جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [بزرگ‌زاده‌ی متواری] اثر «pen lady کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط pen lady با نام [بزرگ‌زاده‌ی متواری] اثر «pen lady کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,785 بازدید, 97 پاسخ و 35 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [بزرگ‌زاده‌ی متواری] اثر «pen lady کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع pen lady
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط pen lady
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
نام رمان: بزرگ‌زاده‌ی متواری(فصل دوم زیبای سلطنتی)

نام نویسنده: ماها کیازاده [pen lady]

ژانر: عاشقانه، تاریخی، درام

ویراستار: @سپید و @عاطفه.

کپیست: @AsAl°
عضو گپ نظارت(۲) S.O.W
Negar_1707507676785.png
خلاصه:
عشق شاهدخت به او لحظه به لحظه بیشتر می‌شد، دلداده‌تر می‌شد؛ اما زندگی ورق جدیدش را نمایان کرد و فاصله‌ای طولانی بین آن‌ها انداخت. سرانجام زمانی که شعله‌های عشق‌ِ پدرام قصر را می‌سوزاند، زمانی که کلمه‌ی متواری کنار اسم شاهدخت قرار گرفت، زمانی که عشقی جدیدی در قلب کوچک قُل شاهدخت شکوفه زد او... .


مقدمه
با اولین برخورد، چشمان اقیانوسی‌ات دنیایَم را فتح کردند.
با اولین دیدار جدال مغز و قلبم آغاز گشت.
مغزم مقام را پیش کشید تا از بزرگ شدن جوانه‌ی عشق روییده در قلبم جلوگیری کند؛ اما قلبم دیوانگی کرد و نگذاشت.
مغزم ثروت را پیش کشید، قلبم خندید و نگذاشت.
مغزم سن را پیش کشید و قلبم به جنون رسید و نگذاشت.
چون خواستار تلنگری عظیم بود.
خواستار عشق بود!
عشق به یک رعیت!
عشق شاهدختی به یک رعیت!

*سخنی از نویسنده: این رمان زاده‌ی تخیل منه و هیچ یک از اتفاقات، اشخاص و مکان‌ها واقعی نیست.
برای خوندن فصل دوم حتماً حتماً فصل اول(رمان زیبای سلطنتی) رو مطالعه کنید.

عکس شخصیت - رمان بزرگ‌زاده‌ی متواری|pen lady (ماها کیازاده)کاربر انجمن رمان بوک
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,864
39,287
مدال‌ها
25
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png


"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
ناگهان پایش سُر خورد، جیغی بلندی کشید و با پشت به درون چشمه افتاد. امواج چشمه جسمش را به درون خود فرو برده و راه تنفسش را بستند. دست و پا میزد و سعی می‌کرد خود را به سطح آب برساند؛ اما انگار فردی او را به پایین می‌کشاند. شنا بلد نبود و تنها چیزی که در ذهنش جولان می‌داد کلمه‌ی مرگ بود. چشمان بازش سوخت و بغض در گلویش جان گرفت. لحظه‌ی آخری که ناامید شده بود، صدای پرتاب جسمی به درون آب را شنید. چند لحظه بعد دستی به دور کمر ظریفش حلقه شد و کمتر از چند ثانیه او را از عمق نسبتاً زیاد چشمه بیرون کشید. نفس‌نفس میزد و با چشمان گشاد شده به آبتینی که او را محکم در آغوش گرفته بود نگریست.
به فاصله‌ی کمشان، به دستان ورزیده‌ای که او را به خود می‌فشرد، به تیله‌گان آبیش که دو‌دو میزد و به لبانی که اسم گلرخ از آن جاری می‌شد. آبتین هراسان او را تکان داد و گفت:
- شاهدخت خوبید؟
انتظار بی‌جایی بود که وسط چشمه، در آغوش استاد نیمه عریانش، گونه‌هایش هم‌رنگ خون نشود. برایش سؤال بود که چرا به‌ یک‌باره این‌قدر گرمش شد؟ آیا به‌خاطر آب چشمه‌ست؟ یا آغوش استاد جذابش؟
آبتین منتظر جواب بود که او با گنگی و گیجی سری برایش تکان داد. استاد همان‌طور که خیره‌ی او بود، آرام‌آرام به سمت لبه‌ی چشمه شنا کرد؛ وقتی که به آن‌جا رسید دستانش را روی کمر دخترک گذاشت و او را بالا کشید تا روی زمین بنشیند. بعد نشستن شاهدخت پنجه‌گانش را دو طرف او گذاشت، خود را به عقب هل داد و دوباره به درون چشمه فرو رفت. گلرخ گونه‌های داغش را لمس کرد و سریع از جایش بلند شد و ترسیده نگاهی به دور و اطرافش کرد. هیچ‌ کَس آن طرف‌ها نبود؛ با خیال آسوده نفس عمیقی کشید‌؛ همان‌طور که به سمت نزدیک‌ترین درخت می‌رفت و پشتش پناه می‌گرفت، هزاران نفرین و ناسزا نثار خود کرد. همان‌لحظه آبتین همراه شنل دخترک از چشمه بیرون آمد و به سمتش رفت. روی دو پایش خم شد و شنل را مقابل پاهایش گذاشت و گفت:
- شاهدخت پیراهنم کنار چشمه افتاده، اون رو بردارید و خودتون رو بپوشونید تا سرما نخورید.
در اتمام سخنش از جای برخواست، به سمت چشمه رفت و روی لبه‌‌اش نشست.
گلرخ نگاهی به اطراف آن چشمه دل لرزان انداخت تا این‌که لباس آبتین را دید بی‌صدا به سمتش رفت و آن را برداشت. دوباره سر جای قبلی‌اش برگشت و با دستانی لرزان پیراهن قهوه‌ای بزرگ را به تن زد. حتماً زمانی که استادش برای نجات جان او به درون چشمه پرید، پیراهنش را از تنش خارج کرده بود تا خیس نشود. با نگرانی خیره‌ی استاد خوش سیمایش شد، او نیمه برهنه آن هم خیس در این هوای پاییزی سردش نمی‌شد؟ نگاهش را برگرداند و به پیراهن او که تنش کرده بود نگریست. لباسی ارزان قیمت که هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد روزی برسد که همچین چیزی را تنش کند و از صاحبش به‌خاطر این‌که اجازه داده لباسش را بپوشد، متشکر باشد؛ اما این لباس فرق داشت، این مال فرشته‌ی نجاتش بود. نامحسوس به او نگریست و با صدای که می‌دانست به گوشش نمی‌رسد، گفت:
- این مال مرد رعیتی جذاب منه.
خود نیز از جمله‌اش تعجب کرده بود؛ اما نمی‌توانست جلوی این شیطنت‌ها را بگیرد. گلرخ درونش خنده‌ای آرام کرد و بدون پلک زدن خیره‌ی مرد‌ جوان شد. نفسی عمیق کشید که رایحه‌ی خوش بوی مرد به اصطلاح رعیتی و جذابش، بینی‌اش را قلقلک داد. لبخندی ملیح به روی غنچه‌ی لب‌هایش نشست، به درخت تکیه داد و آرام به سمت پایین سُر خورد و همان‌طور که به آبتین نگاه می‌کرد، به خواب عمیقی فرو رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
آب سرد چشمه از لا‌به‌لای انگشتان پای آبتین عبور کرده و احساس آرامش بی‌نظیری در رگ‌هایش تزریق می‌کرد. چشمان بسته‌اش را باز کرد و به چشمه نگاه کرد؛ آن اتفاق سنگین‌تر از حد تصورش بود. کدام آدم فکرش را می‌کرد با آمدن آبتین به چشمه همچین اتفاقی می‌افتد؟ لبخندی زد، اگر پدرش بفهمد چنان با لگد از خانه بیرونش می‌اندازد که دیگر از این هوس‌های بی‌جا نکند. دستی به روی شانه‌هایش کشید، هنوز هم جای دستان ظریف و کوچکش می‌سوخت. آن دخترک اصیل‌زاده با موهای پر کلاغی‌اش که به شکل زیبایی صورت کشیده‌اش را در بر گرفته بود، چه امشب دل می‌برد. لبخندی که به روی لبانش بود عمیق‌تر شد، چه کسی فکرش را می‌کرد که چشم آهویی قصر این‌قدر بغلی باشد؟ همانند نوزادی نرم و ظریف! و چه کسی فکرش را می‌کرد که آبتین او را بغل کرده، آن هم مفت و مجانی؟ درحالی که می‌خندید لعنت بر هوس‌های شیطانی فرستاد و از جای برخاست. بدون نگاه کردن به آن دخترک زیبا و در عین‌حال لوس، نزدیکش شد و آرام گفت:
- شاهدخت؟ شاهدخت؟
گلرخ کمی در جایش تکان خورد و چشمانش را باز کرد، با دیدن آبتین سریع از جایش برخواست و هل کرده همچون چوبی خشک ایستاد. آبتین نگاهی به سیمای چشم آهویی کرد، به چشمان کشیده و خمارش که بیانگر خستگی‌اش بوده، به امواج موهای بلندش که پریشان شده بود. شاهدخت وقتی نگاه خیره او را دید رنگ باخت و با دستان لرزان پیراهنش را از تن بیرون آورده و به سمت او گرفت؛ اما نگاهش همچنان سیمای مردانه‌ی استادش را کنکاش می‌کرد، خوب به او چه که نمی‌توانست مثل آبتین نگاهش را کنترل کند. استاد نگاهی به پیراهن خیسش کرد و پس از اندکی درنگ آن را گرفت و همان‌طور که تنش می‌کرد گفت:
- بهتره هر چی سریع‌تر برگردیم تا خورشید طلوع نکرده.
