جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [به وقت ظلمت] اثر «erf_zed کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط erf_zed با نام [به وقت ظلمت] اثر «erf_zed کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,275 بازدید, 56 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [به وقت ظلمت] اثر «erf_zed کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع erf_zed
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط erf_zed
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
نام رمان: به وقت ظلمت
نام نویسنده: erf_zed
ژانر: ترسناک، درام
عضو گپ نظارت (۶)S.O.W
خلاصه: زندگی داستانی است که در آن نقطه‌های زیادی است که امکان دارد یکی از آن نقطه‌ها، نقطه‌ی پایان باشد. این داستان سه نقطه‌ای را در خود جای داده است و در همان وقتی که منتظر پایان است، سرنوشت به او جان دوبار‌ه‌ای می‌دهد و این شانسی برای آراس تازه متولد شده است تا با خود آشنا شود و حقایق را برملا کند.
حقایقی که قبل از آن ارتفاع به ظاهر کذایی، خود را در تاریکی پنهان کرده بودند... ‌.

Negar_1707230620510.png
 
آخرین ویرایش:

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,862
39,279
مدال‌ها
25
1681924586534.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا »

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»

♡با تشکر از همراهی شما♡
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
مقدمه: سردرگم در جست‌وجوی خود. خسته، وحشت زده با ضربان قلبی که مانند پتک در سی*ن*ه‌ام می‌کوبد. هر از گاهی صدای پچ‌پچ بی‌منبعی در اطرافم می‌پیچد. نفس زنان درحال فرار به بی‌راهه. ندای تسلیم شدن در سرم متوقف نمی‌شود. چشم‌هایم جز تاریکی چیزی نمی‌بیند. سنگینی نگاه‌شان را حس می‌کردم. آری من مبتلا به تاریکی‌ام و محکوم به ادامه... .
ساعت هشت شب شده بود. واقعاً روز مزخرفی بود! از این به بعد نباید جمعه‌ها مغازه رو باز کنم. هم دل‌گیره هم خیابون خلوت. داشتم جمع و جور می‌کردم مغازه رو ببندم که صدای زنگ گوشیم بلند شد، آراس بود.
-الو سلام آراس جان.
آراس: پیداش کردم! شهاب بالاخره پیداش کردم!
-چی؟! چجوری؟!
-اونش مهم نیست. اینا می‌خوان منو بکشن. می‌خوان علی رو هم بکشن. تونستم از دست‌شون خلاص شم. دارم میرم شیراز.
-چی‌ داری‌ میگی بچه؟! همین الان بیا پیش من!
-نمی‌تونم، وقت نیس. شاید الانم دیر شده باشه. شاید علی مث‌ من نتونه از خودش محافظت کنه...
_آراس بچه بازی در نیار! بیا باید راجع‌بهش حرف بزنیم. سرخود کاری نکن خطرناکه! یکم فکر کن عقلتو به کار بنداز!
_دیگه دیره. خیلی دور شدم. ببین اون تنها کسیه که دارم. نمی‌خوام اونم از دست بدم. باید ببینمش. وقت نشد ببینمت. اون سنگ رو گذاشتم توی گلدون حیاط خونت. پیش تو جاش امن‌تره. مواظبش با... یا ابلفضل...
صدا عربدش پشت گوشی بلند شد و بعد صدای برخورد گوشی و بعد صدای بوق اشغال...
_آراس؟! یا خدا! آراس چه مرگت شد؟! آراس؟!...

***
از یک تونلی که با رنگ‌های زیبا و غیرقابل وصف تشکیل شده بود داشتم عبور می‌کردم. هرچی جلوتر می‌رفتم حس سبکی و راحتی بیشتری داشتم. صدای آواز آرامش‌بخشی همه‌جا می‌پیچید. محو صدا و شناور در تونل داشتم جلو می‌رفتم که یه آن قطع شد و به سرعت خیلی زیاد به عقب کشیده شدم و همه‌چی تاریک شد.

گرمی دست یه نفر رو پشت دستم حس می‌کردم. دلم می‌خواست چشمام رو باز کنم ولی توانشو نداشتم. انگار چسبیده بودن به هم. صداهای گُنگی می‌شنیدم. سردرد وحشت‌ناکی داشتم. بوی عطر تلخی توی اون فضا پیچیده بود. سعی کردم دستم رو تکون بدم. با تکون دادن دستم، سر و صدایی بلند شد. اصلاً نمی‌دونستم چه خبره؟ مدت زیادی نگذشت که کم‌کم صداها محو شد... .
چشم‌هام رو به زور باز کردم و نور خیلی زیادی به چشم‌هام هجوم آورد. صدای ذوق زده‌ی یه خانم بلند شد. اصلاً مغزم درک نمی‌کرد که چی‌ میگن؟ هنگ کرده بودم. انگار تازه به دنیا اومده بودم هیچی برام قابل درک نبود.
کم‌کم تصاویر واضح‌تر شد. دکتر بالا سرم بود و یک خانوم میان‌سال که دستم رو گرفته بود اشک ریزان خداروشکر می‌کرد. اصلاً نمی‌شناختمش! حتی اسم خودم هم به یاد نمی‌آوردم و حتی نمی‌دونستم که کیم؟! که چه اتفاقی افتاده؟!
کم‌کم تونستم جمله‌هایی که میگن رو درک کنم.
دکتر: آقای رضوانی صدای من رو می‌شنوین؟
به علامت مثبت سری تکون دادم.
دکتر: تصویر من رو واضح می‌بینین؟
و باز هم سر تکون دادم. چراغ‌قوه‌ای رو روشن کرد و انداخت توی چشم‌هام و گفت:
- نور رو دنبال کن.
همین کار رو کردم.
دکتر: می‌تونین کلمه‌ای به زبون بیارین؟
سعی کردم و به سختی با صدایی گرفته گفتم:
-آره
اون خانمه ذوقش بیشتر شد و شروع کرد قربون صدقه‌م رفتن. به نظر می‌اومد که خیلی آشنایی نزدیکی داریم ولی اصلاً همچین کسی رو یادم نمی‌اومد. دکتر از نگاهم متوجه شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
دکتر: ایشون رو می‌شناسین؟
خیلی یواش و کلمه به کلمه گفتم:
-نه. کی هستن؟ چه‌اتفاقی افتاده؟!
بی‌چاره خانمِ ذوقش کور شد و خنده روی صورتش خشک شد.
خانومه: من مامانتم.
رو کرد به دکتر و ادامه داد:
-چه‌طور منو یادش نمیاد؟! چش شده؟!
دکتر: بهتره بهش فشار‌ نیارین. طبیعیه. بریم بیرون من براتون توضیح میدم. شما هم خیلی به خودتون فشار‌ نیارین و استراحت کنین. برگشتنت یه معجزه بود پسر!
و رفتن بیرون. چند دقیقه بعد با یک پرستار برگشت و چندتا معاینه دیگه هم برای حس لامسه انجام دادن و رفتن بیرون.

ذهنم خالیِ‌خالی بود. چطور ممکنه کوچیک‌ترین چیز رو یادم نیاد؟! چند روزی بود که توی بیمارستان بودم و خیلی‌ها اومدن ملاقاتم. همچنان هیچ‌کدوم‌شون رو نمی‌شناختم و یادم نمی‌اومد.
با بابام آشنا شدم، داداشم، آبجیم، رفیقام، عمو، دایی، حتی دوست دخترم! ظاهراً خانواده پول‌داری دارم! خیلی چیزها رو فهمیدم و روز به روز غافلگیر میشم. مثلاً تا اون‌جایی که برام تعریف کردن اسمم آراسه، بیست سالمه و اهل ساری‌ام. نکته جالبش اینه که میگن من لهجه‌م رو از دست دادم.
یک داداش نوزده ساله به اسم آراد دارم. یک خواهری به اسم آرام دارم. آراد ‌و آرام دوقلو هستن. ترکیب اسمی باحالی داریم! آراس، آرام، آراد. هم قافیه‌ایم. خنده داره که آدم توی بیست سالگی خودش و خانوادشو بشناسه!
جریان از این قراره که من شش ماه پیش با ماشین تصادف بدی داشتم و ضربه مغزی شدم. شیش ماه توی کما بودم! برای همینه نشیمن‌گاهم انقد خسته‌س! جدا از شوخی فکرش‌هم وحشت‌ناکه که شش ماه خواب باشی!ا چند روز هم مشغول فیزیوتراپی بودم و تونستم رو پاهام وایسام و راه برم. امروز قراره مرخص شم. واقعاً دیگه طاقت این‌جا موندن رو نداشتم.
بسکه این چند روز فکرم درگیر بود، حتی خودم رو درست حسابی ندیدم که چه شکلی هستم؟! فقط می‌دونم موهای فر و ریش خوبی دارم. خب تا این‌جاش بد نبود.
توی ماشین نشسته بودم در راه خونه بودیم. من و آرام عقب نشسته بودیم. آهنگ‌های قدیمی پشت‌هم پخش می‌شد. همون‌جا فهمیدم که اصلاً از این‌جور آهنگ‌ها خوشم نمیاد. آرام هم با شوق و ذوق داشت درباره شهر و خونه‌مون و این‌چیزا صحبت می‌کرد و من‌هم همه‌ش با لبخند تصنعی سر تکون می‌دادم که توی ذوقش نخوره. سردرد داشتم و این آهنگ‌ها هم واقعاً خیلی رو مخ بودن و من هم روم نمی‌شد چیزی بگم. بعد از پنج دقیقه بالاخره رسیدیم و همین که ماشین نگه داشت سریع از ماشین بیرون پریدم تا از اون جو مزخرف خلاص شم ولی برای یک لحظه چشمام سیاهی رفت خودم رو کنترل کردم.
آرام: عه‌عه! مواظب باش! خوبی؟
-آره یه لحظه سرم گیج رفت‌.
مامان: عجله نکن مامان تو هنوز درست حسابی حالت خوب نشده که این‌جوری می‌پری بیرون.
کوچه‌ی بن‌بستی بود. کل خونه‌های اطراف بزرگ و شیک بنظر می‌رسیدن.
-خونه‌مون کدومه؟
آرام: اینه
به در بزرگ روبرو که آخرین خونه سمت چپ بود اشاره کرد. همین لحظه از خونه روبرویی یه دختر اومد بیرون و تا چشمش به من افتاد انگار جن دیده بود. بعد از چندثانیه نگاه متعجبش به یک نگاه عادی تبدیل شد سلامی داد و روش رو برگردوند و رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
حتی منتظر نموند جواب سلامی بدیم. منم مونده بودم که چی‌شده و اصلاً کی هست؟ بی‌خیال شدم و نگاهی به خونه انداختم. از بیرون معلوم بود که خونه‌ی بزرگیه. قبل از این‌که بخوایم زنگ بزنیم در‌ باز شد. احتمالاً آراد باز کرد. وارد حیاط شدیم. از اون چیزی که فکر می‌کردم خیلی شیک‌تر بود. حیاط درازی بود و عرض حیاط به اندازه عرض دوتا ماشین بود. دوتا ماشین هم داخلش پارک بود. KIA و BMW. از روی برندشون خوندم وگرنه توی تشخیص ماشین خیلی افتضاحم. ساختمون خونه دوبلکس بود. وارد خونه شدیم و اون‌جوری که مشخص بود انگار یه حیاط پشتی هم داریم! حوصله دید زدن خونه رو نداشتم. با آراد سلام و احوال پرسی کردم و مستقیم از راه پله‌ها رفتم بالا و وارد اتاق شدم و روی تخت خودم رو ولو کردم. بعد از چند ثانیه آرام اومد داخل.
آرام: صبر کن ببینم؟! تو از کجا می‌دونستی اتاقت کجاست؟!
با سوال آرام جا خوردم و از حالت دراز کش در اومدم و نشستم.
-اوم... نمی‌دونم همینجوری ناخودآگاه
آرام: خیلی خوبه!
خندید و ادامه داد:
-لطفاً همین‌طور ادامه بده! منم میرم. لباس‌هات توی کمد هست. یه‌کم استراحت کن. چیزی خواستی صدام کن اتاقم همین روبروییه.
-باشه مرسی.
قبل از اینکه در رو ببنده گفتم:
-راستی؟ اون دختره که جلو در بود کی بود؟
آرام: ها؟... ک.س خاصی نیست همسایه‌س. چطور مگه؟
-آخه یه‌طور‌ نگام کرد انگار قاتل باباشو دیده.
-نه بابا چرا باید این‌طور باشه؟ همسایه‌س دیگه.
-باش.
با لحن بچه‌گانه و لوس گفت:
-پس فعلاً داداشی.
لبخندی زدم و رفت.
لباس‌هام رو عوض کردم و یکم خوابیدم و بعد برای ناهار بیدار شدم و دوباره خوابیدم. بخاطر این قرص‌های مزخرف خیلی می‌خوابم.
یک هفته بود که همه‌ش استراحت می‌کردم؛ دیگه کلافه شده بودم.
ساعت پنج بعد از ظهر بود. از روی تخت بلند شدم. یکم با خانواده راحت شده بودم و بیشتر با آرام جور بودم.
رفتم جلو در اتاق آرام و در زدم:
-آرام؟ هستی؟
آرام: آره بیا داخل.
در رو باز کردم و رفتم داخل. جلو آینه داشت آرایش می‌کرد.
آرام: سلام داداشی. چه‌طوری؟
-سلام. خوبم فقط حوصله‌م چیز شده توش
خندید و گفت:
-حق داری.
-جایی میری؟
-آره. با مهشید می‌ریم بگردیم.
-آها. میگم گوشی و سیم‌کارت قبلی‌م می‌دونی کجاست؟
آرام: امم... نمی‌دونم. گوشی‌ت که درب و داغون شد. می‌خوای چی‌کار؟
-گفتم شاید از داخلش یه‌چیزایی پیدا کنم بلکه چیزی یادم بیاد.
-باشه پس. سعی می‌کنم برات پیداش کنم
-دستت درد نکنه. می‌خوای برسونمت؟
-منو برسونی؟!
-آره مگه چمه؟
-هیچیت نیس. آخه شهر رو بلد نیستی
-آها راست میگی.
می‌تونستم برسونمش ولی بی‌خیال شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
رفتم توی اتاقم تا لباس‌هام رو عوض کنم. یه نگاهی به لباس‌هام انداختم، واقعاً انتخاب کردن بین این همه لباس سخت بود. یه تیشرت سفید با شلوار جین مشکی پوشیدم. نگاهی به خودم توی آینه انداختم. چهره‌ی بیضی شکلی با موهای فری دارم. خیلی بلند شده بود و روی چشم‌هام رو می‌پوشوند. ابرو هلالی و چشم قهوه‌ای دارم. هیکلم هم بدک نبود. قدم هم باید بین ۱۷۵ تا ۱۸۰ باشه. توی بیمارستان که وزنم رو کشیدم، ۶۵ کیلو بودم. می‌گفتن هشت کیلو کم کردم. یعنی ۷۳ کیلو بودم. وقتی به قاب عکس‌های توی اتاق نگاه کردم، دیدم واقعاً خیلی لاغر شدم. توی یکی از عکس‌ها کنار دریا بودیم و معلوم بود که خیلی خوش گذشته بود‌. مشغول دید زدن قاب عکس‌ها بودم که یه نفر در زد و بدون اینکه چیزی بگم اومد داخل و در و بست! این رو کجای دلم بذارم؟! فرشته بود. به حساب دوست دخترمه! لبخند تصنعی زدم:
-سلام
فرشته: وای خداروشکر که سر پایی!
اومد سراغم و منم سعی کردم با حرکتم بهش بفهمونم که نزدیکم نیاد ولی دیگه دیر شده بود. من رو بغل کرد و بوسه‌ای روی گونه‌م زد و باز محکم بغلم گرفت. منم اصلاً مونده بودم که چه غلطی کنم؟! به مِن‌مِن افتاده بودم نمی‌دونستم چی بگم؟
- امم... مرسی. خوبم. ممنون
بالاخره ازم جدا شد. از خجالت پیشونی‌م عرق زده بود. فرشته قدش حدود ۱۶۵ بود. موهاش صاف بود و فانتزی رنگ کرده بود. شبیه نقاشی نازنین زهرا پنج ساله از رشت شده بود. بگذریم... من از این چیزها سر در نمیارم. پوست سفیدی داشت و چشم سبز که البته لنز گذاشته بود. ابروش هم مشکی بود. چهره‌ی کشیده‌ای داشت و ظاهراً لب‌ها رو یکی_دو سی‌سی ژل زده بود و بینی کوچیک و یه‌کم روبه بالایی داشت. معلوم بود عمل کرده‌. چیزی که معذبم می‌کرد، راحت بودن زیادی فرشته بود. لعنتی یه لباس درست بپوش! منم به زور نگاهش می‌کردم.
فرشته: بیا بشین. مگه جایی می‌خواستی بری؟
- نه
دخترک ان‌قدر راحت بود که انگار من اومده بودم توی اتاقش! نشستم رو تخت و اومد بغل دستم نشست و دست‌هام رو گرفت. اون حجم از نجابتش واقعاً تو چشم می‌زد! تا یه جاهایی سعی می‌کردم نگاه نکنم. این بشر همه‌ش به آدم می‌چسبه!
فرشته: هنوز چیزی یادت نیومده؟
-راستش نه. بجز اتاقم چیز‌ خاصی یادم نیومده.
- آره آرام جون بهم گفت. همین هم خیلی خوبه! تو فکرش نرو
- فکری ندارم که توش برم.
یه‌کم ساکت بودیم و واقعا جو مزخرفی بود.
فرشته: خیلی دلم برات تنگ شده بود
با گفتن این جمله یه‌کم فاصله گرفتم.
- ببین نمی‌خوام بی ادبی کنم ولی من چون چیزی‌ یادم نمیاد بهتره یه‌کم بین‌مون فاصله‌ باشه.
فرشته: راست میگی. موافقم.
همین لحظه خداروشکر مامانم صداش زد.
فرشته: اومدم خاله.
بلند شد و رفت. خب بخیر گذشت! بخاطر این‌که برنگرده، بلند شدم و رفتم پایین و روی مبل توی هال نشستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
فرشته یک لبخند منگولانه‌ای تحویلم داد و مامان هم هر از گاهی زیر چشمی نگاهش می‌کرد و معلوم بود که از فرشته خوشش نمیاد. این صحنه باعث شد خندم بگیره و با سرفه خندم رو جمعش کردم. واسه اینکه سکوت رو بشکنم گفتم:
-آراد کجاس؟
مامان: با دوستاش رفته بیرون.
-اینم که رفیق بازه. همش بیرونه
مامان خندید و گفت:
-کی به کی میگه؟ پسر‌جون من تورو تو خونه نمی‌دیدم. همش با رفیقات بیرون بودی.
-عه؟ یه سوال دیگه؛ می‌دونم سوالم مسخرس ولی رفیق صمیمی من کیه؟
مامان: والا من خبر ندارم. چند نفر هستن
فرشته: علیرضا.
-جان؟
فرشته: بهترین رفیقت علیرضا بود.
-عه؟
فرشته: آراس چرا لهجه‌ت دیگه تغییر کرده؟ طبیعیه؟ نباید این‌جوری باشه.
-نمی‌دونم والا. مگه چه‌جوری شده؟
فرشته: نمی‌دونم. مگه نه زهرا خانوم؟
مامان با بی‌میلی جواب داد:
-آره یکمی تغییر کرده.
-عجب! من چطور آدمی بودم؟
مامان: از چه نظر؟
-اخلاق و خلق و خو اینا
فرشته: پر سر و صدا بودی. همش این و اون رو اذیت می‌کردی. بهش چی میگن؟ شوخی..‌.
-شوخی خرکی
فرشته: آره همون. ولی قلب مهربونی داری.
فرشته: بعد هم زود از کوره در میری. صبر و حوصله نداری. مغروری و احساستو کم نشون میدی.
-چه جالب!
من و فرشته مشغول صحبت کردن بودیم مامان هم بلند شد و رفت بالا.
-ما چطور آشنا شدیم؟
فرشته: خب... داستانش مفصله. ما از طریق غزاله دوستم آشنا شدیم. تو و غزاله با هم دوست ساده بودین منم چون بیش‌تر مواقع پیش غزاله بودم از هم خوشمون اومد و دیگه کم‌کم دوست شدیم...
همین لحظه یکی زد رو شونه‌م.
-چطوری دادا؟ سلام
آراد بود.
فرشته: سلام چطوری؟
خودشو پرت کرد روی مبل روبروم و پاش گذاشت رو پاش با بی‌خیالی جواب داد:
-خوبم.
خداروشکر کردم که اومد. کم‌کم داشت بحث به جای حال بهم‌زنی می‌رسید.
-تو کی اومدی؟
آراد: همین الان. یعنی از اول صحبت فرشته. ناخواسته شنیدم.
-مشکلی نی. خوب شد اومدی. چه‌خبرا؟
آراد: هیچ. بی‌کاری و ول‌گردی
همین لحظه مامان هم با یه آلبوم اومد پایین.
بغل دستم نشست و آلبوم رو باز کرد و شروع کرد به نشون دادن عکس‌ها و تعریف کردن خاطره‌ها که بلکه چیزی یادم بیاد.
مامان: اینو ببین اینو سیزده بدر دو سال پیش گرفتیم. یادت میاد؟
کمی دقت کردم. عکس من و بابام بود که بابامو گذاشته بودم روی شونه هام و بلند کرده بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
- نه متاسفانه!
مامان: اشکال نداره بالاخره یادت میاد.
- چرا سر و وضع‌مون این‌جوریه؟
آراد از حالت لم داده خودش رو جمع و جور کرد.
آراد: تو و بابا با هم کشتی گرفتین
- کشتی؟
با شوق ادامه داد:
- آره! من هم داور بودم. اینم بعد از کشتیه.
خندیدم گفتم:
-حالا کی برد؟
آراد: مقتدرانه تو بردی داداشم!
مامان: البته فقط بابات نبود. دایی‌هات و پسر دایی‌هات هم بودن.
فرشته: پس توی کشتی‌هم استعداد داری؟
-والا این‌جور که تعریف می‌کنن آره. چه کنیم دیگه؟ ما اینیم.
محو عکس شدم. عکس رو از آلبوم در آوردمش یکم بیشتر تمرکز کردم روش که چیزی یادم بیاد. انگار دور و بر عکس محو شد کم‌کم داشتم کشیده می‌شدم توی عکس. یهو انگار یه‌چیزی با سرعت منو کشید توی عکس. من توی جنگل بودم! حس می‌کردم که این اتفاق عادیه و اصلاً متعجب نشدم. نگاهی به دور و بر انداختم. هوا روشن بود. سر و صدایی از دور می‌اومد. صدای خنده و قهقهه و داد و بیداد. به منبع صدا نزدیک‌تر شدم. یک محوطه باز بود. باز هم نزدیک‌تر رفتم. من داشتم با بابام کشتی می‌گرفتم. آدم‌های زیادی دورمون می‌خندیدن و تشوق می‌کردن؛ که احتمال می‌دادم فک و فامیل باشن. خیلی نزدیک شده بودم هیچ‌ک.س من رو نمی‌دید و فقط داشتم صحنه رو تماشا می‌کردم. داشتم به کشتی گرفتن خودم نگاه می‌کردم. توی یک لحظه یک‌خم بابام رو گرفتم و زدمش زمین و ضربه فنی‌ش کردم. همه شروع کردن به مسخره بازی و ریختن رو سرم. انگار که طلای المپیک رو گرفته بودم! منم اون‌جا خیلی جوگیر شده بودم. «مرتیکه خودتو جمع کن این چه وضعمه؟!» توی یک صحنه بابام رو بلند کردم و گذاشتم روی شونه هام. آرام گوشی‌ش رو درآورد.
آرام: داداش داداش. یه‌لحظه نگاه این‌جا کن.
یه ژست مزخرف گرفتم و عکس گرفت.
با نفس عمیقی بیدار شدم. انگار که زیر آب اومده بودم بیرون و شروع کردم به سرفه کردن. روی مبل بودم و همه که دورم جمع شده بودن، با این‌طور بیدار شدنم پریدن بالا.
مامان با نگرانی گفت:
-آخ خداروشکر. بمیرم الهی! خوبی عزیزم فدات شم؟ چت شد؟ جون به لب‌مون کردی مامان تی فدا.
(مامان فدات شه به زبان مازنی)
-خوبم مامان جان. یه لحظه نفهمیدم چی‌شد!
فرشته هم طبق معمول درحالی که بهم چسبیده بود گفت:
- می‌خوای بریم دکتر؟
سرم تیری کشید و از درد اخمی کردم..
_امم... نه... خوبم خوبم. چیزه... یه‌لحظه نمی‌دونم چم شد. الان خوبم.
مامان: نه. باید حتماً بریم. نمیشه.
-مامان چیزیم نیست به‌خدا. طبیعیه. خوبم به‌خدا!
آراد یه لیوان آب بهم داد.
- دستت درد نکنه.
آراد بین‌شون خیلی خون‌سرد بود. انگار که عادی بود براش. از طرفی یه خوش‌حالی توی صورتش بود. با بدبختی راضیش کردم که نرم دکتر.
مامان: مطمئن باشم خوبی؟
- آره مامان خوبم.
مامان: پس برو استراحت کن.
آخرین جرعه آب ته لیوان رو سر کشیدم.
یکی دو ساعت بعد، فرشته دید خیلی باهاش گرم نمی‌گیرم، رفت و از دستش خلاص شدم. روی مبل دراز کشیده بودم دستم رو گذاشته بودم زیر سرم به سقف خیره شده بودم. ذهنم به شدت درگیر چیزی بود که دیدم. یعنی واقعی بود؟ اگر بخواد همه چیز یادم بیاد باید این‌طوری دهنم سرویس بشه؟! وقتی از خواب یا هرچیزی که بود بیدار شدم قفسه سی*ن*ه‌م درد شدیدی داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
آراد: اون‌جا رو دیدی؟
-هان؟
آراد: اون روز که تو و بابا کشتی گرفته بودین، اون روز رو دیدیش؟
- از کجا می‌دونی؟! قبلاً این‌جوری شده بودم؟
آرام: زیاد.
- جدی؟
آراد: اُهوم... ولی فقط من و آرام خبر داشتیم.
- برای چی؟
آرام: چون خودت گفتی. گفتی مامان الکی نگران میشه
- نه منظورم اینه که چرا این‌جوری میشم؟
آراد: نمی‌دونم. اینو تو باید بگی. هروقت این‌جوری‌ میشی یه خاطره‌ای یا صحنه‌ای رو می‌بینی
آرام: وقتی روی یچی تمرکز می‌کنی یهو فیوزت می‌پره.
- فیوزم می‌پره آره؟
خندید و گفت:
- آره
چند گدقیقه‌ای ساکت بودیم. این دو قلوها هم باز سرشون رو توی گوشی کرده بودن.
- من که پوسیدم توی خونه. میرم بیرون یه دوری بزنم.
آراد: می‌خوای بیام؟
- نه مگه بچه‌م؟ راستی آرام تونستی گیرش بیاری؟
آرام: نه هنوز پیگیرش نشدم.
آراد: چی؟
- پیگیر شو دیگه!
آرام: چشم
آراد: خب چی؟!
آرام بهش گفت منم از خونه بیرون زدم. آخ که دلم واقعاً پوسیده بود. نفس عمیقی کشیدم. همین لحظه همون دختر که روز اول دم در دیده بودم هم از خونشون زد بیرون و چشم تو چشم شدیم. یه اخمی کرد
- سلام...
جوابم رو نداد رفت. منم که عار ندارم بی‌خیال نشدم. راه افتادم رفتم بغل دستش.
- ببخشید... مشکلی هست؟
دختره: نه چه مشکلی؟
- آخه با عرض معذرت، جوری نگام می‌کنی انگار با هم پدر کشتگی داریم!
وایساد و با خشم کنترل شده به چشمام نگاه کرد و گفت:
- نداریم؟!
- داریم؟! نمی‌دونم! واسه همین دارم می‌پرسم مشکلت چیه؟
- خدا بدونه دیگه چی تو سرته!
- منظورت چیه؟!
- خودتو به خریت بزن مشکلی نیس.
- درست حرف بزن. این چه طرز حرف زدنه؟
- برو بابا! دنبالم نیا...
رفت. منم بلند گفتم:
- حالا انگار هیلاری کیلینتونه که دنبالش بیام!
«دختره‌ی بی‌ادبِ پررو ». برخلاف ظاهرش، اخلاق مزخرفی داره. مگه من چه بلایی سر این آوردم که این‌جوری می‌کنه؟
یادم باشه بعداً از بقیه بپرسم. بی‌خیالش شدم و راه افتادم. این منطقه خونه‌های بزرگ زیادی هست. کوچه‌ی بی‌سر و صدایی بود. از کوچه اومدم بیرون و از یه طرف راه افتادم. می‌خواستم یه دستی به سر و کله‌م بزنم. زنگ به آراد زدم و رمز کارت بانکیم رو ازش گرفتم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
یک آرایشگاهی رو پیدا کردم که ظاهر خوبی داشت. توکّل به خدا کردم و رفتم داخل. سلامی دادم. آرایشگره هم یه‌جوری تحویل گرفت که یک لحظه فکر کردم من رو می‌شناسه ولی وقتی اسمم رو ازم پرسید فهمیدم که این‌طور نیست. جَوون بود.
آرایشگر: خب داداش. چی‌کار کنم؟
-بشین غیبت کنیم. نظرته؟
خندید و گفت:
-نه منظورم اینه که چه مدلی می‌خوای بزنی؟
یه نگاهی به موهام انداختم. خیلی بلند بود. اگر می‌کشیدمش تا نوک دماغم می‌اومد.
-نمی‌دونم فقط کوتاهِ کوتاهش کن.
آرایشگر: عه! حیف این موها نیست ان‌قدر کوتاه شه؟ ببین من یه مدل برات می‌زنم اگر پشیمون شدی خسارت‌شو میدم ولی مطمئنم خوشت میاد.
می‌خواستم بگم تو که این‌جوری هستی چرا می‌پرسی چه‌جوری بزنم؟ ولی پشیمون شدم.
-باشه داداش ریش و قیچی دست توعه.
در طول اصلاح کردن همه‌ش فَک می‌زد و دلم می‌خواست بگم خفه شو دیگه مردک! ولی حیف نمی‌شد. حالا تعریف درست حسابی می‌کرد مشکلی نداشتم؛ موضوع حرفاش فقط سیاسی بود؛ بحثی که تازه فهمیدم ازش متنفرم. توی همین حین یک پیرمرد بدون هیچ سلام و علیکی وارد مغازه شد و روی صندلی پشت سرم نشست. آرایشگر برخلاف برخوردش با من توجهی به پیرمرد نکرد. یارو قیافه‌ی رنگ پریده‌ای داشت و از توی آینه بهم زل زده بود منم سعی می‌کردم بهش توجه نکنم. نیم ساعت درگیر موهام بود و اون پیرمرد هنوز داشت نگاهم می‌کرد. خلاصه بالاخره کارش تموم شد.
آرایشگر: چطوره؟
یه نگاهی انداختم... بالای موهام رو یه‌کم کوتاه کرده بود و همون‌جور مجعد روی پیشونی‌م ریخت. دور موهام رو هم یک سایه پایین زده بود. ریشم رو هم همین‌طور. نه! شبیه آدمیزاد شدم! حال کردم خیلی خوب شد‌.
-خوب شد دمت گرم.
نیش‌خندی تحویلم داد و از خودراضی طور گفت:
-دیدی گفتم خوشت میاد؟
-خیلی خوب شد! دستت درد نکنه.
-قربونت. حیف بود خیلی کوتاهش کنم.
بلند شدم و برگشتم و همون‌جا خشکم زد! اون پیرمرد روی صندلی نبود. غیبش زد! چه‌طور ممکنه؟! همین چند ثانیه پیش اینجا بود! عرق سردی بهم زد.
آرایشگر: چیزی شده؟!
-یه نفر این‌جا نبود؟!
-کی؟!
متوجه شدم که آرایشگره خبر نداره و چشمم رو از صندلی گرفتم سعی کردم خودم رو جمع کنم... .
-بی‌خیال...
نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت
آرایشگر: باش.
موهام رو شستم و دوباره بهش مدل داد. کارت بهش دادم و حساب کرد و زدم بیرون. فکرم درگیر بود و دنبال یه دلیل منطقی برای اون اتفاق بودم که صدای بوق و ترمز یک ماشین بلند شد. درست یک متریم وایساد...
راننده: حواست کجاست مگه کوری؟!
-شرمنده ببخشید... بفرما... .
یکم غرغر کرد و حرکت کرد و رفت. واقعاً دیگه حوصله‌ی بیمارستان رو نداشتم!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین