جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [بزرگ‌زاده‌ی متواری] اثر «pen lady کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط pen lady با نام [بزرگ‌زاده‌ی متواری] اثر «pen lady کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,689 بازدید, 97 پاسخ و 35 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [بزرگ‌زاده‌ی متواری] اثر «pen lady کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع pen lady
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط pen lady
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
701
6,024
مدال‌ها
5
***
سه روز گذشته بود و او خود را به پادشاه کرده در کشور همسایه بوده، رسانده بود؛ اما چه رساندنی! ابتدا که سربازان وقتی او را دیدند که به سمت خیمه‌های جنگی می‌آمد، به جای پرس‌و‌جو یک دل سیر کتکش زدند بعد از آن‌که متوجه شدند که جاسوس نیست و پادشاه سپهر او را دید رهایش کردند؛ ولی نه تنها عذر و بخششی از او نشد بلکه دعوای مفصلی هم با پادشاه داشت. نفسی عمیق کشید و اخمی عمیق بر پیشانی نشاند که باعث درد زخم گوشه‌ی ابروی چپش شد، با همان چهره‌ی زمخت وارد خیمه‌ی مخصوص پادشاه شد. سپهر درحالی که ایستاده بود و دو سربازه زره‌ی جنگی را به تنش می‌دادند، نگاهی به آبتین کرد و با لحنی غیر دوستانه گفت:
- آماده شو.
آبتین با غیض نگاهش کرد که ابروهای سپهر از نگاه او در هم رفت و با خشم زیر لب گفت:
- می‌تونید برید.
دو سرباز بی‌درنگ از خیمه‌ی بزرگ خارج شده به محض خروج آن‌ها سپهر با دو گام بلند خود را به آبتین رساند و دستش را محکم دور گلوی او پیچاند و او را به چوبی که نقش ستون در خیمه را داشت، کوبید و غرید:
- چطور جرئت می‌کنی که به من این‌طوری نگاه کنی هان؟
صدای فریاد و حرکت غیر منتظره‌اش باعث شد هنگامه که گوشه‌ای نشسته و نگران به آن‌ها می‌نگریست، هینی کشیده و بی‌درنگ با شکم برآمده‌اش به سختی ایستاده و خود را به آن دو برساند. خسته شده بود از این‌که مدام سپهر را کنترل کند تا خون آبتین را نریزد و از آبتین بخواهد دست از این کارهای حرص درآرش بردارد. دست روی شانه‌ی سپهر گذاشت و تنها زمزمه کرد:
- پادشاه چی‌کار می‌کنید؟
سپهر گلوی آبتین را که اخمی ترسناک کرده بود بیشتر پیچاند و غرید:
- وقتی سرت رو از تنت جدا کردم می‌فهمی چطور مقابل من رفتار کنی.
آبتین که از کوره در رفته بود به شدت کف دو دستش را بر سی*ن*ه‌ی سپهر کوباند که دستان مرد از دور گلوی آبتین جدا شد؛ اما جوان که دل چرکین‌تر از این سخنان بود چون دستش را مشت کرد محکم بر گونه‌ی پادشاه کوباند که جیغ خواهرش را درآورد. سپهر که از ضربه‌ی او صورتش یک طرف خم شده بود پوزخندی زد و زمزمه کرد:
- هنگامه برو بیرون سریع.
سریعی محکمی که گفت باعث شد هنگامه دو دل به آن‌ها نگاه کرده و قصد خروج کند. سپهر در انتهای سخنش یقه‌ی جوانک را گرفت به سمتی هل داد و بعد با کوباند چند مشت بر صورت و شکمش که به قصد خالی کردن خشمش بود قدمی عقب رفت؛ هنگامه گریان به سمتشان دوید و رو به پادشاه با چشمانی که غرق اشک بودند گفت:
- چرا نمی‌تونید خودتون رو کنترل کنید؟
سپس خود را به آبتین رساند و کمکش کرد تا بنشیند؛ اما آبتین که انگار تازه توانسته بود کاری انجام دهد تا دلش کمی خنک شود، خون گوشه‌ی لبش را پاک کرد و با پوزخندی غرید:
- پادشاه من شما رو مورد حمله قرار دادم... نمی‌خوای منو بکشید؟
سپهر نفس‌زنان ایستاد و با چشمانی که متعجب در آن موج میزد به او نگریست و و سرش را با تأسف تکان داد، اما او ناامیدانه نالید:
- منو بکشید... منو بکشید پادشاه... من نتونستم خواهرتون رو نجات بدم.
بغض مردانه‌اش از ادامه‌ی سخن گفتن منعش کرد. نمی‌توانست چیزی بگوید چون غرورش خرد شده بود، چون نتوانسته بود مراقبت شاهدخت و عشقش باشد، چون چند روزی بود که از حال او بی‌خبر بود و حتی نمی‌دانست او در چه حالی به سر می‌برد. خوب است؟ سالم است؟ اذیتش نمی‌کنند؟ بی‌حس بود و در عین حال انواع حس‌ها در وجودش غلغله میزد، از خشم گرفته تا شرمندگی و تأسف برای خود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
701
6,024
مدال‌ها
5
غیرتش از بی‌کفایتی خود به درد آمده و چون کوهی از درد و خشم بود و هر لحظه امکان انفجار داشت، حال انفجار احساسی‌اش رخ داده و امان از آن خشمی که نسبت به پدرام در رگ‌هایش غلغله می‌کرد. خود را به‌خاطر گلرخ سزاوار مرگ می‌دانست، به‌طوری که نتوانسته خود را کنترل کند و قصد حمله به پادشاه کرده بود و از این موضوع احساس شرمندگی می‌کرد. سپهر بدتر از او بود، خشم چنان سلول به سلولش را فرا گرفته بود که حد نداشت. یکی از خواهرانش در دام آن شیاد افتاده و خواهر دیگرش ناپیدا بود. زخمی که پدرام به او زده بود دردناک بود، آن‌چنان که گفتی نبود. بی‌آبرویی خیلی برایش دردناک بود، بی‌خبری از پاره‌ی تن خیلی برای او دردناک بود، برای اویی که پادشاه یک سرزمین بود از همه دردش بیشتر بود. زیرا آبروی اجدادی‌اش با خاک یکسان شده و دیگر مردم به او اعتماد نکرده و احساس امنیت نمی‌کردند و او در صدد بود که این آبروی رفته را قطره‌قطره جمع کرده و جبران کند، تا روی زخم غیرتش مرهم بگذارد، تا ابتدا مقابل مردم سربلند شود سپس مقابل خانواده‌اش و در آخر پیش خودش. او درک می‌کرد آبتینی را که با شرم روی زمین نشسته بود و برای غرور از دست رفته‌اش عزاداری می‌کرد. خود نیز وقتی از سرزمینش فرار کرد همین حس را داشت، همین حال تأسف‌برانگیز را داشت. بی‌اختیار قدمی به سمت آبتین رفته و دستش را مقابلش دراز کرد. آبتین که با اندوه چشم بسته بود و سعی در کنترل احساساتش داشت، چشم باز کرد و نگاهی به دست دراز شده‌ی مرد کرد. سپس به چشمان پادشاهی نگریست چشمانی که شرمندگی و خجالت را فریاد میزد. دست در دست او گذاشت و بلند شد، خون به شدت از زخم پیشانی و از گوشه‌ی لبش می‌ریخت. سپهر نگاهی به قیافه‌ی وارفته و داغان او کرد و با خنده‌ی آرام و شلی گفت:
- احساس می‌کنم لازمت بود.
آبتین نیز خنده‌ای همانند او تحویلش داشت و با تأسف و بی‌خیالی گفت:
- اگر سر از گردنم جدا نمی‌کنید... باید بگم شما هم لازمتون بود... .
خنده‌ی سپهر جان‌دار‌تر شد، آن‌ها از کودکی یکدیگر را دیده و شناخته بودند؛ اما دیواری بزرگی بینشان بود. دیواری از جنس اشراف و رعیت که باعث فاصله‌ی آن دو شده بود. شاید اگر از یک طبقه بودند می‌توانستند دوستان صمیمی شود، شاید هم لازم بود یکی از آن‌ها قدمی برای دوستی بردارد. برای دوستی که چون صمیمیت اجدادشان بود. سپهر قلبش خواستار این دوستی بود؛ زیرا تاکنون مردی به مردانگی او ندیده بود. چه کسی از جان خود میزد تا شاهدخت فراریی را صحیح و سالم به خاندانش برگرداند و در این راه سختی زیادی را تحمل کند. آن رفتار وحشیانه که به دور از رفتار یک پادشاه و یک مرد بوده از قلب شکسته‌اش سرچشمه می‌گرفت. او از خود به‌خاطر این اوضاع نابه‌سامان اندوهگین بود و چه کسی بهتر آبتین که با ایجاد تنش مورد غضبش قرار گرفته و او را خالی از حس کرده بود. آبتین نیز حس او را داشت که زمزمه کرد:
- یاد زمان پیوندتان با هنگامه افتادم.
سپهر بر شانه‌ی او کوبید و لبخند زنان گفت:
- هان... اون موقع هم کتک خوردی مثل الان، مگر نه؟
آبتین که یاد آن زمان افتاده بود با تکان سر شروع به خندیدن کرد. شش سال پیش زمانی که همسر اول هنگامه او را رها کرد، در کمال تعجب پادشاه سپهر که آن زمان شاهزاده بود به خانه‌ی آن‌ها رفته و از استاد جمشید دخترش را خواستگاری کرد. آبتین از اتفاقی که برای هنگامه افتاده بود خشمگین بود، جوانی بیش نبود و سرش باد داشت برای همین با رفتن شاهزاده غوغایی در خانه به پا می‌کند. حال مشخص نبود که چگونه خبرش به شاهزاده رسیده که آبتین را در مسیر رفتن از قصر به خانه خفت کرده و با او یک صحبت مفصل و مردانه می‌کند، صحبتی که نصفش گوشمالی بود و نصفش تهدید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
701
6,024
مدال‌ها
5
***
ارتش عظیمی که برای پشتیبانی از پادشاه سپهر آمده بود، طبق نقشه‌ی مخفیانه به سرعت وارد پایتخت شده و به قصر نیمه ویران حمله‌ور شد. بیشتر کشور‌های همسایه با پادشاه متحد و بر علیه پدرام درآمدند؛ ستم و خودخواهی پدرام باعث نفرت ایرانیان و مردمان دیگر کشورها نسبت به او شده‌بود، به گونه‌ای که حتی مردان ایرانی نیز در این جنگ سهیم شده‌بودند. سربازان پدرام در مقابل ارتشی که چون موریانه ناگهانی به آن‌ها حمله‌ور شده‌بودند ضعیف و اندک بودند اما با این حال تا پای جان مبارزه می‌کردند. خون و خون‌کشی که راه افتاده‌بود آن‌جا را تبدیل به دریایی سرخون کرده‌بود‌‌. جیغ‌های بلند و فریاد‌های حاصل از درد پرده‌ گوش‌ها را می‌خراشید. اندک خدمتکارانی و زنان و دخترانی که آن‌جا بودند با جیغ فرار کرده و جان سالم بدر می‌بردند؛ زیرا پادشاه سپهر دستور داده بود در این جنگ به زنان آسیبی حتی کوچک هم نرسد. درگیری شدت گرفت، سربازان اندک پدرام کشته شده و هر لحظه کمتر و ضعیف‌تر می‌شدند. عده‌ای نیز ترسیده و با وحشت پا به فرار می‌گذاشتند، خبری از پدرام نبود. انگار که فرار کرده اما سپهر قرار نبود به این راحتی از او دست بردارد برای همین از قبل دستور داده‌بود چند صد سرباز در حوالی قصر و جنگل پنهان شده تا اگر پدرام قصد فرار کرد او را دستگیر کرده و پیش او ببرند. آبتین نیز چون سپهر و دیگر سربازان، زره‌ای فولادین به تن داشته با سربازان دشمن مبارزه می‌کرد. در این بین گاهی به اطراف نگاه می‌کرد تا شاید رد کوچکی از گلرخ را ببیند و زمانی که از دیدن معشوق خود ناامید می‌شد با حس انتقام و نفرت بیشتری به دل دشمن می‌تاخت. موهای سرکشش بر روی دیدگانش که خشمی عمیق در آن نمایان بود، افتاده و صورتش که پر از زخم و خراش و خون بود قد و بالای بلند و ورزیده‌اش و شمشیر خونی و تیزی که با تمام قدرت بر پیکر افراد می‌خورد، ترس را بر دل سربازان پدرام می‌نشاند. زمان زیادی نبود که ارتش سپهر چون موجی عظیم و بزرگ بر پیکر قصر و سربازان افتاده و آن‌جا را از عنصر مخالف پاکسازی کردند. با پیروزی و فرار اندک دشمنان تک‌تک افراد با شوق و یک‌صدا نام ایران و پادشاه‌شان را می‌خواندند؛ اما او بی‌درنگ به سمت قصر دوید، قصری که در زیر زمینش دخترک چشم آهویی به اسارت گرفته شده و پشت میله‌های آهنی بود. دختری که جای اشک خون از چشمانش جاری بود، مثل خونی که از گوشه‌ی لبش سرازیر بود. او توسط سربازان پدرام گیر افتاده و به قصر آورده شد، ابتدا پدرام از راه عشق و عاشقی وارد شد. زمزمه‌ی عاشقانه کرد، ناله کرد، گریه کرد، محبت کرد اما دل دخترک توسط دو گوی دریایی دزدیده شده بود. وقتی که پدرام دید دخترک تمام راه‌های ورود به قلبش را بسته و او را قبول نمی‌کند، از راه زور و اجبار وارد شد سعی کرد به اجبار با او پیوند سور برگزار کند و برای این کار حتی دست به روی او بلند کرد. نه یک‌بار! بلکه چندین بار و او را در این چهار دیواری متروکه انداخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
701
6,024
مدال‌ها
5
حال او بود و تنهایی که به شدت می‌ترساندش. دلهره داشت، نمی‌دانست روز است یا شب. حتی چندین ساعت بود که برایش تکه‌ای نان یا مقداری آب نیاورده و زبان و دهانش خشک بود. سربازان آن‌جا را خالی کرده و او تنهای تنها در گوشه‌ای نشسته بود. ناگهان در آن سلول تنگ و کوچک باز شد و پدرام با اخمی غلیظ و چهره‌ای رنگ پریده و ترسان همراه چندین تن از افراد مورد اعتمادش وارد شد. به سمت دخترک رفت و بی‌توجه به حال وخیم و تن بی‌حالش دستش را گرفت و بلندش کرد. بی‌اختیار زبان باز کرد و لرزان و ترسان همان‌طور که از سلول و راهروی تاریک می‌گذشت، گفت:
- برادرت و با اون رعیت زاده‌ی احمق به من نارو زدن... اون‌ها با ارتشی عظیم به ما حمله کردند... اون‌ها ناگهانی حمله کردن... ناگهانی حمله کردند و مارو غافلگیر کردن.
نفس‌نفس‌ میزد و با چشمانی گشاد دخترک را بیشتر کشید و با قدم‌های سریع و بلند از پله‌های مارپیچ گذر کرد و وارد راهروی قصر شد:
- اون‌ها ایران زمین رو از من پس می‌گیرن... .
برگشت و با حالی ترحم‌آمیز و ناله‌وار با چشمانی که جنون و نگرانی را فریاد می‌زد، رو به دخترک زمزمه کرد:
- اون‌ها تو رو از من پس می‌گیرن... .
ناگهان با حالتی جنون آمیز به شانه‌های دخترک چنگ زد و با خشمی که رگ‌های پیشانی‌اش را برجسته می‌کرد، غرید:
- نه‌نه...! نمی‌ذارم اجازه نمیدم... تو مال منی... مال من!
سپس دخترک را رو به جلو هل داد و به سربازانش گفت:
- از راه مخفی می‌ریم... زود باشین.
همان لحظه آبتین و سپهر و تعداد زیادی از سربازان به قصر هجوم آورده و وارد آن شدند. آبتین با دیدن چهره‌ی رنگ پریده و بی‌حال گلرخ که به زور روی پاهایش ایستاده‌بود، هنگ کرد. دخترک به طرز عجیبی بیمار گونه بود به‌ طوری که چشمانش به‌ سختی باز می‌شد، همان چشمانی که با دیدن آبتین برق زد و لبان خشکی که به پیشواز لبخند کوچکی رفت. افراد پدرام با این‌که کم بودند اما مقابل پدرام و گلرخ قرار گرفته و شمشیر کشیدند در یک لحظه سربازان سپهر به اشاره‌ی او به آن‌‌ها حمله‌ور شدند و با نفرت شمشیرشان را بر پیکر آن‌ها کوبیده و آن‌ها را قتل عام کردند. پدرام با دیدن صحنه‌ی مقابلش خشمگین عقب رفت و دخترک را کشید و خنجر تیزی را روی گردنش قرار داد و گفت:
- نزدیک نشید وگرنه شاهدخت رو می‌کشم.
گلرخ نگاهی به آبتین که به چشمانش خیره بود و به او اشاره می‌کرد خم شود، کرد. گلرخ با زیرکی سری تکان داد و خطاب به پدرام با صدای گرفته‌اش گفت:
- این بود اون عشقی که به‌خاطرش همه رو توی دردسر انداختی.
سخنش قلب پدرام را لرزاند، پدرام غمگین نگاهش کرد و مثل او زمزمه کرد:
- نمی‌تونی تصور کنی که چقدر دوستت دارم... گلرخ نمی‌تونی بفهمی... من دیوانه‌وار عاشقتم! اگه قراره بمیرم تو هم باید با من بیای... چون من بدون تو نمی‌تونم... نمی‌تونم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
701
6,024
مدال‌ها
5
اشک از گوشه‌ی چشم هر دو سرازیر شد، شاید حق پدرام این نبود. او فقط یه عاشق بود که طریقه‌ی ابراز احساسش اشتباه بود. او فقط دوست داشت اما کسی را دوست داشت که در قسمت و سرنوشتش حتی جمله‌ای کوتاه در مورد او نوشته نشده‌بود. او خواست سرنوشتش را تغییر دهد به خاطر عشقی که نسبت به معشوقش داشت و حال تاوان این اشتباهش را می‌داد. پدرام که از دیگر افراد حاضر در صحنه غافل شده‌بود دستش را از گردن گلرخ نامحسوس و بی‌اختیار فاصله داد تا آسیبی به او نرساند؛ اما گلرخ از این فرصت استفاده کرد و به سرعت با نگاه به آبتین که آماده بود، دست پدرام را عقب راند و خود را خم کرد که پاهایش ناتوانی هم خم شد و روی زمین زانو زد. همان لحظه آبتین بی‌درنگ خنجر کوچکی که در دست داشت را به قلب پدرام نشانه رفته و پرتاب کرد. شاید کمتر از چند ثانیه اتفاق افتاد؛ اما برای گلرخ بیشتر از یک قرن گذشت. زمانی که پدرام با حیرت به خنجر فرو رفته در قلبش نگریست، سپس قدمی لرزان به عقب رفت و زانو‌هایش بی‌جانش خم شد و نقش بر زمین شد؛ اما لحظه‌ی آخر نگاهی به گلرخ انداخت، نگاهی که درونش عشق غوطه‌ور بود و با لبخندی محو زمزمه کرد:
- دوستت دارم!
بعد از زمزمه‌ی این جمله انگار که چشمانش بازش سوی خود را از دست داده و خاموش شد و... و مرد. گلرخ که سعی می‌کرد بایستد، با دیدن این صحنه اندوهگین به او نگریست و حسرت خورد برای سرنوشت خود و او! سکوت آن‌جا را فرا گرفت. شاید تمام افراد حاضر در آن‌جا نیز لحظه‌ای برا این مرد ناکام دل سوزاند، حسرت خوردند، افسوس خوردند. سپهر نگاهی به خواهرش کرد و خواست به سمت او گام بردارد اما همان لحظه‌ گلرخ بی‌حال با رنگی که به سفیدی میزد، نقش بر زمین شد. آبتین با چشمانی گرد به او نگریست و زمزمه کرد:
- نه... نه!
همراه سپهر دوید و به دخترک نزدیک شد. سپهر کنار دخترک زانو زد و ترسان درحالی که سر خواهرش را در آغوش می‌گرفت، گفت:
- گلرخ...؟ گلرخ...؟
اما دخترک نفس نمی‌کشید رنگش پریده‌بود و چشمانش! آن چشمان آهویی مظلوم بسته بود و انگار که قصد نداشت دیگر باز شود. آبتین طرف دیگر گلرخ زانو زد و دستش را گرفت، دست سردش را که چون یخ بود. آن را فشرد و با غم و ترس زمزمه کرد:
- گلرخ چشمات رو باز کن... به‌خاطر من!

***
سپهر دو پسرک کوچکش را که در گهواره بودند، نوازش کرد و با لبخندی کوچک به آن‌ها نگریست. دو پسر زیبارو یکی چون خودش بود و دیگری سیمای هنگامه داشت. فرزندانش دو قلو بودند اما یکی لاغر و ضعیف‌تر بود چون گلرخ. کودکان آرام خفته بودند و نفس‌هایشان چون ملودی برای پادشاهی بود که در جوانی احساس پیری می‌کرد. هنگامه به او نزدیک شد و دستش را روی شانه‌ی او قرار داد و وقتی که سپهر به او نگاه کرد، لبخندی دل‌نشین بر لبان سرخش نشاند. سپهر دستش او را که روی شانه‌اش بود، فشرد و زمزمه کرد:
- حال ماهرخ چطوره؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
701
6,024
مدال‌ها
5
هنگامه روی صندلی کنارش نشست و همان‌طور که به فرزندانش نگاه می‌کرد و گهواره‌شان را تکان می‌داد، به چند ماه گذشته سفر کرد زمانی که در جنگ پیروز شدند، چند روزی گذشت که مردی به نام آترین با تنی پر از زخم و چشمانی رنجور که به سختی باز می‌شد، همراه ماهرخ به دیدن سپهر آمد. او خود را برادر پدرام معرفی کرد اما قبل از این‌که سپهر که به‌ شدت عصبانی شده بود، دستور دستگیری‌اش را بدهد ماهرخ از او خواست که صحبتی خصوصی داشته باشند. آن زمان دخترک که لاغر و ضعیف شده‌بود همه ماجراهایی که پشت سر گذاشته بود را برای برادرش تعریف کرد. از نجات جانش در هر لحظه و هر بار گفت از احترام مرد نسبت به خودش گفت از خصلت و روح پاکش گفت و خواست که از آترین به‌خاطر نجات جانش تقدیر و تشکر کنند. سپهر نیز با تمام بی‌اعتمادی و خشمی که نسبت به او داشت، از او تشکر کرد و خواست هر پاداشی که می‌خواهد را به او بدهد اما آترین فقط نگاهی به چشمان ماهرخ کرد که با لبخند به او می‌نگریست، انحنایی کوچک بر لب نشاند و زمزمه کرد:
- من پاداشم رو گرفتم پادشاه سپهر.
و... و بعد از آن‌جا خارج شد. حال بعد از چندین ماه هنوز هم خبری از او نیست، جز این به کشورش باز گشته و به عنوان پادشاه تاج‌گذاری کرده‌‌است. ماهرخ بعد از رفتن او چون دیوانه‌ها شده‌بود. روز و شبش را در کنار پنجره‌ی اتاقش نشسته و گریه می‌کرد، هیچی نمی‌گفت و غذا هم نمی‌خورد. فقط یک‌بار با هنگامه خلوت کرد و از جوانه‌ی عشق رشد کرده در قلبش گفت و های‌های در آغوش هنگامه گریست. سپهر دستش را روی شانه هنگامه گذاشت و او را که غرق در افکارش بود، تکان داد و گفت:
- چیزی شده؟
هنگامه لبخند تلخی زد و گفت :
- نه... ماهرخ خوبه.
سپهر آهی کشید و خیره به زمین زمزمه کرد:
- خواهرکم گلرخ... نمی‌تونم باور کنم که دیگه پیش ما زندگی نمی‌کنه.
هنگامه سر او را در آغوش گرفت و همان‌طور که موهای مشکینش را نوازش می‌کرد، زمزمه کرد:
- غمگین نباش مطمئن باش جای گلرخ خوبه... بهتره سریع آماده بشیم امشب روز شادی ماست پس غصه نخور... .
ژیان‌دخت و رامیار با اخم و غضب بیرون خانه همراه با فرزندشان ایستاده و منتظر رهام و هما بودند. هما همان‌طور که درگیر عوض کردن کهنه‌ی بچه‌اش بود با استرس و حرص رو به رهام گفت:
- سریع باش... زود.
رهام ‌دستی به موهایش کشید و قدمی به سمتش آمد و گفت:
- من آماده‌م.
نگاهی به چهره‌ی زیبای زنش انداخت که در لباس طلایی به شدت زیبا شده بود لبخندی پهن بر لب نشاند و گفت:
- آیا عادیه که تو این‌قدر زیبایی؟
انگار که با این جمله استرس را از تن هما شست و برد که لبخندی ظریف بر لبانش نشاند و چشمان درخشانش را به او دوخت. ژیان‌دخت سری به تأسف تکان داد و رو به شوهرش گفت:
- اگه دیر برسیم این دو نفر رو می‌کشم.
رامیار به صورت خوش رنگ و لعابش نگاهش کرد و با لذت گفت:
- تو فقط بکش.
ژیان‌دخت همان‌‌طور که اخم کردهبود لبخند بر لب نشاند که پسر پنج‌ ساله‌‌شان نیز نیشش را باز کرد. لحظه رهام و هما بیرون آمدند هما با شرمندگی عذرخواهی کرد و همراه ژیان‌دخت جلوتر راه افتادند. ژیان‌دخت زمزمه کرد:
- فکر کنم ناهید و دخترها همه رفتن.
هما با استرس گام‌ بلندی برداشت و گفت:
- ما هم سریع بریم.
همان لحظه چشمانش به استاد جمشید خورد که به همراه دو دوست خود کوروش و بختیار با خنده به سمت قصر می‌رفتند. هما لبخندی زد و رو به همراهانش گفت:
- بریم پیش استاد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
701
6,024
مدال‌ها
5
قصر به کل تزئین شده‌بود، دور ستون‌هایش را گل فرا گرفته هر طرفش به زیبایی با پارچه‌های سبز آرایش شده‌بود، همه‌ی خدمتکارا و سربازان با شادی لباسی زیبا به تن کرده و از این طرف به آن طرف رفته و وظیفه‌ی خود را انجام می‌دادند. سپهر با لباسی سفید و هنگامه با لباسی زیبا و فیروزه‌ای در جایگاه خود نشسته و پادشاهان و شاهزادگان از سراسر ایران و کشورهای دیگر به سمت آن‌ها رفته و تبریک می‌گفتند. اما ماهرخ همچنان در اتاقش بود و قصد خروج را نداشت. به لباس قرمزش نگریست تمیز بود و زیبا. موهایش چون موجی در اطرافش سرازیر بوده و تاج مخصوصی به رنگ نقره‌ای به سر داشت صورتش توسط خدمتکاران رنگ و لعاب زیبایی داشت اما آن چشمان غمگینش حال درونش را فاش می‌کرد. دخترک با غصه از اتاق خارج شد و همان‌طور که خدمتکارانش پشتش راه می‌رفتند به سمت حیاط قصر راه افتاد. شاهزاده‌های جوان با دیدن او حیران مانده و با دهانی باز خیره‌اش بودند، دخترک بسیار زیبا شده‌بود؛ به گونه‌ای که کسی نمی‌توانست چشم از او بردارد. ماهرخ به سمت صندلی‌اش که کنار هنگامه قرار داشت رفت و نشست نگاهی به اطرافش انداخت همه جا به زیبایی تزئین شده‌بود، پرنسسان و شاهدختان و دیگر دختران زیبارو همراه شاهزادگان و بزرگ‌زادگان در حیاط پراکنده بودند. همان لحظه استاد جمشید همراه دوستانش وارد قصر شده و به پادشاه نزدیک شدند و تبریک گفتند. از سویی دیگر مردی باصدای بلند آمدن گلرخ را اعلام می‌کند گلرخ با لباس سبز با نقش‌های طلایی همراه با خدم و حشم وارد اتاق شد. دخترک از مرگ نجات یافته به‌خاطر رسیدگی‌های برادر و دیگر افراد قصر اکنون اندکی جان گرفته بود، موهای دخترک که به زیبایی جمع شده با تاج سبزی تزئین شده بود. رنگ و لعاب صورتش او را زیبا و خیره‌کننده‌اش کرده بود. دخترک نزدیک شد و طرف دیگر آبتین آمد با لباسی سلطنتی سبز و سیمای زیبا و جذاب که چشم دخترکان حاضر در جمع را خیره‌ی خود کرد. روز عروسی آن‌ها بود روز پیوند گلرخ و آبتین که با سختی فراوان به هم رسیدند ماهرخ با دیدن آن‌ها سرش را پایین انداخت تا کسی اشک جمع شده در چشمانش را نبیند همان لحظه دو جفت کفش جلویش قرار گرفته و صدای آشنایی را شنید:
- لاغر شدی... اما هنوز همون‌قدر زیبایی!
دخترک با حیرت و چشمانی گرد سرش را بالا برد و به چشمان مشکی مرد مقابلش نگریست، خودش بود با همان لبخند پر از آرامشش، با حالی عجیب زمزمه کرد:
- آترین!
***
پایان

سلام عرض میکنم خدمت عزیزانی که این رمان رو انتخاب کردن و تا آخر خوندن... .
راستش این دومین رمانمه... با اینکه تا حد حساب روش کار کردم اما ممکنه باز کم و کاستی داشته باشه.
ممنونم که رمانم رو با نگاهتون نورانی کردید و امیدوارم به دلتون نشسته باشه و آثار دیگه‌م رو دنبال کنید.
دیگر آثار نویسنده:
رمان اول: زیبای سلطنتی
رمان دوم: بزرگ‌زاده‌ی متواری(فصل دوم زیبای سلطنتی)
رمان سوم: قاتلی در آرلینگتون
داستان کوتاه: عامی خبرکِش
رمان چهارم: پسران دانشگاه را رهبری می‌کنند.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین