- Aug
- 701
- 6,024
- مدالها
- 5
***
سه روز گذشته بود و او خود را به پادشاه کرده در کشور همسایه بوده، رسانده بود؛ اما چه رساندنی! ابتدا که سربازان وقتی او را دیدند که به سمت خیمههای جنگی میآمد، به جای پرسوجو یک دل سیر کتکش زدند بعد از آنکه متوجه شدند که جاسوس نیست و پادشاه سپهر او را دید رهایش کردند؛ ولی نه تنها عذر و بخششی از او نشد بلکه دعوای مفصلی هم با پادشاه داشت. نفسی عمیق کشید و اخمی عمیق بر پیشانی نشاند که باعث درد زخم گوشهی ابروی چپش شد، با همان چهرهی زمخت وارد خیمهی مخصوص پادشاه شد. سپهر درحالی که ایستاده بود و دو سربازه زرهی جنگی را به تنش میدادند، نگاهی به آبتین کرد و با لحنی غیر دوستانه گفت:
- آماده شو.
آبتین با غیض نگاهش کرد که ابروهای سپهر از نگاه او در هم رفت و با خشم زیر لب گفت:
- میتونید برید.
دو سرباز بیدرنگ از خیمهی بزرگ خارج شده به محض خروج آنها سپهر با دو گام بلند خود را به آبتین رساند و دستش را محکم دور گلوی او پیچاند و او را به چوبی که نقش ستون در خیمه را داشت، کوبید و غرید:
- چطور جرئت میکنی که به من اینطوری نگاه کنی هان؟
صدای فریاد و حرکت غیر منتظرهاش باعث شد هنگامه که گوشهای نشسته و نگران به آنها مینگریست، هینی کشیده و بیدرنگ با شکم برآمدهاش به سختی ایستاده و خود را به آن دو برساند. خسته شده بود از اینکه مدام سپهر را کنترل کند تا خون آبتین را نریزد و از آبتین بخواهد دست از این کارهای حرص درآرش بردارد. دست روی شانهی سپهر گذاشت و تنها زمزمه کرد:
- پادشاه چیکار میکنید؟
سپهر گلوی آبتین را که اخمی ترسناک کرده بود بیشتر پیچاند و غرید:
- وقتی سرت رو از تنت جدا کردم میفهمی چطور مقابل من رفتار کنی.
آبتین که از کوره در رفته بود به شدت کف دو دستش را بر سی*ن*هی سپهر کوباند که دستان مرد از دور گلوی آبتین جدا شد؛ اما جوان که دل چرکینتر از این سخنان بود چون دستش را مشت کرد محکم بر گونهی پادشاه کوباند که جیغ خواهرش را درآورد. سپهر که از ضربهی او صورتش یک طرف خم شده بود پوزخندی زد و زمزمه کرد:
- هنگامه برو بیرون سریع.
سریعی محکمی که گفت باعث شد هنگامه دو دل به آنها نگاه کرده و قصد خروج کند. سپهر در انتهای سخنش یقهی جوانک را گرفت به سمتی هل داد و بعد با کوباند چند مشت بر صورت و شکمش که به قصد خالی کردن خشمش بود قدمی عقب رفت؛ هنگامه گریان به سمتشان دوید و رو به پادشاه با چشمانی که غرق اشک بودند گفت:
- چرا نمیتونید خودتون رو کنترل کنید؟
سپس خود را به آبتین رساند و کمکش کرد تا بنشیند؛ اما آبتین که انگار تازه توانسته بود کاری انجام دهد تا دلش کمی خنک شود، خون گوشهی لبش را پاک کرد و با پوزخندی غرید:
- پادشاه من شما رو مورد حمله قرار دادم... نمیخوای منو بکشید؟
سپهر نفسزنان ایستاد و با چشمانی که متعجب در آن موج میزد به او نگریست و و سرش را با تأسف تکان داد، اما او ناامیدانه نالید:
- منو بکشید... منو بکشید پادشاه... من نتونستم خواهرتون رو نجات بدم.
بغض مردانهاش از ادامهی سخن گفتن منعش کرد. نمیتوانست چیزی بگوید چون غرورش خرد شده بود، چون نتوانسته بود مراقبت شاهدخت و عشقش باشد، چون چند روزی بود که از حال او بیخبر بود و حتی نمیدانست او در چه حالی به سر میبرد. خوب است؟ سالم است؟ اذیتش نمیکنند؟ بیحس بود و در عین حال انواع حسها در وجودش غلغله میزد، از خشم گرفته تا شرمندگی و تأسف برای خود.
سه روز گذشته بود و او خود را به پادشاه کرده در کشور همسایه بوده، رسانده بود؛ اما چه رساندنی! ابتدا که سربازان وقتی او را دیدند که به سمت خیمههای جنگی میآمد، به جای پرسوجو یک دل سیر کتکش زدند بعد از آنکه متوجه شدند که جاسوس نیست و پادشاه سپهر او را دید رهایش کردند؛ ولی نه تنها عذر و بخششی از او نشد بلکه دعوای مفصلی هم با پادشاه داشت. نفسی عمیق کشید و اخمی عمیق بر پیشانی نشاند که باعث درد زخم گوشهی ابروی چپش شد، با همان چهرهی زمخت وارد خیمهی مخصوص پادشاه شد. سپهر درحالی که ایستاده بود و دو سربازه زرهی جنگی را به تنش میدادند، نگاهی به آبتین کرد و با لحنی غیر دوستانه گفت:
- آماده شو.
آبتین با غیض نگاهش کرد که ابروهای سپهر از نگاه او در هم رفت و با خشم زیر لب گفت:
- میتونید برید.
دو سرباز بیدرنگ از خیمهی بزرگ خارج شده به محض خروج آنها سپهر با دو گام بلند خود را به آبتین رساند و دستش را محکم دور گلوی او پیچاند و او را به چوبی که نقش ستون در خیمه را داشت، کوبید و غرید:
- چطور جرئت میکنی که به من اینطوری نگاه کنی هان؟
صدای فریاد و حرکت غیر منتظرهاش باعث شد هنگامه که گوشهای نشسته و نگران به آنها مینگریست، هینی کشیده و بیدرنگ با شکم برآمدهاش به سختی ایستاده و خود را به آن دو برساند. خسته شده بود از اینکه مدام سپهر را کنترل کند تا خون آبتین را نریزد و از آبتین بخواهد دست از این کارهای حرص درآرش بردارد. دست روی شانهی سپهر گذاشت و تنها زمزمه کرد:
- پادشاه چیکار میکنید؟
سپهر گلوی آبتین را که اخمی ترسناک کرده بود بیشتر پیچاند و غرید:
- وقتی سرت رو از تنت جدا کردم میفهمی چطور مقابل من رفتار کنی.
آبتین که از کوره در رفته بود به شدت کف دو دستش را بر سی*ن*هی سپهر کوباند که دستان مرد از دور گلوی آبتین جدا شد؛ اما جوان که دل چرکینتر از این سخنان بود چون دستش را مشت کرد محکم بر گونهی پادشاه کوباند که جیغ خواهرش را درآورد. سپهر که از ضربهی او صورتش یک طرف خم شده بود پوزخندی زد و زمزمه کرد:
- هنگامه برو بیرون سریع.
سریعی محکمی که گفت باعث شد هنگامه دو دل به آنها نگاه کرده و قصد خروج کند. سپهر در انتهای سخنش یقهی جوانک را گرفت به سمتی هل داد و بعد با کوباند چند مشت بر صورت و شکمش که به قصد خالی کردن خشمش بود قدمی عقب رفت؛ هنگامه گریان به سمتشان دوید و رو به پادشاه با چشمانی که غرق اشک بودند گفت:
- چرا نمیتونید خودتون رو کنترل کنید؟
سپس خود را به آبتین رساند و کمکش کرد تا بنشیند؛ اما آبتین که انگار تازه توانسته بود کاری انجام دهد تا دلش کمی خنک شود، خون گوشهی لبش را پاک کرد و با پوزخندی غرید:
- پادشاه من شما رو مورد حمله قرار دادم... نمیخوای منو بکشید؟
سپهر نفسزنان ایستاد و با چشمانی که متعجب در آن موج میزد به او نگریست و و سرش را با تأسف تکان داد، اما او ناامیدانه نالید:
- منو بکشید... منو بکشید پادشاه... من نتونستم خواهرتون رو نجات بدم.
بغض مردانهاش از ادامهی سخن گفتن منعش کرد. نمیتوانست چیزی بگوید چون غرورش خرد شده بود، چون نتوانسته بود مراقبت شاهدخت و عشقش باشد، چون چند روزی بود که از حال او بیخبر بود و حتی نمیدانست او در چه حالی به سر میبرد. خوب است؟ سالم است؟ اذیتش نمیکنند؟ بیحس بود و در عین حال انواع حسها در وجودش غلغله میزد، از خشم گرفته تا شرمندگی و تأسف برای خود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: