جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [به جرم خ*یانت] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [به جرم خ*یانت] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,259 بازدید, 18 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [به جرم خ*یانت] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
داستان: به جرم خ*یانت
نویسنده: نیایش بیاتی
ژانر: تراژدی
عضو گپ نظارت: S.O.W(5)
خلاصه: عشقم فوت کرده بود و غمگین بودم، او را پاک ترین موجود روی زمین می‌دانستم و تنها به او ایمان داشتم، در حالی که..
 

پیوست‌ها

  • Negar_۲۰۲۳۰۴۰۹_۱۸۳۹۱۳.png
    Negar_۲۰۲۳۰۴۰۹_۱۸۳۹۱۳.png
    471.4 کیلوبایت · بازدیدها: 4
آخرین ویرایش توسط مدیر:

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,023
26,599
مدال‌ها
12
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۳۱۵۴۴(2).png


-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»


×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
خون کنار گوشه‌ی لبم را با تفی که می‌کنم، به زیر پایم پرتاب می‌شود.
نگاه پر کینه‌ام به سهراب دوخته می‌شود. پوزخند بر لب‌های قهوه‌ای‌اش من را عذاب می‌داد. اون لعنتی، باعث تمام بدبختی‌های من بود. یقه‌ی کتم را مرتب می‌کنم و به زور روی صندلی خودم را عقب جلو می‌کنم. پا و کمرم را با طناب به گوشه‌ای بسته بود و تنها دستم باز بود، چقدر خنگ و بی‌عقل بود... . منی که دنبال راه فرار بودم، چه‌طور نتوانم با آزادی دستانم خودم را آزاد بکنم و از این زندان کوفتی آزادی بیابم. چشم‌های مشکی‌ام را به سهراب می‌دوزم و با عصبانیت داد می‌زنم:
- تو مقصر تمام بدبختی‌هایم هستی، تو باید کشته بشی، بعد توی احمق پاهایم را بستی؟ ان‌قدر ترسویی؟ دو مرد هستیم مسئله رو هر دو حل می‌کنیم.
سهراب نیش‌خندی می‌زند، خودش را خم می‌کند و با خونسردی می‌گوید:
- دیانا.. نامزد تو و البته... .
نگذاشتم ادامه‌ی حرفش را بگوید، اخم‌هایم را در هم می‌کشم. او حق نداشت، اسم عشقم را به زبان بیاورد.
- دهنت را ببند، چه‌طور به خودت اجازه می‌دهی که اسم نامزد من که زیر خروارها خاک خوابیده، را به زبان بیاوری، هان؟
پوزخندش پررنگ‌تر می‌شود و کم‌کم پوزخندش تبدیل به قهقه‌های شیطانی می‌شود. چشم‌های سرخش را به من می‌دوزد، چه‌قدر از او تنفر داشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
من چه‌قدر از این مرد، نفرت داشتم. لب‌هایش را کش داد و قهقه‌ی بلندی زد. با صدای تنفرانگیزش گفت:
- خیلی احمقی، یک جوجه اومد جنازه‌ی نامزدت رو ببینه، تو فکر نکردی می‌تونیم با پول بخریمش؟! تو احمقی مهراب. حتی فکر نکردی دیانا چه‌طور وارد زندگی‌ات شد... توی بی‌عقل بهش دل بستی! فکر نمی‌کردم، ان‌قدر احمق باشی... .
این حرف‌های مبهم سهراب چه معنایی می‌داد. داشتم شک می‌کردم. نکند بازی‌ام داده باشد؟! یک لحظه، به فکر فرو رفتم. حقیقتاً راست می‌گفت. من چه‌طور، چهار سال پیش‌، به دیانایی که خونین بر خیابان کوچه‌‌ی خانه‌ام، پرت شده بود، خانه و مکان دادم، بعد مدتی هم، دلم را گرویش گذاشتم. سهراب دوباره پوزخند عمیقی می‌زند و با چشم‌های سرخش بهم نگاه می‌کند.
- چیه؟ رفتی تو فکر؟ برای فکر و تأمل دیر شده آقای کیانی.
سپس دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و خودش را روی کاناپه‌ی روبه‌رویم پرت کرد. نگاه مرموزانه‌ای بهم کرد و بعد به تلفنی که روی میز کنارش بود، کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
تلفن رو برداشت و توی دستش فشرد و هم‌چنان مرموزانه به چشم‌های سرخ از خشم من نگاه می‌کند. حس‌های بد، تمام وجودم را پر کرد، یک‌لحظه، بوی دیانا رو احساس کردم. درست احساس کردم یا توهم بود؟ ولی خود خودش بود... . سهراب تلفن را کنارگوشش گذاشت و چند شماره‌ای را همراهش زد. صدای زنی آشنا به گوشم رسید.
- جانم سهرابم؟
چه‌قدر صدایش آشنا بود. سهراب نیش‌خندی زد و گفت:
- قضیه‌ را بهش گفتم، بیا داخل اتاق.
دوباره صدای زن آشنا، بلند شد:
- عه! قضیه‌ را بهش گفتی؟ آخی... مشخصه بیام داخل اتاق کلی تعجب می‌کند.
او که بود؟! او که بود که من باید برای دیدنش تعجب بکنم؟! چرا صدا و عطر تن دیانا، به مشامم می‌رسد؟ چرا فکر می‌کنم دیانا، اکنون همین‌جاست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
صدای نحس سهراب بلند شد، خندید و به آن زن گفت:
- آره عشقم، تو بیا داخل، با هم قضیه را به او می‌گوییم، امروز مال من و تو است.
صدای خنده‌ی آن زن بلند شد، چشم‌هایم آن‌قدر گرد شده بود، از شدت تعجب زبانم بند آمده بود. چه چیزی را باید به من می‌گفتند آن دو مرموز؟ چرا دست از سر منِ مهراب بر نمی‌دارند؟! بعد از کشته‌شدن دیانا... مهراب هم کشته شد... روحش رفت... حالا جسمش این‌جاست. صدای آن زن بلند شد:
- باشه سهرابم، میام داخل. خوش ندارم این قضیه بیش‌تر از این کش پیدا بکند. باید شرش کنده شود.
سهراب نیش‌خندش رو پررنگ‌تر کرد و گفت:
- بیا داخل.
سپس تلفن را روی میز گذاشت و به منی که پر بودم از سوال نگاه کرد. دستش را روی موهای بلندش کشید و با پرویی گفت:
- حالا همه‌چیز مشخص می‌شود، کسی داخل این اتاق می‌شود که این سه‌ماه منتظرش بودی!
بعد مانند روانی‌ها قهقه زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
من در این سه‌ماه، تنها منتظر دیانا بودم، هرروز و هرشب صدایش را می‌شنیدم، می‌شنیدم که صدایم می‌کرد:
- مهراب، مهراب... من این‌جا هستم. برگرد.
اما زمانی که برمی‌گشتم، کسی نبود. نکند می‌خواست دیانا را بیاورد؟ مهراب، دیوانه‌شدی؟ دیانای تو، زیر خروارها خاک خوابیده است. صدای تق‌تق در، من را از این منجلاب بیرون آورد، سهراب پای سمت راستش را روی پای سمت چپش گذاشت و گفت:
- داخل شو، نیوشای من، یا دیانایِ مهراب... .
این مردک چه گفت؟! دیانای من؟ یعنی.... دیانای من... زنده‌ است؟ اما چرا گفت نیوشای او؟ چرا این همه مدت، نیامده بود پیشم؟ چرا گذاشت این همه عذاب بکشم؟ من، پارسا، پسرعموی دیانا را برده بودم برای تشخیص جنازه‌اش در سردخانه. نکند او هم از سهراب باشد و من در این همه مدت، بازیچه‌ی این مرموزان بوده باشم؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
با دیدن کسی که داخل شد، دست‌هایم یخ بست، قلبم نمی‌زد، عرق سرد، از پیشانی‌ام پایین افتاد. چشم‌هایم... . چشم‌هایم زوم شده بود روی دخترک روبه‌رویم. سهراب بی‌توجه به حال بدم، کمر دیانام رو توی دست‌هایش گرفت، دیانا روی پاهای سهراب نشست. همه‌ی این‌ها کابوسه مگر نه؟! اگر کابوس نبود پس چه بود؟ سهراب بی‌رحمانه گفت:
- این مهراب، این هم نیوشای من، یا همان دیانای تو.
سپس پوزخند زد، قلبم خراشیده شد، تکه‌تکه شد... . دیانا چشم‌هایش را بهم دوخت، نمی‌دانم، حالا لنز گذاشته بود یا آن‌موقع لنز داشت، اما قبلاً چشم‌هایش مشکی بود، حالا سبز با رگه‌های طوسی! دیانا نگاه سردش را به من دوخت و نیش‌خند تلخی به من زد. دستم را روی سرم گذاشتم، دیگر تحمل نداشتم. دیانای من... روی پای سهراب چه می‌کند؟ چرا به من پوزخند می‌زند؟ مگر این من نبودم، که هر روز و هر شب برای جنازه‌ی فیک او، می‌گریستم، حتی سه دفعه، دست به خودکشی زده بودم. این چه دنیایی‌است؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
دیانا در چشم‌های‌ قرمزم خیره شد، پوزخندی زد و خودش را به سهراب چسباند، سهراب نوازش‌گرانه، بازوی دیانا را نوازش کرد. اما چشم‌های من میخ دیانا بود. یعنی باید بگم بازیچه بودم؟! دیانا زمزمه‌وار با نفرتِ عجیبی گفت:
- چیه؟ تعجب کردی؟ انتظار زنده بودن من را نداشتی! درسته؟!
قهقه‌ای سرداد و هم‌چنان با نفرت گفت:
- مهرابِ کیانی، فرزند محمدِ کیانی و پناهِ احمدی، محمد کیانی، رئیس بزرگترین شرکت نهان، پناه احمدی، استاد دانشگاه. نوید رضایی، پدر بنده، البته شریک پدرت... مادرم با مادرت رفیق بود! یادته؟ هه، بایدم یادت نباشه، تویی که برای تحصیل به کانادا رفته بودی، تو اون زمان من رو نمی‌شناختی... اما پدرم و پدرت، با هم سر شراکت و رقابتی که داشتند، از هم تنفر داشتند. مادرم هر وقت کینهٔ پدرهامون رو می‌دید، به من می‌گفت:
- نیوشای مامان، تو هیچ‌وقت مثل پدرت نشو، یک دختر مهربان و صبور باش. مادرم بود، پاره‌ی تنم بود. اما پدرت، محمد کیانی، برای آن شرکت کوفتی و ده میلیارد پول، شبانه به خانه‌ی ما آمد. اسلحه به دست بود، آن موقع من هشت سال بیشتر نداشتم، پدرت داد و هوار راه انداخته بود. پدرم و مادرم از اتاق بیرون آمدند، مادرم قبل از رفتن از اتاق، من را در آغوش گرفت و گفت:
- هر صدایی شنیدی، نیا بیرون، باشه؟
منم قبول کرده بودم، صدای پدرت که داشت عربده می‌زد، هنوز توی گوشم است. می‌گفت:
- نوید، بیا بیرون، با زبان خوش بیا بیرون... عه، آمدی؟ نصف ده میلیاردی که گرفتی را به من بده، مگر من شریکت نبودم؟!
بابای من، کینه‌ای بود، درست. اما پدر نامردت، حق نداشت شبانه با اسلحه به خانه‌ی ما بیاید و... .
***
اشکی از چشم‌های سبز دیانا پایین آمد، توی بهت بودم. سهراب دست دیانا را گرفت و گفت:
- آروم باش عشقم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
دیانا با تنفر بهم نگاه کرد و لبخندی به سهراب زد:
- نمی‌توانم سهراب، نمی‌توانم. باید حقم را از این مردتیکه‌ی عوضی بگیرم.
اخمی کردم، این چه وضع حرف زدن بود؟
- درست حرف بزنید لطفاً.
بعد با پوزخند ادامه دادم:
- نیوشا خانم.
نیوشا (دیانای قلابی) با عصبانیت گفت:
- ساکت‌شو، داشتم می‌گفتم... از اتاق بیرون زدم، به مامانم چسبیدم، مامانم ترسید و برگشت بهم نگاه کرد... اخم کمرنگی کرد و گفت:
- مگه بهت نگفته بودم از توی اتاقت بیرون نیا؟ برو از این‌جا. اما گوش من شنوا نبود، پدرم به پدرت نگاه کرد و گفت:
- پول چی؟ کشک چی؟ من تو رو شریک خودم نمی‌دونم، برو از خانه‌ی من بیرون.
پدرت قهقه‌ای زد و گفت:
- عه؟ جداً؟
سپس اسلحه را به سمت پدرم گرفت و گفت:
- یا پنج میلیارد اون پول را، همین حالا برای من می‌آوری! یا خودت و زن و بچه‌ات را می‌کشم.
پدرم پوزخندی زد و گفت:
- نه بابا؟ خیلی بزرگی مثلاً؟ محمد مسخره بازی در نیار، یک کاری نکن که، مستی از سرت پرید، پشیمان بشوی و کاسه‌ی چه کنم، چه کنم، در دست بگیری.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین