جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [برگ سبز پاییز] اثر «اسرا سیدی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط azammahmoud با نام [برگ سبز پاییز] اثر «اسرا سیدی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,102 بازدید, 48 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [برگ سبز پاییز] اثر «اسرا سیدی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع azammahmoud
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,470
مدال‌ها
1
اشک‌هام صورتم رو خیس کردن. سرم رو از دستم کشیدم. خون تا روی مچم راه افتاد. همون لحظه در باز شد و یه پرستار وارد اتاق شد. با دیدن من توی اون وضعیت قدم‌هاش رو به سمتم سریع‌تر کرد.
پرستار: عه، عه! چی‌کار می‌کنی دختر؟ دستت رو زخم کردی.
سریع یه پنبه برداشت و باهاش مشغول تمیز کردن خون روی دستم شد. با بغض به دستش چنگ زدم. سرش رو بلند کرد و متعجب نگاهم کرد. با بغض لب زدم:
- اون دختری که با من آوردنش، اون، اون کجاست؟
لبخند مهربون و غمگینی زد. دستش رو روی شونه‌ام گذاشت.
پرستار: قبل از این‌که برسید تموم کرده بود. غم آخرت باشه.
با شنیدن حرفش بغضم با صدای بلندی شکست. از روی تخت بلند شدم و جیغ می‌کشیدم. پرستار سعی داشت نگهم داره ولی نمی‌تونست.
بلند جیغ می‌زدم و اسم دلرام رو صدا می‌کردم.
- دلرام!
یهو حس کردم تمام انرژیم تحلیل رفت. با سستی روی زمین نشستم و هق‌هق کردم. دست پرستار که برای مهار کردنم دورم حلقه شده بود یکم شل‌تر شد. از ته دل گریه می‌کردم و زیر لب اسم دلرام رو صدا می‌زدم. نمی‌دونم چه‌قدر گذشته بود. رد اشک روی صورتم می‌سوخت. برگشتم سمت پرستار.
- ب.‌.. ببخشید. شما گوشی دارید؟ باید به یه نفر زنگ بزنم.
پرستار با دلسوزی نگاهم کرد. دست کرد تو جیبش و گوشی رو به سمتم گرفت.
پرستار: آره دارم. بفرمایید.
گوشی رو ازش گرفتم. رفتم توی قسمت تماس. تند‌تند شماره کوهسار رو گرفتم. گوشی رو در گوشم گذاشتم. با هر بوق قطره اشک‌هام روی صورتم سر می‌خوردن. چه طوری باید بهش می‌گفتم؟ یکم گذشت که بالاخره صدای خش دارش توی گوشی پیچید‌.
کوهسار: الو؟
به زور سعی کردم بغضم رو قورت بدم که بتونم حرف بزنم. ولی نتونستم. قفسه‌ی سینم به سختی بالا پایین میشد. نفسم سنگین بود.
کوهسار: الو؟ لالی؟
بازم نتونستم چیزی بگم.
کوهسار: یه بار دیگه زنگ بزنی می‌دمت دست پلیس.
همین که خواست قطع کنه بالاخره به سختی زمزمه کردم:
- الو. کوهسار؟
صدای متعجب کوهسار دوباره تو گوشی پیچید.
کوهسار: پاییز؟ تویی؟ خب چرا حرف نمی‌زنی؟دلرام خوبه؟ خودت خو... .
با صدای گرفته‌ای پریدم وسط حرفش.
- باید ببینمت.
یهو ساکت شد.
کوهسار: پاییز صدات چرا گرفته؟ گریه کردی؟
حالت خوبه؟
با شنیدن حرف‌هاش دوباره بغضم شکست.
کوهسار این بار با وحشت حرف میزد.
کوهسار: پاییز تو‌رو‌خدا حرف بزن! دلرام طوریش شده؟
بازم فقط گریه کردم. کوهسار این بار با عصبانیت گفت:
کوهسار: پاییز دِ حرف بزن! به ولله یه بلایی یا سر خودم یا سر تو میارم! بگو ببینم چته؟ دلرام کجاست؟
- ب... بیا بیمارستان. دل... دلرام!
به این‌جا که رسیدم دیگه نتونستم ادامه بدم. کوهسار هم سریع قطع کرد.
گوشی رو سمت پرستار گرفتم. اون هم گوشی رو ازم گرفت و از اتاق بیرون رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,470
مدال‌ها
1
همون‌طور روی زمین نشسته بودم. نمی‌دونم چه‌قدر گذشته بود که یه صدای داد و فریاد از بیرون اومد. با کمی دقت فهمیدم صدای کوهساره. یهو در با ضرب باز شد و قامت کوهسار توی چهار چوب در دیده شد. با نگرانی و شتاب به سمتم اومد و جلوم روی دو زانو نشست.
کوهسار: پاییز؟ چی شده؟ دلرام کجاست؟
جوابی ندادم و فقط چشم‌هام رو بستم. اشک از پشت پلک‌های بستم روی صورتم سر خورد. کوهسار با عصبانیت شونه‌هام رو گرفت و تکونم داد.
کوهسار: پاییز حرف بزن!
چشم‌هام رو باز کردم. باید می‌گفتم. به سختی لب‌هام رو از هم باز کردم و صدای گرفته‌ام به گوش کوهسار رسید.
- امروز وقتی برگشتم خونه، دلرام در رو باز نکرد. هر چه‌قدر زنگ زدم باز نکرد. با کلید در رو باز کردم رفتم تو. حالش خوب نبود. روی تخت افتاده بود‌. زنگ زدم اورژانس.
به این‌جا که رسید بغضم با صدای بلندی شکست. کوهسار رنگش مثل گچ دیوار شده بود.
- دیر رسیدن. قبل این‌که برسن دلرام تموم کرد.
حرفم که تموم شد با صدای بلند زدم زیر گریه. کوهسار بدون تعادل روی زمین نشست و عقب
عقب رفت. زیر لب مدام می‌گفت:
کوهسار: دروغ میگی. دروغ میگی.
یهو داد زد:
کوهسار: دروغ میگی!
سریع از جاش بلند شد و به سمت در رفت. در رو باز کرد و رفت تو راهرو. با وحشت و گریه پشت سرش رفتم بیرون. با دیدن حالتش همون‌جا روی زمین نشستم و با صدا گریه کردم. کوهسار سعی داشت بره توی اتاقی که دلرام رو برده بودن. ولی دکترها گرفته بودنش. کوهسار هم همون طور که تقلا می‌کرد، صدای نعره‌هاش پنجره‌ها رو می‌لرزوند.
کوهسار: دلرام! دلرام! ولم کنید! دلرام! ولم کنید! دلرام!
بالاخره دکترها مهارش کردن و کوهسار روی زمین نشست. باورم نمیشد. کوهسار، همون کوهسار مغرور، داشت گریه می‌کرد! کوهسار در حالی که از شدت گریه شونه‌هاش می‌لرزید به زمین بیمارستان چنگ زد و زیر لب مدام تکرار می‌کرد:
کوهسار: دلرام! دلرام! وای دلرام! وای!
سرم رو به چهار چوب در اتاق تکیه دادم. چشم‌هام رو بستم. دلم یه خواب می‌خواست. یه خواب طولانی که وقتی ازش بیدار میشم دلرام با همون لبخندهای قشنگش که چال گونش رو مشخص می‌کنه توی پذیرایی خونه جلوی تلوزیون باشه.
***
(حال)
چشم‌هام رو بستم. حالم خیلی عجیب بود. یه حس خلاء تموم وجودم رو گرفته بود. هنوز چند دقیقه از بستن چشم‌هام نگذشته بود که در همون اتاقی که گفتن دلرام رو بردن توش باز شد و چند نفر با رو‌پوش پزشکی در حالی که داشتن یه نفر رو که روش پارچه‌ی سفید انداخته بودن روی تخت می‌بردن اومدن بیرون. نیاز به فکر کردن نبود. یکیشون که یه برگه کاغذ دستش بود به سمت پذیرش رفت و گفت:
مرد: همراه‌های دلرام راد رو صدا کن بیان جنازه رو تحویل بگیرن.
باشنیدن حرفش دوباره‌ اشک‌هام صورتم رو خیس کردن. کوهسار هم شنید. شنید و دوباره بلند شد. بازم نعره زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,470
مدال‌ها
1
بازم تقلا کرد که خودش رو از دست دکترها و پرستارها نجات بده. باز هم به هوا مشت زد تا نذاره دلرام رو ببرن. اما من حتی توانایی بلند شدن هم نداشتم. همون‌طور نشسته اشک‌هام صورتم رو خیس می‌کرد. سرم رو چند بار پشت سر هم به دیوار پشت سرم کوبیدم. زیر لب مدام زمزمه می‌کردم.
- بسه! بسه! کافیه! تمومش کنید‌! خسته شدم. بسه.
این‌قدر به کارم ادامه دادم که دلرام رو برده بودن و از گریه‌ها و عربده‌های کوهسار یه قامت مچاله شده گوشه‌ی دیوار با یه هق‌هق کم صدا مونده بود.
***
شالم رو جلوی آینه اتاق سرم کردم. چند تقه به در خورد.
- بله؟
در باز شد و کوهسار اومد تو. از امروز صبح که مرخص شده بودم ندیده بودمش. نگاه تیره و خسته‌اش رو به من دوخت و با صدای گرفته‌ای گفت:
کوهسار: اگه آماده ای بریم.
سرم رو تکون دادم و با قدم‌های آروم به سمت در راه افتادم. هزینه‌های بیمارستان رو کوهسار پرداخت کرده بود‌. با هم به سمت خروجی بیمارستان می‌رفتیم. نمی‌دونم چی باعث شده بود که مردمی که توی بیمارستان بودن کوهسار فقط از دور به هم نشون بدن و کسی برای عکس یا امضا جلو نیاد. قیافه آشفته کوهسار یا فکر و خیال بیمار‌های خودشون. ولی هرچی که بود خوب بود. نه من نه کوهسار حوصله جیغ و داد نداشتیم. از بیمارستان خارج شدیم و توی محوطه مسیر پارکینگ رو در پیش گرفتیم. سکوت عمیقی بینمون وجود داشت و هیچکدوممون هم علاقه‌ای به شکستن این سکوت نداشتیم. وقتی به محوطه رسیدیم کوهسار به سمت ماشینش رفت. قفل رو زد و در‌ها رو باز کرد. همین که خواستم قدمی به سمت تاکسی‌های توی محوطه بردارم دستی بازوم رو گرفت و کشید. برگشتم. کوهسار بود. من رو به سمت ماشینش می کشید. بدون هیچ حرفی. با صدای گرفته‌ای گفتم:
- خودم میرم.
توجهی نکرد. در ماشین رو باز کرد و بازوم رو ول کرد. منتظر وایساده بود تا سوار بشم. حوصله بحث نداشتم. سوار شدم. کوهسار هم ماشین رو دور زد و سوار شد. راه افتاد و از بیمارستان خارج شد. سرم رو به پنجره تکیه دادم. هوا ابری شده بود. برخلاف صبح که هوا آفتابی بود، الان بارون خیلی نم‌نم می‌بارید. به بیرون زل زدم. همه زیر بارون ایستاده بودن. بعضیا با چتر، بعضیا بدون چتر. آدم‌هایی با زندگی‌های متفاوت. تنها، عاشق، خانواده. پنجره رو یکم باز کردم. بوی خوش بارون و خاک توی ماشین پیچید. هوا خنک بود. خنک و لذت بخش. آروم چشم‌هام رو بستم. سرم درد می‌کرد. حال عجیبی داشتم. خسته بودم. دلم یه خواب آروم می‌خواست. توی یه حالتی بودم که انگار دنیا ایستاده. آره وایساده بود. دنیای من همون لحظه، توی اون اتاق و در کنار دلرام ایستاد. دنیای من توی بیمارستان بعد از عربده‌های کوهسار ایستاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,470
مدال‌ها
1
چشم‌هام رو باز کردم. به آسمون ابری زل زدم.گفت حواسش بهم هست. یعنی الان داره نگاهم می‌کنه؟ الان حال من و کوهسار رو می‌بینه؟ خوشحاله که راحت شده؟ همون‌طور به آسمون زل زده بودم. هوا سرد‌تر شده بود. با ایستادن ماشین به خودم اومدم. نفس عمیقی کشیدم. کوهسار جلوی در خونه ایستاده بود. دستم رو به سمت در دراز کردم. قبل از این‌که در رو باز کنم همون‌طور که به جلوم خیره شده بودم به کوهسار گفتم:
- ممنون بابت تسویه حساب بیمارستان. توی اولین فرصت پول رو بهت پس میدم.
برگشتم سمت در و خواستم در رو باز کنم.
کوهسار: دلرام خوشحال میشد.
همون‌طور رو به در موندم. کوهسار با صدای غمگین و گرفته‌اش ادامه داد.
کوهسار: دلرام به خاطر کمکم خوشحال میشه. یه بار ازش پرسیدم اگه نتونی به آروزهات برسی چی‌کار می‌کنی؟ اگه قبل از رسیدن بهشون همه چی تموم بشه چی؟
مکث کرد. چشم‌های منم پر اشک شده بود. این‌بار که صدای کوهسار بلند شد، صداش از زور بغض می‌لرزید.
کوهسار: گفت اگه خودمون نتونیم به آرزوهامون برسیم، همیشه یکی هست که این کار بکنه. همیشه یکی هست که آرزوی ما رو به پایانش برسونه.
اون روز متوجه منظورش نشدم. ولی امروز فهمیدم.
حس کردم سرش به سمتم چرخید.
کوهسار: کسی که آرزوی دلرام رو تموم می‌کنه تویی پاییز.
چشم‌هام رو بستم و چند قطره اشک روی صورتم ریخت. کوهسار نفسش رو با صدا بیرون داد و غمگین گفت:
کوهسار: دلم می‌خواد برای این کار کمکت کنم. این‌طوری منم می‌تونم توی آرزوی دلرام یه نقشی داشته باشم.
چشم‌هام رو باز کردم و با آستینم تند‌تند اشک‌هام رو پاک کردم. نمی‌تونسم حتی یه ثانیه‌ی دیگه اون‌جا بمونم. نفسم رو لرزون بیرون دادم و با بغض گفتم:
- خداحافظ.
نفهمیدم جواب داد یا نه. بلافاصله بعد از تموم شدن حرفم در رو باز کردم و با قدم‌های بلند به سمت خونه رفتم. در رو باز کردم و با قدم‌های سنگین از پله‌ها بالا رفتم. همین‌که جلوی در خونه رسیدم یکم مکث کردم. چشم‌هام دوباره پر اشک شد. همیشه زنگ رو می‌زدم تا دلرام در رو باز کنه. سرم رو انداختم پایین و به کفش‌هام زل زدم. نفس سنگینم رو بیرون دادم و سرم رو بلند کردم.کلید انداختم و رفتم تو. سریع بدون این‌که به جایی نگاه کنم به سمت آشپزخونه رفتم و یه مسکن قوی خوردم. صدای من و دلرام از جای‌به‌جای خونه به گوش می‌رسید. خنده‌هامون، حرف‌هامون، اداهامون، آهنگ خوندن‌هامون. همه و همه رو می‌شنیدم و بغض تو گلوم سنگین‌تر میشد. بعد خوردن قرص به سمت اتاق خواب رفتم و خودم رو روی تخت پرت کردم. بدون عوض کردن لباس‌هام پتو رو روی خودم کشیدم و سعی کردم بخوابم. صدای دلرام مدام توی ذهنم تکرار میشد و سردردم رو تشدید می‌کرد. نمی‌دونم تاثیر قرصی بود که خوردم یا چیز دیگه که باعث شد بعد از چند دقیقه عذاب آور خوابم ببره و دیگه چیزی نفهمم.
***
 
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,470
مدال‌ها
1
آروم چشم‌هام رو باز کردم. اولین چیزی که جلوی چشم‌هام اومد کمد قهوه‌ای رنگ توی اتاق بود. بدنم حس کوفتگی شدیدی داشت. چرخی زدم و به سقف خیره شدم. آروم از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. تا حد امکان سعی می‌کردم نگاهم به هیچ جا کشیده نشه. مستقیم وارد آشپزخونه شدم. زیر سماور رو روشن کردم و تا وقتی که آب جوش بیاد میز رو چیدم. تند‌تند کارهام رو انجام می‌دادم. بغض داشتم. قفسه‌ی سینم به سختی بالا پایین میشد. ولی نمی‌دونم چه اصراری داشتم که بغضم رو نشکنم. یه لیوان برداشتم و به سمت سماور رفتم. لیوان رو زیر آب جوش گرفتم. دستم می‌لرزید. جای دلرام همه جا دیده میشد‌. منتظر بودم که لیوان پر بشه.
دلرام: پاییز این خط رو که می‌خونی یکم بیش‌تر بکش.
با وحشت قدمی از سماور دور شدم. لیوان از دستم افتاد رو زمین و شکست. قفسه سی*ن*ه‌ام با شدت بالا و پایین میشد. چشم‌هام پر از اشک بود. صدای دلرام بود. صدای اون بود. بالاخره بغضم شکست. روی دو زانو روی زمین نشستم و کف دست‌هام رو روی زمین گذاشتم. از ته دلم گریه می‌کردم. دست‌هام رفته بود روی شیشه خرده‌ها و زخمی شده بود. بی‌توجه به دردی که توی دستم بود فقط از ته دل هق‌هق می‌کردم و به زمین چنگ می‌زدم. همون‌طور که گریه می‌کردم زیر لب با خودم حرف می‌زدم:
- خیلی نامردی دلرام! خیلی! می‌دونستی هیچ‌ک.س رو ندارم! می‌دونستی فقط تویی! می‌دونستی و رفتی! گذاشتی رفتی!
کم‌کم صدام بلندتر شد و به فریاد تبدیل شد.
- می‌دونستی و رفتی! می‌دونستی! گفتی می‌مونی! گفتی باهم موفق می‌شیم! نگفتی رفیق نیمه راه میشی! نگفتی و رفتی! دلت برام نسوخت؟
با گریه ادامه دادم.
- نگفتی اگه برم خیلی تنها میشه؟ می‌گفتی از گریه‌ خوشت نمیاد. نگفتی اگه برم همش گریه می‌کنه؟ اصلاً، اصلاً من به جهنم! کوهسار چی؟ مگه دوستش نداشتی؟ مگه عاشقش نبودی؟ مگه نگفتی عاشق شدم؟ پس چی‌شد؟ چرا گذاشتی رفتی؟ دلت برامون نسوخت؟
همون‌جا توی آشپزخونه روی زمین دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم. آروم هق‌هق می‌کردم. نمی‌دونم چه‌قدر همون‌طور روی زمین دراز کشیدم. با کمک دست‌هام از روی زمین بلند شدم. از پنجره به بیرون زل زدم. هوا دیگه کم‌کم داشت تاریک میشد. معده‌ام خیلی درد می‌کرد. یه تیکه نون از روی میز برداشتم و توی دهنم گذاشتم. با قدم‌های بی‌حال به سمت اتاق خواب می‌رفتم که گوشیم زنگ خورد. متعجب نگاهی به صفحه انداختم. کوهسار بود که با اسم نیک‌نام سیوش کرده بودم. گوشی رو برداشتم و در گوشم گذاشتمش. با صدای گرفته‌ای جواب دادم.
- الو؟
صدای خش‌دار کوهسار اومد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,470
مدال‌ها
1
کوهسار: الو؟ سلام.
-سلام.
کوهسار یکم مکث کرد. صداش می‌لرزید. مشخص بود که بغض کرده.
کوهسار: زنگ زدم بگم فردا بیای بهشت زهرا برای مراسم دلرام.
نفسم رفت از چیزی که شنیدم.
- چ... چی؟
کوهسار که انگار برای خودش هم تکرار این حرف‌ها مثل مرگ بود دوباره با صدای گرفته‌اش ادامه داد.
کوهسار: گفتم فردا بیا بهشت زهرا.
بعد زدن این حرف دیگه منتظر حرفی از جانب من نشد‌. بلافاصله گوشی رو قطع کرد. مات و مبهوت به رو‌به‌روم زل زدم. بهشت زهرا؟ کوهسار؟ کوهسار هزینه مراسم دلرام رو داده بود؟ چشم‌هام پر شد. لبخند تلخی زدم. دلم برای کوهسار می‌سوخت. عاشق شد و این بلا سرش اومد‌. اصلاً کی میگه عشق خوبه؟ عشق درد داره. بغض داره. نابودی داره. کوهسار و دلرام وقتی عاشق هم شدن فکر نمی‌کردن به این‌جا برسن. ولی رسیدن. نابود شدن. اصلاً مگه، مگه کسی هم قرار بود توی مراسم دلرام باشه؟ با همون لبخند تلخ چشم‌هام رو بستم. مراسم متفاوت و دردناکی میشد. یه مراسم تشیع، که فقط یه عاشق و یه معشوق توش حضور دارن. نفس عمیقی کشیدم. عشق نامرده. بی رحمه. اصلاً، اصلاً عشق خوده مرگه. چشم‌هام رو باز کردم. به سمت اتاق خواب راه افتادم. واقعیت همینه. عشق مثل که نه، خوده خوده درده.
***
یک بار دیگه به شماره قطعه نگاه کردم. کوهسار گفته بود خودشم هست. نگاهم رو اطراف قبرستون چرخوندم. بالاخره بعد از چند دقیقه کوهسار رو روی یکی از قبر‌ها دیدم. با قدم‌های آهسته بهش نزدیک شدم. سر تا پا سیاه پوشیده بود. کنارش وایسادم. با صدای آرومی که به زور شنیده می‌شد سلام کردم.
- سلام.
کوهسار هم با صدای گرفته‌ای جوابم رو داد.
کوهسار: سلام.
هردو به قبر روبه‌رومون زل زده بودیم. قبری که الان محل خوابیدن دلرام بود. و دلرامی که الان زیر یه خروار خاک سرد خوابیده بود. چند دقیقه گذشت که بالاخره کوهسار سکوت بینمون رو شکست.
کوهسار: چیز عجیبیه.
سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم.
کوهسار: عشق چیز عجیبیه. وقتی میاد، انکار می‌کنی. وقتی هست، این‌قدر خوشحالی و حالت خوبه که رو ابرایی. ولی وقتی میره... .
پوزخند تلخی زد.
کوهسار: امان از وقتی که میره. وقتی که نیست‌. با خودت میگی مردم، ولی زنده‌ای. میگی دیگه زندگی تمومه، ولی ادامه داره. میگی مرگ یعنی همین، ولی یهو چنان قلبت تیر می‌کشه که میگی نه، مرگ که این نیست. مرگ راحته، درد نداره. این بدتر از مرگه.
نیم نگاهی بهم انداخت.
کوهسار: عشق خود نابودیه. وقتی بمونه، دنیا یعنی بهشت. وقتی بره، یعنی خود جهنم.
به کارت کوچیک بالای قبر دلرام زل زدم. تاریخ تولد، تاریخ فوت و اسمش. دلرام راد. کوهسار هم توی سکوت به جلوش زل زده بود.
کوهسار: مسابقه دو ماه دیگه‌ست.
با بی تفاوتی گفتم:
- خب؟
کوهسار: یعنی دو ماه دیگه باید توی ترکیه باشی و بخونی.
پوزخندی زدم و با حرص به سمتش برگشتم. با صدای غمگین و حرصیم گفتم:
- می‌فهمی چی میگی؟ زده به سرت؟ ببین بذار روشنت کنم. من نمیرم ترکیه. توی اون مسابقه یا هر کوفت و زهرمار دیگه‌ای هم شرکت نمی‌کنم. من و دلرام..‌. .
 
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,470
مدال‌ها
1
به دلرام که رسیدم بغض کردم.
- قرار بود با هم این کار رو انجام بدیم. حالا که یکیمون نیست منم نمی‌تونم این کار رو انجام بدم. فهمیدی؟
کوهسار بدون این‌که نگاهم کنه دست کرد توی جیبش و یه چیزی در آورد. با کمی دقت فهمیدم بلیطه. با عصبانیت تا خواستم چیزی بگم کوهسار گفت:
کوهسار: این آرزوی جفتتون بود. هردوتون لیاقت رسیدن بهش رو داشتین.
برگشت سمتم.
کوهسار: این آرزو رو تو و دلرام با هم می‌خواستین. حالا که دلرام نیست، تو باید بخوایش.
بلیط رو توی دست‌هام گذاشت.
کوهسار: با تمام وجودت.
بلیط رو با لبخند تلخی بهش برگردوندم.
-نمی‌تونم.
بلیط رو گرفت و نگاهی بهش انداخت. یهو بازوم رو گرفت و بلیط رو توی جیب مانتو سیاه رنگم انداخت. بعد در کمال خونسردی ادامه داد:
کوهسار: دلرام گفت برای پاسپورت اقدام کردین. با تاریخی که دلرام گفت احتمالاً تا چند روز دیگه پاسپورتت میاد.
با حرص گفتم:
- من هیچ جا نمیرم.
خواستم بلیط رو از جیبم در بیارم که کوهسار گفت:
کوهسار: فکر این‌که بلیط رو پس بدی از سرت بیرون کن. چون این بار دیگه این‌قدر آروم برخورد نمی‌کنم.
دستم از حرکت ایستاد. پوف کلافه‌ای کشیدم و نگاهم رو از کوهسار گرفتم. بعداً بهش پس می‌دادم‌. به مزار دلرام زل زدم. دست‌هام کنارم آویزون بودن.
- چیز عجیبیه. مگه نه؟
نگاهم به قبر دلرام بود ولی حس کردم سر کوهسار به سمتم برگشت. خیره به سنگ قبر ادامه دادم:
- عشق چیز عجیبیه. دردناکه، ولی همه دوستش دارن. دلشون می‌خواد تجربه‌اش کنن.
سرم رو به سمت کوهسار برگردوندم.
- چرا؟ میگن کسایی که عاشق میشن، زندگی معشوقشون رو حس میکنن. واسه همینه وقتی از هم جدا میشن، بهشون حس مرگ دست میده. حس خلاء. ولی با تمام این‌ها، همه عشق رو دوست دارن.
با بغض و چشم‌های خیس به کوهسار زل زدم.
- عشق تو رو نابود کرد! کاری کرد دلرام با حس ناکامی و دل‌شکستگی از دنیا بره! ولی تو با تمام این‌ها، با این‌که هیچ نسبتی با دلرام نداشتی، به خاطر همین عشق تا این‌جا اومدی. چرا؟
کوهسار نفس عمیقی کشید و چشم‌هاش رو روی فشار داد. سرم رو دوباره به سمت مزار دلرام برگردوندم و با چشم‌های اشکیم بهش خیره شدم. چند لحظه بعد صدای گرفته‌ی کوهسار رو از کنارم شنیدم.
کوهسار: عشق انتخابی نیست. خودش هروقت بخواد میاد. با سرنوشت‌های متفاوت. برای من و دلرام هم این‌طوری بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,470
مدال‌ها
1
مکثی کرد و بعد از چند لحظه صدای لرزونش رو از کنارم شنیدم.
کوهسار: هوام از نفس‌هات داره جون می‌گیره، نفس می‌کشم تا خیالت نمیره.
همون طور با بغض به مزار دلرام خیره شدم. دیگه حرفی نزدیم. توی سکوت به قبر دلرام زل زده بودیم. اشک‌هام آروم آروم روی گونه‌ام می‌ریختن. مدام اون جمله کوهسار توی ذهنم پخش میشد.
-نفس می‌کشم تا خیالت نمیره.
چشم‌هام رو روی هم گذاشتم. رد اشک روی صورتم خشک شده بود و می‌سوخت. نفسم رو آه مانند بیرون دادم. به نیم رخ غمگین کوهسار زل زدم. آخر قصه ما چی میشد؟
***
یک هفته از روزی که رفته بودیم سر قبر دلرام می‌گذشت. همین‌طور بی حوصله جلوی تلوزیون نشسته بودم و شبکه‌ها رو بالا پایین می‌‌‌کردم که صدای زنگ آیفون اومد. متعجب از جام بلند شدم و به سمت آیفون رفتم. همون‌طور که به تصویر مرد غریبه پشت در نگاه می‌کردم گوشی رو برداشتم.
- بفرمایید؟
مرد: منزل خانم راد؟
+بله بفرمایید؟
مرد: از اداره پست اومدم. یه بسته دارید.
متعجب گوشی رو گذاشتم و به سمت در رفتم. از جا‌لباسی جلوی در مانتو و شالم رو برداشتم. همون‌طور که سوار آسانسور می‌شدم دکمه‌های مانتوم رو بستم. آسانسور که وایساد پیاده شده و با قدم‌های سریع به سمت در رفتم. پشت در یه مرد حدوداً پنجاه ساله با لباس پستچی پشت در بود. همین‌که من رو دید بسته‌ای رو به سمتم گرفت و گفت:
مرد: این بسته مال شماست.
متعجب بسته رو ازش گرفتم.
- نمی‌دونید چیه؟
کاغذ و قلمی رو به سمتم گرفت.
مرد: نمی‌دونم خانم. این‌جا رو امضا کنید لطفاً.
جایی رو که گفته بود امضا کردم. برگشتم و در رو بستم. به سمت آسانسور رفتم. آسانسور که ایستاد پیاده شدم و وارد خونه شدم. در رو با پام بستم و بسته رو روی میز توی آشپزخونه گذاشتم. همون‌طور که مانتو و شالم رو در می‌آوردم یه چاقو برداشتم و شروع به باز کردن بسته کردم. با دیدن محتویات توی بسته پوف عصبی کشیدم پرتش کردم روی میز. پاسپورت بود. پس بالاخره اومده بودن. پوزخند تلخی زدم. اگه چند وقت پیش بود، الان با دلرام روی ابرا سیر می‌کردیم. ولی الان... . نفسم رو کلافه بیرون دادم و خودم رو روی مبل پرت کردم. همین‌طور به فیلم مضخرفی که داشت از تلوزیون پخش میشد زل زده بودم که نفهمیدم کی همون‌طور جلوی تلوزیون خوابم برد.
***
 

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,011
26,582
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین