جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بنفشِ خاکستری] اثر «آیدا طهماسبی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط AydaTahmasdi66 با نام [بنفشِ خاکستری] اثر «آیدا طهماسبی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 543 بازدید, 17 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بنفشِ خاکستری] اثر «آیدا طهماسبی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع AydaTahmasdi66
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AydaTahmasdi66
موضوع نویسنده

AydaTahmasdi66

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
517
مدال‌ها
2
من تمام راه‌های رسیدن به خودم را بسته بودم برای اهالی آن عمارت شوم. گیتا باید می‌رفت و با فرناز حرف می‌زد.
- نمی‌دونم چه حکمتیه، آدم دقیقا میره عاشق اونی میشه که هیچ شانسی برای بودن باهاش نداره.
اخم هایم را در هم میکشم.
- من عاشق کسی نشدم.
ابرو بالا می اندازد.
- خب حالا، چه سریع هم جبهه میگیره، خودمو گفتم.
- هر چیزی که تو قلبت احساس میکنی عشق نیست.
حداقل نظر من این بود که عشق، حرف زدن یک نفر با آدم نیست. اینکه به تو توجه خاصی نشان دهد. یا حرف‌های زیبایی بزند، روزهای خاص را فراموش نکند. دریا هم در زمان آرام بودنش دوست داشتنی است‌. طوفان که می‌شود وحشت مردم را برمیدارد. کسی چهره‌ی خشمگین دریا را دیده؟ کدام قایقرانی، هنگام طوفان به دریا میزند؟
از نظر من عشق، همان زنی است، مادامی که قلبش را هر لحظه میکشنی، تورا با همان قلب شکسته هم دوست می‌دارد.
- تو همیشه طرز فکر خودتو داشتی باران، برای همینم یهو ناپدید شدی تا آقای شایان نتونه پیدات کنه.
نفس عمیقی می‌کشم. جایی در دلم درد می‌کند.
- زندگی به من یاد داده، اگه تن به خواسته‌ی دیگران بدی یه بازنده‌ی واقعی هستی، درست مثل ساحل، دریا نتونست کاری که ساحل کرد رو انجام بده.
می‌آید و روی تخت می‌نشیند.
- به نظرت ساحل خوشبخت نیست؟
مفهوم خوشبختی برای هرکسی متفاوت است.
- وقتی قرار گذاشتیم از روستا فرار کنیم و بیایم دانشگاه، فکر می‌کردیم با حقوقمون می‌تونیم خوشبخت بشیم، مهراد و ونداد و اهل اون عمارتم پول زیادی دارن گیتا، ولی خوشبخت نیستن، ساحلم خوشبخت نیست، همیشه یه جای زندگی باید به لنگه، زندگی با مشکلاتش زندگی میشه..
- نباید اینقدر زود بزرگ می‌شدی باران، تو ته تغاری خان بودی.
- اما الان زن زندگی خودمم گیتا، مثل تو، مثل خیلی از دخترای تنهای دیگه.
- اگه آقای شایان پیدات کنه چی؟ می‌خوای چی بهش بگی درمورد قبول نکردن اون چک؟
پوزخندی روی لبم می آید.
- چرا فکر کردی من اونقدر توی زندگی اون مهمم که دنبالم برگرده تا پیدام کنه؟
-. نمی‌دونم، باید یه کاری بکنیم.
صدای زنگ می‌اید،
- منتظر کسی بودی؟
او هم متعجب نگاهم می‌کند.
- نه، کسی قرار نبوده که بیاد، یعنی کسی رو ندارم که بیاد.
- شاید امیر باشه، برو باهاش حرف بزن زشته.
او می‌رود و من می‌مانم و هزار خیال سرکش.
یکی از همین رشته‌های خیال، ختم می‌شود به آن عمارت که فقط یک هفته مهمانش بودم و این‌همه به انجا عادت کرده بودم.کمی به. صدای پای گیتا در اتاق می‌پیچد و صدای حق به جانب من.
- اینقدر امیر بیچاره رو اذیت نکن گیتا، دوست داره، گناه داره.
و صدای مثل ناقوس مرگ در اتاق می‌پیچد.
- امیر غلط کرد با تو.
دست از پیدا کردن تلفنم میکشم و به سمت صدا بر‌میگردم.
گیتا کجا غیبش زده بود؟ چطوری مارا پیدا کرده بودند.
صدایش دوباره بلند میشود.
- فکر کردی پیدات نمی‌کنم؟ با خودت چی فکر کردی دختر کوچولو؟ فکر کردی زندگی منو به هم بریزید بعدش بری؟ نخیر، من تا روزگار تو اون خواهر احمقمو سیاه نکنم دست بر نمی‌دارم.
عشق، آدم را گاهی وحشتناک می‌کند. نفسم حبس شده بود.
- چطوری پیدامون کردی؟
- منم ادمای خودمو دارم.
- اشتباه میکنی گرشا، این نفرت داره تیشه به ریشه‌ی همه‌ی ما میزنه.
- شما نزاشتید من به اونی که ‌میخوام برسم، آرزوی بودن با کسایی که دوستشون دارید و با خودتون به گور می‌برید.
عقب رفت. هنوز آتش نفرتش شعله‌ور بود. عشق از پسر تحصیل کرده‌ی خان، یک آدم زبان نفهم ساخته بود که آتش نفرتش حتی خواهرش را هم خاکستر می‌کرد.

گیتا آرام کنار در سر خورد و روی زمین نشست.
- حالا چی میشه؟
نگاهش کردم، اشک هایش یکی پس از دیگری پایین می آمدند.
- هیچی نمیشه، یه مدت توی این خونه نباید بمونیم،
دستش را میگیرم و وادارش می‌کنم از روی زمین بلند شود.
- پاشو، پاشو وسایلتو جمع کن.
بلند می‌شود و درمانده می‌گوید.
- کجا بریم؟ کجا رو داریم که بریم؟
- زنگ بزن به امیر، ما اینجا فقط امیرو میشناسیم.
تلفن را به دستش می‌دهم. می‌دانم گرشا، آدمی نیست که بی‌گدار به آب بزند.
- خاموشه، تلفنش خاموشه.
دلم را گره می‌زنم به نخ باریک امید در ته قلبم.
- شاید کار داره، بعدا زنگ می‌زنیم.
شرمنده تلفن را در دست می‌فشارد.
- دیشب دعوامون شد،
پایان تمام قصه‌های عاشقانه در دنیای واقعی نرسیدن بود.
- خیلی خب، نگران نباش یه فکری میکنیم.
شاید عملی کردن فکری که در ذهنم بود زیادی درست نبود اما..
حداقل کمی عاقلانه بود.
- جمع کردی وسایلتو.
با ترس گفت:
- کجا میریم باران؟
- بریم بهت میگم.
بعد از یک هفته، دوباره رو به روی آن عمارت بزرگ ایستاده بودم.
- اینجا کجاست باران؟
- عمارت شایان.
- بمونیم اینجا؟
این بار مصمم بودم برای جنگیدن با گذشته‌ای که قرار نبود دست از سرم بردارد.
- ما نه، تو می‌مونی، من میرم ببینم حرف حساب داداشت چیه!
- باران ترو خدا، من دیگه گرشا رو نمی‌شناسم. اون خیلی عوض شده.
- بیا بریم داخل، بعدا حرف می‌زنیم.
منتظر ایستاده بودم که صدای شاد ونداد به گوشم رسید.
- به‌به باران خانم، چه خبر؟ از این طرفا،
متعجب به گیتا خیره شد. می‌دانستم امنیت خانه‌ی شایان، از همه جا بیشتر است. هرکاری از گرشا ممکن بود، این را حداقل من خیلی خوب می‌دانستم.
- باران، حالت خوبه، رنگت چرا پریده؟
- ونداد، گیتا بمونه این‌جا، یه مدت خیلی کوتاه، باید یه مشکلی رو حل کنم، فقط به شما میتونم اعتماد کنم.
- چرا؟ خودت چرا نمی‌مونی؟
- باید برم، مراقب گیتا باشه.

****
********
احساس میکنم باید زندگی را ستاره‌دار کنیم. احساس میکنم تلاش ما برای ادامه این زندگی کافی نیست.
شام را نیمه روی میز رها کردم. اصلا آدم چرا باید برای ادامه‌ی بیشتر زندگی غذا بخورد؟ چرا دلمان می‌خواهد بیشتر زندگی کنیم. بوی سوختگی، بوی دود، را که حس کردم وحشت‌زده بلند شدم. در اتاق را باز کردم. خانه‌ای که دوستم با هزار زحمت به دست آورده بود در آتش می‌سوخت.
تلفنم را پیدا کردم. صدای نگران گیتا که در گوشم پیچید درمانده با صدای آرامی گفتم.
- گیتا خونه، خونه داره میسوزه، اینجا آتیش گرفته.
تلفن از دستم رها شد. به دنبال راهی می‌گشتم برای فرار از این مخمصه، لعنت به تمام دوست داشتن های دنیا.
دود ناشی از سوختن وسایل خانه، راه نفسم را بسته بود.
سرفه‌های مکررم باعث شده بود دیدم تار بشه.
آخرین تصویری که توی ذهنم موند، دیدن چهره‌ای نگران بود.
و بعد هوای آزادی که در ریه‌هایم بود.
صدای ماشین آتش‌نشانی و خانه‌ای که هنوز در آتش خاکستر میشد.
اشک از چشمانم سرازیر شد.
- خونه سوخت، خونه‌ی گیتا سوخت.
صدای فریادش، باعث شد گریه ام بند بیاید.
- داشتی میمردی، به فکر خونه‌ای؟
عصبانی بودم، نا‌امید و دلشکسته، شاید هم خودم از درون داشتم فرومیریختم و کسی متوجه نمیشد. صدایم بالا رفت:
- سر من داد نزن! فهمیدی سر من داد نزن، کی به تو گفت بیای اینجا؟
صدای خونسرد و خشمگین دیگری از پشت سرم باعث شد به عقب برگردم.
- اونوقت شما از چه زمانی وکیل مدافع زن من شدی؟
زندگی بازی وحشتناکی راه انداخته بود، بازی که هیچ برنده‌ای نداشت.
مهراد گیج و متعجب نگاهش بین منو گرشا در چرخش بود.
مدارکم را دیده بود و هیچ اسمی در شناسنامه ام ندیده بود.
حتما در ذهنش مرور می‌کرد که، کجای آن شناسنامه اسم همسری نوشته شده؟
یکی دردم بود و دیگری، دیگری هیچ نسبتی با من نداشت.
یکی دلیل آوارگی ام و دیگری هروقت در خطر بودم فرشته‌ی نجاتم بود.
انگشت اشاره ام را به طرفش گرفتم.
- کی گفته من زن توام؟ به من بگو کی بهت این اجازه رو داده؟
و او خونسردانه دستانش را در جیب شلوارش فرو میکند.
- بابات.
دستم پایین می‌آید و مشت میشود.
- من راضی نبودم، اون صیغه‌ی لعنتی شیش سال پیش باطل شد. فهمیدی! نمی‌زارم گیتا رو هم مثل دریا قربانی خودخواهی خودت بکنی.
یاد آوری دریا، زخم کهنه و عمیق هردویمان را دوباره تازه می‌کند.
- تو و گیتا تا ابد تاوان فراری دادن و مرگ دریا رو پس می‌دید.
چشمانم را برای لحظه ای بستم و سقوط کردم.
کاش امروز آسمان به حال من گریه می‌کرد. روی زمین نشسته بودم و به اتفاق ناگواری چند ساعت پیش خیره شده بودم.
کنارم زانو زد. کتش را درآورد و روی شانه هایت انداخت.
- لباست مناسب نیست سرما میخوری.
آدم گاهی حرف های می‌زند و کارهایی انجام می‌دهد که عواقب خوبی ندارد. اما آن زمان من برای شوهر داشتن خیلی بچه بودم. اما حداقل امروز فهمیدم، آدمی که خودش را سرسخت نشان می‌دهد چقدر می‌تواند مهربان باشد.
- پاشو از این‌جا بریم، فردا خودم میرم دنبال کارای خونه،، تو و گیتا هم تا هر زمانی که دلتون بخواد می‌تونید تو عمارت بمونید.
با کمکش بلند شدم. تنها جمله ‌ای که در دفاع از خودم می‌توانستم بگویم این بود:
- من تا قبل از اون اتفاق کوفتی، خونه داشتم، خانواده داشتم، الان هیچی ندارم، الان فقط گیتا رو دارم.
هنوزهم حاضر بودم برای آن‌ها جانم را وسط بگذارم. اما اگر جانی مانده باشد. در دنیایی که دختر ها از کودکی آرزوی عروس شدن داشتند من، از آن لباس سفید وحشت داشتم.
من هنوز هم همان دخترکی بودم که برای پرتقال نارنجی رنگ خوشبویی از درخت باغ اقاجان بالا می‌رفتم.
من هنوزهم باران بودم. هنوز همان دختری بودم که حق به جانب، همیشه حقش را از پسرهای روستایشان می‌گرفت.
از دیوار مش حسن یواشکی بالا می‌رفت و در سایه‌ی صنوبری
سر به فلک کشیده درس می‌خواند.

صدای زیور اجازه نمی‌داد در حال خودم غوطه ور باشم.
- حالتون خوبه خانم؟
- خوبم زیور، خوبم.
زیور را ساکت کرده بودم اما، گیتا دیگر داشت شورش را در می‌آورد. برای همین به او تشر زدم.
- گیتا چند لحظه خفه شو لطفاً.
محترمانه تر بلد نبودم. دار و ندارمان همان خانه‌ی اجاره‌ای بود که در آتش خاکستر شد. حالا باید چند روز دیگر، به هیچ‌جا نرسیده با گرشا بر‌می‌گشتیم به جایی که از آن آمده بودیم.
با استرس پایم را تکان می‌دادم.ونداد سعی می‌کرد گیتا را آرام کند. سوال مهراد کمی عجیب بود اما حق داشت بداند، چرا دو دختر بی پناه را پناه داده.
- میشه بگی موضوع چیه؟
نمی‌دانستم چطور توضیح بدهم من دارم تاوان، اشتباهات دیگران را پس می‌دهم.
- یه عشق یک طرفه‌ی مسخره.
عصبی دستی به موهایش کشید.
- به خاطر یه عشق به این روز افتادید؟
- من همش پونزده سالم بود میفهمی!
اشک.هایم جاری شد. زمانی فکر می‌کردم گریه نشانه‌ی ضعف است. حالا فهمیدم، آدم گاهی زورش به چیزی نمی‌رسد و تنهایی‌اش به یکباره تبدیل به اشک‌های پی‌در پی می‌شود.
- برای بیرون کشیدن جنازه‌ی خواهرم از دریا هنوز خیلی بچه بودم.
کنارم نشست. به گمانم او هم تسلیم شده بود. شاید با خودش در گیر بود. چرا دختری را استخدام کرده که دردسر را به دنبال خودش اورده.
- خواهرت به خاطر اینکه تو به اون پسر علاقه داشتی خودکشی کرد؟
باورم نمی‌شد همه چیز را اشتباه فهمیده باشد. مات به او خیره شدم.
- من هیچوقت به کسی علاقه ای نداشتم، اون پسرم به خواهرم علاقه داشت.
و او خشمگین پرسید:
- پس چرا الان ادعا میکنه که تو زنشی؟
مجبور بودم که به او توضیح بدهم؟ به کسی که در چشمانم نگاه کرده بود و با اینکه می‌دانست به آن پول احتیاج دارم اخراجم کرد؟
بلند شدم و تلفنم را برداشتم.
- گیتا چند روز این‌جا میمونه، بعدش نامزدش میاد سراغش، منم میرم.
گیتا مضطرب بلند شد و دستم را گرفت:
- کجا میری باران، تو که جایی رو نداری؟
اشک‌هایم را پس زدم.
- دلت می‌خواد برگردی؟ اگه دلت نمی‌خواد پس همین جا بمون و به خاطر خدا اینقدر ضعیف نباش.
- چی داری میگی؟ کجا باید بری؟ اصلا چرا باید بری.
عصبی داد زدم:
- برای اینکه تو بمونی، شرط موندن تو اینجا، این بود که من با گرشا برگردم. باید برم تا تو آزاد بشی. تا دست از سر تو برداره. پس همین‌جا بمون تا امیر بیاد دنبالت.
خیلی خوشحال بودم از اینکه سپهر در خانه نیست. حداقل او خاطره ای خوب از من در ذهنش می‌ماند.
کاش آدم اصلا به نیمه‌ی گمشده اعتقادی نداشت. مسخره به نظر می‌آید، انسان تمام عمرش را به دنبال چیزی بگردد که حتی عقل، تاییدش نمی‌کند. پذیرفتن دردها، شروعِ یک تحول درونی می‌تواند باشد.
مهراد، اینبار. می‌خواست بداند چه کسانی را به خانه‌اش راه داده است. حق داشت، آمده بودم و طی چند هفته زندگیشان را به هم ریخته بودم.
_ یکی به من بگه این‌جا چه خبره؟
کار من توضیحی نداشت. حالم خوب نبود و سوال مهراد حالم را بدتر می‌کرد.
- چیز خاصی نیست، با رفتن من موضوع حل میشه.
تصمیمم را گرفته بودم، باید می‌رفتم تا حداقل یکی از ما به آرزویش برسد.
قدمی جلو می‌اید و مچ دستم را می‌گیرد.
- دارم میگم چه غلطی داری میکنی؟
شاید مهراد زیادی صبور بود، انتظار رفتار بدتری را داشتیم.
آمده بودم، نظم عمارتش را به هم زده بودم. حالا هم در دوروز گذشته، پای دردسر را به این عمارت باز کرده بودم. اما هنوز، همان باران بودم. بارانی که رفتارش شبیه به باران آخر شب، در یک زمستان خیس، پر از جوش و خروش بود. یک باران تند بهاری بودم.
- غلط خاصی نمیکنم، متاسفانه زندگی برای ما به اندازه‌ی شما آسون نبوده که بشینیم توی عمارتمون خوش و خرم بدبختی بقیه رو تماشا کنیم.
اخم می‌کند. شاید دلگیر شده یا شاید این من بودم که مهراد را زیادی غیر قابل نفوذ تصور می‌کردم.
ـ کی گفته من تو عمارتم دارم بدبختی بقیه رو تماشا می‌کنم ؟
لب گزیدم و سر به زیر انداختم. حق با او بود. من نباید این‌قدر با اطمینان خاطر سنگ‌دل بودنش را به زبان می‌آوردم.
هنوز هم همان دختر بچه‌ی گستاخ بودم.
صدایش در گوشم زنگ خورد.
ـ‌مراقب باشید تا برگردم.
کجا می‌رفت که باید منتظر برگشتنش هم می‌ماندیم‌؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AydaTahmasdi66

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
517
مدال‌ها
2
نگاهم نقش بست به تابلوی زنده‌ی روبه رو، گیتا و ونداد در یک قاب، خیره به یکدیگر نگاه می‌کردند.
من از اتصال این نگاه‌ها می‌ترسیدم. همین نگاه را، چند سال پیش میان باغ پرتقال درچشمان گرشا وقتی به دریا خیره شده‌بود دیدم.
ـ‌بشین برات یه لیوان آب بیارم.
زیر لب حرف زدنش، گوش‌هایم را تیز می‌کند.
ـ‌نمی‌دونم دخترای شمالی چی دارن منو مهراد اینجوری آوارشون شدیم.
این جمله را بارها شنیده بودم. گاه‌گاه امیر آن رابه زبان می‌آورد. بعضی روز‌ها از زبان آدم‌های خیابان این جمله را می‌شنیدیم. احساسات مبهمی سراغمان آمده بود. تلخ شده کنار گیتا نشستم.
ـ چی کار کردی؟ فقط این‌جا مهمون بودی گیتا باز چه دسته‌گلی به آب دادی؟
ـ کاری نکردم که، پسره آویزون من شده.
یک هفته با ونداد در این خانه بودم. آیا همین یک هفته برای شناخت یک انسان کافی بود؟
نه! اما گاهی دوروزه یکی را می‌شناسیم و گاه بیست سال یکی در زندگیمان است و ما نمی‌شناسیمش. حقیقت آنچه من درموردش حرف می‌زدم مهراد بود. مردی که این روزها پشت نقاب بی‌مهری‌اش عجیب مهرش در دلم نشسته بود.
گاهی مثل کوه استوار، گاهی شبیه به یک سایه کمرنگ
گاهی مثل یک پدر مهربان، در پوسته‌ی ظاهری سختی به نام بی‌تفاوتی فرو رفته بود. اعتراف می‌کردم که من شبیه رنگ بنفش مرکز توجه بودم و او، مثل سایه همه‌جا مراقب عزیزانش بود. من همیشه به صورت مداوم دردسر درست می‌کردم.
ـ‌چرند نگو گیتا، بی‌خیال ونداد شو، همین سرپناهی هم که داریم از دست می‌دیم.
گیتا سکوت کرد، خوب می‌دانستیم جایی برای رفتن نداریم.
خان‌زاده هایی آواره بودیم.
ونداد لیوان آب را به دست گیتا داد. هنوز رابطه‌ی بین آن‌ها هم مبهم بود.
سکوت کرده بودیم. اصلا نمی‌دانم شاید همین سکوت، راه فرار انسان‌ها از مشکلاتشان بود.
کمی بعد، صدای سرخوش سپهر در عمارت پیچید. دستانش را دور گردنم حلقه کرده بود.
ـ‌خوب شد اومدی، حوصله‌ام سر رفته بود.
اولین بار بود، سرخوشی این پسرک سرتق را می‌دیدم. بد نبود اگر دل به دلش می‌دادم و حال خودم هم کمی بهتر میشد.
ـ‌ مگه منو فقط برای اینکه حوصله‌ات سر نره میخوای؟
کمی دستپاچه شد. کنارم نشست.
ـ‌ نه! فقط وقتی بودی دیگه تنها نبودم. تنهایی رو دوست ندارم.
من قبلاً هم به پدر این پسر گوشزد کرده بودم که پسر را شبیه به خودش بار نیاورد.
اما خب، مهراد گوش نمی‌کرد. پس خودم باید کاری می‌کردم.
کنجکاوانه میپرسد:
ـ‌کتاب جدید نداری بهم بدی بخونم؟
لبخند می‌زنم.
ـ فعلا نه، ولی فردا با هم میریم کتاب فروشی می‌خریم.

خوشحال به سمت اتاقش می‌رود.
 
موضوع نویسنده

AydaTahmasdi66

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
517
مدال‌ها
2
خسته بلند می‌شوم، شاید گوشه‌ای را پیدا کنم برای فکر کردن به آینده‌ی نزدیکی که قرار بود جانم را به بند بکشد.
ـ‌ با اینکه فقط مدت کوتاهی اینجا بودی ولی سپهر خیلی بهت وابسته شده.
صدای گیتا، آرامشم را از من می‌گیرد.
ـ‌گیتا، سپهر یه بچه‌ی تنهاست.
او ماهرانه حرفش را می‌زند.
ـ‌ولی پدرش چندان بچه به نظر نمیاد.
ـ‌اصلا دوست ندارم چیزی باعث سوتفاهم بشه.
دروغ محض بود! من در یک سوءتفاهم بزرگ گیر افتاده بودم.
ـ‌باران اتاق قبلی رو برات حاضر کردم، می‌تونی بری استراحت کنی.
حداقل ونداد بیشتر از همیشه مدارا ‌می‌کرد.
پنجره ‌ی اتاق را باز کردم. ماه، برخلاف چند ساعت قبل، به زیبایی یک عروس می‌درخشید.
نم‌نم باران میبارید. دستم را کمی جلوتر بردم تا باران را لمس کنم. چقدر این‌روزها دلم نم‌نمکی عشق طلب می‌کرد.
نفس عمیق میکشم، سرمای هوا ریه‌هایم را قلقلک می‌دهد.
اتاق برایم زندان است، از هیاهو بیزارم و از سکوت بیزار‌تر.
دلم یک زندگی آرام می‌خواهد، یک خانه! یک خانه‌ی گرم حتی اگر صدمتری بیشتر نباشد.
دلم نمی‌خواهد برای دوام آوردن و نشکستن تلاش کنم.
صدای تلفنم را میشنوم، پیام را که باز میکنم، بهت زده از بلندی این نفرت سقوط میکنم. هنوز گذشته‌ها نگذشته بود.
اینبار صدای در،ناقوس مرگ می‌شود.
اشک‌هایم را به سرعت پاک میکنم. نباید بدانند در سکوت لبخندم به گریه‌ای مداوم تبدیل می‌شود.
این‌بار، همان مرد مغرور آمده بود. کسی که برای یک جمله‌ی ساده‌ی بی منظور این پا و آن پا می‌کرد.
ـ‌شام حاضره.
ـ‌میل ندارم.
مکالمه‌ی کوتاهی بود. از همان مکالمه‌هایی که هیچ کسی دوست نداشت. دلم می‌خواست بپرسد،چرا؟ چرا میلی به خوردن غذا نداری. دوست داشتم بپرسد حالت چطور است؟
اما چه تاثیری داشت ؟ دیروز گفته بودم حالم خوب نیست، روز قبلش هم، روزهای قبل هم، خجالت می کشیدم دوباره بگویم حالم خوب نیست، چه کاری می‌توانست انجام دهد؟ جز اینکه
مشغول مداوای زخم‌هایی شود که هیچ نقشی در به وجود آمدنشان نداشت! پس باید می‌گفتم که خوبم، به اجبار باید خوب باشم، برای ایستادن دربرابر سختی های پس از این سختی نه‌چندان کوچکی که سرنوشت برایم خواب دیده بود.
صدای آرامش بعد مکث طولانی به گوشم رسید و بعد هم صدای بسته شدن در اتاقم.
ـ‌میگم غذارو بیارن تو اتاقت، حواسم هست از صبح چیزی نخوردی.
این محبت کوچکش را پای دوست داشتنش نمی‌گذارم، شاید هردوی ما درد‌مشترکی داشتیم، زخمی عمیق گوشه‌ی قلبمان، زخمی که هنوز هم خونریزی زیادی داشت. تلاش می‌کردیم حال خود را خوب کنیم. نمیشد، خیلی وقت بود به نشدن‌ها عادت کرده بودیم.
تلفنم را روی تخت گذاشتم و بیرون رفتم، مطمئن بودم انتظار بیشتری از من به عنوان یک معلم داشت.
علاوه‌بر آن سپهر گفته بود به دنبال آدمی نمی‌آید که قهر می‌کند. پس امروز به من. لطف کرده بود. از دور به آن‌ها خیره شدم.
گیتا و ونداد پچ‌پچ کنان و با خنده‌های ریز، ویدا همچنان که غذارا می‌خورد به تلفنش خیره شده بود. مهراد با آرامی غذایش را می‌جوید، سپهرهم، با غذایش بازی می‌کرد.
صندلی کنار سپهر را عقب کشیدم و زیرگوشش پچ زدم:
ـ‌غذا رو دوست نداری؟
آرام‌تر پاسخم را داد:
ـ‌دیگه تکراری شدن برام، دستپخت زیور رو دوست ندارم.
ـ‌من برات فردا غذا درست می‌کنم.
لبخندی از روی رضایت زد.
ـ‌برام غذای شمالی درست کن.
انگشت کوچکم را بالا آوردم
ـ‌قول میدم فردا که بیای ناهار میرزاقاسمی باشه.
این خانه، نه به خدمتکار،بلکه به یک زن احتیاج داشت، به کسی که روح سپهررا از حس مادرانگی سیراب کند. کسی که بیاید و گره ابروهای مهراد را از هم باز کند. کسی که ونداد و ویدا را به خانه بیاورد. کسی باشد تا اهالی این عمارت اینقدر از یکدیگر بیزار و فراری نباشند.
 
موضوع نویسنده

AydaTahmasdi66

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
517
مدال‌ها
2
زیور، خورده فرمایشات مهراد را یکی یکی انجام میدهد. سربلند می‌کنم،
ـ‌زیور جان، فردا میتونی نیای، استراحت کن. خودم فردا عمارت هستم.
فردا وسط هفته بود، دوشنبه، امروز که نرفته بودم مدرسه، فرداهم نمی‌رفتم. مشکلی پیش نمی‌آمد.
تمام فداکاری هایی که کسی در حق من و خواهر‌هایم نکرده بود من در حق سپهر بدون هیچ منتی می‌کردم.
ـ‌خانم جان، فردا می‌خواستم عمارت رو...
دستم را به معنای سکوت بالا می‌گیرم.
ـ‌مشکلی نیست، خودم انجامش میدم، ایرادی نداره.
برایم جالب بود که مهراد سکوت کرده. غذارا نیمه تمام رها کردم. به اتاق کوچک و امن خودم پناه بردم. کاش مهراد می‌فهمید، سپهر، هنوز کودک است. اگر در زمان خودش کودکی نکند، بچگی نکند، مثل من سالهای سال، حسرت روزهای از دست رفته را بخورد.
ـ‌خیلی سحرخیزی من اصلا نمی‌دونم چطور می‌تونم تا این ساعت بخوابم.
لبخند می‌زنم، زندگی در یک جهنم بعد هم خوابگاه دانشجویی، حداقل مزیت‌هایی هم داشت.
ـ‌صبحانه حاضر کردم بخور بعد برو.
به کانتر تکیه می‌دهد. هفته هاست می‌شناسمش، عادت دارد وقتی می‌خواهد از زیر زبان من حرف بکشد به جایی تکیه دهد.
ـ می‌دونستی منو دوستت تقریبا همکاریم!
لبخندم را مخفی می‌کنم، این حرف هایش نشان می‌دهد اشتباه نکرده‌ام.
ـ‌اره، به نظرم مسئله‌ی مهمی نبود.
صندلی را عقب می‌کشد و می‌نشیند.
ـ‌ناراحت شدی؟
ناراحت نشده بودم، اما ماجراهایی وجود داشت که نمی‌شد درمورد آن‌ها حرف بزنم.
ـ‌گیتا تنها کسیه که من تو. زندگیم دارم.
مشغول درست کردن غذا می‌شوم، نخی نازک، من را به سپهر وصل می‌کرد.
سعی می‌کند بحث را عوض کند، شوخی یا جدی حرفش را می‌زند.
ـ‌مامان بودن بهت میاد، از مامانت یاد گرفتی غذا‌پختن‌و خونه داری و اینجور کارها رو؟ آخه گیتا می‌گفت از مامانش یاد گرفته!
دلم می‌خواست بپرسم کدام گیتا؟ گیتای من یا گیتای مهراد ؟
اما بغض چنگال‌های تیزش را در گلویم فرو کرده بود.
خودم را مشغول کردم، نمی‌توانستم در چشمانش نگاه کنم و بگویم مادری نبوده که مادری کردن به من یاد بدهد. دلم می‌خواست بگویم، اگر مهراد هم به دنبال مادری لایق برای فرزندش نباشد و تا ابد داغ‌دار عشقی از دست رفته باشد، باید جگرگوشه‌اش را به دست همان خاک بسپارد که عشقش را در آغوش کشیده.
پدرِ من هم همین کار را کرده بود. سال‌ها در عزای عشقی از دست رفته، هم زندگی خودش و هم زندگی ما را تباه کرده بود.
امّا این‌بار من، قوی و محکم آمده بودم تا از گذشته‌ام انتقام بگیرم. کاش پدرم می‌دانست که بجز دخترِبزرگش، دختران دیگری هم دارد!
ـ باران! حالت خوبه؟
در صدایش نگرانی حس می‌شد. احساس می‌کنم بغض صدایم را شناخته بود.
ـ آدم وقتی یه مدت طولانی کسی رو نداره که باهاش حرف بزنه، حرف زدن رو فراموش می‌کنه.
ـ مهراد همه رو شبیه به خودش می‌کنه!
مرد ایرانی باشی و چای تازه دَم دوست نداشته باشی عجیب است.
لیوان چایی را به دستش می‌دهم و زمزمه‌ می‌کنم:
ـ من آدم یاد گرفتن نیستم، همه رو خودم تجربه می‌کنم.
ابرو بالا می‌اندازد و با اطمینان خاطر می‌گوید:
ـ شباهتت به مهراد بی نظیره!
نفس حرصی عمیقی می‌کشم. دلم می‌خواهد بگویم گورت را از آشپزخانه گم کن. اما دلم نمی‌آید. شاید او فقط تنهاست، مثل من، برادرش، برادرزاده‌اش و خواهرش، مثل من و گیتا، ما همه تنهاییم و این وجه اشتراکِ همه‌ی ماست.
ـ من شباهتی به برادر تو ندارم. لطفاً برو بیرون، دلم نمی‌خواد غذایی که برای سپهر درست می‌کنم خراب بشه.
همین که خواست بیرون برود صدای سپهر در خانه پیچید.
ـ من اومدم.
دلم می‌خواست دل‌گرم به بودن من شود. دل‌گرم و مطمئن به اینکه کسی در خانه هست تا مراقبش باشد.
ـ خوش‌اومدی.
لباسش را عوض نمی‌کند. می‌آید و کنار عمویش می‌نشیند.
ـ کیک هم درست کردی؟ ناهار چی هست؟
نگاهش می‌کنم. در چشمانش نگاه‌هایی هست که آن‌ها رو نمی‌فهمم. شاید نداشتن مادر و حس مادری، شاید تنهایی و شاید نبودن امید در زندگی‌اش.
ـ میرزا قاسمی. کیک درست نکردم ولی چشم برات درست می‌کنم.
خوشحال می‌رود لباس‌هایش را عوض کند. لبخندی روی لب ونداد نقش می‌بندد.
ـ سپهر خیلی بهت عادت کرده.
تخم‌مرغ هارا روی میز می‌گذارم.
ـ از لفظ عادت خوشم نمیاد، سپهر فقط من رو دوست داره.
دوست داشتن زیبا‌تر از عادت کردن بود. عادت‌‌ها گاهی ترک می‌شدند اما اگر چیزی را دوست داشتیم، هرگز از آن دست بر نمی‌داشتیم.
 
موضوع نویسنده

AydaTahmasdi66

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
517
مدال‌ها
2
کمی بعد، صدای قهقهه‌های عمو و برادرزاده در خانه پیچیده بود.‌ شرط‌بندی می‌کردند که غذای من خوش‌مزه می‌شود یا نه!
ویدا که به جمع آن‌ها اضافه شد، صدا‌ها بالاتر رفت.
کاش مهراد هم کمی زودتر به خانه می‌آمد. دلم‌ می‌خواست از او خبری بگیرم اما، باید خویشتن‌داری می‌کردم. شتاب در دوست‌داشتن برابر با نابودی بود.
من هم به آن‌ها پیوستم. این‌بار سپهر، رفته بود روی میز‌ و شمعدانی کوچکی را به‌جای میکروفون دست گرفته بود و اِبی می‌خواند. ونداد همراهی می‌کرد و ویدا تشویق و من، خیره بودم به پسری که لبخندی شبیه به پدرش داشت.
و کاش ونداد هرگز سوأل ناگهانی‌‌اش را نمی‌پرسید تا من در افکار عاشقانه‌ی خودم غوطه‌ور باشم.
ـ گیتا نمیاد؟
ـ گیتا شیفت مونده امشب نمیاد.
ویدا پاسخ داده‌بود ومن خجل از اینکه در تمام این مدت از صمیمی‌ترین دوستم بی‌خبر بودم.
وقتی ونداد اینقدر راحت درمورد گیتا سؤال می‌پرسید اشکالی نداشت اگر من هم درمورد برادرش می‌پرسیدم.
ـ صبر کنیم آقای‌شایان بیاد بعد غذا بخوریم.
صدای متعجب سپهر، بند‌دلم را پاره کرد.
ـ ماشین بابا که توی حیاط پارک شده بود.
ونداد پازل‌نیمه‌کاره را کامل کرد.
ـ پس باید هنوز خونه باشه!
چطور متوجه حضورش نشده بودم؟ چطور در تمام این ساعات با این سرو‌صداها پایین نیامده بود؟ شاکی نشده بود؟ چطور این مدت در سکوت در اتاقش مانده بود؟ چرا صبحانه نخورده بود؟
بلند که شدم صدای افتادن صندلی را شنیدم. پله‌ها‌را نمی‌دانم با چه سرعتی بالا رفتم. دستم که به دستگیره‌ی در رسید حواسم بود دستبند مرواریدم که آخرین یادگار خواهرم بود به دستگیره گیر کرد و پاره شد. حتی مهم نبود که در بزنم یا بعد مهراد توبیخم کند چرا در نزده وارد اتاقش شدم.
وارد اتاق که شدم، به ظاهر خوابیده بود. باید خیلی توجه می‌کردی تا دانه‌های ریز عرق را روی صورتش می‌دیدی.
باور نمی‌کردم مردی چنین با صلابت، اصلا بتواند بیمار شود.
نمی‌دانستم باید چه‌کاری انجام دهم. هرگز چنین موقعیتی را تجربه نکرده‌بودم. مهراد اولین مردی بود که اینقدر جدی به آن فکر می‌کردم. به سمت پله‌ها روانه شدم. حاضر و آماده بودند که بروند. کجایش را نمی‌دانم اما تصمیم داشتند که بروند.
می‌خواستم به آن‌ها بگویم مردی که همیشه مراقبشان بوده مریض روی تخت افتاده اما با صدای سپهر حرفم را نگفته باقی گذاشتم. شاید روزهای‌خوش هنوز به ما نرسیده بودند. شاید بعضی چیز‌هارا نباید به زبان بیاوریم تا روز‌های خوش از راه برسند.
ـ باران میای بریم شهر بازی؟
لبخند دلگرم کننده‌ای به صورت مهربان و ذوق‌زده‌اش زدم و گفتم:
ـ نه عزیزم به شما خوش بگذره، من نمی‌تونم بیام.
دلم نمی‌خواست خوشحالی امروز را برایشان تلخ کنم.
اصرار داشت همراهشان بروم و دلم اصرار داشت بمانم، مغز بیچاره این وسط رهاشده بود. راضی‌یشان کردم بروند و تا شب خوش بگذرانند.
دارو‌هارا برداشتم و به سمت اتاقش رفتم. این اتاق، شاهد شکستن و دوام آوردن‌های این مرد بوده. شاهد عاشقانه‌هایی با عمر اندک، تنهایی‌هایی بسیار و درد‌‌آور و سردرگم کننده.
نمی‌دانستم کاری که انجام می‌دهم درست است یا نه!
دستم را به پیشانی‌اش نزدیک کردم. دستم می‌لرزید. شاید دستم آخرین عضو از بدنم بود که برای این مرد می‌لرزید. ابتدا دلم لرزیده بود و بعد نگاهم و ذهنم و حالا دستم از لمس او بی‌قرار شده است.
چشم‌هایش نیمه‌باز شد. پس حضورم را حس کرده‌بود. دستم در میان راه مشت شد. صدای ضعیفش را از آن فاصله می‌شنیدم.
نام«گیتا» را زمزمه می‌کرد. هنوز عاشق آن زن بود. هنوز هم در میان خواب‌و‌بیداری، نام او را صدا می‌زد. برای اولین‌بار دلم‌سوخت، سوزش دلم تا چشم‌هایم هم آمد. من برای اولین‌بار دلبسته‌ی مردی شده بودم که خودش، اولین‌بارِ غم‌انگیزی داشت. وقت این نبود که به خودم فکر کنم، باید تا وقتی سپهر بر‌می‌گشت، این مرد را سرپا می‌کردم.
ـ مهراد! بلندشو دارو بخور.
 
موضوع نویسنده

AydaTahmasdi66

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
517
مدال‌ها
2
من دیگر نمی‌توانستم جلوی ریزش اشکم را بگیرم و او مدام و مکرر نام گیتا را به زبان می‌آورد. تب داشت و هذیان می‌گفت، دارو هم برای این حالش کفایت نمی‌کرد.
بی‌خیال تمام خط‌قرمز‌ها شدم و همان دست لرزانی که برای لمس پیشانی‌اش لرزیده بود را به سمت دکمه‌ی پیراهنش بردم.
دکمه‌ای دوم را که باز کردم یادم آمد دریا می‌گفت:« اگر برای مردی که عاشقش شدی مادری کردی، باید برای او هم به خاستگاری بروی». آیا این کار من مادری کردن بود؟
روی تخت نشستم. سومین دکمه را که باز کردم، اولین اشکم ریخته شد. باید قوی می‌ماندم. یاد گرفته بودم عشق بزرگ‌ترین ضعف آدم‌هاست. مجبورش کردم دارو‌ها را بخوردو با هزار زحمت پیراهنش را از تن‌اش بیرون کشیدم.
باید سوپ درست می‌کردم و بعد دیگر سراغ آن آدم نمی‌رفتم.
باید از او پرهیز می‌کردم تا به بیماری بدخیم‌تری دچار نشوم.
سوپ درست می‌کردم و زیر لب تکرار می‌کردم:
ـ اول غرور بعد عشق، اول غرور بعد عشق!
اشک‌هایم را پس می‌زدم و بغضم را فرو می‌بردم. اگر جلوی این عشق را نمی گرفتم تا ابد روی سکوی ترازو با یک عشق از دست رفته بودم. همانطور مشغول هم‌زدن سوپ بودم که صدای کشیده شدن صندلی را شنیدم.
ـ برای اینکه موندی خونه ممنونم.
افکارم دوباره به سراغم آمد. خوشحال بود از اینکه در کنارش مانده بودم یا اینکه مثل یک پرستار از او مراقبت کرده بودم؟
سکوتم طولانی شده بود. خودش ادامه داد:
ـ بچه‌ها کجا رفتند؟
چشم‌هایم را فشار دادم تا اشکم روانه نشود. روانه شدن اشکم فاش شدن رازم بود.
ـ رفتن شهربازی یکم وقت بگذرونن.
ـ برای شام میان؟
ـ آره گفتن خودشون رو می‌رسونن.
غذارا کنار می‌گذارم و خودم همان‌طور که از کنارش رد‌ می‌شوم می‌گویم:
ـ سوپ درست کردم. بخور! نمی‌خوام وقتی سپهر میاد مریض ببینتت.
هنوز از کنارش رد‌ نشده بودم که بلند شد و مچ دستم را گرفت.
این حرکت را غیرقابل پیش‌بینی انجام داده بود. صدای آرامش در گوشم پیچید. این نزدیکی قلبم را که هیچ، تنم را می‌لرزاند.
ـ این‌قدر برات سخت بود؟
چه چیزی برای من سخت بود؟ حتی نمی‌توانستم حدس بزنم درمورد کدام اتفاق حرف می‌زند!
ـ چی برام سخت بود؟!
کمی سرش را نزدیک می‌کند و پچ میزند:
ـ لمس من وقتی داشتی سعی می‌کردی با چشم‌های خیس دکمه‌های لباسم رو باز کنی.
توجیه مناسبی نداشتم. باید می‌گفتم در چند‌هفته عاشقت شدم؟ یا اینکه می‌گفتم سخت بود وقتی‌که نام زن دیگری را صدا می‌زدی و من کنارت بودم؟!
صدای لرزانم را شنیده نشنیده گرفت:
ـ متأسفم که خط قرمز ‌های تورو زیر پا گذاشتم.
دستم را رها کرد که نفسی از سر آسودگی کشیدم.
ـ ایرادی نداره که گاهی خط قرمز‌هارو شکستن که نه ولی یکم خم کنی!
لبخند کمرنگی روی لبم شکل گرفت. لب زیرینم را گزیدم و سر به زیر انداختم. از آن دسته دخترهایی نبودم که گونه‌هایم رنگ بگیرد اما، خجالت کشیدن بلد بودم.
دستش بالا آمد و انگشت شصتش صورتم را بالا آورد. لبخند زده بود یا من فکر می‌کردم لبخند زده؟ نجوا کنان می‌گوید:
ـ پس خجالت کشیدنم بلدی؟
کاش می‌رفت یا می‌گذاشت من بروم. ذوب می‌شدم زیر نگاه جذاب و نافذش و از این‌همه نزدیکی قلبم بی جنبه بازی‌اش را شروع می‌کرد.
صدای سرفه‌ی مصلحتی کسی و بعد صدای آبرو‌ریزی بزرگش مارا به خودمان آورد.
ـ به‌به! میبینم که یه تکونی به خودتون دادید.
ونداد بود که سرش را از آشپزخانه بیرون برد و خطاب به ویدا و سپهر گفت:
ـ چیزی نیست فقط بعضی‌ها این‌جا دارن کارهای خوب میکنن.
اگر بیشتر می‌ماندم رسوا می‌شدم. از بین ونداد و مهراد گذشتم و به سمت اتاقم رفتم. در اتاق را بستم و به درتکیه کردم. دستم را روی قلبم گذاشتم و برای اولین بار حس کردم تند تر و بی‌تاب‌تر از همیشه می‌زند.
ساعتی را به سرنوشت پیچ در پیچ خودم فکر می‌کنم که صدای در افکارم را پاره‌پاره می‌کند.
ـ هیچ عاشقی، عاشقی رو یاد نگرفته از تو کتاب.
نگاهم به سمت ونداد چرخید. همیشه باید چیزی می‌گفت.
ـ لال از دنیا نمی‌ری به خدا!
لبخندی می‌زند و روی تخت می‌نشیند.
ـ خانم معلم به شما یاد ندادن عاشق شدن خجالت نداره؟
معترضانه اخم‌هایم را در هم می‌کشم و می‌گویم:
ـ ونداد!
ـ نمیشه شامی رو که خودت درست کردی نخوری! مهراد جان امر فرمودن تا شما نیای ما هم حق شام خوردن نداریم.
ـ برو منم میام.
 
موضوع نویسنده

AydaTahmasdi66

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
517
مدال‌ها
2
خسته از یک روز کاری دیگر تن درمانده‌ام را به خانه کشانده بودم. از صبح درست و حسابی چیزی نخورده بودم.
پله‌هارا با نفس های عمیق بالا می‌رفتم که با شنیدن نامم احساس کردم قلبم از تپش افتاد.
ـ باران یه لحظه صبر کن.
برگشتم و مبهوت قدم‌های تند شده‌اش به سمتم شدم.
دست در جیبش کرد و جعبه‌ای سرمه‌ای رنگ و مخملی بیرون آورد. متعجب به جعبه خیره شدم که گفت:
ـ دیر آماده شد همین الان رفتم گرفتم.
جعبه را باز کرد و گردنبندی را بیرون آورد. دو دست بود که مروارید کوچک سفید رنگی در آن‌ها می‌درخشید. مروارید برایم آشنا بود اما آن‌دو دست...
ـ نتونستم بقیه‌ی مروارید های دستبندت رو پیدا کنم. با یکیش دادم برات گردنبند درست کنن برای جبران زحمات دیروزت.
نفس عمیقی کشیدم و دستم را برای گرفتم گرنبند دراز کردم.
زیباترین هدیه‌ای بود که تا به حال دریافت کرده بودم.
از کنارم گذشت و رفت. کاش در گیر و دار این آمدن‌ها و رفتن‌ها دلش گیر می‌کرد به قلب من و نمی‌رفت.
مثل یک شیٔ گران‌بها گردنبند را میان دست‌هایم فشردم.
نمی‌دانستم بعد از این همان تکه امیدی هم که به وجود آمده تکه‌تکه می‌شود.
*****
*********
یک‌هفته بود که ندیده بودمش. چشمم به در خشک شد. شب‌ها دیرتر می‌آمد و صبح زودتر می‌رفت. حتی فراموش کرده بود امروز تولد سپهر است.
ونداد سپهر را برده بود تا من و ویدا فرصتی پیدا کنیم برای سوپرایز کردن. وسایل را که روی میز گذاشتم پرسیدم:
ـ آقای شایان امروز نمیاد؟
شانه بالا انداخت و گفت :
ـ نمی‌دونم. مهراد قابل پی‌بینی نیست. بریم آماده بشیم الان می‌رسن.
لباس بلند قرمز رنگی به تن کرده بودم. موهای را بالای سرم بستم و شال سفید رنگم را سر کردم. لباس‌هایم معمولاً بلند و ساده بود. بدون هیچ نقش و نگاری؛ برای اولین بار دلم زن بودن طلب می‌کرد. رژ لب قرمز رنگی را برداشتم و روی لب‌هایم کشیدم. به جایی بر نمی خورد اگر من هم کمی زن بودن به خرج ‌میدادم.
همه چیز امشب قرمز بود. قرمز را دوست داشتم. رنگ جسارت بود. جسارتی از جنس عشق و زن بودن.
از پله ‌ها که پایین آمدم متوجه حضورش شدم. آمده بود و کنار پسرش نشسته بود. سر به زیر سلام کردم:
ـ سلام!
برای اولین‌بار به خاطر لباس پوشیدن و آرایشم خجالت کشیدم.
عادت کرده بودم لبم را به دندان بگیرم و این اصلا عادت خوبی نبود. صدای سوت بلند ونداد و بعد صدای ویدا به گوشم رسید:.
ـ سپهر عمه فرشته سفارش داده بودی؟
احساس می‌کردم دانه‌های سر عرق کمرم را طی می‌کند و یکی پس از دیگری به پایین می‌آید.
صدای سر‌خوش گیتا جمع را به خنده وا داشت.
- دختر مردم آب شد بس کنید دیگه!
زبانم باز شده بود.
ـ خوشحال خانم، دست از سر من بردار اذیتم نکن تلافی می‌کنم به خدا!
سپهر با خنده‌ای مرموز به کنار خودش اشاره کرد.
ـ بیا پیش خودم باران بهشون محل نده.
کنارش که نشستم لاک جیغ قرمز رنگم توجه‌اش را جلب کرد. ناباورانه دستش را روی دستم گذاشت و به دست‌هایم نگاه کرد.
ـ قرمز چقدر به دست‌هات میاد.
زیر چشمی متوجه شدم که مهراد خیره نگاهم می‌کند.
ویدا هم از همان اول کمی رنگش پریده بود. دوباره به دست‌هایم خیره شدم. ظاهراً خوشحال بودند اما ته‌دلشان غم جا‌خوش کرده بود.
با صدای بند می‌خندیدم و فراموش کرده بودم چقدر روزهای سختی را گذرانده بودم.
با ذوق دستانش را به هم می‌کوبید و کادوی تولد طلب می‌کرد.
ـ چی برام خریدید؟ کادو می‌خوام.
درنهایت ویدا یک ساعت اسپرت و ونداد هم بازی فکری مورد علاقه اش، مهراد یک لپ‌تاپ به او کادو داده بود.
منتظر به من نگاه کرد. لبخند زدم و جعبه را به دستش دادم.
مشتاق به جعبه‌ی در دستش نگاه کرد.
ـ باران اینا چی هست؟
متعجب بود از دیدن آن‌همه صدف‌های رنگارنگ و تعجب را با سوالش نشان می‌داد.
ـ این جعبه‌ی صدف برای من و خواهر ‌هام بود. الان برای تو شده. یادگاری از شمال برای پسر خوشگلم.
عادت کرده بودم به لفظ پسر خوشگلم. هر روز در کلاس درس این لفظ را تکرار می‌کردم و برایم عادت شده بود.
پشیمان از لفظی که به کار بردم لبم را گزیدم و مضطرب به پدر همین پسر چشم دوختم. لعنت به من که خودم را خودم رسوا می‌کردم. صدای مهراد بود که لبخند‌هایشان را از بین برد
ـ برید بخوابید فردا سپهر مدرسه داره تولد دیگه بسه!
جای اعتراض نبود هرکسی به سمت اتاق خودش به راه افتاد.
در اتاق را نیمه باز رها کردم و شالم را از سر کشیدم. کش مو‌هایم را بیرون کشیدم و دست بردم و شانه را برداشتم. شانه زدن این موهای بلند و سختی در پنهان کردنشان آزارم می‌دادم .
مشغول شانه زدن بودم که کسی در نزده وارد اتاق شد.
ـ باران این جعبه از...
حرفش را نیمه رها کرد و با چشمان گشاد شده به من و موهای بلندم خیره شده. انگار که چیز خیلی نادر و عجیبی دیده باشد فریاد کشید:
ـ‌ یا خدا!
 
موضوع نویسنده

AydaTahmasdi66

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
35
517
مدال‌ها
2
طولی نکشید که همه در اتاق من بودند. یکی‌یکدانه بود و عزیز دردانه همه مراقبش بودند.
جعبه را در بغل ویدا رها کرد و به سمتم آمد و ملتمسانه گفت:
ـ ترو خدا بزار بهشون دست بزنم!
تنها درخواستش لمس کردن موهایم بود؟ چقدر نداشتن یک مادر سخت سپری می‌شد. کمی خم شدم تا راحت‌تر به موهایم دست بزند. برایم مهم نبود ویدا اشک در. چشم‌هایش جمع شده و برای برادرزاده اش دلسوزی می‌کند یا حتی مهراد و ونداد نسبتی با من ندارند. آخرین نفر گیتا بود که چشمش به جای موهایم به گردنبندم افتاده بود.‌ جلو آمد و همان طور که دستش را به سمت گردنم می‌برد گفت:
ـ چقدر قشنگه! تازه خریدیش؟ طلاست؟ ندیدم قبلا همچین چیزی داشته باشی!
زمزمه کردم:
ـ هدیه است.
و او شبیه به زن‌های حسود روی دست خودش زد:
ـ خدا بده شانس! چرا کسی از این دست و دلبازی ها برای ما نمی‌کنه؟‌
چرا این شب لعنتی تمام نمی‌شد. من تمام شده بودم و این شب تمام نمی‌شد. دوباره مهراد فرشته‌ی نجاتم شدم.
ـ به نظرم وقتش شده واقعاً همه بخوابیم. بارانم استراحت کنه.
از چه زمانی برایش باران شده بودم؟ خانم معلم یا خانم معراج به کجا سفرکرده بودند که باران جایگزین آن‌ها شده بود.
تا صبح تا سپیده دم به او، حرف ‌هایش و لبخند‌هایش فکر کردم. به اینکه چقدر نامم را وقتی از زبان او می‌شنیدمش دوست داشتم رفتند. من ماندم و فکر و خیال‌های رنگارنگ و دوست داشتنی. اما نمی‌دانستم صبح چیز دیگری انتظارم را می‌کشد.
*****
**********
چشم که باز کردم خورشید دست‌های مهربانش راباز کرده بود.کلاس امروزم برگزار نمی‌شد و من خوشحال از اینکه در خانه هستم تصمیم گرفتم رنگ‌و روی اتاق را عوض کنم.
روتختی بنفش رنگ را برداشتم و با یک روتختی سبز رنگ با طرح های کوچک و بزرگ سفید عوض کردم. کتابخانه را گردگیری و گلدان‌هارا پر از گل‌های نرگس کردم.
کشان کشان و با هزار زحمت میز گوشه اتاق را آوردم و زیر پایم گذاشتم. تنها چیزی بود که با آن می‌توانستم از شر آن پرده‌های بنفش رنگ وتیره خلاص شوم. مشغول به کار بودم که کسی در زد.
ـ بیا داخل.
کمی بعد سرک‌کشان گیتا به داخل اتاق آمد و از راه نرسیده روز شیرینم را تلخ کرد:
ـ باران گرشا دیگه سراغت نیومد؟
نمی‌دانستم. حقیقت این بود از همان روز که مهراد رفت خبری از گرشا نشد.
ـ نمی‌دونم خبری ندارم.
مهم نبود که کجاست یا چه کاری می‌کند. مهم این بود که من حالم بدون گذشته بهتر بود.
ـ می‌خوام بهش زنگ بزنم.
اخم‌هایم را در هم می‌کشم و به گیتا تشر می‌زنم:
ـ دنبال دردسر می‌گردی؟
تلفنش را در دست میگیرد و با اولین بوق‌، پرده‌هارا رها می‌کنم.
منتظر به تلفن خیره می‌شوم که صدایش می‌پیچد:
ـ حرفت رو بزن گیتا وقت ندارم.
کمی مردد می‌پرسد:
ـ حالت خوبه؟
ـ برای احوال‌پرسی که زنگ نزدی؟ نترس! دیگه سراغ تو و باران نمیام.
حرفش را قطع می‌کند و می‌پرسد:
ـ مهراد چی بهت گفت؟
عصبانی می‌شود اما حرفی نمی‌زند که پشیمانی به بار بیاورد.
ـ به باران بگو یه روزی متوجه اشتباهش میشه دقیقا زمانی که خیلی دیر شده. اما همین دیر فهمیدن‌ها باعث می‌شود بعضی لحظه‌هارا از دست بدهیم. همین دیر فهمیده شدن‌ها و همین دیر رسیدن‌ها.
کاش کمی بیشتر مراقب یکدیگر بودیم.
ـ من با زن مردم کاری ندارم فقط بهش بگو وقتی پشیمون برگشت دیگه من بهش کمکی نمی‌کنم.
صدای بوق‌های ممتد که آمد صدای عصبی‌اش در ذهنم پیچید«زن مردم»، «زن مردم»...
من زن مردم نبودم، من فقط باران بودم. باران بدون کسی که دوستش داشته باشد. همه‌ی ما خوشبخت بودیم. ظاهراً خوشبخت بودیم. نه من واقعا خوشبخت بودم نه گیتا و نه گرشا، حتی اهل عمارت هم خوشبخت نبودند. حتی من هم به جبر زن مردم شده بودم.
دستش روی‌شانه‌ام نشست:
ـ باران حالت خوبه؟
نگران بود و صدایش می‌لرزید. دلم نمی‌خواست به آدم‌های مهم زندگی‌ام آسیب برسد. دست روی دستش میگذارم و با آرامشی که نمی‌دانم از کجا نشأت می‌گیرد می‌گویم:
ـ نگران نباش همه چیز درست میشه.
گاه‌گاهی تلاش بیهوده است و انتظار پاسخ هیچ سوألی را به دنبال نمی‌آورد. بغضش را نمی‌تواند کنترل کند. تلفنش را برمی‌دارد و از اتاق بیرون می‌رود.پرده‌هارا کناری می‌اندازم و گوشه‌ی تخت می‌نشینم و به تمام روزهای سختی که گذراندم فکر می‌کنم. به سوالی که ذهنم را درگیر کرده بود فکر می‌کردم. من هنگامی که به همه تعلق داشتم متعلق به هیچ کسی نبودم.ذهنم از اتاقم به‌هم ریخته‌تر بود. افکارم هرکدامشان به گوشه‌ای پرتاب شده بودند. کمی بعد سر‌وکله‌ی سپهر پیدا شد.
دفترش را زیر بغلش زده بود و مستأصل به من نگاه می‌کرد.
لبخندی زدم. مشکلات ما آدم بزرگ‌ها به بچه‌ها ربطی نداشت.
باید احساس امنیت می‌کردند تا یک زمانی شبیه به من تا صبح کابوس‌های وحشتناک نبینند.
ـ چی شده پسر خوشگلم؟!
ـ مسئله‌های ریاضیمو بلد نیستم حل کنم.
دستم را به سمتش دراز کردم و گفتم:
ـ بیا ببینم چی رو بلد نیستی.
همانطور که مشغول حل کردن مسئله‌های ریاضی و توضیح آن‌ها برای سپهر بودم گذر زمان را فراموش کرده بودم.
 
بالا پایین