جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [به وقت ظلمت] اثر «erf_zed کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط erf_zed با نام [به وقت ظلمت] اثر «erf_zed کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,277 بازدید, 56 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [به وقت ظلمت] اثر «erf_zed کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع erf_zed
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط erf_zed
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
بابا: داشتم می‌گفتم فردا برا تنوع هم که شده باهام بیا سرکار.
- اصلاً خوش ندارم بیام اون‌جا. هنوز یادم نرفته آخرین باری که اومدم بهم گفتی توهمی.
بابا: خب توقع داری باور کنم که اون‌جا جن دیدی؟
- حوصله‌ی اون یارو ماهان رو هم ندارم.
یک لحظه به قیافه‌ی بقیه توجه کردم؛ با نیش باز و چشم‌هایی که تقریباً داشتن از حدقه بیرون می‌زدن، بهم زل زده بودن.
- چتونه؟!
آرام: یادته!
آرمان طبق عادت مزخرفش مشتی حواله شونه‌م کرد و گفت:
- بابا بنازم!
تازه متوجه شدم که چی شده بود! کلک و پرم ریخت!
مامان که بقل دستم بود منو توی بقل خودش فشرد و گفت:
مامان: خداروشکرت! بچه‌م یادشه!
- چیزی یادم نمیاد، حتی این حرفایی که گفتم اصن نمی‌دونم از کجا از دهنم دراومد.
آرام: غصه نخور دکتر هم گفت کم‌کم یادت میاد. یواش‌یواش.
بابا برعکس بقیه خیلی آروم بود.
بابا: اصن فشار نیار به خودت که به‌زور یه چیزو به یاد بیاری. مثل الان که یهو یادت اومد، یادت میاد.
- دکتره اینو نگفت که خاطره‌هایی یادم میاد که مال خودم نیست؟ مثلاً کسایی به اسم محسن و مهرزاد رو می‌شناسم که وجود خارجی ندارن؟
بابا: خب حتماً یه چیز طبیعیه دیگه.
مامان: ۶ ماه توی کما بودی و شاید طبیعیه.
- چند روز پیش عکس ماشین رو بعد تصادف دیدم؛ عجیبه که نمردم!
مامان: خدانکنه زبونتون گاز بگیرین! بگو خداروشکر.
مث همیشه رفت بالا منبر و شروع کرد به سخنرانی تاثیرگذار.
مامان: یه مادر اگه تار مویی از بچه‌هاش کم بشه قلبش آتیش می‌گیره.
آرمان: خب با این کله‌ی تاس بابا فک کنم ننه چیزی از قلبش نمونده.
هرچی خواستم جلو خندم رو بگیرم نشد و همه زدیم زیر خنده.
بابا: ای پدرسوخته!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
بعد از کمی اختلات با خانواده، بلند شدم رفتم بالا توی اتاقم. گوشیم رو برداشتم دیدم ۴ تا تماس بی‌پاسخ از شماره ناشناس دارم. زنگ زدم بهش... .
- الو؟
تف تو شانس فرشته بود!
- سلام. خوبی فرشته؟
- مرسی عزیزم تو خوبی؟
- خوبم.
- زنگ زدم حالتو بپرسم و یکم گپ بزنیم با هم. دلم تنگ شده بود.
- آها گوشی تو اتاق بود، من پایین داشتم ناهار می‌خوردم واسه همین نفهمیدم.
- آها ببخشید بد موقع زنگ زدم.
- نه بابا این چه حرفیه؟ عصر وقتت آزاده؟
- آره چه‌طور؟
- خواستم یکم حرف بزنیم.
- حتماً.
- پس عصر ساعت شیش می‌بینمت. آدرس هم برات می‌فرستم.
- باشه پس می‌بینمت.
- می‌بینمت.
قطع کردم.

کفش‌هامو پوشیدم و رفتم بیرون. می‌خواستم پیاده برم بلکه هوایی بخوره به سرم. کافی شاپ هم از خونه خیلی دور نبود. تا پام رو از کوچه گذاشتم بیرون غزاله رو دیدم که وسطای کوچه داشت می‌رفت. از دیدنش خوشحال شدم. سرعتمو زیاد کردم و خودم رو بهش رسوندم.
- سلام.
سلام خشک و خالی داد و سرعتش رو بیشتر کرد منم دنبالش رفتم.
- کجا بودی؟ فکر کردم مردی.
غزاله: می‌بینی که زنده‌م.
- باز چی شده؟
- هیچی.
- وایسا ببینم.
بازوشو خیلی آروم گرفتم تا متوقف بشه. از درد قیافه‌ش رفت توی هم و بازوش رو از دستم جدا کرد.
- بازوت چی‌شده؟!
- به چه حقی به من دست میزنی؟!
- بازوت چی‌شده؟
- به توچه آخه؟
- چرا این‌جوری شدی؟
- چه‌جوری؟
- سرد و خشک.
- معذرت می‌خوام. گرم و مرطوب دوست دارین؟!
- خودتو مسخره کن.
- من با همه همین‌طوریم.
- آره مشخصه. من نمی‌فهممت. هر دقیقه یه فازی هستی. آخرین باری که دیدمت با هم خوب بودیم. بعد یهو غیبت میزنه خبری ازت نمیشه و جواب زنگ و پیامم رو نمیدی. بعد یه هفته که دیدمت این‌جور رفتار می‌کنی!
- ببخشید مگه من چی‌کارتم که ازم حساب پس می‌گیری؟
- حساب پس نمی‌گیرم فقط نگرانت شدم.
- چرا باید جواب پیاماتو بدم؟ چرا باید نگرانم باشی؟ تازه دوروزه منو دیدی. هیچ سنمی هم با هم نداریم. یکم شخصیت داشته باش!
حرفی واسه گفتن نداشتم. بدجور بهم برخورد. سکوت کردم و بعد از چند ثانیه لبخندی از روی عصبانیت زدم گفتم:
- درسته.
همین لحظه ماشین اون پسره سهراب سر کوچه وایساد. از جلوش رفتم کنار و گفتم:
- بفرمایید خانم محترم. اون آقای باشخصیت رو منتظر نذارید.
 
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
گذاشتم و رفتم. از دست خودم عصبانی بودم که انقد خودم رو کوچیک کردم.
- خاک تو سرت آراس! خاک عالم تو سرت! احمق بیشعور خر! ری...م تو کله‌ت آراس! آخه تو نگران کی میشی؟!
همزمان با این فحش‌ها، ضربه‌ای هم به سرم زدم و خداروشکر کسی ندید. من دیگه غلط کنم بخوام به این دختره حرف بزنم!
از شدت عصبانیت، نفهمیدم چه‌طور به کافه رسیدم. نگاهی انداختم و فرشته نیومده بود. جلوی یکی از میزهایی که خیلی تو دید نبود نشستم. کافه هم نسبتاً شلوغ بود. دیر کردن فرشته به نفعم تموم شد. توی اون مدت سعی کردم خودم رو آروم کنم. بعد از پنج دقیقه فرشته رسید. سلام و احوال پرسی کردیم و نشستیم. هر دو قهوه سفارش دادیم و برامون آوردن. یکم که گپ زدیم و از حال و احوال و آب و هوا گفتیم، دیگه وقتش بود بهش بگم.
- فرشته؟
فرشته: جان؟
- ببین... نمی‌دونم چه‌طور بگم؟
فرشته وقتی فهمید جدی شدم بیش‌تر توجه‌ش جلب شد.
- من هرکاری کردم نتونسم تو رو به یاد بیارم. نتونسم حسی که قبلاً بین من و تو بود رو به یاد بیارم. خیلی سعیمو کردم. عکس‌هایی که برام فرستادی رو دیدم. همه کار کردم ولی نشد. واسه همین گفتم باید با هم یه تصمیم بگیریم.
فرشته: گوش می‌دم.
- حقیقتش دوست ندارم با احساسات کسی بازی کنم و تظاهر کنم که تورو دوست دارم. رابطه‌ای که توش حسی نباشه بی‌فایده‌س.
فرشته: می‌فهمم چی‌ میگی. می‌خوای کات کنیم.
- نمی‌خوام که ازم دلخور باشی. باور کن دست خودم نیست خیلی سعی کردم... .
- می‌دونم. سعی می‌کنم درکت کنم.
- برام خیلی ارزشمنده با این‌که اون اتفاق برام افتاد بازم پای من وایسادی.
- خودتو اذیت نکن. تو فکرش نرو. باهات موافقم که کات کنیم. ولی ارتباطمون با هم قطع نمیشه بهت گفته باشم.
- صدرصد. معلومه که قطع نمیشه.
- خب اگر کار دیگه‌ای نداری من باید برم ببخشید. امروز کلی کار داشتم.
- این چه حرفیه؟ من حرفامو زدم. برو به کارت برس.
با هم خدافظی کردیم و رفت. نفس راحتی کشیدم و به صندلی تکیه دادم. همین؟! فکرش رو نمی‌کردم به این راحتی تموم شه. انتظار اتفاق‌های بدی رو داشتم ولی خداروشکر به خیر گذشت. حداقلش یکی از درگیری‌های ذهنم تموم شد.
 
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
هنوز سر جریان غزاله، خیلی عصبی بودم. خودم رو کنترل کردم که فرشته متوجه حالم نشه. وقتی بهش فکر می‌‌کردم دلم می‌خواست سرم رو محکم به میز بکوبم! واسه این‌که همچین غلطی نکنم، سعی کردم حواسم رو با چیزای الکی پرت کنم. برا همین شروع کردم به نگاه کردن به بقیه. به یک زوج که میز جلویی نشسته بودن توجه کردم. پسره خوشتیپ بود و خیلی زبون می‌ریخت. کاملاً مشخص بود از اون دختر بازهای روزگاره. احتمال می‌دادم کم‌ِکم، سه چهار نفر رو داشته باشه. توی کارش وارد بود ناکس. دختره‌ی ساده‌لو هم از حرفای پسره خر ذوق شده بود و نیشش تا بناگوش باز بود. داشت توی ذهنش تا عروسی هم تصور می‌کرد اما نمی‌دونست که چه فکرهای شومی تو ذهن پسره‌س. برام جالب بود که می‌تونستم بفهمم چی تو ذهن اطرافیانم می‌گذره! بی‌خیال این سریال ترکی روبروم شدم و به پسری که میز بقل تنها نشسته بود، نگاه کردم. موهاش خیلی کوتاه بود و ته ریش کم پشتی داشت. انرژی خیلی بدی ازش می‌گرفتم. انگار بشدت ناراحت و ناامید بود. به فنجون قهوه خالی رو میزش خیره شده بود. ذهنش خیلی بهم ریخته بود. داشت به کاری فکر می‌کرد که اون رو آخرین شانسش می‌دونست. با دقت که بهش نگاه کردم، یک چیز هاله مانند به پشتش چسبیده بود. دقتم رو بیشتر کردم و درست که نگاه کردم، اون هاله چهره داشت. انگار یک پیرزن بی‌ریخت بهش چسبیده بود! ثانیه‌ای نگذشت که چشم‌های اون پیرزن به من دوخته شد. ناخودآگاه شوکی بهم وارد شد. برای مطمئن شدن از چیزی که دیدم، چشم‌هام رو بستم و دوباره نگاه کردم. دیگه خبری از اون هاله نبود. نفسم رو با خیال راحت دادم بیرون. دیگه کوچیک ترین نگاهی به اون‌طرف ننداختم. دیگه واقعاً دارم باور می‌کنم توهمی شدم!
حس کردم پشت دستم خیس شد. ای تف! خون دماغ شدم! این دیگه چرا؟ رفتم سمت روشویی کافه و دماغم رو شستم و تمیز کردم. حس عجیبی داشتم. به کوچک ترین حرکت اطرافم حساس شده بودم. می‌تونستم تنفس همه افراد اون‌جا رو به خوبی حس کنم. رفتم و قهوه رو حساب کردم و سریع از اون‌جا رفتم بیرون. بشدت گرمم بود. همه چیز روی مخم بود. داشتم کم‌کم روانی می‌شدم. برای دوری از اون همه شلوغی تصمیم گرفتم برم پارک محله‌مون. همون‌جایی که اون‌ شب با غزاله بودم.
هوا رو به تاریکی بود. زیر همون درخته نشسته بودم و بهش تکیه داده بودم. برام مهم نبود که خاکی میشم. هندزفری رو وصل کرده بودم به گوشی قدیمیم و آهنگ (save me از tentecion) داشت توی گوشم می‌خوند. سیگاری روشن کردم و چشم‌هام رو بستم. درحالی که سرم رو به درخت تکیه داده بودم، آروم از سیگارم کام می‌گرفتم و دودش رو توی ریه‌هام برای ثانیه‌ای نگه می‌داشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
- آراس، باید بتونی کنترلش کنی. کار هرکسی نیست ولی می‌دونم تو می‌تونی.
- داداش نمیشه. دارم روانی می‌شم! اصلاً گیریم که کنترلش کردم، باید هر لحظه نگران باشم که اتفاقی بیفته؟ شهاب، تا الان به خیر گذشته ولی کی می‌دونه شاید دفعه بعد نتونستم کاری بکنم! شاید به موقع نرسیدم!
- برای اونم یه راه‌حل پیدا می‌کنیم نگران نباش. فقط سعی کن وقتی دوباره اونا رو دیدی واکنشی نشون ندی.

بین انگشتم احساس سوزش کردم. ته سیگار داشت انگشتم رو می‌سوزوند. سریع انداختمش. نگاهی به بغل دستم انداختم و کسی دور و ورم نبود. آهنگی که دائم تو مغزم داشت می‌خوند رو خفه کردم. داشتم خواب می‌دیدم. دیگه خسته شدم از این وضع! هیچ‌کدوم از این‌ها خواب نیست مطمئنم. معمای جدید! شهاب کیه؟ فکر کنم باید در به در دنبال شهاب بگردم. کاش اگر چیزی یادم میاد حداقل بفهمم چی یادم اومده! نگاهی به روی زمین انداختم و دیدم چندتا فیلتر سیگار نزدیکم افتاده. ولی من فقط یه سیگار کشیدم! ساعت نه بود! یک ساعت و نیم این‌جا بودم! باورم نمی‌شد. بعد از چند دقیقه که تونستم اتفاقی که افتاد رو هضم کنم، گوشی قبلیم رو باز کردم و توی لیست مخاطبینم دنبال شهاب گشتم. یه شماره پیدا کردم. تماس گرفتم ولی در دسترس نبود. تعجب هم نکردم. بلند شدم و راه افتادم که برم، دیدم غزاله رو نیمکت نشسته. همینم کم بود! پشتش به من بود و متوجه من نشده بود. سعی کردم بی‌توجه ازش حرکت کنم و برم. چند قدم برداشتم که صداش متوقفم کرد:
- آراس؟
برگشتم و نگاهش کردم. با شک و ترس بهم نگاه کرد و گفت:
- آراسی؟
- نه نازنین زهرام! قیافه‌م تغییری کرده؟!
خیلی طلبکارانه پرسید:
- تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟!
- ببخشید نمی‌دونستم این‌جا باغ پادشاهیتونه.
گذاشتم و رفتم.

به شدت خوابم می‌اومد. میلی به غذا هم نداشتم و دو سه قاشق بیشتر نخوردم. رفتم توی اتاق که بگیرم بخوابم. دو دقیقه نشده، خواب رفتم.
از شدت گلاب به رومون دستشویی، بیدار شدم. هوا هنوز تاریک بود. کل خونه رو سکوت گرفته بود. گوشیم رو به زور پیدا کردم و با چشم نیمه‌باز ساعت رو نگاه کردم؛ ساعت دو بود. کاش کلیه آپشنی داشت که موقع خواب، اجازه ورود ادرار به مثانه رو نده. بعد از کلی آنالیز تصمیم گرفتم بلند شم برم دستشویی. رفتم کارم رو کردم و برگشتم به تخت گرم و نرمم. طاق باز دراز کشده بودم. خونه در سکوت مطلق بود و این بهم آرامش می‌داد. داشتم کم‌کم خواب می‌رفتم که صدای قدم‌های یک نفر باعث شد بیدار شم. به محض باز کردن چشمم، صدا متوقف شد. نگاهی انداختم به اطرافم ولی خبری نبود. با این‌که اتاق تاریک بود، چشم‌هام به تاریکی عادت کرده بود و می‌تونستم کمی ببینم. حسم نسبت به سکوت خونه، از آرامش به ترس تبدیل شد. احتمال دادم توهم زدم و دوباره سعی کردم بخوابم. دوباره به محض این‌که چشم‌هام رو بستم، صدا دوباره شروع شد. این‌بار ترس برم داشت و ضربان قلبم ناگهانی زیاد شد. چشم‌هام رو از ترس باز نکردم.قلبم داشت می‌اومد توی دهنم. سنگینی نگاهش رو می‌تونستم حس کنم. فضای اتاق بشدت سنگین شده بود. از صدای قدم هاش می‌تونستم حسم کنم کجاست. خیلی آروم قدم برمی‌داشت. از کنار در اتاق یواش یواش به تخت نزدیک شد. اول اومد سمت راستم، درست بقل گوشم. قشنگ می‌تونستم حسش کنم. تا مرزسکته رفته بودم. دوباره شروع به حرکت کرد و پایین تخت متوقف شدم. صدای نفس کشیدنش رو می‌تونستم بشنوم. دل رو به دریا زدم و خواستم چشم‌هام رو باز کنم که در کسری از ثانیه مچ پام رو گرفت و از تخت پرتم کرد پایین و باعث شد لیوان آب روی دراور بیفته و بشکنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
ساعت حول و حوش نُه صبح بود. بعد از ماجرای دیشب، اصلاً نتونستم چشم روی هم بذارم. کل شب ذهنم درگیر بود که چه اتفاق‌هایی داره برام میفته؟ هنوزم به نتیجه‌ای نرسیدم. دیگه نمی‌دونستم به کدوم دردم بنالم؟ کل اتفاق‌ها رو از اول تا الان گذاشتم کنار هم، فهمیدم که بازم چیزی نمی‌فهمم. فقط فهمیدم زندگی پیچیده‌ای دارم. زحمت کشیدم! فکر کردن بهش الکی بود. باید با یه نفر کل ماجرا رو درمیون می‌گذاشتم. ولی کی؟ با کی می‌تونستم حرف بزنم که بهم نگه توهم بعد از ضربه مغزیه؟ یهو دیدی بهم گفتن مغزش ضربه خورده روانی شده! هیچ‌ک.س رو نداشتم که باورم کنه. به هرکسی که گفتم، بهم می‌گفت دکتر گفته طبیعیه، دکتر فلان گفته، دکتر بهمان گفته... . ماشاالله این دکتر برای هرچیزی یه دلیل طبیعی داره! تنها کسی که حسم می‌گفت می‌تونه بهم کمک کنه، شهاب بود. باید پیداش کنم.
به خودم اومدم. داشتم توی افکارم غرق می‌شدم. همه چیز رو به یه سمت گرفتم و بلند شدم آبی به سر و صورتم زدم، رفتم پایین. روز جمعه و خونه مثل همیشه سوت و کور بود. مثل این‌که همه خواب بودن. از این‌که خونه آرامش داشت خیلی خوشحال شدم. ترس از ارواح و جن و ملائکه یا هرچی که هست رو به سر و صدا ترجیح می‌دادم. آرام و آراد همش توی خونه درحال جر و بحث هستن. گاهی اوقات صداشون جوری بالا می‌برن که گوشم سوت می‌کشه. معمولاً من رو به عنوان قاضی انتخاب می‌کنن که حکم بدم که کی مقصره؟! منِ بدبخت هم که حکم صلح میدم. جر و بحثشون دوبرابر میشه و منم وارد ماجرا می‌کنن. روزمرگی تماشایی دارم! خلاصه خیلی آروم رفتم توی آشپزخونه که بساط چایی رو راه بندازم. سعی می‌کردم حین چایی دم کردن، سر و صدای کمی داشته باشم که کسی بیدار نشه. دوست داشتم چاییم رو خبر مرگم در سکوت و خیال آسوده بخورم. برای خودم چایی ریختم و روی صندلی نشستم. برعکس خواهر و برادرم، به‌نظر می‌رسه من آدم آرومی باشم. به‌نظر که نه واقعاً آرومم. یه گوشه نون و پنیرم رو می‌خورم که اگر اونم نباشه فتوسنتز می‌کنم. حداقل تا این‌جایی که خودم رو شناختم این‌جوریم. میشه گفت درونگرا هستم. تا این‌جا که از خودم خوشم اومده. چقد زر‌مفت می‌زنم؟! از افکارم خندم گرفت. بی‌خیال خودشناسی شدم. دریغ از این‌که چایی هنوز مذابه، جرعه اول چایی رو خوردم و از دهنم تا معدم ذوب شد! چشم‌هام رو بستم و فقط تحمل کردم. اشکم دراومد. کمی شکیبایی به خرج دادم و صبر کردم تا یکم خنک شد و شروع کردم به خوردن چاییم. از چایی خوشم نمی‌اومد ولی این‌بار کیفم گرفته بود. به‌خاطر اتفاق دیشب، با سکوت توی خونه هنوز هم می‌ترسیدم. خداروشکر که اون یارو رو ندیدم وگرنه سکته روی شاخم بود!
همین لحظه داد و بی‌داد گوشیم بلند شد و باعث شد بپرم هوا و کمی چایی بریزه روی پام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
سوختم! به ما نیومده در آرامش یه مرضی بخوریم!
گوشیم رو بیرون آوردم. علیرضا بود.
- الو؟!
علیرضا: الو سلام.
- مرگ سلام! درد سلام! تف تو صورتت!
با خنده کنترل شده گفت:
- چته؟! بیدارت کردم؟
- نه.
- پس چی؟
- هیچی ولش کن.
- مگه دوست دخترمی این‌جوری ناز می‌کنی؟
- حوصله ندارم توضیح بدم که چمه.
- باشه بابا. یه برنامه ریختیم با بچه‌ها... .
- خب به مار راستم. مگر نمی‌بینی بیزی هستم؟! چه می‌خواهی؟
- نمکدون! بذار حرفمو بزنم.
- خب ادامه بده عزیزم.
- یه برنامه ریختیم، خواستم بپرسم میای؟
- نه.
- میای.
- خواستم بزنم تو ذوقت.
- الان میای یا نه؟
- اگر مثل برنامه قبلت نشه میام.
- اول اون تولد بود، دوم من که کف دستم رو بو نکرده بودم که همچین اتفاقی میفته.
- قانع شدم. حالا قراره چی‌کار کنیم؟
- قراره بریم کلبه.
بعد از تموم شدن حرفش فکرای خوبی به ذهنم نرسید.
- کلبه کی؟
علیرضا: رفیقم.
- جا قطع بود؟
خندید و گفت:
- نه اون‌طور که فکر می‌کنی نیست. قبلاً هم رفته بودیم. خوش می‌گذره. کلبه که می‌گم از این درب و داغونا نیست. پشیمون نمیشی.
- هعی! خیلی خب. معلوم میشه.
می‌دونستم که قراره با اجدادم یک ملاقات ریزی داشته باشم.
علیرضا: لباس گرم بپوش بیا. جایی که میریم هوا سرده. فعلاً.
قطع کرد.
هرچی سعی می‌کنم باهاش مثل آدم حرف بزنم، نمی‌ذاره. بهش زنگ زدم... .
علیرضا: بله؟
- باید بو بکشم بیام؟
زد زیر خنده و گفت:
- راست می‌گی! میام دنبالت.
- ساعت چند؟
- دو خوبه؟
_خوبه. خدافظ.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
همین لحظه آراد با سر و کله‌ی خواب آلود وارد آشپزخونه شد. به‌طور نامفهومی سلام داد و خودشو پرت کرد روی صندلی بغل دستم و سرش رو روی میز گذاشت.
- خرس این‌جوری از خواب زمستونی بیدار نمی‌شه! برو تو اتاقت مث آدم بخواب.
آراد: دیگه خوابم نمی‌بره.
- مشخصه!
با چشم نیمه‌باز بهم نگاه کرد با صدای خیلی گرفته گفت:
- حاجی صبح ساعت هفت بیدار شدم فکر کردم باید برم مدرسه؛ بعد فهمیدم جمعه‌ست عشق کردم به‌مولا!
تهش هم به طرز مسخره‌ای خندید. عاشق حرف زدناشم! آراد پوست سفیدی داره. موهاش تقریباً صاف و کمی بوره؛ مدلش هم یه‌وربالا می‌زنه. چشم‌هاش هم سبز رنگه. ته ریش کم پشتی داره. هیکلش هم نسبت به سنش خیلی خوبه. لامصب بهش حسودیم میشه.
- راستی گفتی مدرسه؛ من چی می‌خوندم؟
- تو؟... سر صبحی مغزم رو به چی وادار می‌کنی مشتی؟
یکم فک کرد و گفت:
- روانشناسی می‌خوندی. کنکور دادی. فک کنم دانشگاه همین‌جا هم می‌رفتی که بعد این اتفاقا افتاد.
- حیف!
با چشم بسته گفت:
- غصه نخور داداشم. درس بخونی که چی شه؟ همون بهتر که نخونی. تهش هیچی نیست. ما خوندیم چی‌شدیم؟
مرتیکه جوری حرف میزنه انگار اون از من بزرگ‌تره! نیشخندی زدم و با دستم ضربه آرومی به سرش زدم گفتم:
- لازم نکرده منو نصیحت کنی. بلند شو آب بزن به صورتت، سر و کله‌ت رو درست کن. شبیه چِک برگشتی شدی.
زد زیر خنده:
- چک برگشتی!
- میگم خبر از بقیه نیس. هنوز خوابن؟
- نه بابا. صب مامان و بابا رفتن.
- کجا؟
- پی عشق و حال.
- عجب!
- دم پیری یادی از جوونی کردن. اون یارو چی‌ می‌گفت؟... آها پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می‌کند... .
همین لحظه آرام با انرژی وارد شد و خیلی بلند سلام و صب بخیر گفت. کاملاً برعکس آراد.
آراد: چته سر صبح مث کلاغ قارقار می‌کنی؟!
آرام چپ چپ نگاهش کرد و چیزی نگفت.
خیلی زور زدم نخندم و به سختی موفق شدم.
آرام: راجب چی حرف می‌زدین؟
آراد: شیرین و فرهاد.
آرام: عو! مامان بابا رو میگی؟ نیمرو یا املت؟
- فرق نداره.
آراد: نیم‌رو.
آرام: پس املت.
آراد: داداش سادیسمی که میگن ایشونن.
- بخدا اگه جر و بحث کنین من می‌دونم شماها!
آراد: نه امروز حالم خوبه خیالت راحت.
آرام: این ارزش نداره که بخاطرش الکی روزمو خراب کنم.
مشخصه که آماده یه دعوای پر و پیمون هستن.
- خواهیم دید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
آراد: جایی می‌خوای بری؟
آرام: اهوم. میرم خونه دوستم.
- کدوم دوستت؟
- الان من بگم می‌شناسیش مثلاً؟
- بگو آشنا شیم باهاش. خدارو چه دیدی شاید خیریتی توش باشه.
- هَوَل بدبخت!
- هَوَل چیه؟! نیتم خیره.
- جون عمت.
- قیافم غلط اندازه.
- مگه قیافه هم داری؟
- نه تو فقط داری.
- معلومه که من دارم. مث عروسک می‌مونم!
- آره. ولی عروسک آنابل.
- می‌زنم توی دهنتا!
- وویی تلسیدم!
صبرم تموم شد و گفتم:
- عزیزانم خفه می‌شید یا خفتون کنم؟
اومدن که اعتراض کنن که صدامو کنترل شده بردم بالا.
- خفه شید!
دوتاشون ساکت شدن خداروشکر. صبحونه رو با آرامش خوردیم و بعد تکیه دادم به صندلی. به جفتشون نگاه کردم و گفتم:
- خب راحت باشین. می‌تونید هم‌دیگه رو تیکه تیکه کنید.
آرام: ارزش نداره.
- از قرار معلوم باید ناهار یه‌چیزی سفارش بدیم.
آراد: اون با من.
آرام: اگر خونه هم بودم ناهار براتون درست نمی‌کردم چون حس و حالشو نداشتم.
آراد: بلد نیستی، حس و حال رو قاطیش نکن.
آرام: حالا هرچی. من برم دیگه کاری ندارین؟
- می‌خوای برسونمت؟
آرام: نه بابا خونشون نزدیکه.
- باش. مواظب خودت باش.
خدافظی کردیم و رفت.
توی پذیرایی رو مبل لم داده بودیم و سرمون تو گوشی بود.
- میگم تا امشب مامان بابا میان؟
آراد: نمی‌دونم. چطور مگه؟
- آخه علیرضا زنگ زد. قراره بریم بیرون احتمالاً تا دو سه روز هم نیام. گفتم خونه تنها نباشی.
- برو داداشم مگه بچه‌م؟ کجا می‌رین حالا؟
- نمی‌دونم. حرف از کلبه و این چیزا می‌زد.
- آها... قبلاً هم هر از گاهی می‌رفتین. برا فرشاد ایناس.
- میای بریم؟
- نه بابا. مشتی مدرسه دست و بالمون رو بسته. خوش بگذره.
- باشه.
ناهار رو پیتزا سفارش داد و نشستیم خوردیم و بعد رفتم بالا تا کم‌کم آماده بشم. دوش گرفتم و یه دورس سفید که بدون طرح بود پوشیدم و با یه شلوار مام فیت تیره. از اون‌جایی که گفت هوا سرده، یه کت مشکی هم کنار لباس راحتی هایی که می‌خواستم ببرم،گذاشتم توی کیف. رفتم سراغ بحث شیرین دستبند و گردنبد. یک دستبند خاص چشمم رو گرفت. دستبند سنگی بود. سنگ اصلیش که بزرگ‌تر از بقیه بود و پهن بود، بنظر عقیق یمنی می‌اومد و بقیه سنگ‌ها که گرد بودن، عقیق سیاه بود. اصلاً این‌ها رو از کجا می‌دونم؟! یه گردنبند هم داشتم که با دستبند ست بود، اون‌هم انداختم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
صدای زنگ گوشیم بلند شد. علیرضا بود.
- بله؟
علیرضا: دم درم. هرموقع عشقت کشید بیا بریم.
- باش.
قطع کردم.
یه‌کم ادکلن زدم و اومدم بیرون. رفتم سراغ جاکفشی. چقد کفش اون‌جا بود! اصلاً معلوم نبود کدومش برای کیه؟ یکم مکث کردم.
- آراد؟... آراد هوی؟!
آراد: بله؟
- این نیم‌بوت قهوه‌ایه مال منه؟
- کدوم؟
آوردم بیرون و نشونش دادم.
- آره. حلالت.
- خداروشکر!
پوشیدمش.
- من رفتم کارم داشتی حتماً زنگ بزن.
آراد: اگه آنتن داشتی باشه داداش. برو خوش بگذره.
خدافظی کردم و از خونه اومدم بیرون.
ماشین علیرضا دم در بود. درش رو باز کردم و نشستم.
- سلام
علیرضا: چه‌طوری عزیز؟
- خوبم. می‌دونم تو هم خوبی.
همین‌جور زل زده بود بهم.
- قصد نداری راه بیفتی؟
علیرضا: خوشتیپ شدی.
- عه؟ طبیعیه.
چپ چپ نگاهم کرد و ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد.

یک ساعتی بود تو راه بودیم. فکر نمی‌کردم اِن‌قدر دور باشه. در طول مسیر جز چرت و پرتای بی‌معنی علیرضا چیز خاصی نگفتیم.
- راستی؟
علیرضا: هوم؟
- کسی به اسم شهاب می‌شناسی؟
علیرضا: شهاب؟
- آره.
- چندتا شهاب می‌شناسم. کدومش رو میگی؟
- مثل این‌که یکی از رفیقامه.
یه‌کم فکر کرد و گفت:
- آها! یه پسره بود که دو ساله باهاش آشنا شده بودی. این اواخر زیاد با هم می‌پلکیدین. چطور؟
- شمارش رو داری؟!
- نه ندارم. چی‌شده مگه؟
- یه خاطره ریزی از اون به یاد آوردم.
- عوضی اون یادت اومد من یادت نیومدم؟!
- می‌گم یه خاطره ریزی یادم اومد.
- گمشو!
- همچین میگه انگار دست منه!
چند ثانیه ساکت موند و بعد گفت:
- شمارش رو ندارم ولی خونه‌ش رو بلدم.
- جدی؟!
- آره. چند باری اون‌جا بودی می‌اومدم دنبالت.
- خیلیم عالی. دمت گرم!
- چقدر هم خوش‌حال میشه!
- حسودی کردنت اصلاً تو منطق من نمی‌گنجه!
- حسودی نیست. خوشم نمیاد از اون یارو.
- چرا؟
- چون از وقتی با اون آشنا شدی آروم آروم تغییر کردی.
- چه تغییری؟
- مثلاً زیاد می‌رفتی تو خودت. فکرت همش درگیر بود. دیگه مثل قبل نمی‌رفتیم بیرون. هر وقت برنامه می‌چیدیم، نمی‌اومدی و می‌گفتی درگیری.
- شاید مشکلی برام پیش اومده بود. الکی ننداز گردن بقیه.
- فقط اینا نیست که؛ هروقت از پیش اون بعد از یکی دو روز برمی‌گشتی له بودی. چشم و چالت کبود بود و زخم و زیلی بودی. معلوم نیس چه غلطی می‌کردین؟!
- عجب!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین