مقدمه: سردرگم در جستوجوی خود. خسته، وحشت زده با ضربان قلبی که مانند پتک در سی*ن*هام میکوبد. هر از گاهی صدای پچپچ بیمنبعی در اطرافم میپیچد. نفس زنان درحال فرار به بیراهه. ندای تسلیم شدن در سرم متوقف نمیشود. چشمهایم جز تاریکی چیزی نمیبیند. سنگینی نگاهشان را حس میکردم. آری من مبتلا به تاریکیام و محکوم به ادامه... .
ساعت هشت شب شده بود. واقعاً روز مزخرفی بود! از این به بعد نباید جمعهها مغازه رو باز کنم. هم دلگیره هم خیابون خلوت. داشتم جمع و جور میکردم مغازه رو ببندم که صدای زنگ گوشیم بلند شد، آراس بود.
-الو سلام آراس جان.
آراس: پیداش کردم! شهاب بالاخره پیداش کردم!
-چی؟! چجوری؟!
-اونش مهم نیست. اینا میخوان منو بکشن. میخوان علی رو هم بکشن. تونستم از دستشون خلاص شم. دارم میرم شیراز.
-چی داری میگی بچه؟! همین الان بیا پیش من!
-نمیتونم، وقت نیس. شاید الانم دیر شده باشه. شاید علی مث من نتونه از خودش محافظت کنه...
_آراس بچه بازی در نیار! بیا باید راجعبهش حرف بزنیم. سرخود کاری نکن خطرناکه! یکم فکر کن عقلتو به کار بنداز!
_دیگه دیره. خیلی دور شدم. ببین اون تنها کسیه که دارم. نمیخوام اونم از دست بدم. باید ببینمش. وقت نشد ببینمت. اون سنگ رو گذاشتم توی گلدون حیاط خونت. پیش تو جاش امنتره. مواظبش با... یا ابلفضل...
صدا عربدش پشت گوشی بلند شد و بعد صدای برخورد گوشی و بعد صدای بوق اشغال...
_آراس؟! یا خدا! آراس چه مرگت شد؟! آراس؟!...
***
از یک تونلی که با رنگهای زیبا و غیرقابل وصف تشکیل شده بود داشتم عبور میکردم. هرچی جلوتر میرفتم حس سبکی و راحتی بیشتری داشتم. صدای آواز آرامشبخشی همهجا میپیچید. محو صدا و شناور در تونل داشتم جلو میرفتم که یه آن قطع شد و به سرعت خیلی زیاد به عقب کشیده شدم و همهچی تاریک شد.
گرمی دست یه نفر رو پشت دستم حس میکردم. دلم میخواست چشمام رو باز کنم ولی توانشو نداشتم. انگار چسبیده بودن به هم. صداهای گُنگی میشنیدم. سردرد وحشتناکی داشتم. بوی عطر تلخی توی اون فضا پیچیده بود. سعی کردم دستم رو تکون بدم. با تکون دادن دستم، سر و صدایی بلند شد. اصلاً نمیدونستم چه خبره؟ مدت زیادی نگذشت که کمکم صداها محو شد... .
چشمهام رو به زور باز کردم و نور خیلی زیادی به چشمهام هجوم آورد. صدای ذوق زدهی یه خانم بلند شد. اصلاً مغزم درک نمیکرد که چی میگن؟ هنگ کرده بودم. انگار تازه به دنیا اومده بودم هیچی برام قابل درک نبود.
کمکم تصاویر واضحتر شد. دکتر بالا سرم بود و یک خانوم میانسال که دستم رو گرفته بود اشک ریزان خداروشکر میکرد. اصلاً نمیشناختمش! حتی اسم خودم هم به یاد نمیآوردم و حتی نمیدونستم که کیم؟! که چه اتفاقی افتاده؟!
کمکم تونستم جملههایی که میگن رو درک کنم.
دکتر: آقای رضوانی صدای من رو میشنوین؟
به علامت مثبت سری تکون دادم.
دکتر: تصویر من رو واضح میبینین؟
و باز هم سر تکون دادم. چراغقوهای رو روشن کرد و انداخت توی چشمهام و گفت:
- نور رو دنبال کن.
همین کار رو کردم.
دکتر: میتونین کلمهای به زبون بیارین؟
سعی کردم و به سختی با صدایی گرفته گفتم:
-آره
اون خانمه ذوقش بیشتر شد و شروع کرد قربون صدقهم رفتن. به نظر میاومد که خیلی آشنایی نزدیکی داریم ولی اصلاً همچین کسی رو یادم نمیاومد. دکتر از نگاهم متوجه شد.