جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [به جرم خ*یانت] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [به جرم خ*یانت] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,259 بازدید, 18 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [به جرم خ*یانت] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
پدرت اسلحه را سفت گرفت و گفت:
- از هر وقت، هوشیارتر هستم، یالا پول من را بده من بروم.
اما بابای من مرغش یک پا داشت، هم‌چنان پافشاری می‌کرد، پدرت ماشه‌ی اسلحه را کشید و خواست به سمت پدرم شلیك کند که، مادرم سریع به طرف پدرم رفت و خود را فدای پدرم کرد. دقیق تیر به قلب مادرم خورد. پدرم فریاد زد، من فریاد زدم، اما پدرت قهقه می‌زد. به سمت جسم‌ بی‌جان مادرم رفتم، مادرم در حال جان‌دادن بود. بمیرم براش، خدا لعنتت کنه محمد کیانی. پدرم فریاد زد:
- ، چه کردی با زنم؟ چه کردی با نیایشم؟
پدرت اسلحه را به سمت پدرم نشانه گرفت و ماشه را کشید، تیر به قلب پدرم برخورد کرد، پدر نامردت، هم پدر، هم مادرم را کشت. از خانه فرار کرد، به سمت پدرم رفتم. بابا نویدم دستم را گرفت و به زور گفت:
- دخت...رم، انتق...ام م... ن و ماد...رت رو از این خان...واده بگ...یر، این...ها ی...ک پسـ...ر به اس... م مه...راب دار...ند، این... مد...ت هم... برو پی... ش حسین و سما...نه پس...رش سه... راب.
همان‌جا بود، پدرم هم جان داد... .
(دخترم، انتقام من و مادرت رو از این خانواده بگیر، این‌ها یک پسر به اسم مهراب دارند، این مدت برو پیش حسین و سمانه و پسرش سهراب).
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
هق‌هقی کرد و خود را در آغوش سهراب انداخت. یک لحظه شوک تمام وجودم را فرا گرفت، هر چه باشد، هر گناهی هم پدر من، انجام داده باشد، چرا انتقام را بر سر من آوردند؟ قلب من را می‌خواستند؟ هه... پوزخند عمیقی زدم. نیوشا دست‌هایش را مشت کرد و گفت:
- من آن روز مُردم... وقتی به اورژانس زنگ زدم... وقتی به عمو حسین (پدر سهراب) زنگ زدم... بچه بودم... اما خوب بلد بودم کار با گوشی را، به عمو حسین گفتم بیا، گفتم:
- بیا من رو ببر پیش خودت عمو... بابا نوید و مامان نیایشم رو کشتند! عمو... .
عمو حسین، اومد و من را به خانه‌اش برد، تشییع جنازه پدر و مادرم بود، پنج سال و نیم بیشتر نداشتم، اما در همان پنج سالگی، تصمیم به انتقام گرفتم... پدر بی‌وجود تو، من را، یتیم کرد. حسرت محبت‌ها، آغوش‌ها، لالایی‌ها را در دل من کاشت. دوازده سال گذشت... با سهراب جور شده بودم، قرار انتقام گذاشته بودیم. سهراب هم به‌خاطر من، با تو در افتاده بود... سهراب همیشه پیش من، از خصوصیات تو می‌گفت، تا بدانم چه‌طور با تو رفتار بکنم و تو را خام کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
- هجده سالم که شد، تصمیم برای قطعی شدن انتقامم گرفتم... قرار شده بود، یک کتک‌کاری جزعی به بار بیاورند و من را جلوی خانه‌ات پرت کرده بودند، در حالی که این‌ها تمام تصمیم‌های من بود، شروع به جیغ و داد کردم، سراسیمه پایین اومدی و من را دیدی... از همان اول که دیدمت، نفرت... کل وجودم را فرا گرفت، همان جایی که هول کرده بودی و من را در آغوش گرفته بودی، می‌خواستم دستم را دور گردنت خفه بکنم و تو را بکشم. تمام مدت، هرروز، هر شبی که تو من را در خانه‌ات نگه‌داشته بودی، خودم را کنترل می‌کردم تا، نزنم داغونت کنم. سه چهار سال گذشته بود، خودم را عاشق نشان می‌دادم، اما مشخص بود تو، دیوانه‌وار من را دوست داشتی... یادته دو روز قبل به قتل رسیدن الکی من، غیب شده بودم؟ آن روز رفته بودم پیش سهراب... داشتیم نقشه می‌کشیدیم. قرار شد یک جنازه‌ را به جای من بگذارند، اما آن دختر شبیه من بود... دو روز گذشته بود و تو در به در دنبالم می‌گشتی، از آن دوربیني كه من به تو وصل كرده بودم، اين كار بعيد نبود! يك نفر را اجیر کردیم و برای تو پیش فرستادیم، تا خبر مرگ ناگهانی من را به تو اطلاع دهد. هه، شنیدم گریه و زاری‌ات را، عربده‌ات را، حال و روزت بسیار بد بود. پارسا را برای دیدن جنازه‌ام فرستادی، به پارسا پول و مقداری سکه دادند تا دهانش را ببندد و سکوت کند. او هم طمع کرد و با دیدن آن همه پول و سكه تو را فروخت.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
روز تشییع جنازه من، خودم هم حضور داشتم، اما لنز مشکی‌ام را درآورده بودم و با چشمان سبز با رگه‌های طوسی؛ کنار درخت بزرگ ایستاده بودم و از گریه‌های بی‌وقفهٔ تو، دلم خنک می‌شد، وقتی که تشییع جنازه‌ام تمام شد، با خوش‌حالی پیش سهراب رفتم و با ذوق و شوق، تمام ناراحتی‌هایت را به او تعریف کردم، حتی به او گفتم:
- سهرابی، انتقام من، به این‌جا ختم نمی‌شود، او باید سه چهار ماه بعد، با من روبه‌رو شود، تا آتش‌گرفتنش را به چشم ببینم، تا ببینم چه‌طور کمرش خم می‌شود! سه ماه گذشت، در این سه ماه، من و سهراب با این‌که علاقه‌ی شدیدی به هم داشتیم، ولی انتقام گرفتن از تو را مهم‌تر دانستیم. سه ماه و دو روز گذشت، قرار شد یکی از بادیگاردهای سهراب، به خانه‌ات بیاید و تو را بدزدد. حالا که این‌جایی، می‌خواهم به تو بگویم، نمی‌خواهم به جرم خ*یانت من، به تو... چرت و پرت ببافی، هر چه بود، حقت بود. من باید آغوش‌ پدر و مادرم را داشتم، نه این‌که حتی حسرت صدا زدن مامان نیایش و بابا نویدم بر دلم بماند، تو هم باید در عشق من می‌سوختی!
چشم‌هایم به شدت قرمز شده بود، رگ گردنم باد کرده بود. این بی‌پدر و مادر من را چزاند، من را خورد کرد. ناگهان در دل، پدرم را لعنت نمودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
نیوشا دستی به موهایش کشید، سهراب گفت:
- مهراب... تو باید تقاص پس بدی!
دستم رو مشت کردم و روی میز کوبیدم. داد زدم:
- خفه‌شو. خفه‌شو احمق، من رو این همه مدت بازی دادین، بعد می‌گید باید تقاص پس بدم؟! مگه چیزی از من باقی گذاشتین؟
نیوشا پوزخندی زد و گفت:
- منظورم این بود همین‌طور که پدرت پدرم رو کشت، من هم پدر تو رو می‌کشم!
تنم یخ کرد. نبضم نمی‌زد! پدرم... تنها کسی بود که بعد از مامان پشتم بود. شاید من یک پسر باشم... اما روحیه‌ی احساسیم کپی دخترهاست!
دندون‌ قروچه‌ای کردم و به سردی گفتم:
- هر بلایی که می‌خواید، سر من بیارید اما به پدرم کار نداشته باشید، احمق‌ها!
نیوشا پوزخندی زد و گفت:
- دِ نه دِ! این‌طوری، حسابمون مساوی نمیشه... پدرت رو می‌کشم، می‌تونی زندگیت رو ادامه بدی.
صورتم سرخ شد. نفهمیدم چه‌طوری ولی پاهام رو باز کردم و به سمت نیوشا هجوم بردم.
گلویش رو توی دست‌هام فشردم و گفتم:
- من فکر می‌کردم از برگ گل پاک‌تری، اما اشتباه فکر می‌کردم.
صدای شلیک ماشه‌ی اسلحه به گوشم رسید و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
صدای شلیک ماشه‌ی اسلحه به گوشم رسید و درد عجیبی که کنار قلبم ایجاد شد.
ناباور به اسلحه‌ای که در دست سهراب بود و خونی که از من می‌رفت، خیره شدم.
دست‌هام از دور گلوی نیوشا باز شد. هنوز توی بهت بودم.
درد زیادی داشتم. امروز دردهاي عجیبي بهم وارد شده بود.
آن از خ*یانت نیوشا و این کشته شدنم توسط سهراب.
چشم‌هایم بسته شد و تمام خاطراتم جلوی چشم‌هام گذشت.
دور حیاط بازی کردن و خوش‌حالی کردنم.
برای بار اول دیدن نیوشا جلوی خونه‌مون، خاطراتی که باهم داشتیم... صدای نیوشا... خنده‌هاش، محبت‌هاش و شنیدن دوستت دارم از او.
***
داناي كل:
مهراب خونين روي زمين پرت شده بود، نيوشا با تعجب به مه‍راب نگاه كرد. شاید باورش نمی‌شد که، برای همیشه از دستش داد.
اویی که دو سه سال باهم روابط عاشقانه داشتند چه به دروغ و چه به راستی.
اما او را دوست داشت. ناخودآگاه قلبش تیر کشید. رو به سهراب گفت:
- چه‌کار کردی؟ چرا کشتیش؟ قرار ما بر این نبود که مهراب رو بکُشیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
سهراب پوزخندی می‌زند و در دل می‌گوید:
- نکند نیوشا مهراب را دوست داشته؟!
اما سپس به خود تشر می‌زند و می‌گوید:
- نه، ممکن نیست، اگر دوستش داشت عمراً پیش من می‌آمد.
سهراب دستش رو دور کمر نیوشا حلقه می‌زند و زمزمه می‌کند:
- عزیزم، حقش بود. پدر و مادرت رو پدر این کشته بود. یادت که نرفته؟
به یک‌باره نفرت کل وجود نیوشا رو می‌گیرد و با دست‌های مشت شده می‌گوید:
- آره، پدر و مادر بی‌گناه من رو پدر مهراب کشته... خوب شد که خودشم مرد!
نیوشا به جنازه‌ی مهراب چشم دوخت و به سهراب گفت:
- میشه برید این رو خاک کنید؟ می‌بینمش حالم بد میشه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
گاهی وقت‌ها، یک سری مجازات‌ها رو برای یک فرد بی‌گناه می‌نویسند. مثلاً همین کشته شدن نوید و نیایش توسط محمد پدر مهراب، هیچ دخلی به خود مهراب نداشته... اما این دنیای کثیفی که داریم، انسان به برادر خودش هم ظلم می‌کند. این داستان رو نوشتم و اشتراک گذاشتم، تا این رو بگویم:
- ظالم نباشیم، بنی‌آدم اعضای یک‌دیگرند. سر مال و اموال دعوا نکنید. موقع مستی کاری نکنید که پشیمون شوید و نکته‌ی آخر، زود وابسته نشوید و عاشق نشوید:))
چون بعضی از افراد مانند نیوشا، فرد زیرک و کینه‌توزی است و به‌خاطر مرگ پدرومادرش شروع به انتقام گرفتن می‌کند.
پایان این داستان!
 

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,569
6,489
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین