- Aug
- 67
- 653
- مدالها
- 2
بابا: داشتم میگفتم فردا برا تنوع هم که شده باهام بیا سرکار.
- اصلاً خوش ندارم بیام اونجا. هنوز یادم نرفته آخرین باری که اومدم بهم گفتی توهمی.
بابا: خب توقع داری باور کنم که اونجا جن دیدی؟
- حوصلهی اون یارو ماهان رو هم ندارم.
یک لحظه به قیافهی بقیه توجه کردم؛ با نیش باز و چشمهایی که تقریباً داشتن از حدقه بیرون میزدن، بهم زل زده بودن.
- چتونه؟!
آرام: یادته!
آرمان طبق عادت مزخرفش مشتی حواله شونهم کرد و گفت:
- بابا بنازم!
تازه متوجه شدم که چی شده بود! کلک و پرم ریخت!
مامان که بقل دستم بود منو توی بقل خودش فشرد و گفت:
مامان: خداروشکرت! بچهم یادشه!
- چیزی یادم نمیاد، حتی این حرفایی که گفتم اصن نمیدونم از کجا از دهنم دراومد.
آرام: غصه نخور دکتر هم گفت کمکم یادت میاد. یواشیواش.
بابا برعکس بقیه خیلی آروم بود.
بابا: اصن فشار نیار به خودت که بهزور یه چیزو به یاد بیاری. مثل الان که یهو یادت اومد، یادت میاد.
- دکتره اینو نگفت که خاطرههایی یادم میاد که مال خودم نیست؟ مثلاً کسایی به اسم محسن و مهرزاد رو میشناسم که وجود خارجی ندارن؟
بابا: خب حتماً یه چیز طبیعیه دیگه.
مامان: ۶ ماه توی کما بودی و شاید طبیعیه.
- چند روز پیش عکس ماشین رو بعد تصادف دیدم؛ عجیبه که نمردم!
مامان: خدانکنه زبونتون گاز بگیرین! بگو خداروشکر.
مث همیشه رفت بالا منبر و شروع کرد به سخنرانی تاثیرگذار.
مامان: یه مادر اگه تار مویی از بچههاش کم بشه قلبش آتیش میگیره.
آرمان: خب با این کلهی تاس بابا فک کنم ننه چیزی از قلبش نمونده.
هرچی خواستم جلو خندم رو بگیرم نشد و همه زدیم زیر خنده.
بابا: ای پدرسوخته!
- اصلاً خوش ندارم بیام اونجا. هنوز یادم نرفته آخرین باری که اومدم بهم گفتی توهمی.
بابا: خب توقع داری باور کنم که اونجا جن دیدی؟
- حوصلهی اون یارو ماهان رو هم ندارم.
یک لحظه به قیافهی بقیه توجه کردم؛ با نیش باز و چشمهایی که تقریباً داشتن از حدقه بیرون میزدن، بهم زل زده بودن.
- چتونه؟!
آرام: یادته!
آرمان طبق عادت مزخرفش مشتی حواله شونهم کرد و گفت:
- بابا بنازم!
تازه متوجه شدم که چی شده بود! کلک و پرم ریخت!
مامان که بقل دستم بود منو توی بقل خودش فشرد و گفت:
مامان: خداروشکرت! بچهم یادشه!
- چیزی یادم نمیاد، حتی این حرفایی که گفتم اصن نمیدونم از کجا از دهنم دراومد.
آرام: غصه نخور دکتر هم گفت کمکم یادت میاد. یواشیواش.
بابا برعکس بقیه خیلی آروم بود.
بابا: اصن فشار نیار به خودت که بهزور یه چیزو به یاد بیاری. مثل الان که یهو یادت اومد، یادت میاد.
- دکتره اینو نگفت که خاطرههایی یادم میاد که مال خودم نیست؟ مثلاً کسایی به اسم محسن و مهرزاد رو میشناسم که وجود خارجی ندارن؟
بابا: خب حتماً یه چیز طبیعیه دیگه.
مامان: ۶ ماه توی کما بودی و شاید طبیعیه.
- چند روز پیش عکس ماشین رو بعد تصادف دیدم؛ عجیبه که نمردم!
مامان: خدانکنه زبونتون گاز بگیرین! بگو خداروشکر.
مث همیشه رفت بالا منبر و شروع کرد به سخنرانی تاثیرگذار.
مامان: یه مادر اگه تار مویی از بچههاش کم بشه قلبش آتیش میگیره.
آرمان: خب با این کلهی تاس بابا فک کنم ننه چیزی از قلبش نمونده.
هرچی خواستم جلو خندم رو بگیرم نشد و همه زدیم زیر خنده.
بابا: ای پدرسوخته!
آخرین ویرایش: