- Aug
- 67
- 653
- مدالها
- 2
باعث شد که دیگه اون اتفاق آرایشگاه رو فراموش کنم.
ساعت هشت بود و منم همینطور الکی توی خیابون ول میگشتم که گوشیم زنگ خورد.
- الو؟
- آراس؟
- بفرما؟
- علیرضام
- آها چهطوری؟
- قربونت. کجایی؟
- بیرونم.
- دقیقاً کجایی؟
عجب خریه! آخه من از کجا بدونم؟! نگاهی انداختم به دور و ور و یک کافیشاپ دیدم. اسمش رو گفتم و خداروشکر بلد بود. منم تا وقتی که بیاد رفتم توی کافیشاپ و چندتا چیز سفارش دادم که بعد از یک ربع بالاخره رسید.
علیرضا پسر قد بلند و لاغری هست. موهای بلند و پر کلاغی داره. سیبیل چخماغی داره و به صورتش میاومد. موهاش بلنده و از پشت میبنده. شلوار کتون کرمی پوشیده بود و تیشرت سفید و یک پیرهن آبی هم روش که دکمه هاشو باز گذاشته بود. اومد سمتم... .
علیرضا: سلام. پاشو پاشو دیر شد.
- سلام. کجا؟!
علیرضا: تولد.
- تولد کی؟!
علیرضا: یکی از بچهها
- خبکی؟
- الان من بگم یادت میاد؟
- همینجور الکی میخوایم سرخرو کج کنیم بریم یا دعوت کرده؟
- دمت گرم مشتی مگه خرم؟
- نمیدونم یادم نمیاد. ممکنه باشی.
- مرسی... موهات چه باحال شده!
- آره خودمم حال میکنم باهاش.
-خوبه کارهامون جلو افتاد بلند شو.
درحالی که داشتیم از کافه میاومدیم بیرون گفتم:
- چه کاری؟
علیرضا: بیا بهت میگم.
همین لحظه بود که فهمیدم از معما متنفرم.
- خب الان من دوساعت باید وایسم ببینم که چهکاری داری؟!
انگار نه انگار که داشتم باهاش حرف میزدم! سوار ماشینش شدیم و راه افتاد. با اینکه اولین بار بود که میدیدمش ولی اصلاً باهاش احساس غریبی نمیکردم خیلی باهاش راحت بودم.
علیرضا: خب اول بریم یهچیزی بخریم بپوشی.
- در این حد؟!
- آره در این حد. مشکلیه؟
- مگه اینی که برمه چشه؟
- چش نی؟ گونی میپوشیدی بیشتر بهت میاومد عزیز.
- ر...دم تو سلیقهت پس عزیز!
- حالا در این حدی که گفتم ضایع نیست ولی یهچیزی بپوش که بهتر بشی.
- حالا اینی که تولدشه کیه؟
- رویا رل فرشاد.
- عه؟! چه خوب! فرشاد کیه؟
- یکی از رفیقهامون دیگه.
- خب رویا رل فرشاد به ما چه؟
- خره ما کلاً یه اکیپیم. رویا هم رفیقمونه.
- اَه! پس بگو جشن مرغ و خروسیه!
لبخند شیطانی زد و گفت:
-آره عزیزم مختلطه!
- حالا چرا قیافهت رو اینجوری میکنی؟
- قرار بهمون خوش بگذره.
- به من که فکر نکنم.
- چرا؟
- از اونجایی که من حتی تورو هم نمیشناسم چه برسه فرشاد و رلش و مخلفاتش.
- ولی با من انگار راحتی. چرا؟
- نمیدونم.
- خب بهنظرم که خیلی تغییر نکردی فقط آرومتر شدی و یهکم لهجه پیدا کردی و...
- خب؟
- ولی هنوز قیافت همونجوریه... .
- انتظار داشتی توی کما قیافهم تغییر کنه؟
نگاهی بهم انداخت و ادامه داد...
- یهکم بزرگتر شدی و ریشت پرپشتتر شده و...
- و هم داره؟! مرد حسابی مگه دیگه چیزی موند؟
- حالا هرچی! ولی حس میکنم که تغییر نکردی. درست میشی عزیز. اخلاق گ..ه قبلت هم برمیگرده نگران نباش.
_اتفاقاً برا تنها چیزی که نگران نیستم همین اخلاقمه. بهنظرم که اخلاقم رواله.
ساعت هشت بود و منم همینطور الکی توی خیابون ول میگشتم که گوشیم زنگ خورد.
- الو؟
- آراس؟
- بفرما؟
- علیرضام
- آها چهطوری؟
- قربونت. کجایی؟
- بیرونم.
- دقیقاً کجایی؟
عجب خریه! آخه من از کجا بدونم؟! نگاهی انداختم به دور و ور و یک کافیشاپ دیدم. اسمش رو گفتم و خداروشکر بلد بود. منم تا وقتی که بیاد رفتم توی کافیشاپ و چندتا چیز سفارش دادم که بعد از یک ربع بالاخره رسید.
علیرضا پسر قد بلند و لاغری هست. موهای بلند و پر کلاغی داره. سیبیل چخماغی داره و به صورتش میاومد. موهاش بلنده و از پشت میبنده. شلوار کتون کرمی پوشیده بود و تیشرت سفید و یک پیرهن آبی هم روش که دکمه هاشو باز گذاشته بود. اومد سمتم... .
علیرضا: سلام. پاشو پاشو دیر شد.
- سلام. کجا؟!
علیرضا: تولد.
- تولد کی؟!
علیرضا: یکی از بچهها
- خبکی؟
- الان من بگم یادت میاد؟
- همینجور الکی میخوایم سرخرو کج کنیم بریم یا دعوت کرده؟
- دمت گرم مشتی مگه خرم؟
- نمیدونم یادم نمیاد. ممکنه باشی.
- مرسی... موهات چه باحال شده!
- آره خودمم حال میکنم باهاش.
-خوبه کارهامون جلو افتاد بلند شو.
درحالی که داشتیم از کافه میاومدیم بیرون گفتم:
- چه کاری؟
علیرضا: بیا بهت میگم.
همین لحظه بود که فهمیدم از معما متنفرم.
- خب الان من دوساعت باید وایسم ببینم که چهکاری داری؟!
انگار نه انگار که داشتم باهاش حرف میزدم! سوار ماشینش شدیم و راه افتاد. با اینکه اولین بار بود که میدیدمش ولی اصلاً باهاش احساس غریبی نمیکردم خیلی باهاش راحت بودم.
علیرضا: خب اول بریم یهچیزی بخریم بپوشی.
- در این حد؟!
- آره در این حد. مشکلیه؟
- مگه اینی که برمه چشه؟
- چش نی؟ گونی میپوشیدی بیشتر بهت میاومد عزیز.
- ر...دم تو سلیقهت پس عزیز!
- حالا در این حدی که گفتم ضایع نیست ولی یهچیزی بپوش که بهتر بشی.
- حالا اینی که تولدشه کیه؟
- رویا رل فرشاد.
- عه؟! چه خوب! فرشاد کیه؟
- یکی از رفیقهامون دیگه.
- خب رویا رل فرشاد به ما چه؟
- خره ما کلاً یه اکیپیم. رویا هم رفیقمونه.
- اَه! پس بگو جشن مرغ و خروسیه!
لبخند شیطانی زد و گفت:
-آره عزیزم مختلطه!
- حالا چرا قیافهت رو اینجوری میکنی؟
- قرار بهمون خوش بگذره.
- به من که فکر نکنم.
- چرا؟
- از اونجایی که من حتی تورو هم نمیشناسم چه برسه فرشاد و رلش و مخلفاتش.
- ولی با من انگار راحتی. چرا؟
- نمیدونم.
- خب بهنظرم که خیلی تغییر نکردی فقط آرومتر شدی و یهکم لهجه پیدا کردی و...
- خب؟
- ولی هنوز قیافت همونجوریه... .
- انتظار داشتی توی کما قیافهم تغییر کنه؟
نگاهی بهم انداخت و ادامه داد...
- یهکم بزرگتر شدی و ریشت پرپشتتر شده و...
- و هم داره؟! مرد حسابی مگه دیگه چیزی موند؟
- حالا هرچی! ولی حس میکنم که تغییر نکردی. درست میشی عزیز. اخلاق گ..ه قبلت هم برمیگرده نگران نباش.
_اتفاقاً برا تنها چیزی که نگران نیستم همین اخلاقمه. بهنظرم که اخلاقم رواله.
آخرین ویرایش: