جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [به وقت ظلمت] اثر «erf_zed کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط erf_zed با نام [به وقت ظلمت] اثر «erf_zed کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,279 بازدید, 56 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [به وقت ظلمت] اثر «erf_zed کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع erf_zed
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط erf_zed
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
باعث شد که دیگه اون اتفاق آرایشگاه رو فراموش کنم.
ساعت هشت بود و منم همین‌طور الکی توی خیابون‌ ول می‌گشتم که گوشیم زنگ خورد.
- الو؟
- آراس؟
- بفرما؟
- علیرضام
- آها چه‌طوری؟
- قربونت. کجایی؟
- بیرونم.
- دقیقاً کجایی؟
عجب خریه! آخه من از کجا بدونم؟! نگاهی انداختم به دور و ور و یک کافی‌شاپ دیدم. اسمش رو گفتم و خداروشکر بلد بود. منم تا وقتی که بیاد رفتم توی کافی‌شاپ و چندتا چیز سفارش دادم که بعد از یک ربع بالاخره رسید.
علیرضا پسر قد بلند و لاغری‌ هست. موهای بلند و پر کلاغی داره. سیبیل چخماغی داره و به صورتش می‌اومد. موهاش بلنده و از پشت می‌بنده. شلوار کتون کرمی پوشیده بود و تی‌شرت سفید و یک پیرهن آبی هم روش که دکمه هاشو باز گذاشته بود. اومد سمتم... .
علیرضا: سلام. پاشو پاشو دیر شد.
- سلام. کجا؟!
علیرضا: تولد.
- تولد کی؟!
علیرضا: یکی از بچه‌ها
- خب‌کی؟
- الان من بگم یادت میاد؟
- همین‌جور الکی می‌خوایم سرخرو کج کنیم بریم یا دعوت کرده؟
- دمت گرم مشتی مگه خرم؟
- نمی‌دونم یادم نمیاد. ممکنه باشی.
- مرسی... موهات چه باحال شده!
- آره خودمم حال می‌کنم باهاش.
-خوبه کارهامون جلو افتاد بلند شو.
درحالی که داشتیم از کافه می‌اومدیم بیرون گفتم:
- چه کاری؟
علیرضا: بیا بهت میگم.
همین لحظه بود که فهمیدم از معما متنفرم.
- خب الان من دوساعت باید وایسم ببینم که چه‌کاری داری؟!
انگار نه انگار که داشتم باهاش حرف می‌زدم! سوار ماشینش شدیم و راه افتاد. با این‌که اولین بار بود که می‌دیدمش ولی اصلاً باهاش احساس غریبی نمی‌کردم خیلی باهاش راحت بودم.
علیرضا: خب اول بریم یه‌چیزی بخریم بپوشی.
- در این حد؟!
- آره در این حد. مشکلیه؟
- مگه اینی که برمه چشه؟
- چش نی؟ گونی می‌پوشیدی بیشتر بهت می‌اومد عزیز.
- ر...دم تو سلیقه‌ت پس عزیز!
- حالا در این حدی که گفتم ضایع نیست ولی یه‌چیزی بپوش که بهتر بشی.
- حالا اینی که تولدشه کیه؟
- رویا رل فرشاد.
- عه؟! چه خوب! فرشاد کیه؟
- یکی از رفیق‌هامون دیگه.
- خب رویا رل فرشاد به ما چه؟
- خره ما کلاً یه اکیپیم. رویا هم رفیق‌مونه.
- اَه! پس بگو جشن مرغ و خروسیه!
لبخند شیطانی زد و گفت:
-آره عزیزم مختلطه!
- حالا چرا قیافه‌ت رو این‌جوری می‌کنی؟
- قرار بهمون خوش بگذره.
- به من که فکر نکنم.
- چرا؟
- از اون‌جایی که من حتی تورو هم نمی‌شناسم چه برسه فرشاد و رلش و مخلفاتش.
- ولی با من انگار راحتی. چرا؟
- نمی‌دونم.
- خب به‌نظرم که خیلی تغییر نکردی فقط آروم‌تر شدی و یه‌کم لهجه پیدا کردی و...
- خب؟
- ولی هنوز قیافت همون‌جوریه... .
- انتظار داشتی توی کما قیافه‌م تغییر کنه؟
نگاهی بهم انداخت و ادامه داد...
- یه‌کم بزرگ‌تر شدی و ریشت پرپشت‌تر شده و...
- و هم داره؟! مرد حسابی مگه دیگه چیزی موند؟
- حالا هرچی! ولی حس می‌کنم که تغییر نکردی. درست میشی عزیز. اخلاق گ..ه قبلت هم برمی‌گرده نگران نباش.
_اتفاقاً برا تنها چیزی‌ که نگران نیستم همین اخلاقمه. به‌نظرم که اخلاقم رواله.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
جلو یک بوتیک ماشین رو پارک کرد. رفتیم داخل و فروشنده اومد خوش‌آمد گفت. یه‌کم با علیرضا گپ زد و ترکمون کرد. رفت سراغ مشتری‌های دیگه‌ش. منم تو این مدت مشغول برسی لباس‌ها بودم و علیرضا هم بهم پیوست
- ببین اگر فکر می‌کنی که هی میرم لباس می‌پوشم میام بیرون که نظر بدی، کور خوندی. من اهل‌ دموکراسی نیسم.
علیرضا: باشه هر گ...ی می‌خوای بخور عزیز. خوبه که معنی دموکراسی و این شر‌ و ورا رو یادت مونده. ولی فقط یه‌چیزی بپوش که آبرو ریزی نشه. سلیقه‌ت قبلاً که جالب نبود می‌ترسم الان مزخرف شده باشه!
- خودم می‌دونم چی‌کار کنم.
خلاصه بعد ده دقیقه برسی کردن، تیپم رو انتخاب کردم. یک شلوار جین سورمه‌ای انتخاب کردم و یک پیراهن مشکی که رنگ طلایی هم توش داشت پوشیدم با یک کفش اسپورت سفید. آستین پیراهن رو تا آرنج دادم بالا.
علیرضا: می‌خوای بری ختم؟
- چه می‌دونی تو؟!
- شوخی کردم. جیگر شدی.
- جیگر عمته.
- تو که از سورمه‌ای متنفر بودی!
- عجب خری بودم!
حساب کردیم و سوار شدیم.
علیرضا: ای وای! اوزگَل! اون مارک پیرهنو بکَن!
- اوه اوه! خوبه گفتی!
علیرضا: نزدیک بود آبرومون پودر شه! مارک شلوارتو هم بکن.
- خودم کندمش نگران نباش. نظر بقیه نسبت به خودت خیلی مهمه نه؟
- یعنی چی؟
- مثلاً برات مهمه که راجع‌بهت چی‌ بگن و چی‌ فکر‌ کنن؟
- خب میشه گفت آره. همه همین‌طورن.
- نه تو دیگه زیادی این‌طوری هستی.
- خب حالا چه‌طور مگه؟
- هیچی دارم شناخت پیدا می‌کنم. حالا کجا هست؟
- یکی از ویلاهای اطراف شهر.
- خیلی که شلوغ پلوغ نیست؟
- نه خیلی فقط خودمونیم... راستی فرشته هم میاد؟
- مگه قراره بیاد؟
- نمی‌دونم. زید توعه!
- نمی‌دونم.
امیدوارم نیاد. اصلاً دوست نداشتم جلو مردم خودش رو بهم بچسبونه. ساعت ۹:۴۵ بود که رسیدیم. با ماشین وارد حیاط ویلا شدیم. ویلای خیلی بزرگی بود. نصف حیاط ویلا رو یک باغ مجلل با نور پردازی شیک تشکل داده بود. ماشین رو پارک کردیم پیاده شدیم.
- تنها کسی که نیومده بابامه! فقط خودمونیم ان‌قدره؟!
- بریم داخل غر نزن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
در رو باز کردیم. پناه بر خدا!
-‌ اینجا ایرانه دیگه؟ توی‌ این شیش ماه چیزی‌ تغییر کرده مگه؟!
- نه جیگر اینجا ایروپاس.(تلفیق ایران و اروپا)
سالن بزرگی بود و تا خرخره هم مهمون داشت. چه با کلاس! یک آهنگ ملایمی پخش کرده بودن و همه داشتن با هم خوش و بش می‌کردن. رفتیم دور یک میز خالی وایسادیم. کوچک‌ترین حجابی وجود نداشت و این باعث می‌شد راحت نباشم. یک میز بزرگی وسط سالن بود که پر از خوراکی و هله هوله بود و البته انواع نوشیدنی‌های بهشتی!
- اون‌جا رو... .
علیرضا: آره. خدا پدر زکریای‌ رازی رو بیامرزه. برم بیارم؟
- هرجور صلاحه. اهل این‌چیزا بودم؟
علیرضا: بودی. اهل سیگارم بودی. منم سیگاری کردی.
- نکنه خسارت می‌خوای؟
- نه داداش مال مظلوم خوردن نداره.
- مال ظالم باشه می‌خوری؟
- شعور نداری دیگه کاریش نمیشه کرد.
- کو اون بچه‌هایی که میگی؟
- میان... من برم چیز‌ میز بیارم اینور.تو چی می‌خوری؟
- نمی‌دونم هر زهرماری که خودت می‌خوری برا منم بیار.
نیشش تا بنا گوش باز شد و گفت:
- امشب چه شبی بشه!
رفت و وسط راه متوقف شد و شروع کرد با چند نفر خوش بش کردن. منم که عین یتیم‌ها یک‌جا وایساده بودم، رفتم و روی مبل نشستم. خیلی بده که هیچ‌کدوم از مهمون‌ها رو نمی‌شناختم. از اون‌جایی که هرکس هر از گاهی نگاهم می‌کرد و به نشونه سلام سری تکون می‌داد معلوم بود که اکثرشون من رو می‌شناسن‌. چشم‌هام افتاد به یک نفر. این این‌جا چی‌کار‌ می‌کنه؟! همون دختره‌ی پرو بود. قبل از این‌که من اون رو ببینم، اون من رو دیده بود. این‌بار از اون نگاه خبری نبود. ظاهرش تغییر کرده بود، یا شاید تازه توجه کردم بهش. زیبا شده بود. موهای خرمایی بلند که به طرز خاصی بافته بودش. صورت کشیده‌ای داشت، ابروهاش هشتی بود. خط چشمی که زده بود، چشم‌هاش رو خاص کرده بود. درست معلوم نبود چشم‌هاش چه رنگیه. بینی‌ش معمولی بود به صورتش می‌اومد... متوجه شدم که بیش از حد زل زدم بهش و دست برداشتم. چند نفری پیشش بودن. باید رفیقاش باشن. یک پسر هم بغل دستش بود و رابطه‌شون مثل این‌که خیلی صمیمی بود. فاصله زیادی با هم نداشتیم.
بالاخره علیرضا پیداش شد.
- کجایی تو؟
علیرضا: بابا ولم نمی‌کردن‌!
همین لحظه سه نفر اومدن بهمون پیوستن. فرشاد بود و رویا و اون یکی به گفته خودش رضا. با هم چاق سلامتی کردیم و بلا به دوری هم گفتن. به رویا تولدش رو تبریک گفتم و هدیه‌ش رو بهش دادم.
- بچه‌ها اون دختر که میز بغلی وایساده کیه؟
علیرضا: غزاله.
- چه جالب!
علیرضا: کجاش جالبه؟
- هیچی همین‌طوری.
فرشاد: همسایتونه دیگه.
- اینو می‌دونم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
همین لحظه غزاله و رفیقاش سمت میز ما اومدن. احوال پرسی کردیم. اون پسره که با غزاله خیلی صمیمی بود، اسمش سهراب بود. همین‌جور بی‌خودی ازش خوشم نیومد.
سهراب: آراس جان شنیدم که حافظه‌ت رو از دست دادی درسته؟
غزاله: واقعا؟!
لحنش تمسخرآمیز بود. آراس جان و... . مشخص شد چرا ازش خوشم نمیاد. ولی سعی کردم بی‌خیال باشم. لبخندی زدم و گفتم:
- خوشبختانه آره.
سهراب: چرا خوشبختانه؟
- همین‌طوری.
علیرضا خطاب به غزاله گفت:
- نمی‌دونستی؟!
غزاله: نه. از کجا می‌خواستی بدونم؟!
رضا: از اون‌جا که همسایه‌شونی، رفیقیم.
غزاله: یعنی دیگه چیزی یادت نمیاد؟
- معلوم نیست؛ تا الان که هیچی.
رویا: میگم چرا ان‌قدر آروم شدی!
رضا: صبرش هم زیاد شده.
- چطور؟
- اگر آراس قبل بودی الان به بعضیا ری...ه بودی.
منظورش سهراب بود. فکر کنم خودش هم فهمید ولی به روی خودش نیاورد.
- حوصله این بچه‌بازی‌ها رو ندارم.
غزاله: چی بگم؟ من که هنوز باورم نمیشه. بلا به دور.
- مرسی.
علیرضا: نگو اینم نمی‌دونستی که تصادف کرده؟!
غزاله: می‌دونستم. فقط نمی‌دونستم حافظه‌ش رو از دست داده.
بعد از کمی گپ و گفت، از ما جدا شدن و رفتن. بچه ها گپ می‌زدن و من فقط بهشون گوش می‌دادم و فقط نوشیدنی بهشتی می‌خوردم.
علیرضا: رویا بریزم؟
رویا: دوست داشتم ولی امشب واقعاً نمی‌تونم. یه شب دیگه.
رویا هم زیاد پیش ما نموند و رفت به بقیه برسه. علیرضا هی می‌ریخت و می‌خوردیم، می‌ریخت و می‌خوردیم که اگر کیک رو دیرتر میاوردن همه‌مون روی زمین ولو شده بودیم. خلاصه شمع‌ها رو فوت کرد و بقیه ماجرای کلیشه‌ای جشن تولد... . کم‌کم آهنگ شاد شد و همین کافی بود که همه بریزن وسط. تا خرخره خورده بودیم دیگه جا نداشتیم. بچه‌ها هم ریختن وسط منم با اصرار زیادشون یه‌کم همراهی‌شون کردم و وقتی دیدم منو فراموش کردن، خیلی سوسکی کشیدم کنار دوتا آرنجم رو به میز تکیه دادم. فقط به بچه‌ها نگاه می‌کردم و به کارای علیرضا می‌خندیدم. این بشر خیلی مسخره‌س. خیلی بالا بودم و همه صحنه‌ها برام آهسته شده بود. چشمم به غزاله افتاد که مثل کانگورو بالا پایین می‌پرید. حرکاتش خیلی بانمک بود باعث شد لبخند رو لبم بشینه. خندیدنش باعث می‌شد آدم خنده‌ش بگیره. شخصیت جالبی داشت. خسته شدم توی اون حالت وایسادم. آخه یعنی چی‌ که صندلی نمی‌ذارین؟! این اروپایی بازیا چیه؟! چشمم به سیگار علیرضا که روی میز بود افتاد. وسوسه شدم. داشتم به این فکر می‌کردم بکشم یا نه؟ بعد از کلی کلنجار با خودم به حرف شیطون گوش کردم. یک نخ بیرون کشیدم روشن کردم و شروع کردم به پُک زدن. توی جمعیت داشتم دنبال غزاله می‌گشتم. خیلی ذهنم رو مشغول خودش کرده‌ بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
همین‌طور که با چشم داشتم دنبالش می‌گشتم صداش کنار میز درست پشت سرم بلند شد:
غزاله: دنبال کی می‌گردی؟
جا خوردم و برگشتم.
غزاله: تو این سر و صدا ترسیدی؟!
- نه. جا خوردم.
- مگه دنبال من می‌گشتی که جا خوردی؟
- نه. چه ربطی داره؟
- همین‌جوری گفتم. بسکه خوردی چشمات نمی‌بینه.
- آره.
- اُهوم. اینا برات ضرر نداره؟
- نمی‌دونم... مهم نیس.
- واقعاً حافظه‌ت رو از دست دادی؟
- نه دارم دروغ میگم!
- نه یعنی میگم باورش سخته.
- آره واقعا چیزی یادم نمیاد.
- سخت بود؟
- این‌که همه چیز یادم بره؟
- نه. شیش ماه رفتن تو کما رو می‌گم.
دیدم از دود سیگار داره اذیت میشه پک محکمی به سیگار زدم و خاموشش کردم.
- نه؛ انگار از خواب بیدار شدم. این برام سخته که هیچ‌ک.س رو نمی‌شناسم.
- همه‌چی بر می‌گرده عین اولش. نگران نباش.
- امیدوارم!
- من قبلاً چیکار کردم مگه؟
غزاله: کاری نکردی. فقط امیدوارم همه چی که یادت رفته، ذاتت هم یادت رفته باشه.
این دیگه واقعا بهم برخورد!
- مثل این‌که به بی‌احترامی عادت داری!
- بی‌احترامی نکردم. آرزو کردم.
- خیلی پرویی!
- هنوز‌ خودتو نشناختی که بفهمی پرویی چیه.
ول کرد و رفت. جوری‌ جوابم رو داد که اگر می‌موند هم حرفی واسه گفتن نداشتم! دختره‌ی زبون دراز! حرصم رو دراورد! روانیه! اول با حالت دلسوزی میاد بعد این‌جوری گند میزنه بهت! نفس عمیقی کشیدم که آروم بشم. نگاهی به بچه‌ها انداختم که واقعاً وضعیت تأسف باری داشتن! اینارو کی می‌خواد جمع کنه؟! علیرضا متوجه من شد و اومد پیشم.
علیرضا: چرا اینجا وایسادی؟
- کجا وایسم؟
با چشم اشاره‌ای به یه دختر کردم که داشت به ما نگاه می‌کرد و گفتم:
- برو اون خانم مثل این‌که منتظرته. دست از سر کچل‌مون بردار برادر من.
دستم رو گرفت کشید و آوردم وسط.
علیرضا: یکم خوش‌بگذرون.
منم با بشکن زدن مثلاً داشتم خوش می‌گذروندم. خر تو خری بود. اصن اون وسط سگ صاحبش رو نمی‌شناخت. دیگه حال نداشتم و رفتم و روی مبل نشستم. چند دقیقه‌ای بود که رو مبل لم داده بودم و سرم رو تکیه داده بودم به مبل و به سقف زل زده بودم. بعضی از مهمون‌ها مثل خودم خسته شده بودن و کشیده بودن کنار و بعضیا از جمله گله‌ی گاومیش‌ها با رهبری علیرضا هنوز انرژی داشتن و ول کن ماجرا نبودن. باید با چماق اینارو متوقف کنی. داشتم کم‌کم از صدای بلند آهنگ کلافه می‌شدم برای همین بلند شدم و رفتم آخر سالن روی یک مبل تک نفره نشستم که سر و صدای کمتری بود. تو حال خودم بودم که صدای جیغی از راه‌روی بغل‌ دستم بلند شد. برق از سه فازم پرید. انگار صدای جیغ غزاله بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
سهراب با سرعت دویید سمت راه‌رو و منم پشت سرش رفتم. غزاله گریه کنان درحالی که ساعد دست راستش رو گرفته بود، از سرویس بهداشتی اومد بیرون.
سهراب: غزاله؟! چی‌شده؟!
دستش رو برداشت. جای چنگ یک نفر روی دستش بود و کمی ازش خون می‌اومد.
سهراب صداش رو بالا برد:
- کی این بلا رو سرت آورده؟!
غزاله همین لحظه چشمش به من افتاد.
غزاله: اون حیوون!
یک لحظه جا خوردم و بهت زده به غزاله نگاه کردم. داشتم شاخ در میاوردم!
- چی؟!... من؟! خودت می‌فهمی چی داری میگی؟!
غزاله: با چشم‌های خودم دیدمت!
- چی داری میگی؟! من یک ساعته این‌جا نشستم! حتی من اصلاً نمی‌دونم تو کی اومدی رفتی داخل؟!
غزاله: دارم می‌گم با چشم‌های خودم دیدمش. چرا باید همچین دروغی بگم؟!
خواستم بهش نزدیک بشم که سهراب مانع شد و هُلم داد.
سهراب: گمشو عقب عوضی!
- کاریش ندارم. کولی بازی در‌ نیار تو یکی..‌.
دوباره هلم داد.
سهراب: حالا بزنم دندون‌هات رو بریزم توی دهنت لا...ی؟
- دستتو بکش! لا..ی جد و آبادته. کاسه‌ی داغ‌‌تر‌ از آش نشو می‌زنم این‌جا لهت می‌کنم بچه پرو!
سهراب: برو عوضی... .
غزاله: سهراب ولش کن. ببینم می‌خواد چه گ...ی بخوره؟
غزاله با سرعت بهم نزدیک شد و یک قدمیم وایساد.
غزاله: فکر کردی ازت می‌ترسم؟
- من واقعاً نمی‌فهمم! چی‌تو سرته؟ هدفت چیه؟
دستش رو برد عقب و یک سیلی خوابوند زیر‌ گوشم! نگاهی به بچه‌ها انداختم که اون صحنه رو دیدن. داشتم از عصبانیت منفجر می‌شدم. ولی جلو خودم رو گرفتم و محکم دندون‌هام رو بهم فشردم.
غزاله: عوضی آشغال! فکر نمی‌کردم انقدر حیوون باشی!
از عصبانیت حس می‌کردم رگ‌های سرم داره منفجر میشه. لبخندی زدم و گفتم:
- واقعاً بازیگر خوبی هستی.
در پشتی نزدیکم بود؛ حرکت کردم و ازش رفتم بیرون.
غزاله: وایسا ببینم من بازیگرم؟!
و اونم پشت سرم راه افتاد اومد. وارد باغ شدم. از شدت خشم دلم می‌خواست هرچی زیر دستمه له کنم.
غزاله: وایسا ببینم؟!... با توام؟!
سریع سرجام وایسادم و برگشتم سمتش که باعث شد بترسه.
- هدفت چی بود؟ آبرو منو می‌خواستی ببری؟ آفرین! موفق شدی.
- نقش بازی نکن. من با دوتا چشم‌های خودم دیدمت.
- واقعاً دارم روانی میشم! آخه من چی‌کار به تو دارم؟! من حتی روحمم خبر نداشت کجایی؟
- واسه هرکی نقش بازی می‌کنی واسه من یکی که دیگه نکن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
از شدت حرص و خشم شروع کردم به خندیدن و غزاله هم خشمش بیش‌تر شد.
غزاله: فکر می‌کردم حافظه‌ت‌ رو که از دست دادی آدم میشی ولی می‌دونی...
دستمو گرفت و زد روی رگ دستم و گفت:
- مشکل از این‌جاس. مشکل از خونِ توی رگته. تو درست نمیشی.
با گفتن این جمله سرم وحشتناک تیر کشید. جوری که باعث شد از شدت درد تعادلم رو از دست بدم و بشینم. پشت هم این صدا توی سرم تکرار شد:
(مشکل از خون توی رگته... مشکل از خون توی رگته... مشکل از خون توی رگته... مشکل از خون توی رگته...)
طوطی‌وار توی سرم با صداهای مختلف و وحشتناک تکرار می‌شد. دیگه از شدت درد روی زمین افتاده بودم و سرم رو محکم فشار می‌دادم. داشتم قشنگ ناله می‌کردم. (مشکل از خون توی رگته... علی... علی... علی... ‌. مهرزاد خفه شو!... فکر کردی کی هستی؟!... بچه‌ها کمک!...حال کردین؟ فک کنم رکورد زدم...) انگار داشت مغزم از داخل له می‌شد. تصاویر نافهمونی به‌یاد می‌آوردم.
- آخ!
غزاله که فهمید قضیه جدیه نشست گفت:
- چت شد؟! خوبی؟!
صداشو به زور‌ می‌فهمیدم. انگار همزن برقی توی سرم روشن بود و محتوای داخل سرم رو هم می‌زد.
غزاله: منو ببین... منو ببین... آروم باش... نفس عمیق بکش.
حالم اصلاً دست خودم نبود و داشتم حضیون می‌گفتم.
بوی عطر ملایمی تو مشامم پیچید که با هر بار نفس کشیدن حالم بهتر می‌شد. بعد از چند دقیقه، آروم شدم و به خودم اومدم دیدم دراز کشیدم و غزاله هی داره ادکلن می‌زنه به دستش و می‌گیره جلو دماغم. کم‌مونده بود توی دماغم اسپریش کنه. توی مغزم جنگ ناجوان مردانه‌ای رخ داده بود. از حالت درازکش دراومدم نشستم و تکیه‌م رو دادم به درخت. چند دقیقه‌ای نشسته بودم و داشتم به اون صداها فکر می‌کردم.
غزاله: بهتری؟
- آره... خوبم.
سیگار و فندک علیرضا رو با خودم آورده بودم. یه نخ درآوردم و روشن کردم. چند دقیقه‌‌ای فقط سیگار می‌کشیدم و هردو به جلومون خیره شده بودیم کلمه‌ای حرف نزدیم. کلاً یادمون رفت که داشتیم بحث می‌کردیم. چشمم به اول باغ افتاد که دیدم اون پسره سهراب وایساده و مارو نگاه می‌کنه. با سر اشاره‌ای به سهراب کردم و به غزاله گفتم:
- اون یارو منتظره.
بلند شد و خاک روی لباسش رو تکوند و حرکت کرد سمت سهراب‌. رفتنش رو تماشا کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
*
- الو بله؟
علیرضا: سلامت کو عزیز؟
- تو جیب عقبته دست کن دربیار.
- ههع ههع خندیدم! کجایی؟
- خونه.
- بیام دنبالت؟
- نه. حوصله ندارم. می‌خوام خونه باشم.
- باشه. خوبی دیگه؟
-آره خوبم.
- خب به من چه؟ باش پس کاری نداری؟
- یه اوسکل خود درگیری تو بخدا!
- عوضی. فعلاً.
- خدافظ.
قطع کرد. خدا شفا بده!
واقعاً حوصله‌ی شلوغی نداشتم. مخصوصاً بعد از اون تولد شومِ چند روز پیش!
روی تختم دراز کشیده بودم و سرم تو گوشی بود. حوصله‌م سر رفته بود. بلند شدم و یه‌چیزی پوشیدم از اتاق اومدم بیرون...
آراد: داداش؟
- جان؟
- جایی میری؟
- آره حوصله‌م سر رفته می‌خوام یه‌کم بگردم.
- یه لحظه وایسا کارت دارم.
- جونم؟
اومد نزدیک.
آراد: اون روز که فرشته داشت تعریف می‌کرد که چطور آشنا شدین من اتفاقی شنیدم.
- خب؟
- راستش باید یه‌ چیزو درباره‌ش بهت بگم.
- باشه. گوش میدم.
- نمی‌خوام بد متوجه بشی که دارم بینتون رو بهم می‌زنم یا زیرآب می‌زنم...
- آراد؟ می‌دونم. حرفتو بزن داداشی.
- ببین من خیلی از کارهات و زندگیت خبر نداشتم، ولی اون‌قدر‌ می‌دونم که تو فرشته رو دوست نداشتی. بنا به دلایلی باهاش رفته بودی توی رابطه.
- چه دلایلی؟
- اونو نمی‌دونم. فقط در همین حد می‌دونم. ولی اینو می‌دونم فرشته اصلا دوست نداره.
زدم رو شونه‌ش و گفتم:
- مرسی که گفتی.
- ناراحت که نشدی؟
- نه بابا! می‌دونم به فکر منی که اینارو گفتی. می‌فهمم.
خدافظی کردیم رفتم بیرون. از یک طرف خداروشکر می‌کردم که به فرشته حسی نداشتم و از طرفی هم ناراحت بودم. ناراحت بودم چون با کسی که دوست نداشتم وارد رابطه شدم. ولی باید پی‌گیر این موضوع باشم و با فرشته اتمام حجت کنم تموم شه بره. عالی شد! اینم از معمای جدید. روز به روز معما داریم لامصب! چه زندگی پر هیجانی! عسله لامصب عسل!
سوار ماشین شدم حرکت کردم. سر کوچه غزاله رو دیدم که از ماشین شخصی پیاده شد. شخص که چه عرض کنم، از ماشین یه گاوی پیاده شد. ماشین سهراب بود. همین لحظه غزاله منو دید و بلند گفت:
- خدافظ سهراب جان!
باشه بابا! فهمیدیم سهراب جانه! برای این‌که لجش رو در بیارم، بوق براش زدم و چپ‌چپ نگام کرد.
با دیدن غزاله باز اتفاق‌های‌ اون شب یادم اومد. چند روزی بعد اون ماجرا ذهنم خیلی درگیر شد. از عصبانیت و حرص می‌خواستم منفجر شم ولی نمی‌تونستم بُروزش بدم. بعدش دیگه تونستم یک‌کم کنار بیام باهاش و آروم باشم. توی این مونده بودم که چرا باید همچین کاری کنه؟ اگر دروغ گفته باشه دیگه جلو خودم نباید نقش بازی کنه که! خیلی مطمئن بود که من همچین بلایی سرش آوردم. گاهی دیگه به خودم‌ هم شک می‌کنم واقعاً! نکنه واقعاً مسـ*ـت بودم و همچین کاری کردم و هیچی یادم نمیاد؟! ولی واقعا حواسم به خودم بود در حدی نبودم که اختیارم رو از دست بدم. هوف! نمی‌فهمم؛ واقعاً نمی‌فهمم! دیگه ذهنم خسته شد.از اون شب به بعد، تازه غزاله رو دیدم. که البته از نگاهش بهم فهموند دلش نمی‌خواد سر به تنم باشه. اگر دست خودش بود بهم حمله‌ور می‌شد. کاش فقط مشکلم این بود! بعد از اینکه از تولد برگشتم، تقریباً به همه راجب علی و محسن سوال کردم. همون‌هایی که صداشون توی سرم می‌پیچید. هیچ‌ک.س اون‌ها رو نمی‌شناخت. جواب درست و درمونی هم بهم ندادن.
 
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
از اونجایی که کِیف قهوه گرفته بودم، گشتم و یه کافی‌شاپ پیدا کردم ماشین رو جلوش پارک کردم. رفتم داخل سفارش دادم و نشستم.
همین‌جور توی حال خودم بودم که ناخواسته تعریف دو نفری که میز بغلی بودن رو شنیدم:
_ من همین‌جور دهنم باز مونده بود. قشنگ گوشی رو با کارتنش جلو چشمام دو در کرد که روحم خبر دار نشد!
رفیقش: کی متوجه شدی؟
- هیچی داداش. فرداش فهمیدم که گوشی نیس. رفتم دوربینارو نگاه کردم که تازه فهمیدم چی شده
- دهنتو...
خودشه! دوربین مدار بسته! چرا زودتر نفهمیدم! اون‌شب دوربین مداربسته همه‌جا بود. قشنگ یادمه. گوشیم رو برداشتم و شماره فرشاد رو گرفتم...
فرشاد: الو؟
- سلام فرشاد خوبی؟ آراسم
- سلام آراس چطوری؟
- قربونت. فرشاد میگم...
- جان؟
- اون شب... شب تولد رو میگم؛ اون‌جا دوربین مداربسته داشت دیگه؟
- آها آره آره. چطور؟
- الان کجایی؟
- من دارم میرم خونه.
- کار داری؟
- نه داداش بی‌کارم.
- پس آدرس بده بیام دنبالت.
- باشه. میگی چی‌شده؟
- حالا اومدم میگم بهت‌.
- باشه فعلاً.
- فعلاً.

قهوه‌م رو عجله‌ای خوردم و بلند شدم و حرکت کردم. ده دقیقه‌ای رسیدم سر کوچه‌شون و بهش خبر دادم که رسیدم. از خونه اومد بیرون و سوار ماشین شد.
- سلام.
فرشاد: سلام خوبی؟
- قربونت.
- چی‌شده؟
- درباره اتفاق اون شب...
- غزاله؟
- آره. اگر اون‌جایی که من بودم دوربین باشه قشنگ نشون میده که من اصلاً سمت دستشویی نرفتم.
- آفرین راست میگی!
- چون من صاحب اون ویلا رو نمی‌شناسم گفتم بیای باهام.
- باشه داداش مشکلی نیس. ولی اون تورو می‌شناسه. ویلا برا یکی از آشناهامونه که خالیه و رشید سرایدارش هم خودیه.
- خیلی خوبه پس. مشکلی نداری که الان بریم؟
- نه بریم.
راه افتادم و یک ربع طول کشید تا رسیدیم.
فرشاد: ماشین‌ رو نمیاری داخل؟
- نه همین‌جا خوبه.
از ماشین پیاده شدیم. فرشاد زنگ زد و بعد از چند ثانیه در باز شد و رشید اومد و احوال پرسی کرد. یه مرد ۵۰_۵۵ ساله بود.
فرشاد: عمو رشید دوربین مداربسته ها که سالمن؟
رشید: آره سالمن. چه‌طور؟
فرشاد: شب تولد یه مشکلی پیش اومد می‌خوایم یکی از دوربینارو نگاه بندازیم.
رشید: خیره ایشالا.
رفتیم داخل سالن و نگاهی به دوربینا انداختم. یکی‌شون بالای راهرو قشنگ همون‌جایی که من نشسته بودم رو می‌گرفت. اشاره کردم و گفتم:
- اون‌یکی دوربین، همونه.
رشید مارو برد و نشستیم و لپ تاپشو آورد.
رشید: خب این شب تولده. ساعت چند رو بیارم؟
- نمی‌دونم... اصلاً یادم نیست ساعت چند بود. فرشاد: ۱۲ به بعد بود.
رشید: خیلی خب. مشکلی نداره.
سرعت فیلم رو بیش‌تر کرد.
- اها وایسا همین‌جا.
درست موقعی که غزاله رفت سرویس.
غزاله رفت سرویس. یکی دو دقیقه از رفتنش گذشت که من وارد کادر می‌شم و میرم و روی صندلی می‌شینم. ۲_۳ دقیقه‌ای گذشت و من سرم رو به دیوار تکیه داده بودم که یهو انگار شوک بهم وارد میشه و از جام بلند میشم و بعد سهراب حرکت می‌کنه سمت راه‌رو و منم پشت سرش میرم.
_آها این‌جا درست همون‌جا بود که صدای غزاله بلند شد. سهراب حرکت کرد و رفت داخل راه‌رو و منم پشت سرش رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
فرشاد: واقعاً کاری نکردی.
- نگو شک داشتی؟
فرشاد از روی خجالت لبخندی زد و گفت:
- حق بده بم.
و سریع بحث رو عوض کرد.
- دمت گرم عمو رشید.
رشید: حل شد؟
- نه هنوز. اجازه هست که از این صحنه فیلم بگیرم؟
رشید نگاهی به فرشاد کرد و بعد گفت:
- باشه مشکلی نیس.
فیلم رو دوباره برد اول صحنه و منم با گوشی ازش فیلم گرفتم. ازش تشکر کردیم و رفتیم. خب یکی از این معما‌ها تقریبا حل شد. واقعاً خیالم راحت شد. کم‌کم داشتم به خودم هم شک می‌کردم! فقط باید بفهمم غزاله چرا همچین کاری کرده؟
فرشاد: چرا به ذهن خودم نرسید چک کردن دوربین؟
- من خیلی اتفاقی به ذهنم رسید.
فرشاد: ینی غزاله هدفش از این کار چی بود؟
- توی همین فکر بودم. شاید می‌خواست آبرو من رو ببره.
فرشاد: بعیده. چون غزاله همچین دختری نیست. تو هم اگه حافظه‌ت سرجاش بود همین نظر رو داشتی‌.
- چی بگم والا؟!
- حالا چی‌کار می‌خوای بکنی؟
- نمی‌دونم. ولی فعلاً در این رابطه به کسی چیزی نگو.
فرشاد: باشه. هرچی تو بگی.
فرشاد رو رسوندم خونه‌ش و منم ماشین رو گذاشتم خونه. رفتم جلو در خونه غزاله. ساعت هشت شب بود. دو به شک بودم که بهش نشون بدم یا نه؟
زنگ خونشون رو زدم. چند ثانیه طول کشید که غزاله با صدای آروم جواب داد:
- این‌جا چی‌کار می‌کنی؟!
- یه لحظه بیا دم در کارت دارم.
- چی‌کار داری؟
- کار.
- چه کاری؟
- اصلاً نیا به ضرر خودته.
- مشکلی نیست خدافظ.
چشمام رو بستم که حرصم رو فروکش کنم و نفسم رو با حرص دادم بیرون.
- خدافظ.
حرکت کردم که برم.
غزاله: وایسا ببینم!
لبخند پیروزمندانه‌ای روی لبم نشست.
- زود باش کار دارم.
- یه لحظه وایسا.
یکی دو دیقه طول کشید تا اومد.
غزاله: چیه؟
- بیا دیگه دوساعته اینجام.
- اصلاً به چه حقی اومدی دم در خونه‌مون؟!
- همچین میگه انگار خونه رهبر کره شمالیه.
تازه بهش توجه کردم. چادر سرش کرده بود باعث شد خندم بگیره.
غزاله: به چی می‌خندی؟!
- هیچی این‌جوری دیدمت هم‌زمان تیپت توی شب تولد اومد جلو چشمام.
- چیه مگه؟ حداقلش از بقیه دخترای قرتی اونجا محجبه تر بودم.
- آره. دین داریت تحسین‌برانگیزه!
- بعدم به تو ربطی نداره که من چی‌ می‌پوشم.
- بالاخره تو عمرت یه حرف درست زدی. به من چه؟!
- اومدی فقط ارشادم کنی؟ کارت همین بود؟
- چرت نگو
گوشیم رو درآوردم. فیلم رو آوردم و گوشی رو گرفتم جلوش...
- بگیر پخش کن.
غزاله: چی هست؟
- بگیر بمب نیس!
گوشی رو از دستم گرفت و فیلم رو پخش کرد.
غزاله: این‌که...
- آره.
 
بالا پایین