گلرخ نگران و دستپاچه به او نگریست و لب بیچاره‌اش را شکار دندان‌های سفیدش کرد‌، آبتین که از درد او آگاه بود گفت:
- نه شما به دیدن چشمه آمدید و نه من... درسته؟
شاهدخت به یک‌باره نفس حبس شده‌اش را آزاد کرد و با لبخند‌ی کوچک گفت:
-کاملاً درسته.
هر دو به راه افتادند، قرار بر این شد که آبتین ابتدا گلرخ را به قصر برگردانده و سپس خود به خانه برود. مرد بود و از ترس چیزی نمی‌دانست برای همین تمام راه را با بی‌خیالی گذراند؛ اما شاهدخت پانزده ساله که از همه می‌ترسید، با وحشت کنار او مسیر را طی کرد. زمانی که به محوطه‌ی قصر نزدیک شدند، ترس و لرز گلرخ ریخت و شد همان مسیریابی که هیچ‌ کَس به پایش نمی‌رسید. آبتین نیز همانند خدمه‌ای مطیع از راه‌هایی که شاهدخت به او نشان می‌داد و هیچ محافظی آن‌جا قرار نداشت، می‌رفت و در دل می‌گفت:
- دخترک شیطان صفت مشخصه که اولین دفعه نیست که از قصر فرار کرده.
بالأخره به چند قدمی پنجره اتاق گلرخ رسیدند، آبتین با خستگی و ناامیدی آه سردی کشید و گفت:
- الان باید چه‌کار کنیم؟
گلرخ عمیق نگاهش کرد، خاص‌تر از همیشه. با انحنایی که انگار از لبانش جدا ناپذیر بود، گفت:
- برای جلسه‌ی فردا... اوم... جلسه‌ی امروز دیرتر بیاید.
بلافاصله نگاهی به اطرافش کرد و به درخت مورد علاقه‌ و بلندش نزدیک شد. با یک پرش بلند، شاخه‌ی افتاده‌اش را گرفت و خود را بالا کشید. از درخت تنومند بالا رفت و روی یکی از شاخه‌هایش ایستاد، دامن بلندش را با دست جمع کرد و به سمت پنجره‌ی باز اتاقش پرید. وقتی وارد اتاقش شده و از سالم بودنش مطمئن شد، نگاهی به بیرون پنجره انداخت و خیره‌ی آبتین شد. بیچاره چنان حیران شده بود که از او چشم برنمی‌داشت. شاهدخت خندان سرش را به معنی«کجایی؟» بالا انداخت که لبخندی بزرگ به روی لب‌های آبتین نشست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
آبتین با حالتی نمایشی دست چپش را پشتش قرار داد و همان‌طور که دست راستش را باز می‌کرد برای او تعظیم کرد. گلرخ دستش را به روی دهانش گذاشت و بی‌صدا خندید، قلبش از ذوق فراوان بوم‌بوم میزد و وجودش چشم شده بود تا حالات آن پسرک کم سن را حفظ کند. استاد در همان حالت عقب رفت و از دید شاهدخت محو شد.
***
دو ساعت بیشتر نخوابیده بود و از بی‌خوابی رو به هلاکت به سر می‌برد. لباس پوشیده حاضر و آماده راه قصر را پیش گرفت، خمیازه‌ای کشید و با دو انگشت شست و اشاره چشمانش را مالید و پوفی کشید.
زیر لب مدام غر‌غر کرده و می‌گفت:
- چشمام از خستگی باز نمیشه... من دو ساعت بیشتر نخوابیدم، چطوری می‌تونم چند ساعتی سر پا بمونم؟!
مردم مثل همیشه درحال جنب و جوش بودند، هر کَس سمت جایی که کار می کرد می‌رفت و سوز سرد پاییزی نمی‌توانست مانع آن‌ها شود، هوا هر روز سرد‌تر می‌شد و به استقبال زمستان می‌رفت و سبزی برگ‌های درختان تا حدودی زرد شده و روی زمین می‌ریخت. چشمانش اطراف را کاوید که همان لحظه رهام و رامیار را که درحال بگو و بخند بودند، دید. کمی با تردید نگاهشان کرد و با خود گفت:
- اشکالی نداره اون‌ها مثل برادرام هستن، پس اگه با اون‌ها در میان بذارم اتفاقی نمیفته.
رامیار سری چرخاند و آبتین اخمو که در افکار خود غرق بود‌ را دید، لبخندی زد و همان‌طور که خیره آبتین بود به رهام گفت:
- جناب استاد سلطنتی تشریف فرما شدند.
رهام خندید و «بی‌مزه‌ای» نثارش کرد، با ذوق و شادی همیشگی‌اش به سمت آبتین حرکت کرد و دست بر شانه‌ی او گذاشت. بعد از احوال‌پرسی آبتین آرام گفت:
- باید باهاتون صحبت کنم.
در انتهای سخنش، آرام سرش را تکان داد و به سمت کوچه‌ی نسبتاً تنگی که به بین دو خانه کاه‌گلی بود رفت و روی کاه‌هایی که در انتهای آن قرار داشت، نشست. آن دو نگران به یکدیگر نگاهی انداختند و پشت سر آبتین وارد کوچه شدند و بی‌توجه به او روی زمین نشستند. مرد جوان با نگرانی به حرف آمد و گفت:
- شب قبل به چشمه رفتم.
رهام گنگ به او نگاه کرد و با خاراندن سرش گفت:
- کدوم چشمه؟
که ناگهان رامیار با تمام توانش پس گردنی به او زد و غرید:
- همون چشمه‌ی توی جنگل رو میگه که قصد داشتیم به اون‌جا بریم؛ اما نشد.
رهام چشم غره‌ی غلیظی به او رفت با دستش گردنش را مالید تا از دردش بکاهد و همان‌طور رو به آبتین گفت:
- خب؟
آبتین آهی کشید و ادامه داد:
- خوب پدرم خواب بود و از نیمه‌شب هم گذشته بود، خوابم نمی‌برد برای همین یک‌دفعه وسوسه شدم برم و چشمه رو ببینم و... .
رامیار نیز همانند او با ابرو‌های بالا رفته گفت:
- و؟
آبتین لبخندی زد و حرفش را پیش گرفت:
- و این‌که رفتن توی چشمه تا شنا کنم که یک‌دفعه یکی موهام رو کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
هر دو با هیجان به او خیره شده بودند. شیطان وجودش برخواست و با لودگی و هیجان گفت:
- نگاه کردم که یک پری دیدم، این‌قدر زیبا بود که نتونستم چشم از اون بردارم و انگار این حس متقابل بود، چون پریِ سریع من رو در آغوش گرفت و از من خواست بقیه‌ی عمرم رو با اون بگذرونم من هم قبول کردم و بعد دیگه... .
رهام با تأسف سری تکان داد و با ابروهای در هم پیچیده گفت:
- بی‌حیا... پسره‌ی از راه به در شده. چه کسی این چیزها رو به تو یاد میده؟ بگو تا دمار از روزگارش در بیارم. مردک نه شرم می‌کنه نه حیا راست‌راست توی چشم‌های ما نگاه می‌کنه و میگه... .
آبتین بلند خندید و بین حرفش پرید:
- رهام مگه من چی گفتم؟
رامیار با ناراحتی ساختگی آهی کشید و گفت:
- آخ گفتی... پیر شدیم و هیچ‌ کَس حاضر نشد با ما ازدواج کنه. حالا این مرد هم نمی‌ذاره یه‌کم توی رؤیاهای دست نیافتنی با پری‌های دریایی‌مون غوطه‌ور بشیم.
آبتین لبخندی زد و ادامه داد:
- داشتم می‌گفتم، یک‌دفعه ترسیدم و از آب بیرون اومدم که یک دختر دیدم.
رهام هنگ کرده به او نگریست، رامیار نیز با صدایی بلند شروع به خندیدن کرد به طوری که اشک از چشمانش سرازیر شد و در همان حال گفت:
- بر پدرت لعنت شیطان صفت. ما فکر می‌کردیم همه‌ی سخنانت زاده‌ی تخیلات مشکل‌دارت هست و ظاهرت این‌قدر پلیده نگو که جناب ظاهر و باطن یک رنگن. حالا چه کسی بود؟
با لودگی چشمانش را گرد کرد و ادامه داد:
- نکنه پری‌دریایی بود؟
آبتین ابروهایش را به هم پیوند زد و زمزمه کرد:
- تا از نظر شما پری چی باشه.
مکثی کرد و با حالتی گنگ لبش را گزید و گفت:
- شاهدخت بود.
و بعد نگاهی به چهره متعجبشان کرد.
رهام انگشت اشاره‌اش را کج کرد و زمزمه مانند گفت:
- همون شاهدختی که به اون درس میدی؟
با این سخن دوباره پس گردنی رامیار نثارش شد. با اخم خواست رامیار را باز خواست کند که آبتین ادامه داد:
- بله راستش اولش ترسیدم؛ اما بعد کنجکاو شدم که چطور به این‌جا اومده و این‌که کسی از اومدنش خبر داره یا نه، ولی اون جواب نداد. نزدیکش شدم که شاهدخت ترسید و عقب رفت که یک‌دفعه به درون چشمه افتاد. من هم پریدم تا نجاتش بدم، خوب... مجبور شدم کمرش رو بگیرم و اون هم نه گذاشت و نه برداشت دست‌هاش رو روی شانه‌ام گذاشت و بغلم کرد.
هر دو با چشمانی گشاد شده و دهانی باز خیره‌ی آبتین شدند. باورشان نمی‌شد، آبتین و این‌کارها! دو چیز تضاد یکدیگر بودند. رامیار لبخندی پهن زد و با هیجان گفت:
- بعدش‌بعدش چی‌کار کردی؟
آبتین خندید و ادامه داد:
- چی‌کار باید می‌کردم؟ از آب بیرونش کشیدم.
در اتمام سخنش لبخندی زد که ناگهان سوزشی دردناک به روی گردش احساس کرد. دستش را روی گردنش گذاشت و با غیظ و صورتی در هم رو به رامیار کرد و گفت:
- مریض شدی که با همه سر جنگ داری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
رامیار با تأسف سری تکان داد و گفت:
- مریض‌تر از تو هم مگه هست؟ آخه جناب با تمام نامردیت بدون ما به چشمه رفتی؛ اما ما هیچی نگفتیم. بعدش رفتی تا شنا کنی که یک دختر رو می‌بینی که از قضا شاهدخته. حالا این شاهدخت با زیبایی افسانه‌ای توی چشمه می‌افته. تو هم حس پهلوانیت شکوفا میشه و میری تا نجاتش بدی.
ایستاد با جدیت بیشتری به گونه‌ای ادامه داد که انگار آبتین اشتباه نابخشودنی انجام داده:
- بعدش وسط آب تو دست‌هات رو روی کمرش گذاشتی اون هم دست‌هاش رو روی شانه‌ات و بعد هیچ‌کاری نکردید؟ ای خاک بخوره به ملاجتون، در این زمان احساسی حداقلش یه جمله‌ی احساسی می‌گفتی من این‌قدر نمی‌سوختم. عجب دل بزرگی دارید شما.
رهام با خنده دست روی شانه‌ی او گذاشت و گفت:
- خوب چه‌کار می‌کرد؟ شما جناب دل کوچک بفرمایید راهنمایی کنید این بی‌نوا رو.
آبتین با تک خنده‌ای حرف رهام را تأیید کرد و گفت:
- راست میگه. حالا می‌ذاری ادامه بدم؟
هر دوی آن‌ها سرشان را به نشانه‌ی مثبت تکان دادند و آبتین ادامه داد:
- یک یا دو ساعت منتظر بودیم تا لباس‌هامون خشک بشه شاهدخت هم خوابید توی راه برگشت هم کنار من و راه رو طی کرد.
رامیار با شگفتی دستانش را بالا برد و گفت:
- کنار تو یعنی چسبیده‌ی چسبیده به تو؟
آبتین سری تکان داد و با چشمانی گشاد شده گفت:
- بله؛ اما نمی‌دونم چی‌شد که یک‌دفعه اختیار از دست دادم و خواستم نزدیکش بشم ولی وقتی که به خودم اومدم متوجه شدم با گریه فرار کرده.
رامیار هینی کشید و با ترس محکم بر گونه‌اش زد و با فریاد گفت:
- وای‌وای آبتین، شیطان به درون جلدت فرو رفته مرد، خاک بر سر شدی رفت... وای اگر پادشاه بفهمه می‌خواستی عزیز دوردونه‌اش رو اذیت کنی دارت می‌زنه... تو آخه هنوز سبیل و ریش هم نداری که قیافت رو از این بچگی در بیاره بعد می‌خوای کارهای خطیر بکنی؟ ... ولی می‌بینم امروز خیلی تغییر کردی نگو واسه سلطنتی شدن داری اقداماتی خبیثانه انجام میدی.
رهام با صدای بلند خندید و رو به رامیار گفت:
- ابله داره این‌قدر واضح دروغ میگه و بعد تو باور می‌کنی.
رامیار با تعجب به آبتین نگاه کرد و خنده‌ی آبتین مهری بر سخن رهام شد. اخمی کرد و با حرص گفت:
- چه عجب رهام خانِ باهوش دروغ‌های آبتین رو باور نکرد؟! من که اصلاً باور نکردم.
آبتین سری تکان داد و با ابروهای بالا رفته گفت:
- بله تو که راست میگی... داشتم می‌گفتم توی کل راه کنارم بود و من به این موضوع فکر می‌کردم که موقعی رسیدن به قصر قراره چه بلایی به سرمون بیاد؛ اما جالب این‌جا بود که شاهدخت از جاهایی می‌رفت که هیچ سربازی اون‌جا نبود. مشخص بود که اولین دفعه‌‌ش نیست که از قصر فرار می‌کنه. بعد از این‌که به پشت اتاقش رسيديم، چنان با پیچ و تاب از درخت کنار اتاقش بالا رفت و به سمت پنجره اتاقش پرید که تصویرش از جلوی چشم‌هام کنار نمیره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
رامیار تک خنده‌ای کرد و گفت:
- همانند حیوانی نجیب، باهوش و عجیب الخلقه به اسم میمون درختی.
رهام با خنده سرش را به عنوان«درسته» تکان داد؛ اما به آبتین برخورد، چرا برخورد را کسی نمی‌داند! اخمی کرد و از جایش برخواست، گفت:
- به اندازه‌ی کافی وقتم رو با شیرین بازی‌هاتون هدر دادید. باید برم دیرم شده.
رامیار از جایش بلند شد و دستش را روی شانه‌های آبتین حلقه کرد و همان‌گونه که چشمانش را ریز می‌کرد، با لحنی مرموز گفت:
- ببین برادر من! امروز که میری پیش اون پری‌چهره‌ی سلطنتی؛ وقتی اومد جایی که به اون درس میدی، یک گوشه زندانیش کن و بگو... رهام دست بوس شماست.
آبتین از تأسف سرش را تکان داد و با صورتی جمع شده او را هل داد. رامیار که انتظارش را نداشت عقب رفت و روی کاه‌هایی که آبتین قبلاً رویشان نشسته بود، افتاد. رهام با صدا خندید و گفت:
- از خودت مایه بذار مرد جوان.
سپس رو به آبتین ادامه داد:
- مرحبا...! برو تا دیرت نشده.
رامیار سریع برخواست و رهام را محکم بغل کرد و گونه‌اش را به گونه‌ی او چسباند و شنگول گفت:
- آبتین حرف‌هام رو یادت نره.
که این‌دفعه رهام او هل داد و او دوباره روی کاه‌ها افتاد. آبتین با خنده دستی برای دوستان شاد و شنگولش تکان داد و راه قصر را پیش گرفت و همان‌طور با خود گفت:
- بعد اتفاق دیشب چطوری با اون رفتار کنم؟

***
با لبخندی بزرگ به روی تختش غلتی زد و ذوق‌زده به ندیمه‌ی حیرت‌زده‌اش نگریست، گفت:
- حالا نمی‌دونم چطوری با اون برخورد کنم؛ اما چرا مخفی کاری کنم... از دیشب خیلی‌خیلی لذت بردم، حس عجیبی داشتم... قلبم سی*ن*ه‌م رو شکاف می‌داد انگار می‌خواست بیاد بیرون و خودش شخصاً شاهد ماجرا باشه.
هما با دهانی باز حیران سرش را تکان داد و گفت:
- وای بر من! شاهدخت شما خیلی... آ آ ... باورم نمیشه آبتین بغلتون کرده باشه، پس دیشب نتونست از این همه زیبایی بگذره؟
شاهدخت نیم‌خیز شد و گنگ به او نگریست، سرش را به سمت شانه‌اش کج کرد و با بی‌خیالی گفت:
- آبتین چه کسیه؟
هما با ذوق دستانش را به هم کوبید و گفت:
- وای گلرخ بانو از دست رفتید. معلومه هوش و حواس براتون نذاشته... آبتین استادتون و پسر استاد جمشیده.
زیر لب با خود چند باری اسم آبتین را تکرار کرد و بعد با خشنودی نگاهی به چهره‌اش در آینه‌ی بزرگی که در اتاقش نصب شده بود کرد و گفت:
- اوهوم من‌ رو بغل کرد؛ اما از حدش نگذشت و فقط کمکم کرد... اون طور که میگی مدهوشم نشد؛ اما باید بشه باید... .
سخنانش را با طنز بیان می‌کرد درحالی که در دلش خواستار مدهوشی و مجنونی آبتین نسبت به خودش بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
هما با جیغ کوچکی خود را روی تخت شاهدخت انداخت و گفت:
- یعنی امشب هم میره تا منم برم و خودم رو توی چشمه بندازم، اون بغلم کنه و من هم حس شما رو داشته باشم؟
ناگهان اخمی به روی صورت گلرخ نشست.
چه معنی داشت هما از بغل کردن استاد جذاب او همانند او لذت ببرد. از جایش برخاست و درحالی که سعی داشت ظاهر قضیه را حفظ کند، بلند گفت:
- دختره‌ی چشم سفید بریم... فکر کنم اومده.
هما برخواست درحالی که غم وجودش را لبریز کرده بود، با خنده‌ای تلخ زیر لب زمزمه کرد:
- اون هم مثل بقیه‌ی مردم، فقط عاشق شاهدخت‌‌ها میشه نه یک ندیمه‌ی معمولی.
گلرخ به او نگریست و با تردید پرسید:
- چه میگی هما؟
هما خنده‌ای مصنوعی کرد و با ذوقی ساختگی گفت:
- میگم بریم که یار از راه دور اومده.
شاهدخت با صورتی جمع شده بی‌مزه‌ای نثارش کرد و از اتاق خارج شد. در ظاهر سعی کرد بی‌خیال باشد مثل دیگر روزها و به روی خود نیاورد که از ذوق، لرزش دلش به دستانش نیز رجوع کرده. دست راستش را روی قلبش گذاشت و آرام زمزمه کرد:
- می‌دونم سخته؛ اما من چند بار بیشتر اون رو ندیدم خواهش می‌کنم جلوش رسوام نکن... .
تا رسیدن به سالن مطالعه هما مشغول اذیت کردن گلرخ بود، گاهی گونه‌های گلگونش را به تمسخر می‌گرفت و گاهی لبی که در اسارت دندان‌هایش بود، بعضی مواقع هم لبخندی شیرین که روی لبان سرخ‌گونش می‌نشست. وقتی که به پشت درهای اتاق تدریس رسیدند، مثل همیشه همانند ندیمه‌ای نمونه کنار در ایستاد و او را با چشمکی شیطانی بدرقه کرد. همان زمان ماهرخ طلایی‌پوش کنارش ایستاد، بمب‌های شادی در چشمان علفی‌اش درحال انفجار بود و چهره‌ی سفیدگون او را درخشان‌تر نشان می‌داد. ماهرخ بدون توجه به خواهر خجالت‌زده‌اش وارد اتاق مطالعه شد، گلرخ اندکی درنگ کرد و بعد وارد اتاق تدریس شد. هنگام ورود آبتین را که درحال مطالعه‌ی کتابی بزرگ بود، دید و چه بسا که این‌قدر این نام به مشامش خوش آمده بود که می‌توانست هر لحظه آن را طوطی‌وار تکرار کند. آبتین با دیدنشان لبخندی ملیح زد و برخواست؛ اما شاهدخت جوان به این موضوع اندیشید که چقدر امروز خوش‌سیما شده است. اصلاً از کی این‌قدر برایش خاص شده بود که به‌خاطرش در مقابل هما غیرتی می‌شد. از دیروز یا پریروز یا شایدم از دیشب...؟
استاد دو ساعتی را بی‌وقفه درس داد، اخم کرد و مدام به آن‌ها یادآوری می‌کرد که حواسشان کجاست و... اما مگر آن خواهران چیزی متوجه می‌شدند. ماهرخ که ثانیه‌ای تیله‌های سبزش را از چهره‌ی آبتین برنمی‌داشت و گلرخ از او بدتر! وقتی که اخم‌های آبتین برایش جذاب بود، وقتی که اخطارهایش دل‌نشین بود چه انتظاری هم می‌شد داشت. نگاهی دیگر به چهره جدی آبتین انداخت که گلرخ کوچک درونش با حالتی نالان به حرف آمد:
- این پسر جوان هنگام جدیت مرزهای زیبایی رو هم فتح می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,933
مدال‌ها
5
با لبخندی زیبا سرش را به عنوان مثبت تکان داد. که متوجه شد استاد با حیرت و چشمانی گرد شده، به حالات مضحک او نگاه می‌کند. برای این‌که کم نیاورد لبخندی پهن‌تر زد و گفت:
- چقدر مبحث امروز آسون بود.
ماهرخ حواس‌ پرت زمزمه کرد:
- چی؟
آبتین با ابروهای بالا رفته به گلرخ نگریست و گفت:
- شاهدخت امروز حواستون به درس و سخنانم نبود... چون اصلاً متوجه نشدید چی گفتم.
با شیطنت لبانش را جمع کرد ادامه داد:
- من گفتم شما تمرینات جلسه قبل رو انجام دادید یا نه؟ به نظرتون جوابم«چقدر مبحث امروز آسون بود» هست؟
ماهرخ خندید و با طعنه رو به گلرخ گفت:
- الان مطمئن شدم دیوونه شدی خواهر عزیزم.
گلرخ لبش را گزید؛ اما زبان بر دهان نگرفت و با استرس سعی کرد گندکاری‌اش را بپوشاند:
- من دیوونه نیستم، معلومه که انجام دادم و اون جمله برای درس امروز بود آخه خیلی آسون بود.
آبتین لبخندی زد و با سرگرمی سرش را کج کرد و گفت:
- بله کاملاً درست می‌فرمایید؛ اما میشه بگید درس جدید در مورد چی بود؟
گلرخ درونش سری از تأسف تکان داد و زمزمه کرد:
- بفرما حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟
دستش را مشت کرد و با دستپاچگی گفت:
- خوب در مورد چیز بود... چیز دیگه... اصلاً شما کاری کردید که من یادم رفت.
صدای خنده‌ی بلند و دل‌نشین ماهرخ سکوت اتاق را شکسته و گوش‌هایشان را مهمان نجوایش کرد. آبتین چند ثانیه نگاهش کرد و بعد بی‌صدا خندید، سرش را به سمت چپش برگرداند تا با دیدن چهره‌ی گرفته‌ی شاهدخت خنده‌اش شدت پیدا نکند؛ اما شاهدخت بی‌توجه به بحث‌شان زیر لب گفت:
- از نیم‌رخ زیباتره!
آبتین که اوضاع وخیم او را دید، با مهربانی گفت:
- مثل این‌که خسته هستید و نمی‌تونید تمرکز کنید... بهتره جلسه‌ی امروز رو همین‌جا به اتمام برسونیم.
گلرخ ناراضی از این وضعیت دستش را روی میز کوبید و گفت:
- زوده که.
خنده‌ی ماهرخ شدیدتر شد به‌طوری که قطرات اشک از گوشه‌ی چشمش جاری شد. استاد با تعجب به او نگریست و دهان باز کرد:
- ببخشید؟
گلرخ که تازه متوجه سخنش شده بود لب گزید و با تکان دادن دستانش، گفت:
- ببخشید من خیلی خسته‌م... شما... شما حرف‌هام رو جدی نگیرید.
آبتین لبش را گزید و همان‌طور که سعی می‌کرد خنده‌اش را کنترل کند، کمتر از چند دقیقه از دیدگانش محو شد. ماهرخ دستش را به روی پیشانی او گذاشت و بعد از اندکی مکث گفت:
- تب نداری، پس دیوونه شدی.
در انتهای سخنش با خنده از اتاق خارج شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین