- Jan
- 35
- 517
- مدالها
- 2
من تمام راههای رسیدن به خودم را بسته بودم برای اهالی آن عمارت شوم. گیتا باید میرفت و با فرناز حرف میزد.
- نمیدونم چه حکمتیه، آدم دقیقا میره عاشق اونی میشه که هیچ شانسی برای بودن باهاش نداره.
اخم هایم را در هم میکشم.
- من عاشق کسی نشدم.
ابرو بالا می اندازد.
- خب حالا، چه سریع هم جبهه میگیره، خودمو گفتم.
- هر چیزی که تو قلبت احساس میکنی عشق نیست.
حداقل نظر من این بود که عشق، حرف زدن یک نفر با آدم نیست. اینکه به تو توجه خاصی نشان دهد. یا حرفهای زیبایی بزند، روزهای خاص را فراموش نکند. دریا هم در زمان آرام بودنش دوست داشتنی است. طوفان که میشود وحشت مردم را برمیدارد. کسی چهرهی خشمگین دریا را دیده؟ کدام قایقرانی، هنگام طوفان به دریا میزند؟
از نظر من عشق، همان زنی است، مادامی که قلبش را هر لحظه میکشنی، تورا با همان قلب شکسته هم دوست میدارد.
- تو همیشه طرز فکر خودتو داشتی باران، برای همینم یهو ناپدید شدی تا آقای شایان نتونه پیدات کنه.
نفس عمیقی میکشم. جایی در دلم درد میکند.
- زندگی به من یاد داده، اگه تن به خواستهی دیگران بدی یه بازندهی واقعی هستی، درست مثل ساحل، دریا نتونست کاری که ساحل کرد رو انجام بده.
میآید و روی تخت مینشیند.
- به نظرت ساحل خوشبخت نیست؟
مفهوم خوشبختی برای هرکسی متفاوت است.
- وقتی قرار گذاشتیم از روستا فرار کنیم و بیایم دانشگاه، فکر میکردیم با حقوقمون میتونیم خوشبخت بشیم، مهراد و ونداد و اهل اون عمارتم پول زیادی دارن گیتا، ولی خوشبخت نیستن، ساحلم خوشبخت نیست، همیشه یه جای زندگی باید به لنگه، زندگی با مشکلاتش زندگی میشه..
- نباید اینقدر زود بزرگ میشدی باران، تو ته تغاری خان بودی.
- اما الان زن زندگی خودمم گیتا، مثل تو، مثل خیلی از دخترای تنهای دیگه.
- اگه آقای شایان پیدات کنه چی؟ میخوای چی بهش بگی درمورد قبول نکردن اون چک؟
پوزخندی روی لبم می آید.
- چرا فکر کردی من اونقدر توی زندگی اون مهمم که دنبالم برگرده تا پیدام کنه؟
-. نمیدونم، باید یه کاری بکنیم.
صدای زنگ میاید،
- منتظر کسی بودی؟
او هم متعجب نگاهم میکند.
- نه، کسی قرار نبوده که بیاد، یعنی کسی رو ندارم که بیاد.
- شاید امیر باشه، برو باهاش حرف بزن زشته.
او میرود و من میمانم و هزار خیال سرکش.
یکی از همین رشتههای خیال، ختم میشود به آن عمارت که فقط یک هفته مهمانش بودم و اینهمه به انجا عادت کرده بودم.کمی به. صدای پای گیتا در اتاق میپیچد و صدای حق به جانب من.
- اینقدر امیر بیچاره رو اذیت نکن گیتا، دوست داره، گناه داره.
و صدای مثل ناقوس مرگ در اتاق میپیچد.
- امیر غلط کرد با تو.
دست از پیدا کردن تلفنم میکشم و به سمت صدا برمیگردم.
گیتا کجا غیبش زده بود؟ چطوری مارا پیدا کرده بودند.
صدایش دوباره بلند میشود.
- فکر کردی پیدات نمیکنم؟ با خودت چی فکر کردی دختر کوچولو؟ فکر کردی زندگی منو به هم بریزید بعدش بری؟ نخیر، من تا روزگار تو اون خواهر احمقمو سیاه نکنم دست بر نمیدارم.
عشق، آدم را گاهی وحشتناک میکند. نفسم حبس شده بود.
- چطوری پیدامون کردی؟
- منم ادمای خودمو دارم.
- اشتباه میکنی گرشا، این نفرت داره تیشه به ریشهی همهی ما میزنه.
- شما نزاشتید من به اونی که میخوام برسم، آرزوی بودن با کسایی که دوستشون دارید و با خودتون به گور میبرید.
عقب رفت. هنوز آتش نفرتش شعلهور بود. عشق از پسر تحصیل کردهی خان، یک آدم زبان نفهم ساخته بود که آتش نفرتش حتی خواهرش را هم خاکستر میکرد.
گیتا آرام کنار در سر خورد و روی زمین نشست.
- حالا چی میشه؟
نگاهش کردم، اشک هایش یکی پس از دیگری پایین می آمدند.
- هیچی نمیشه، یه مدت توی این خونه نباید بمونیم،
دستش را میگیرم و وادارش میکنم از روی زمین بلند شود.
- پاشو، پاشو وسایلتو جمع کن.
بلند میشود و درمانده میگوید.
- کجا بریم؟ کجا رو داریم که بریم؟
- زنگ بزن به امیر، ما اینجا فقط امیرو میشناسیم.
تلفن را به دستش میدهم. میدانم گرشا، آدمی نیست که بیگدار به آب بزند.
- خاموشه، تلفنش خاموشه.
دلم را گره میزنم به نخ باریک امید در ته قلبم.
- شاید کار داره، بعدا زنگ میزنیم.
شرمنده تلفن را در دست میفشارد.
- دیشب دعوامون شد،
پایان تمام قصههای عاشقانه در دنیای واقعی نرسیدن بود.
- خیلی خب، نگران نباش یه فکری میکنیم.
شاید عملی کردن فکری که در ذهنم بود زیادی درست نبود اما..
حداقل کمی عاقلانه بود.
- جمع کردی وسایلتو.
با ترس گفت:
- کجا میریم باران؟
- بریم بهت میگم.
بعد از یک هفته، دوباره رو به روی آن عمارت بزرگ ایستاده بودم.
- اینجا کجاست باران؟
- عمارت شایان.
- بمونیم اینجا؟
این بار مصمم بودم برای جنگیدن با گذشتهای که قرار نبود دست از سرم بردارد.
- ما نه، تو میمونی، من میرم ببینم حرف حساب داداشت چیه!
- باران ترو خدا، من دیگه گرشا رو نمیشناسم. اون خیلی عوض شده.
- بیا بریم داخل، بعدا حرف میزنیم.
منتظر ایستاده بودم که صدای شاد ونداد به گوشم رسید.
- بهبه باران خانم، چه خبر؟ از این طرفا،
متعجب به گیتا خیره شد. میدانستم امنیت خانهی شایان، از همه جا بیشتر است. هرکاری از گرشا ممکن بود، این را حداقل من خیلی خوب میدانستم.
- باران، حالت خوبه، رنگت چرا پریده؟
- ونداد، گیتا بمونه اینجا، یه مدت خیلی کوتاه، باید یه مشکلی رو حل کنم، فقط به شما میتونم اعتماد کنم.
- چرا؟ خودت چرا نمیمونی؟
- باید برم، مراقب گیتا باشه.
****
********
احساس میکنم باید زندگی را ستارهدار کنیم. احساس میکنم تلاش ما برای ادامه این زندگی کافی نیست.
شام را نیمه روی میز رها کردم. اصلا آدم چرا باید برای ادامهی بیشتر زندگی غذا بخورد؟ چرا دلمان میخواهد بیشتر زندگی کنیم. بوی سوختگی، بوی دود، را که حس کردم وحشتزده بلند شدم. در اتاق را باز کردم. خانهای که دوستم با هزار زحمت به دست آورده بود در آتش میسوخت.
تلفنم را پیدا کردم. صدای نگران گیتا که در گوشم پیچید درمانده با صدای آرامی گفتم.
- گیتا خونه، خونه داره میسوزه، اینجا آتیش گرفته.
تلفن از دستم رها شد. به دنبال راهی میگشتم برای فرار از این مخمصه، لعنت به تمام دوست داشتن های دنیا.
دود ناشی از سوختن وسایل خانه، راه نفسم را بسته بود.
سرفههای مکررم باعث شده بود دیدم تار بشه.
آخرین تصویری که توی ذهنم موند، دیدن چهرهای نگران بود.
و بعد هوای آزادی که در ریههایم بود.
صدای ماشین آتشنشانی و خانهای که هنوز در آتش خاکستر میشد.
اشک از چشمانم سرازیر شد.
- خونه سوخت، خونهی گیتا سوخت.
صدای فریادش، باعث شد گریه ام بند بیاید.
- داشتی میمردی، به فکر خونهای؟
عصبانی بودم، ناامید و دلشکسته، شاید هم خودم از درون داشتم فرومیریختم و کسی متوجه نمیشد. صدایم بالا رفت:
- سر من داد نزن! فهمیدی سر من داد نزن، کی به تو گفت بیای اینجا؟
صدای خونسرد و خشمگین دیگری از پشت سرم باعث شد به عقب برگردم.
- اونوقت شما از چه زمانی وکیل مدافع زن من شدی؟
زندگی بازی وحشتناکی راه انداخته بود، بازی که هیچ برندهای نداشت.
مهراد گیج و متعجب نگاهش بین منو گرشا در چرخش بود.
مدارکم را دیده بود و هیچ اسمی در شناسنامه ام ندیده بود.
حتما در ذهنش مرور میکرد که، کجای آن شناسنامه اسم همسری نوشته شده؟
یکی دردم بود و دیگری، دیگری هیچ نسبتی با من نداشت.
یکی دلیل آوارگی ام و دیگری هروقت در خطر بودم فرشتهی نجاتم بود.
انگشت اشاره ام را به طرفش گرفتم.
- کی گفته من زن توام؟ به من بگو کی بهت این اجازه رو داده؟
و او خونسردانه دستانش را در جیب شلوارش فرو میکند.
- بابات.
دستم پایین میآید و مشت میشود.
- من راضی نبودم، اون صیغهی لعنتی شیش سال پیش باطل شد. فهمیدی! نمیزارم گیتا رو هم مثل دریا قربانی خودخواهی خودت بکنی.
یاد آوری دریا، زخم کهنه و عمیق هردویمان را دوباره تازه میکند.
- تو و گیتا تا ابد تاوان فراری دادن و مرگ دریا رو پس میدید.
چشمانم را برای لحظه ای بستم و سقوط کردم.
کاش امروز آسمان به حال من گریه میکرد. روی زمین نشسته بودم و به اتفاق ناگواری چند ساعت پیش خیره شده بودم.
کنارم زانو زد. کتش را درآورد و روی شانه هایت انداخت.
- لباست مناسب نیست سرما میخوری.
آدم گاهی حرف های میزند و کارهایی انجام میدهد که عواقب خوبی ندارد. اما آن زمان من برای شوهر داشتن خیلی بچه بودم. اما حداقل امروز فهمیدم، آدمی که خودش را سرسخت نشان میدهد چقدر میتواند مهربان باشد.
- پاشو از اینجا بریم، فردا خودم میرم دنبال کارای خونه،، تو و گیتا هم تا هر زمانی که دلتون بخواد میتونید تو عمارت بمونید.
با کمکش بلند شدم. تنها جمله ای که در دفاع از خودم میتوانستم بگویم این بود:
- من تا قبل از اون اتفاق کوفتی، خونه داشتم، خانواده داشتم، الان هیچی ندارم، الان فقط گیتا رو دارم.
هنوزهم حاضر بودم برای آنها جانم را وسط بگذارم. اما اگر جانی مانده باشد. در دنیایی که دختر ها از کودکی آرزوی عروس شدن داشتند من، از آن لباس سفید وحشت داشتم.
من هنوز هم همان دخترکی بودم که برای پرتقال نارنجی رنگ خوشبویی از درخت باغ اقاجان بالا میرفتم.
من هنوزهم باران بودم. هنوز همان دختری بودم که حق به جانب، همیشه حقش را از پسرهای روستایشان میگرفت.
از دیوار مش حسن یواشکی بالا میرفت و در سایهی صنوبری
سر به فلک کشیده درس میخواند.
صدای زیور اجازه نمیداد در حال خودم غوطه ور باشم.
- حالتون خوبه خانم؟
- خوبم زیور، خوبم.
زیور را ساکت کرده بودم اما، گیتا دیگر داشت شورش را در میآورد. برای همین به او تشر زدم.
- گیتا چند لحظه خفه شو لطفاً.
محترمانه تر بلد نبودم. دار و ندارمان همان خانهی اجارهای بود که در آتش خاکستر شد. حالا باید چند روز دیگر، به هیچجا نرسیده با گرشا برمیگشتیم به جایی که از آن آمده بودیم.
با استرس پایم را تکان میدادم.ونداد سعی میکرد گیتا را آرام کند. سوال مهراد کمی عجیب بود اما حق داشت بداند، چرا دو دختر بی پناه را پناه داده.
- میشه بگی موضوع چیه؟
نمیدانستم چطور توضیح بدهم من دارم تاوان، اشتباهات دیگران را پس میدهم.
- یه عشق یک طرفهی مسخره.
عصبی دستی به موهایش کشید.
- به خاطر یه عشق به این روز افتادید؟
- من همش پونزده سالم بود میفهمی!
اشک.هایم جاری شد. زمانی فکر میکردم گریه نشانهی ضعف است. حالا فهمیدم، آدم گاهی زورش به چیزی نمیرسد و تنهاییاش به یکباره تبدیل به اشکهای پیدر پی میشود.
- برای بیرون کشیدن جنازهی خواهرم از دریا هنوز خیلی بچه بودم.
کنارم نشست. به گمانم او هم تسلیم شده بود. شاید با خودش در گیر بود. چرا دختری را استخدام کرده که دردسر را به دنبال خودش اورده.
- خواهرت به خاطر اینکه تو به اون پسر علاقه داشتی خودکشی کرد؟
باورم نمیشد همه چیز را اشتباه فهمیده باشد. مات به او خیره شدم.
- من هیچوقت به کسی علاقه ای نداشتم، اون پسرم به خواهرم علاقه داشت.
و او خشمگین پرسید:
- پس چرا الان ادعا میکنه که تو زنشی؟
مجبور بودم که به او توضیح بدهم؟ به کسی که در چشمانم نگاه کرده بود و با اینکه میدانست به آن پول احتیاج دارم اخراجم کرد؟
بلند شدم و تلفنم را برداشتم.
- گیتا چند روز اینجا میمونه، بعدش نامزدش میاد سراغش، منم میرم.
گیتا مضطرب بلند شد و دستم را گرفت:
- کجا میری باران، تو که جایی رو نداری؟
اشکهایم را پس زدم.
- دلت میخواد برگردی؟ اگه دلت نمیخواد پس همین جا بمون و به خاطر خدا اینقدر ضعیف نباش.
- چی داری میگی؟ کجا باید بری؟ اصلا چرا باید بری.
عصبی داد زدم:
- برای اینکه تو بمونی، شرط موندن تو اینجا، این بود که من با گرشا برگردم. باید برم تا تو آزاد بشی. تا دست از سر تو برداره. پس همینجا بمون تا امیر بیاد دنبالت.
خیلی خوشحال بودم از اینکه سپهر در خانه نیست. حداقل او خاطره ای خوب از من در ذهنش میماند.
کاش آدم اصلا به نیمهی گمشده اعتقادی نداشت. مسخره به نظر میآید، انسان تمام عمرش را به دنبال چیزی بگردد که حتی عقل، تاییدش نمیکند. پذیرفتن دردها، شروعِ یک تحول درونی میتواند باشد.
مهراد، اینبار. میخواست بداند چه کسانی را به خانهاش راه داده است. حق داشت، آمده بودم و طی چند هفته زندگیشان را به هم ریخته بودم.
_ یکی به من بگه اینجا چه خبره؟
کار من توضیحی نداشت. حالم خوب نبود و سوال مهراد حالم را بدتر میکرد.
- چیز خاصی نیست، با رفتن من موضوع حل میشه.
تصمیمم را گرفته بودم، باید میرفتم تا حداقل یکی از ما به آرزویش برسد.
قدمی جلو میاید و مچ دستم را میگیرد.
- دارم میگم چه غلطی داری میکنی؟
شاید مهراد زیادی صبور بود، انتظار رفتار بدتری را داشتیم.
آمده بودم، نظم عمارتش را به هم زده بودم. حالا هم در دوروز گذشته، پای دردسر را به این عمارت باز کرده بودم. اما هنوز، همان باران بودم. بارانی که رفتارش شبیه به باران آخر شب، در یک زمستان خیس، پر از جوش و خروش بود. یک باران تند بهاری بودم.
- غلط خاصی نمیکنم، متاسفانه زندگی برای ما به اندازهی شما آسون نبوده که بشینیم توی عمارتمون خوش و خرم بدبختی بقیه رو تماشا کنیم.
اخم میکند. شاید دلگیر شده یا شاید این من بودم که مهراد را زیادی غیر قابل نفوذ تصور میکردم.
ـ کی گفته من تو عمارتم دارم بدبختی بقیه رو تماشا میکنم ؟
لب گزیدم و سر به زیر انداختم. حق با او بود. من نباید اینقدر با اطمینان خاطر سنگدل بودنش را به زبان میآوردم.
هنوز هم همان دختر بچهی گستاخ بودم.
صدایش در گوشم زنگ خورد.
ـمراقب باشید تا برگردم.
کجا میرفت که باید منتظر برگشتنش هم میماندیم؟
- نمیدونم چه حکمتیه، آدم دقیقا میره عاشق اونی میشه که هیچ شانسی برای بودن باهاش نداره.
اخم هایم را در هم میکشم.
- من عاشق کسی نشدم.
ابرو بالا می اندازد.
- خب حالا، چه سریع هم جبهه میگیره، خودمو گفتم.
- هر چیزی که تو قلبت احساس میکنی عشق نیست.
حداقل نظر من این بود که عشق، حرف زدن یک نفر با آدم نیست. اینکه به تو توجه خاصی نشان دهد. یا حرفهای زیبایی بزند، روزهای خاص را فراموش نکند. دریا هم در زمان آرام بودنش دوست داشتنی است. طوفان که میشود وحشت مردم را برمیدارد. کسی چهرهی خشمگین دریا را دیده؟ کدام قایقرانی، هنگام طوفان به دریا میزند؟
از نظر من عشق، همان زنی است، مادامی که قلبش را هر لحظه میکشنی، تورا با همان قلب شکسته هم دوست میدارد.
- تو همیشه طرز فکر خودتو داشتی باران، برای همینم یهو ناپدید شدی تا آقای شایان نتونه پیدات کنه.
نفس عمیقی میکشم. جایی در دلم درد میکند.
- زندگی به من یاد داده، اگه تن به خواستهی دیگران بدی یه بازندهی واقعی هستی، درست مثل ساحل، دریا نتونست کاری که ساحل کرد رو انجام بده.
میآید و روی تخت مینشیند.
- به نظرت ساحل خوشبخت نیست؟
مفهوم خوشبختی برای هرکسی متفاوت است.
- وقتی قرار گذاشتیم از روستا فرار کنیم و بیایم دانشگاه، فکر میکردیم با حقوقمون میتونیم خوشبخت بشیم، مهراد و ونداد و اهل اون عمارتم پول زیادی دارن گیتا، ولی خوشبخت نیستن، ساحلم خوشبخت نیست، همیشه یه جای زندگی باید به لنگه، زندگی با مشکلاتش زندگی میشه..
- نباید اینقدر زود بزرگ میشدی باران، تو ته تغاری خان بودی.
- اما الان زن زندگی خودمم گیتا، مثل تو، مثل خیلی از دخترای تنهای دیگه.
- اگه آقای شایان پیدات کنه چی؟ میخوای چی بهش بگی درمورد قبول نکردن اون چک؟
پوزخندی روی لبم می آید.
- چرا فکر کردی من اونقدر توی زندگی اون مهمم که دنبالم برگرده تا پیدام کنه؟
-. نمیدونم، باید یه کاری بکنیم.
صدای زنگ میاید،
- منتظر کسی بودی؟
او هم متعجب نگاهم میکند.
- نه، کسی قرار نبوده که بیاد، یعنی کسی رو ندارم که بیاد.
- شاید امیر باشه، برو باهاش حرف بزن زشته.
او میرود و من میمانم و هزار خیال سرکش.
یکی از همین رشتههای خیال، ختم میشود به آن عمارت که فقط یک هفته مهمانش بودم و اینهمه به انجا عادت کرده بودم.کمی به. صدای پای گیتا در اتاق میپیچد و صدای حق به جانب من.
- اینقدر امیر بیچاره رو اذیت نکن گیتا، دوست داره، گناه داره.
و صدای مثل ناقوس مرگ در اتاق میپیچد.
- امیر غلط کرد با تو.
دست از پیدا کردن تلفنم میکشم و به سمت صدا برمیگردم.
گیتا کجا غیبش زده بود؟ چطوری مارا پیدا کرده بودند.
صدایش دوباره بلند میشود.
- فکر کردی پیدات نمیکنم؟ با خودت چی فکر کردی دختر کوچولو؟ فکر کردی زندگی منو به هم بریزید بعدش بری؟ نخیر، من تا روزگار تو اون خواهر احمقمو سیاه نکنم دست بر نمیدارم.
عشق، آدم را گاهی وحشتناک میکند. نفسم حبس شده بود.
- چطوری پیدامون کردی؟
- منم ادمای خودمو دارم.
- اشتباه میکنی گرشا، این نفرت داره تیشه به ریشهی همهی ما میزنه.
- شما نزاشتید من به اونی که میخوام برسم، آرزوی بودن با کسایی که دوستشون دارید و با خودتون به گور میبرید.
عقب رفت. هنوز آتش نفرتش شعلهور بود. عشق از پسر تحصیل کردهی خان، یک آدم زبان نفهم ساخته بود که آتش نفرتش حتی خواهرش را هم خاکستر میکرد.
گیتا آرام کنار در سر خورد و روی زمین نشست.
- حالا چی میشه؟
نگاهش کردم، اشک هایش یکی پس از دیگری پایین می آمدند.
- هیچی نمیشه، یه مدت توی این خونه نباید بمونیم،
دستش را میگیرم و وادارش میکنم از روی زمین بلند شود.
- پاشو، پاشو وسایلتو جمع کن.
بلند میشود و درمانده میگوید.
- کجا بریم؟ کجا رو داریم که بریم؟
- زنگ بزن به امیر، ما اینجا فقط امیرو میشناسیم.
تلفن را به دستش میدهم. میدانم گرشا، آدمی نیست که بیگدار به آب بزند.
- خاموشه، تلفنش خاموشه.
دلم را گره میزنم به نخ باریک امید در ته قلبم.
- شاید کار داره، بعدا زنگ میزنیم.
شرمنده تلفن را در دست میفشارد.
- دیشب دعوامون شد،
پایان تمام قصههای عاشقانه در دنیای واقعی نرسیدن بود.
- خیلی خب، نگران نباش یه فکری میکنیم.
شاید عملی کردن فکری که در ذهنم بود زیادی درست نبود اما..
حداقل کمی عاقلانه بود.
- جمع کردی وسایلتو.
با ترس گفت:
- کجا میریم باران؟
- بریم بهت میگم.
بعد از یک هفته، دوباره رو به روی آن عمارت بزرگ ایستاده بودم.
- اینجا کجاست باران؟
- عمارت شایان.
- بمونیم اینجا؟
این بار مصمم بودم برای جنگیدن با گذشتهای که قرار نبود دست از سرم بردارد.
- ما نه، تو میمونی، من میرم ببینم حرف حساب داداشت چیه!
- باران ترو خدا، من دیگه گرشا رو نمیشناسم. اون خیلی عوض شده.
- بیا بریم داخل، بعدا حرف میزنیم.
منتظر ایستاده بودم که صدای شاد ونداد به گوشم رسید.
- بهبه باران خانم، چه خبر؟ از این طرفا،
متعجب به گیتا خیره شد. میدانستم امنیت خانهی شایان، از همه جا بیشتر است. هرکاری از گرشا ممکن بود، این را حداقل من خیلی خوب میدانستم.
- باران، حالت خوبه، رنگت چرا پریده؟
- ونداد، گیتا بمونه اینجا، یه مدت خیلی کوتاه، باید یه مشکلی رو حل کنم، فقط به شما میتونم اعتماد کنم.
- چرا؟ خودت چرا نمیمونی؟
- باید برم، مراقب گیتا باشه.
****
********
احساس میکنم باید زندگی را ستارهدار کنیم. احساس میکنم تلاش ما برای ادامه این زندگی کافی نیست.
شام را نیمه روی میز رها کردم. اصلا آدم چرا باید برای ادامهی بیشتر زندگی غذا بخورد؟ چرا دلمان میخواهد بیشتر زندگی کنیم. بوی سوختگی، بوی دود، را که حس کردم وحشتزده بلند شدم. در اتاق را باز کردم. خانهای که دوستم با هزار زحمت به دست آورده بود در آتش میسوخت.
تلفنم را پیدا کردم. صدای نگران گیتا که در گوشم پیچید درمانده با صدای آرامی گفتم.
- گیتا خونه، خونه داره میسوزه، اینجا آتیش گرفته.
تلفن از دستم رها شد. به دنبال راهی میگشتم برای فرار از این مخمصه، لعنت به تمام دوست داشتن های دنیا.
دود ناشی از سوختن وسایل خانه، راه نفسم را بسته بود.
سرفههای مکررم باعث شده بود دیدم تار بشه.
آخرین تصویری که توی ذهنم موند، دیدن چهرهای نگران بود.
و بعد هوای آزادی که در ریههایم بود.
صدای ماشین آتشنشانی و خانهای که هنوز در آتش خاکستر میشد.
اشک از چشمانم سرازیر شد.
- خونه سوخت، خونهی گیتا سوخت.
صدای فریادش، باعث شد گریه ام بند بیاید.
- داشتی میمردی، به فکر خونهای؟
عصبانی بودم، ناامید و دلشکسته، شاید هم خودم از درون داشتم فرومیریختم و کسی متوجه نمیشد. صدایم بالا رفت:
- سر من داد نزن! فهمیدی سر من داد نزن، کی به تو گفت بیای اینجا؟
صدای خونسرد و خشمگین دیگری از پشت سرم باعث شد به عقب برگردم.
- اونوقت شما از چه زمانی وکیل مدافع زن من شدی؟
زندگی بازی وحشتناکی راه انداخته بود، بازی که هیچ برندهای نداشت.
مهراد گیج و متعجب نگاهش بین منو گرشا در چرخش بود.
مدارکم را دیده بود و هیچ اسمی در شناسنامه ام ندیده بود.
حتما در ذهنش مرور میکرد که، کجای آن شناسنامه اسم همسری نوشته شده؟
یکی دردم بود و دیگری، دیگری هیچ نسبتی با من نداشت.
یکی دلیل آوارگی ام و دیگری هروقت در خطر بودم فرشتهی نجاتم بود.
انگشت اشاره ام را به طرفش گرفتم.
- کی گفته من زن توام؟ به من بگو کی بهت این اجازه رو داده؟
و او خونسردانه دستانش را در جیب شلوارش فرو میکند.
- بابات.
دستم پایین میآید و مشت میشود.
- من راضی نبودم، اون صیغهی لعنتی شیش سال پیش باطل شد. فهمیدی! نمیزارم گیتا رو هم مثل دریا قربانی خودخواهی خودت بکنی.
یاد آوری دریا، زخم کهنه و عمیق هردویمان را دوباره تازه میکند.
- تو و گیتا تا ابد تاوان فراری دادن و مرگ دریا رو پس میدید.
چشمانم را برای لحظه ای بستم و سقوط کردم.
کاش امروز آسمان به حال من گریه میکرد. روی زمین نشسته بودم و به اتفاق ناگواری چند ساعت پیش خیره شده بودم.
کنارم زانو زد. کتش را درآورد و روی شانه هایت انداخت.
- لباست مناسب نیست سرما میخوری.
آدم گاهی حرف های میزند و کارهایی انجام میدهد که عواقب خوبی ندارد. اما آن زمان من برای شوهر داشتن خیلی بچه بودم. اما حداقل امروز فهمیدم، آدمی که خودش را سرسخت نشان میدهد چقدر میتواند مهربان باشد.
- پاشو از اینجا بریم، فردا خودم میرم دنبال کارای خونه،، تو و گیتا هم تا هر زمانی که دلتون بخواد میتونید تو عمارت بمونید.
با کمکش بلند شدم. تنها جمله ای که در دفاع از خودم میتوانستم بگویم این بود:
- من تا قبل از اون اتفاق کوفتی، خونه داشتم، خانواده داشتم، الان هیچی ندارم، الان فقط گیتا رو دارم.
هنوزهم حاضر بودم برای آنها جانم را وسط بگذارم. اما اگر جانی مانده باشد. در دنیایی که دختر ها از کودکی آرزوی عروس شدن داشتند من، از آن لباس سفید وحشت داشتم.
من هنوز هم همان دخترکی بودم که برای پرتقال نارنجی رنگ خوشبویی از درخت باغ اقاجان بالا میرفتم.
من هنوزهم باران بودم. هنوز همان دختری بودم که حق به جانب، همیشه حقش را از پسرهای روستایشان میگرفت.
از دیوار مش حسن یواشکی بالا میرفت و در سایهی صنوبری
سر به فلک کشیده درس میخواند.
صدای زیور اجازه نمیداد در حال خودم غوطه ور باشم.
- حالتون خوبه خانم؟
- خوبم زیور، خوبم.
زیور را ساکت کرده بودم اما، گیتا دیگر داشت شورش را در میآورد. برای همین به او تشر زدم.
- گیتا چند لحظه خفه شو لطفاً.
محترمانه تر بلد نبودم. دار و ندارمان همان خانهی اجارهای بود که در آتش خاکستر شد. حالا باید چند روز دیگر، به هیچجا نرسیده با گرشا برمیگشتیم به جایی که از آن آمده بودیم.
با استرس پایم را تکان میدادم.ونداد سعی میکرد گیتا را آرام کند. سوال مهراد کمی عجیب بود اما حق داشت بداند، چرا دو دختر بی پناه را پناه داده.
- میشه بگی موضوع چیه؟
نمیدانستم چطور توضیح بدهم من دارم تاوان، اشتباهات دیگران را پس میدهم.
- یه عشق یک طرفهی مسخره.
عصبی دستی به موهایش کشید.
- به خاطر یه عشق به این روز افتادید؟
- من همش پونزده سالم بود میفهمی!
اشک.هایم جاری شد. زمانی فکر میکردم گریه نشانهی ضعف است. حالا فهمیدم، آدم گاهی زورش به چیزی نمیرسد و تنهاییاش به یکباره تبدیل به اشکهای پیدر پی میشود.
- برای بیرون کشیدن جنازهی خواهرم از دریا هنوز خیلی بچه بودم.
کنارم نشست. به گمانم او هم تسلیم شده بود. شاید با خودش در گیر بود. چرا دختری را استخدام کرده که دردسر را به دنبال خودش اورده.
- خواهرت به خاطر اینکه تو به اون پسر علاقه داشتی خودکشی کرد؟
باورم نمیشد همه چیز را اشتباه فهمیده باشد. مات به او خیره شدم.
- من هیچوقت به کسی علاقه ای نداشتم، اون پسرم به خواهرم علاقه داشت.
و او خشمگین پرسید:
- پس چرا الان ادعا میکنه که تو زنشی؟
مجبور بودم که به او توضیح بدهم؟ به کسی که در چشمانم نگاه کرده بود و با اینکه میدانست به آن پول احتیاج دارم اخراجم کرد؟
بلند شدم و تلفنم را برداشتم.
- گیتا چند روز اینجا میمونه، بعدش نامزدش میاد سراغش، منم میرم.
گیتا مضطرب بلند شد و دستم را گرفت:
- کجا میری باران، تو که جایی رو نداری؟
اشکهایم را پس زدم.
- دلت میخواد برگردی؟ اگه دلت نمیخواد پس همین جا بمون و به خاطر خدا اینقدر ضعیف نباش.
- چی داری میگی؟ کجا باید بری؟ اصلا چرا باید بری.
عصبی داد زدم:
- برای اینکه تو بمونی، شرط موندن تو اینجا، این بود که من با گرشا برگردم. باید برم تا تو آزاد بشی. تا دست از سر تو برداره. پس همینجا بمون تا امیر بیاد دنبالت.
خیلی خوشحال بودم از اینکه سپهر در خانه نیست. حداقل او خاطره ای خوب از من در ذهنش میماند.
کاش آدم اصلا به نیمهی گمشده اعتقادی نداشت. مسخره به نظر میآید، انسان تمام عمرش را به دنبال چیزی بگردد که حتی عقل، تاییدش نمیکند. پذیرفتن دردها، شروعِ یک تحول درونی میتواند باشد.
مهراد، اینبار. میخواست بداند چه کسانی را به خانهاش راه داده است. حق داشت، آمده بودم و طی چند هفته زندگیشان را به هم ریخته بودم.
_ یکی به من بگه اینجا چه خبره؟
کار من توضیحی نداشت. حالم خوب نبود و سوال مهراد حالم را بدتر میکرد.
- چیز خاصی نیست، با رفتن من موضوع حل میشه.
تصمیمم را گرفته بودم، باید میرفتم تا حداقل یکی از ما به آرزویش برسد.
قدمی جلو میاید و مچ دستم را میگیرد.
- دارم میگم چه غلطی داری میکنی؟
شاید مهراد زیادی صبور بود، انتظار رفتار بدتری را داشتیم.
آمده بودم، نظم عمارتش را به هم زده بودم. حالا هم در دوروز گذشته، پای دردسر را به این عمارت باز کرده بودم. اما هنوز، همان باران بودم. بارانی که رفتارش شبیه به باران آخر شب، در یک زمستان خیس، پر از جوش و خروش بود. یک باران تند بهاری بودم.
- غلط خاصی نمیکنم، متاسفانه زندگی برای ما به اندازهی شما آسون نبوده که بشینیم توی عمارتمون خوش و خرم بدبختی بقیه رو تماشا کنیم.
اخم میکند. شاید دلگیر شده یا شاید این من بودم که مهراد را زیادی غیر قابل نفوذ تصور میکردم.
ـ کی گفته من تو عمارتم دارم بدبختی بقیه رو تماشا میکنم ؟
لب گزیدم و سر به زیر انداختم. حق با او بود. من نباید اینقدر با اطمینان خاطر سنگدل بودنش را به زبان میآوردم.
هنوز هم همان دختر بچهی گستاخ بودم.
صدایش در گوشم زنگ خورد.
ـمراقب باشید تا برگردم.
کجا میرفت که باید منتظر برگشتنش هم میماندیم؟
آخرین ویرایش: