شد بعد از نهار به اینجا برگردند.
از جایگاه نشیمن دور شدم و به سمت پله‌های طبقه بالا رفتم. بعد سه ماه زندگی کردن در این قلعه تازه داشتم به نمای داخلی دقت می‌کردم. کف چوبی به رنگ کرم و دیوارهای قهوه‌ای، رنگ وایب نوستالژی مانندی داشت. سمت راست نزدیک در ورودی شومینه‌ای از سنگ مرمر سفید با رگه‌های قرمز و طرح‌های ستون مانندی داشت. بالای شومینه دودکشی که از آجر تا سقف رفته بود را سپر سفید با طرح دو شمشیری که مقابل هم قرار گرفته بودند، مزین کرده بود. کاناپه‌های شیری رنگ و قهوه‌ای با حالت تقریباً دایره‌واری اطراف شومینه را گرفته بودند. کمی جلوتر هم در اتاق کتابخانه بود. سمت چپ هم راه پله‌ها قرار داشت. پله‌ها حالت تقریبا مارپیچی کمی داشت و پایین پله‌ها هم دوتا اتاق آرین و آدرین قرار داشت. طبقه‌ای که اتاق من و آرکا و دخترها در آنجا بود بعد از پله‌ها نرده داشت که نشیمن و در ورودی قابل دید بود. پایین این طبقه هم میز غذاخوری بزرگی قرار داشت و گوشه چپ دیوار هم در نسبتاً بزرگی داشت که به آشپزخانه منتهی می‌شد. دستی به شانه‌ام خورد و من را به سمت خود چرخاند.
- خواهرجان چرا خشک شدی؟
- خب... چیزی نیست! فقط ذهنم درگیر بود.
- آها. باهات حرف دارم خیلی مهم هست.
- چیزی شده؟
- فعلاً بریم بالا.
- باشه.
وارد اتاق آرکا شدم به سوی تخت رفتم و نشستم به آرکا خیره شدم که به آرامی به سمت من قدم برمی‌داشت به من که رسید، کنارم نشست و دستم را در دست گرفت.
- موقعی که بیهوش بودی رونیکا خیلی حالش بد بود خواستم کمی نگرانی‌اش را رفع کنم، ولی... .
سکوت کرد و ادامه نداد. چه اتفاقی افتاده بود و من خبر نداشتم؟ نفس عمیقی کشید.
- ولی با برخورد دستم به او جرقه‌ای رخ داد. من احمق نیستم که نفهمم این جریان برای چه چیزی بود. فهمیدم که رونیکا... .
- فهمیدی که رونیکا جفت تو است؟
- آره
- خب این اتفاق جنبه‌ی بدی دارد؟
- نه، فقط نگرانم که با من همراه نشود و من را قبول نکند.
مغزم در حال انفجار بود و درد سختی به جانم افتاده بود انگار خستگی داشت بر تک‌تک اعضای بدنم حاکم میشد.
- برادر! بیا بعدا حرف بزنیم من حالم زیاد مساعد نیست، باشه؟
- خوب نیستی؟ لازم هست الیا را خبر کنم؟
- نه موردی نیست فقط به یکم استراحت نیاز دارم.
وارد اتاقم شدم و روی تخت دراز کشیدم. هنوز کامل ملحفه را روی خود نکشیده بودم که خوابم برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
دامن لباسم را در دست گرفتم و به آرامی قدم بر می‌داشتم. سردی شن‌ها با گرمی موج‌های دریا تضاد لذت بخشی داشت و خورشید در حال طلوع نور خود را به دریا بخشیده بود. لباس سفید رنگ و بلندی به تن داشتم و موهایم آزادانه دست در دست باد می‌رقصید. پاهایم من را به سمت دریا هدایت می‌کرد. تا زانوهایم داخل آب فرو رفته بودم؛ دریا کاملاً شفاف بود، به گونه‌ای که جلبک‌های ریز و درشت عمق آب هم قابل مشاهده بودند. سردی آب لذت خاصی داشت همه وجودم مورمور می‌شد، چشمانم را بستم نفس‌ عمیقی کشیدم. وارد شدن بوی خون را تا مغز و استخوانم حس کرد. وحشت زده چشمانم را باز کردم که به‌ جای آن دریای شفاف چند لحظه قبل فقط خون سرخ و سیاه دیده می‌شد، لباسم بر اثر خون از سفیدی در آمده و کاملاً خونی و قرمز شده بود. نفس زنان قصد خروج از آن دریای خون را کردم؛ اما با گرفته شدن پای راستم توسط دستی به پشت سرم نگاه کردم که جنازه‌های زنده‌ای را دیدم‌ که روی آن خون شناور بودند و به سمت من حرکت می‌کردند. ترس به همه‌ی وجودم رخنه کرده‌ بود با پای چپم سعی کردم پای راستم را آزاد کنم اما پای دیگرم نیز اسیر دستان آن موجودات شد، این بار خم شدم تا با دستانم خود را آزاد کنم که به شدت به سمت پایین کشیده شدم جیغ کشیدم و درخواست کمک کردم که به یک‌باره از خواب پریدم به‌جای این‌که رو تخت باشم بر روی زمین افتاده بودم. دستانم را بر زمین تکیه دادم تا بلند شوم، که در با صدای بدی به دیوار کوبیده شد و قامت آرکا نمایان شد، با عجله سمتم آمد.
- مارین خوب هستی؟ چرا جیغ کشیدی؟ اتفاقی افتاده؟!
آلیا، آلسترا و رونیکا هم کناره در رسیدند و به من خیره شدند. رونیکا با قدم‌های سستی به نزدیکی من آمد.
- مارین این چه وضعی است؟ چرا لباس‌هایت خونی هستند؟!
با حرف رونیکا به لباسم نگاه کردم، همان لباسی بود که در خواب دیدم سفید بود؛ اما بر اثر خون قرمز شده بود.
- من فقط... خواب دیدم... این لباس‌ها برای خوابم بود.
آرین هم وارد اتاق شد و با دیدن حال و روز من از همان جلوی در متوقف شد.
آرکا من را به خود تکیه داد و بلندم کرد و به سمت حمام هدایت کرد. به خاطر ضعفی که داشتم سرم گیج می‌رفت به شانه آرکا چنگ زدم تا از احتمال افتادنم جلوگیری کنم، آرکا هم انگار فهمید، چون کمرم را سفت گرفت.
چند دقیقه بعد داخل وان حمام دراز کشیده بودم و به خوابی که بیشتر شبیه به واقعیت بود فکر می‌کردم؛ بعد از آمدن به این دنیا، دیدن باز شدن دروازه‌ی جهنم و این خواب حتما دلیلی دارد. چه چیز پنهانی وجود داشت که با این خواب‌ها به من الهام میشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
ذهنم زیادی درگیر بود. سریع دوش گرفتم و حوله را دورم محکم کردم. وارد اتاق شدم، آلیا و آلسترا خون روی زمین را جمع می‌کردند، که با ورود من دست از کار کشیدند و به من خیره شدند. آلیا پارچه‌ای که در دست داشت را روی زمین رها کرد و بلند شد.
- آکوامارین! حالت خوب هست؟
- آره، خوبم! چطور؟
- اینکه خون خودت نبود درسته؟
- نه! خون من نیست.
آلسترا که باقی مانده خون را تمیز کرده بود، پارچه‌ها را داخل سطل آب گذاشت و ایستاد.
- گفتی که خواب بودی ولی این خون‌ها و (به لباسی که گوشه‌ی اتاق کنار در، داخل کاسه‌ای بود اشاره کرد) این لباسی که اصلا برای تو نیست، زیادی واقعی نیستند؟
- آلیا، آلسترا فعلا بزارید که لباس بپوشد بعداً وقت برای حرف زدن زیاد است، باشه؟
رونیکا این حرف را زد و بعدش از اتاق خارج شدند.
بعد انجام کارهایم در سالن کنار بقیه نشسته بودم، شاهزاده‌ها هم آمده بودند. آرکا به راتین رو می‌کند و می‌گوید:
- وقتی وارد اتاق شدم جادوی ضعیفی حس کردم اما نتوانستم تشخیص بدهم چه جادویی است. تو از خون به نتیجه‌ای رسیدی؟
- خون واقعی بوده و با شواهدی که داریم، آکوامارین خواب ندیده، در اصل چیزهایی که دیده است واقعی بودند.
کای برای حرف زدن اجازه می‌گیرد.
- آرکا! چه کسی توانایی شکست طلسم تو را دارد؟ هوم! چطور آکوامارین را برده و حتی او را برگردانده‌اند اما تو برای یک لحظه، حتی یک لحظه هم حس نکردی؟ این زیاد غیر قابل باور نیست؟
خاویر کمی دست‌دست می‌کند تا حرفی بزند.
- من برای اولین با کای موافقم.
- هیچ ک.س بدون برداشتن طلسم نمی‌تواند وارد قلعه شود، ولی با این حال طلسم حتی صدمه‌ای جزئی هم ندیده.
دانته به من نگاه مشکوکی می‌اندازد.
- خودت چرا وقتی از این قلعه خارج می‌شدی متوجه نشدی؟!
راستش این برای خودم هم سوال بود. اگر من را با خود برده بودند چرا نفهمیدم؟!
با حرف دانته همه‌ی نگاه‌ها به سمت من چرخیده بود و منتظر کلمه‌ای از جانب من بودند.
- من حس کردم دارم خواب می‌بینم.
آرکا دستی به شانه‌ام می‌زند.
- چه خوابی دیدی؟! تعریف کن.
همه چیز را همان‌گونه که دیده بودم تعریف کردم.
خاویر: اگر این خوابی که دیده پیش‌گویی از آینده باشد آن موقع چیکار باید کرد؟
- خاویر! طرف با لباس‌هایی ظاهر شده که دقیقا مشابه به خوابش بوده.
ماندانا برای اولین بار در بحث‌شان دخالت می‌کند.
- جناب کای! شاید کسی که این کار را کرده می‌خواهد شما باور کنید که این یک خواب نیست!
این هم حدس درستی بود، اما چرا من را هدف قرار داده بودند؟! این بار ماهم باید کاری می‌کردیم، سکوت فقط به ضرر ما بود. از جای خودم بلند شدم و با صدای بلند همه را مورد خطاب قرار دادم.
- حالا که آنها این بازی را شروع کرده‌اند، ما هم آن را ادامه می‌دهیم اما؛ به گونه‌ای که ما می‌خواهیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
نگاه‌هایشان منتظر کلمات بعدی من بود، دیگر وقت هیجان و خونی شدن شمشیرهایمان رسیده است.
- خیلی وقت است که سکوت کرده‌ایم، الان دیگر موقع فریاد کشیدن ما رسیده. اگر در این راه با من باشید خوشحال خواهم شد و اگر هم همراهی‌ام نکنید درک خواهم کرد، چون راه دشوار است‌؛ اما اگر مقابلم قرار بگیرید دشمن خواهید شد.
دانته: مطمئن باش تا آخرین قطره‌ی خونم، من همراه تو خواهم بود.
راتین: هم خودم و هم سربازانم همراه تو خواهیم بود، از این بابت آسوده خاطر باش.
آرکا: راهی که تو از آن می‌روی راه من هم هست، برای تو جان می‌دهم و جان خواهم گرفت.
- ممنونم، از این اعتمادی که به من دارید پشیمان نخواهید شد.
کای از جای خود بلند شد شمیرش را از غلافش بیرون آورد و دستی به آن کشید.
- کم‌کم داشت زنگ می‌زد، آنقدر که با خون کسی آغشته نشده بود. آکوامارین! من شمشیرم را برای راه تو تیز خواهم کرد و به همراه من پادشاهی دریاها هم با تو هستند.
ریز نگاه شیطنت‌آمیزی هم به خاویر انداخت و با لبخند مرموزی ادامه می‌دهد.
- ولي انگاری ولیعهد اجنه ترس به وجودش رخنه کرده که در خود چمباتمه زده است.
خاویر با ضرب سرش را بالا اورد که به شکستن استخوان‌های گردنش شک کردم.
- اینطور نیست چرا همه چیز را برای خودت بریدی و دوختی و حالا قصد داری تنم کنی؟!
آدرین به آرامی زمزمه می‌کند.
- پناه بر خدا، باز شروع شد.
-آکوامارین!
- بله؟
-من با تمامی ارتش و پادشاهی اجنه همراه تو خواهیم بود، از همان بچگی‌ام به امید این روزها بزرگ شدم که ظالم را از بین ببرم.
- ممنون خاویر.
- حالا انگار ارتش تو چند نفره که می‌خواهی به جنگ بروی؟
کای بود که باز هم داشت زیر کاه آتش روشن می‌کرد یا شاید هم زیر انبار باروت.
خاوير با آرامش جلو می‌آید و دستش را بر شانه کای می‌کوبد. این آرامش از خاویر بعید بود.
- کای! فکر نکنم وقتی که ما به جنگ می‌رویم تو همراه‌مان باشی، اینطور نیست؟
بقیه با لذت و خنده‌های ریز به آن دو نفر چشم دوخته بودند. کای با صدایی که خشم از آن مشهود بود جواب می‌دهد.
- چرا؟
- چون ماهی‌ها که روی آب زنده نخواهند ماند.
کای با چشمانی قرمز شد یقه‌ی خاویر را می‌گیرد و فریاد می‌کشد. از حرف‌های خاویر به هیچ عنوان خوشم نیامد، خیلی شوخی مسخره و بی‌جایی بود.
- کافیه، جناب خاویر انگار از مسخره کردن دیگران لذت می‌برید، درسته؟
- نه اینطور... .
- شما به جای متحد بودن یک دیگر را مسخره می‌کنید این درست نیست. دشمن از طریق این کشمکش‌ها می‌تواند میانه شما را شکر آب کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
60
595
مدال‌ها
2
همدیگر را ول می‌کنند و می‌نشینند.
آدرین: اگر بخواهی من هم با رئیس گله‌یمان برای کمک کردن حرف خواهم زد.
- نه فعلا به آنها نیازی نداریم. باید مخفی بمانیم و کسی نفهمد مشغول به کاری هستیم.
دانته دست به هم می‌کوبد و با اشتیاق می‌گوید:
- اولین نقشه چیه؟
راتین: پیدا کردن یک سرنخ.
- درسته، اول از همه باید ارتباط پادشاه با جادوگر را بفهمیم.
آرین‌: از کجا بفهمیم؟
- الهه‌ها این سرنخ را به ما خواهند داد.
آرکا کنجکاوانه گردنش را کج می‌کند و می‌گوید:
- و الهه‌ها چطور قبول می‌کنند؟
- وقتی من را به اینجا آوردند گفتند که درخواست‌هایم را قبول می‌کنند.
رونیکا: راه رفت و برگشت خیلی طولانیه.
- با تلپورت کردن به اندازه‌ی چشم بر هم زدن هم طول نمی‌کشد.
***
چند لحظه بعد
داشتم کمر لباسم را محکم می‌کرد که دستانی از پشت من را به آغوش کشید. آرام چرخیدم که با رونیکا روبه‌رو شدم.
- دلم خواست تو را بغل کنم.
- مگر من چیز گفتم؟
- نه! ولی چشم‌هات پرسیدن هست.
این بار من او را به آغوش کشیدم، این دختر منبع آرامشم بود.
- خیلی نمانده خورشید غروب کند، چرا فردا نمی‌روی؟
آرام از خودم جدایش کردم.
- نگران نباش زود برمی‌گردم... «حرف‌های آرکا را درمورد رونیکا به یاد آوردم» آهان چیز دیگری هم هست وقتی برگردم کامل درموردش حرف خواهیم زد. با نگاه‌ مشکوک خیره من که شمشیر را به کمرم می‌بستم بود.
- فعلا چیزی نپرس، می‌دانم خیلی فضولی ولی کمی صبر داشته باش.
- اولاً فضولی نیست کنجکاویه و دوماً سریع برگرد تا بفهمم چیزی که می‌خواهی به من بگویی چی هست.
هیجانی که در تن صدایش بود باعث شد لبخند به لب بیاورم.
- چشم خانم کنجکاو فعلا دارم می‌روم، به بقیه خبر بده.
و منتظر حرف او نشدم و سریع به سالن انجمن تلپورت کردم. وسط سالن ظاهر شدم روبه‌رویم الهه‌ها نشسته بودند، انگار از آمدنم به آنجا از قبل خبر داشتن، چون منتظر نشسته بودند.
دیمن از تخت بلند شد و پله‌ها را پیمود تا به من رسید.
هنگامی که در مقابلم قرار گرفت تعظیم کردم.
- درود بر الهه‌های اساطیر.
- خوش آمدی، آکوامارین! قبل‌تر از این‌ها منتظر تو بودیم.
نارسیانا: کم‌کم از آمدن تو قطع امید کرده بودیم.
زهیر: اما خیلی ناگهانی تصمیم گرفتی که به اینجا بیای.
آرال: چه چیزی باعث این افتخار بزرگ شده؟ بانو آکوامارین!
کلماتشان هرچند چاشنی شوخی داشت اما در عین حال جدی هم بودند.
- ببخشید که شما را ناامید کردم، اما الان می‌خواهم آرام‌آرام ولی پرقدرت و با هوش و زکاوت بیشتر به همراه یارانم شروع کنم .
المیرا موهای جلوی صورتش را پشت گوش انداخت و با نگاه تحسین برانگیزی به من خیره شد.
- آکوامارین! تو یک منتخبی که این جهان را از نجاست‌ها پاک کنی فرزند.
دیمن: وقت ظهور رسیده آکوامارین! این بار اصل خودت را نشان بده و بازی‌هایشان را نابود کن.
حرف‌هایشان باعث شده بود به جای خون، در رگهایم غرور و افتخار جریان داشته باشد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین