جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [به وقت ظلمت] اثر «erf_zed کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط erf_zed با نام [به وقت ظلمت] اثر «erf_zed کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,312 بازدید, 56 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [به وقت ظلمت] اثر «erf_zed کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع erf_zed
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط erf_zed
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
هوا گرگ و میش بود و یه ربع توی جاده خاکی داشتیم به سمت بالا حرکت می‌کردیم. اطرافمون رو درخت‌های سر به فلک کشیده‌ی سرسبزی پر کرده بود. توی این مدت هم علیرضا داشت درباره اکیپ توضیح می‌داد.
- الان توی این اکیپ کیا هستیم؟
علیرضا: من، تو، فرشاد و نامزدش رویا، فرشته...
- ای بابا!
- چیه؟
- با فرشته به هم زدم.
- عه‌عه! چرا؟!
- چرا نداره.
- اسکلی؟ دختر به این خوبی، خشکلی!
- حسی بهش ندارم چرا باید باهاش باشم؟
- گمشو!
- بهتر از اینه که فیلم بازی کنم که ازش خوشم میاد. این‌جوری با احساسش بازی می‌کنم. حداقلش هم از خودم بدم نمیاد.
علیرضا درحالی که مث غاز گردنش رو دراز کرده بود و حواسش بود که سنگ زیر ماشین گیر نکنه گفت:
- چی بگم والله.
- هیچی.
چند ثانیه‌ای سکوت کردیم و گفتم:
- فرشته چطور به ما پیوست؟
علیرضا: والا دوست یکی از بچه‌ها بود، اون آوردش.
به گفته‌ی علیرضا، من چهار ساله وارد اکیپ شدم. مثل این که توی یه مهمونیِ مرغ و خروسی، با علیرضا آشنا شدم. علیرضا هم که ماشاالله روابط اجتماعیش بیش از حد خوبه، من رو با بقیه آشنا کرد. من کوچیک‌ترین فرد اکیپم. پونزده سالم بود که وارد اکیپشون شدم. به‌نظر خیلی بزرگ‌تر از سنم نشون می‌دادم و اصلاً اختلاف سنیم با بقیه به چشم نمی‌اومد. فرشاد چهار سال، رویا سه سال، علیرضا دو سال، فرشته یک سال، سارا که هنوز ندیدمش سه سال و... از من بزرگ‌تر هسن. به خودم اومدم دیدم همین‌طور داریم بالا میریم!
- داداش قصد داری به ماه برسی؟ همین‌طور داری میری بالا!
علیرضا: دیگه نزدیک شدیم.
- به ماه؟
علیرضا: صبرت کم شده ها!
- حالا از این بزرگواران کدومشون میان؟
- نمی‌دانم. اطلاعی ندارم. ولی فرشاد و رویا هستن.
- عالیه.
- نگران نباش همه خودی هستن.
- دلیلی برای نگران بودن نداشتم ولی وقتی میگی نگران نباش یعنی باید نگران باشم.
- نه نباش.
- فرشاد و رویا چند وقته نامزد کردن؟
- پنج شیش ماهی میشه.
- پس بالاخره این مسافرت‌ها کار خودش رو کرد.
ماشین رو نگه داشت.
- رسیدیم.
- اینجاست؟
- آره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
برای این‌که درست اطراف رو ببینم، پیاده شدم. به محض پیاده شدن، سرما باعث شد بلرزم. واقعاً راست می‌گفت. اینجا خیلی هوا سرد بود. کتم رو پوشیدم. یه فضای باز اون‌جا بود که از علف و سبزه و برگ پوشیده شده بود. کلبه درست وسط اون فضا قرار داشت. سمت کلبه رفتیم. یکم براندازش کردم. بهش نمی‌خوره که کلبه درب و داغونی باشه. کلبه یه متر از کف زمین فاصله داشت و چند تا پله می‌خورد تا به در کلبه برسی. کلبه دوبلکس بود.
- قبل از ما یکی زودتر اومده.
هنوز حرفم تموم نشده بود که رویا از در اومد بیرون پشتش هم فرشاد اومد.
نیشخندی زدم و آروم گفتم:
_مثل‌ اینکه بد موقع مزاحم شدیم.
علیرضا نتونست جلو خندش رو بگیره و زد زیر خنده. به روی خودمون نیاوردیم و رفتیم جلو با بچه‌ها خوش بش کردیم. وارد کلبه شدیم. حقیقتاً خیلی شیک بود. جلو در ورودی یه راه‌رو کوچیک بود که جاکفشی با آینه و چوب لباسی قرار داشت. کفش‌هامون رو گذاشتیم توی جاکفشی و وارد هال و پذیرایی شدیم. قبل از ما شومینه رو هم روبه راه کرده بودن. نزدیک شومینه بصورت نیم دایره چندتا مبل بود. چند قدم اون‌طرف‌تر یه پله پذیرایی و آشپز خونه رو جدا می‌کرد. آشپزخونه نقلی و شیکی هم بود. همه وسایل اون‌جا از چوب بود. سمت راست هم راه پله‌ای بود که به طبقه‌ی بالا می‌رفت. زیر راه پله یه در بود به نظر یا حموم بود یا دستشویی یا شاید هر دوش. امیدوارم هیچ‌کدومش نباشه. روی دیوار پر از تابلوهای نقاشی بود. خبری از تلویزیون نبود. یکی از تابلوها توجهم رو جلب کرد و رفتم سمتش. خیلی عجیب و غریب بود. عکس گیلاس شرابی بود که یه دست زنونه نگهش داشته بود و داخل لیوان یه شهر با برج‌های کوتاه و بلند قرار داشت. گیلاس تا نصف پر شده از شراب قرمز یا... .
فرشاد: خوشت اومد؟
علیرضا اومد و نزدیک شد و گفت:
- خفه‌ شو خوشت اومده! خفه‌ شو خوشت اومده!
عاقل اندر سفیه به علیرضا نگاه کردم.
- از سیبیل چخماقیت خجالت بکش مرد مؤمن!
خطاب به فرشاد گفتم:
- توی لیوان شرابه یا خون؟
فرشاد از سوالم جا خورد و انگار تازه به این نکته توجه کرده بود.
فرشاد: خب... نمی‌دونم... . از این چیزها خیلی سر در نمیارم.
زکی!
رویا: تو که سر در نمیاری پس چرا خریدیش؟
فرشاد: واسه قشنگیش.
علیرضا: باورتون میشه با این‌که صد بار اومدم اینجا، اینو اولین باره می‌بینم؟
- آره. تعجبی نداره.
خنده عجیب‌غریبی کرد و گفت:
_ ای عوضی.
خنده‌هاش خیلی‌ مزخرف و خنده‌دار بود. خنده‌ش از ته گلوعه و وقتی آخرهای خنده‌ش می‌رسه، صدای ترمز ماشین میده.
رویا که به تابلو زل زده بود گفت:
_ولی به‌نظرم باید خون باشه؛ چون معنای تاریکی داره.
خوشحال شدم که حداقل یه نفر از هنر چیزی سرش میشه.
- آره. تازه پی بردم که داخل نقاشی هم میشه از آرایه ایهام استفاده کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
همین حین در باز شد و اول سهراب و بعد غزاله وارد شدن.
نگاه عصبی به علیرضا کردم و علیرضا سرش رو خاروند و لبخند مظلومانه‌ای زد.
علیرضا: اینو یادم رفت بگم؛ سهراب و غزاله هم توی اکیپ هستن.
- یادت رفت هان؟
می‌خواستم پس کله‌ش بزنم ولی کوتاه اومدم. در حالی که اصلاً دوست نداشتم ببینمش، هیجان‌زده هم شدم. نفس عمیقی کشیدم و سلام و احوال پرسی زوریی کردیم. گرفتیم نشستیم. دوست نداشتم با اینا یه جا باشم ولی به لطف علیرضا باید سر می‌کردم. همه ساکت بودیم. قشنگ حس می‌کردم که همه‌شون داشتن درباره شب تولد فکر می‌کردن.
- خب؟
علیرضا: چی‌ خب؟
همین لحظه در باز شد.
برگشتم و دیدم فرشته و یه دختر دیگه وارد شدن.
خب خداروشکر جنسمون جور شد.
غزاله که رو مبل روبروی من بغل دست رویا نشسته بود، نگاهی به من کرد ببینه واکنشم چیه. با حرکت صورت بهش فهموندم که چشه؟ چشمی نازک کرد و بلند شد و احوال پرسی کرد. همه نشسته بودیم دور شومینه. رویا و غزاله رفته بودن داخل آشپزخونه داشتن بساط پذیرایی رو آماده می‌کردن و پچ‌پچ می‌کردن. سعی می‌کردم به غزاله نگاه نکنم ولی نمی‌شد. از یه لحاظ خوشحال بودم که اومد ولی وقتی حرفاش رو یادم میاد دلم چرکین میشه. از طرف دیگه هم نزدیکیش به سهراب اذیتم می‌کرد. فرشته و سارا هم بغل دست هم نشسته بودن. از قیافه سارا نمی‌خورد که از من بزرگ‌تر باشه. جثه‌اش کوچیک بود.
علیرضا خطاب به من گفت:
- داشتی می‌گفتی... چی خب؟
- می‌خواستم بپرسم بقیه کی‌ می‌رسن؟
علیرضا: آها الان رسیدن.
- خدایی؟
- والله.
- نگران بودم. خیالم راحت شد.
رویا: چی می‌گین شما؟!
علیرضا: شعر می‌سراییم.

همه مشغول صحبت بودن و من اصلاً حواسم بهشون نبود. چون اصلاً نمی‌فهمیدم درباره چی صحبت می‌کنن. فقط تظاهر می‌کردم که گوش می‌کنم. از بی‌کاری حواسم رفت سمت غزاله که چیکار می‌کنه. همین لحظه جمع ساکت شد. دیدم همه به من نگاه می‌کنن.
- چی؟
علیرضا که بقل دستم بود، نگاهی بهم کرد با چشم به سمت غراله اشاره ریزی کرد و آروم گفت:
- کجایی؟!
رویا: میگم برو پیش فرشته بشین خجالت نکش. راحت باش.
- نه بابا خجالت چیه؟ من و فرشته از هم جدا شدیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
یهو همه جا خوردن و صداشون بلند شد. چرا و چطوری و شما که باهم خوب بودین و این حرفا... .
سکوت کردم. نمی‌دونستم چی بگم؟ نمی‌خواستم چیزی از طرف خودم بگم. خداروشکر فرشته بالاخره دهن باز کرد.
فرشته: پیشنهاد آراس بود؛ منم قبول کردم. آراس چیزی از من یادش نیومد و حسمون نسبت به هم عوض شده بود. به‌نظرم واسه دوتامون تصمیم درستیه.
- دقیقاً. به صلاح هر دومون بود که اینطور شه.
به ثانیه نکشید که رویا و سارا، سرشون کردن تو هم و پچ‌پچ کردن. عجب!
غزاله: حیف شد واقعاً! زوج خوبی بودین.
حس‌ کردم با کنایه گفت.
سهراب که تا الان داشت مث جارو برقی خوراکی ها رو می‌کشید داخل معده‌ش گفت:
- نباید همچین کاری می‌کردین.
- ببخشید آقا سهراب یادم رفت ازتون اجازه بگیرم.
تا سهراب اومد جواب بده، علیرضا پرید وسط حرفش و گفت:
- نظرتون چیه یه بازی دسته جمعی کنیم؟
به جونش دعا کردم چون توجه هارو از روم برداشت.
سهراب با تمسخر خندید و گفت:
- قایم باشک خوبه؟!
علیرضا: عزیز اون بستگی به شرایط سنی داره. مثلاً برا تو قایم باشک خوبه.
دهنش بسته شد. یه نیشخند زد و چیزی‌ نگفت. خیلی آروم که فقط خود علیرضا متوجه شه گفتم:
- شیرمرد به تو میگن!
علیرضا می‌خواست جلو خندشو‌ بگیره ولی موفق نشد و نیشش باز شد و سعی کرد پنهونش کنه. باعث شد منم خندم بگیره ولی به‌ سختی جلوش رو گرفتم.
فرشاد: پانتومیم چطوره؟
- آره. خوبه به‌نظرم.
علیرضا: من که حال حرص خوردن ندارم.
- بی‌جنبه‌ای؟
یه موز از‌ توی دیس میوه برداشتم.
علیرضا: نه اصلاً.
سارا: دقیقاً هستی.
فرشاد: با علیرضا بازی کردن خیلی حال میده. حرص خوردنش عالیه!
علیرضا: من فقط زیادی جدی می‌گیرم. همین!
- ولش کن. یه بازی دیگه بگین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
سارا: جرأت حقیقت؟
فرشاد: اون دیگه تکراری شده.
علیرضا: نه. آفرین سارا! من با سارا موافقم.
خب مثل اینکه یه بوهایی میاد! زیر چشمی علیرضا رو نگاه کردم و آروم گفتم:
- چشمم روشن! که با سارا موافقی؟!
با آرنج زد به پهلوم.
غزاله: کیا سریال بازی تاج و تخت رو دیدن؟
همه اعلام کردن که دیدن.
- من اگرم دیده باشم هم یادم نمیاد.
علیرضا: ندیدی. بهم گفته بودی حوصله ندارم نگاه کنم.
فرشته: خب عزیزم قصدت از این سوال؟
غزاله خطاب به من گفت:
- اول که ببینش واقعاً قشنگه. داخلش یه کوتوله بود.
- خب؟
غزاله: یه بازی انجام می‌دادن... .
فرشاد: او! ایول ایول این عالیه!
علیرضا: کدوم بازی؟
غزاله: یه بازی می‌کردن؛ نوبتی یه چیزی درباره گذشته طرف مقابل می‌گفتن. اگر درست می‌گفت باید طرف مقابلش جام شراب رو سر بکشه، اگر اشتباه می‌گفت باید خودش سر بکشه.
علیرضا: آها! گرفتم.
- یه‌کم دقیق‌تر‌ توضیح میدی؟
خودم رو یه‌کم جلوتر کشیدم و آرنجم رو به زانوهام تکیه دادم و به چشماش زل زدم.
غزاله: ببین مثلاً الان من و تو روبروی همیم... .
وسط حرفاش یهو صداها قطع شد. در کسری از ثانیه فهمیدم چی میگه! انگار‌ کل سریال جلو چشمم اومد. به راحتی می‌تونستم کل سکانس هاش رو تعریف کنم! مطمئن بودم که ندیدمش. دارم کم‌کم از خودم می‌ترسم!
- اوکیه. فهمیدم.
غزاله: من چیزی نگفتم هنوز!
- سریاله یادم اومد.
علیرضا: کی‌ دیدیش؟!
- نمی‌دونم. کل سریال کامل یادمه. اسمش تیریون لنیستر بود.
غزاله: آفرین! خیلی‌ خوبه!
علیرضا: پفیوز! سریال یادت اومد ولی منو یادت نیومد؟!
- چیکار کنم خب؟! یادم اومد دیگه!
سهراب: خنده داره! خانوادت و عزیزات رو یادت نیومد ولی یه سریالو یادت اومد؟
هرچند باعث شد عصبانی شم ولی یه‌کم توجه کردم دیدم جدا از قصدش واقعاً راست می‌گفت.
غزاله: سهراب؟!
سهراب: چیه؟
- نه راست میگه. عجیبه واقعاً!
سارا: اون‌وقت باید زهرماری بخوریم؟
فرشته: نه من نمی‌خورم.
علیرضا: می‌تونین نخورین.
فرشاد: ولی جاش باید یه چیز زهرمار دیگه بخورین.
- مگه دارین؟
فرشاد: به! اختیار داری. اینجا همه چیز‌ فراهمِ.
- مفسدای جامعه!
رویا: من موافق این بازیم. شما چی؟
- من پایه‌م.
علیرضا: منم هستم.
بقیه هم تأیید رو دادن.
رویا: پس من و فرشاد بریم وسایل لازم رو بیاریم.
فرشاد و رویا رفتن طبقه بالا.
غزاله: اون چیز زهرمار چی باشه؟
علیرضا: ادرار شتر باکره.
همه زدیم زیر خنده.
غزاله: اه! خاک تو سرت حالم بهم خورد!
سهراب: یه چیز‌ ترکیبی بزنین.
علیرضا: می‌خوای اسهال شن بچه‌ها؟
سارا: سس فلفل چطوره؟ یه‌ چیزی با سس فلفل بخورین.
- اینم خوبه.
غزاله: وای نه! اینجور من از هیچ‌کدومش‌ نمی‌تونم بخورم.
فرشاد: دوغ پشتش بخوری رفع میشه.
غزاله: هعی خدا! خیلی خب چه میشه کرد؟
سارا: بهتر نیس روی زمین بشینیم؟ اینجوری راحت‌تریم و هم نزدیک‌تریم.
همه موافقت کردیم.
- پس من برم ببینم فرشاد چیزی داره پهن کنیم این وسط.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
بلند شدم و جمع رو ترک کردم و رفتم بالا. وارد یه راه‌رو شدم. دوتا در سمت چپ بود و دوتا در سمت راست و یه در ته راه‌رو بود. فرشاد از اتاق اولی اومد بیرون و همین‌طور بهم نگاه می‌کرد.
- چیزی شده؟
فرشاد: نه. چیزی می‌خوای؟
- بچه‌ها می‌خوان رو زمین بشینن. یه چیزی می‌خوام پهن کنم برای زیر پامون.
خیلی پوکر فیس بهم نگاه کرد و گفت:
- اون در ته راه‌رو رو می‌بینی؟
- خب؟
- اون‌جا می‌تونی پیدا کنی.
بدون گفتن کلمه‌ی دیگه‌ای به اتاق برگشت. این چش شده؟! بی‌خیال شدم و رفتم و در اتاق رو باز کردم. خیلی تاریک بود. دست بردم سمت دیوار اطراف و کلید برقی پیدا کردم. چند بار بالا پایینش کردم ولی لامپی روشن نشد. عالیه! گوشیم رو در آوردم و فلشش رو روشن کردم. مثل این‌که اونجا انبار بود و وضعیت افتضاحی داشت. بوی نم همه‌جا رو گرفته بود. اونجا پر از خرت و پرت بود. همه جا رو خاک گرفته بود و تار عنکبوت بسته بود. با این وضعیت اینجا، فکر نکنم چیز‌ تمیزی پیدا کنم که بدردمون‌ بخوره. همینطور که داشتم می‌گشتم، حس کردم چیزی بقل دستم با سرعت حرکت کرد و پشت یه کمد چوبی ته اتاق رفت. باعث شد یکّه بخورم و بترسم. سریع نور رو به همون سمت گرفتم. انقدر سریع رفت که بادش بهم برخورد کرد! با احتیاط و شک به اون سمت رفتم. با کمد یه قدم فاصله داشتم. قصد داشتم با یه حرکت سریع، نور رو پشت کمد بگیرم. به محض این که خواستم حرکت کنم... .
- آراس؟
جوری ترسیدم که گوشی از دستم افتاد و سریع برداشتمش.
- خدا لعنتت کنه فرشاد سکته‌م دادی!
- ببخشید. اینجا چیکار می‌کنی؟!
- اینجا چیکار می‌کنم؟ خودت گفتی بیام اینجا!
- من گفتم؟!
- آره یادت نمیاد؟! دنبال یه زیر انداز بودم گفتی بیام اینجا.
- داداش توهم زدی؟! اصلاً اینجا قفل بود چجوری بازش کردی؟!
- ایستگاه‌مون رو گرفتی؟!
- نه به جون خودم!
- عجیبه!
همین لحظه قیافه مشکوک اون موقع فرشاد یادم اومد. ترس کل وجودم رو گرفت. اینجا چه خبره؟!
- بی‌خیال. بیا بریم بیرون.
رفتیم بیرون و فرشاد دسته کلیدی از جیبش در آورد و در رو قفل کرد.
فرشاد: من همه چیز رو روبه راه کردم.
من توی شوک بودم و نتونستم چیزی بگم. خلاصه رفتیم پایین. فرشاد همونطور که گفته بود، همه چیز رو روبه‌راه کرده بود و مبل هارو کشیده بودن عقب‌تر و بچه‌ها نشسته بودن.
علیرضا: عزیز؟ کجا رفته بودی؟
فرشاد: داشت خونه رو برسی می‌کرد. برو بشین.
رفتم و پیش علیرضا نشستم. بقیه مشغول صحبت بودن. علیرضا آروم گفت:
- خوبی؟ رنگت پریده‌.
- آره خوبم. صورتمو با وایتکس شستم برا همینه.
علیرضا: هه‌هه! نمکدون.
سارا اشاره به بطری شیشه‌ای اون وسط کرد و گفت:
- فرشاد این چیه؟
- بِلوِر.
سارا: زیر دیپلم حرف‌ بزن. چی‌ هست؟
- یه نوع زهرماریه. از‌ ناف مسکو اوردن برام.
- عجب!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
به‌صورت دوتا دوتا روبه‌روی هم نشسته بودیم و یه سفره پر از خوراکی و هله‌هوله هم جلومون بود. من بین علیرضا و فرشاد نشسته بودم و بغل دست فرشاد هم رویا نشسته بود. روبروی من هم سهراب بود. مار از پونه بدش میاد در خونه‌ش سبز میشه! طبق معمول هم بغل دست غزاله نشسته بود.
فرشاد: از علیرضا شروع کنیم به‌نظرم.
علیرضا: حدس بزنم؟
غزاله: آره. هر بار باید سه تا حدس بزنی.
علیرضا نمی‌تونست درست به چشم‌های سارا نگاه کنه. این کی‌ خجالتی شد؟! بعد از چند ثانیه گفت:
- هر چیزی میشه گفت؟
- بستگی به شعورت داره دیگه.
سارا: تو تا یه حد نسبتاً زیادی راحت باش.
حس کردم علیرضا بعد این جمله‌ش توی دلش عروسی شد.
سهراب: خب شاید از قبل علیرضا خبر داشته می‌خواد یه دستی بزنه.
علیرضا: آخه مگه من چی می‌دونم حرف مفت می‌زنی؟!
فرشاد: خب سارا خودش می‌دونه که فلان چیزو علیرضا می‌دونسته یا نه.
علیرضا: امروز ناهار‌ نخوردی.
سارا: اشتباه.
- خسته نباشی!
علیرضا پیک جلوش رو زد.
- فکر کنم قراره امشب اوردوز کنی.
علیرضا: دیشب بعد از ساعت ۱۲ خوابیدی.
سارا: درست. اینجور‌ حدس‌ها هم قبوله؟
غزاله: آره. ولی سعی کنین انقدر خز نباشه‌.
سارا جام شراب روبه‌روش رو سر کشید. همین که داشتن همه صحبت می‌کردن، فرصت رو مناسب دیدم. آروم و زیر لبی خطاب به علیرضا گفتم:
- داداش اگر می‌خوای دل طرف رو به دست بیاری همین الان وقتشه. طراحی می‌کنه و به طراحی خیلی علاقه داره.
علیرضا نگاهی بهم انداخت و بعد روبه سارا کرد و گفت:
- به طراحی خیلی علاقه داری. حتی طراحی هم می‌کنی.
سارا: وا! من این رو به هیچکس نگفتم. از کجا فهمیدی؟!
علیرضا: دیگه ما اینیم!
- دست خوش واقعاً!
علیرضا با آرنج زد به کلیه‌م. از روی توجه‌ش به تابلوهای نقاشی می‌شد فهمید. البته وقتی توی گوشیش داشت می‌چرخید ناخواسته دیدم که عکس‌ زیادی از طراحی‌های مختلف داره. از سیاهی و ردی که بین انگشت‌هاش بود، می‌شد فهمید که زیاد قلم به دسته و به این نتیجه رسیدم که طراحی می‌کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
نوبت من شد. از شانس بدم سهراب روبه‌روم بود. نگاهی بهش انداختم. سهراب یه پسر ۲۴ یا ۲۵ ساله به‌نظر می‌رسید. قد متوسطی داشت و موهاش کوتاه و مشکی بود که جلوش رو روبه بالا می‌زد. چیز خیلی خاصی تو چهره‌ش نبود. کمی شکم داشت. به ناچار به حرف اومدم.
- مثل این که این اواخر با ماشین یه تصادفی داشتی. البته تو سمت شاگرد نشسته بودی.
یه لحظه سهراب جا خورد ولی دوباره خنثی نگاهم کرد و گفت:
- اشتباه‌.
اصلاً تعجب نکردم. می‌دونستم انکار می‌کنه. مطمئن بودم حدسم درست بود. سمت راستِ گردنش، یه زخم بود که جای کمربند به‌نظر می‌اومد و با کِرِم یا همچین چیزی سعی کرده بود پنهانش کنه. چیزی نگفتم. نیشخندی زدم و نوشیدم.
- ام... همین الان دروغ گفتی.
- جانم؟! همه که مثل تو نیستن!
فرشاد: بچه‌ها شما چتونه امشب؟!
- چرا بهت برخورد؟ من حدس زدم اگه درست نیست بگو نیست.
- درست نیست.
- ای بابا! بد شد که! دوتا حدس اشتباه. اصلاً از خودم راضی نیستم! ولی مهم نیست من بِلوِر دوست دارم.
یه دونه دیگه هم ریختم و خوردم. مطمئن بودم علیرضا داشت توی دلش به سهراب فحش می‌داد.
سارا: بیایین با هم دوست باشیم!
- مگه نیستیم؟ داریم بازی می‌کنیم دیگه!
غزاله: سهراب بیا جامون رو عوض کنیم.
سهراب: چرا؟
غزاله: کار دارم.
سهراب: من راحتم.
غزاله: من ناراحتم بلند شو!
سهراب با غر‌غر جاش را با غزاله عوض کرد. مث بچه می‌مونه! یه لبخند خوش‌آمد گویی به غزاله زدم و چپ‌چپ نگام کرد.
غزاله: خب بفرمایید ببینم آراس خان منتظرم.
چقدر بدم میاد از پسوند خان!
- اختیار داری... .
چند ثانیه مکث کردم و ادامه دادم:
- دلیل اینکه ساعتت رو روی دست راستت می‌بندی، جای زخم قدیمیی هست که روی مچ دست راستت داری.
غزاله یه لحظه با شک بهم نگاه کرد و گفت:
- کی دیدیش؟
سارا: درسته؟!
غزاله: آره. من حتی دوستام هم ندیدنش. چطور دیدیش؟
- ریز بینم.
غزاله: این قبول نیست!
همه بچه‌ها صداشون رفت بالا. تنها کسی که با من موافق بود، داداشم علیرضا بود. تصمیم بر این شد که یه چیز دیگه بگم.
- مچ دستت توی بچگی زخم شده چون خیلی قدیمیه؛ جای زخم نامرتبه، احتمالاً خوردی زمین و با دست رفتی توی شیشه؛ برای اینکه بقیه اشتباه فکر نکنن، زخمت رو پنهون می‌کنی. بازم بگم؟
غزاله چشم‌های غزالیش رو ریز کرده بود و مشکوک بهم زل زده بود. حقیقتاً خیلی جذاب شده بود توی اون حالت. ناخواسته لبخند ژکوند روی صورتم پدیدار شد. بعد از چند ثانیه با همون حالت گفت:
- درسته.
بچه‌ها هم صدای تشویق و تحسیناشون بلند شد.
علیرضا: دارم کم‌کم ازت می‌ترسم!
- آفرین! باید بترسی.
نوبت فرشاد شد که همین لحظه گوشیش زنگ خورد و یه چیزی در گوش رویا گفت و بعد گفت:
فرشاد: بَروبَچ باید جواب بدم. رویا ادامه میده من برگشتم بعد رویا منم.
بدون منتظر موندن جوابمون رفت طبقه بالا. روبه‌روی رویا، فرشته بود. سه‌تا حدس لوس و دخترونه زد که درست در اومد و رویا کلی ذوق کرد. هفت هشت بار خیلی لوس طور، قربون صدقه هم رفتن. فرشته که می‌گفت نوشیدنی نمی‌خورم، به بهونه‌ی این که تندی برای معده‌ش خوب نیست سه تا شات خورد. نوشیدنی هم که اصلاً ضرری برای معده نداره! ما هم که گوش‌هامون مخملیه!
 
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
توی این مدت که فرشاد داشت با گوشی صحبت می‌کرد چندتا شات زدیم. دیدم قصد اومدن نداره، فرصت رو مناسب دیدم که برم بیرون یه نخ سیگار بکشم.
- تا فرشاد بیاد من برم بیرون یه سیگار بکشم.
رویا: الان میاد بشین.
- زود میام.
در رو باز کردم و دیدم بیرون سرده. برگشتم و کتم رو پوشیدم و رفتم بیرون. روی پله‌‌های جلوی خونه نشستم و یه نخ از سیگارم رو آوردم بیرون و روشنش کردم. با دو سه کام گرفتن، سرگیجه‌ی کمی گرفتم. هوا کاملاً تاریک شده بود ولی ماه امشب کامل بود و کمی اونجا رو روشن کرده بود. باد خنک ملایمی می‌اومد و به صورتم می‌خورد. نفس عمیقی کشیدم و بوی رطوبت طبیعت مشامم رو پر کرد. داشتم از هوا لذت می‌بردم که علیرضا در رو باز کرد
علیرضا: تنها تنها؟
بغل دستم نشست و یه نخ سیگار روشن کرد.
علیرضا: تنها تنها؟
- پس سارا خانوم دلت رو برده آره؟!
- هیس! یواش آبروم رو نبر!
تن صدام رو آوردم پایین و گفتم:
- چرا چرت میگی؟ دوست داشتن که عیب نیست!
- چی برای خودت می‌بُری و می‌دوزی؟
- رنگ رخساره خبر می‌دهد از سر درون.
- حاجی یعنی انقدر ضایع‌س؟!
- نمی‌دونم. از نظر من ضایع‌س.
- تو فرق داری. این مدت خیلی عجیب شدی.
- بنظرم سارا هم ازت بدش نمیاد. فقط انقدر خنگ بازی در نیار.
- جدی؟!
- آره.
- حالا بعداً راجبش حرف می‌زنیم. از سهراب به دل نگیر یه‌کم این بچه گاو تشریف داره.
- یه‌کم؟
- خیلی. از غزاله خوشش میاد و بخاطر جریان تولد، یه‌کم غیرتی شده. در کل بچه بدی نیست.
- چی بگم والا؟ من کاریش ندارم.
- تو باهاش دهن به دهن نشو درست میشه.
- سعی می‌کنم.
سیگارمون تموم شد و رفتیم داخل. مثل این‌که فرشته زیاده روی کرده بود حالش بد شده بود. حرفی نداشتم واقعاً! فرشته کلاً ناک اوت شد رفت بالا خوابید. خداروشکر این بازی هم کنسل شد ولی تا پاسی از شب علیرضا و سهراب مسخره بازی در می‌آوردن و ما هم می‌خندیدیم. یکی از یکی دلقک‌تر!
ساعت ۲ بود هرکی یه جا لش کرده بود.
- نظرتون راجب خوابیدن چیه؟
رویا: به‌شدت موافقم.
علیرضا خمیازه‌ای کشید و گفت:
-سه‌تا اتاق داریم. ترکیبمون برا خوابیدن چطوریه؟
رویا: نظری ندارم فقط خوابم میاد.
غزاله: چه می‌دونم بابا!
- ما پسرا یه اتاق. جهنم و ضرر؛ خانوما هم دوتا.
علیرضا: چرا؟
سهراب با بی‌مزگی تمام پرید وسط حرف‌مون:
- به‌نظرم یه اتاق برای پسرا یه اتاق برای دخترا. برای رعایت عدالت اتاق سوم یه پسر و یه دختر.
من و علیرضا با تعجب به هم نگاه کردیم و بی‌توجه بهش گفتم:
- اتاقمون کجاس؟
رفتم نزدیک علیرضا اشاره ریزی به سهراب کردم و زیر لبی گفتم:
- به‌نظرم این گوساله رو هرچه زودتر ببریم بالا.
 
موضوع نویسنده

erf_zed

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
67
653
مدال‌ها
2
علیرضا: موافقم.
سارا: ای وای!
علیرضا: چی‌شد؟!
لحن علیرضا خیلی‌ خنده‌دار بود و مجبور شدم سرم رو برگردونم تا خنده‌م رو کسی‌ نبینه. علیرضا متوجه شد و لگدی به پام زد.
سارا: کیفی که لباسام داخلش بود رو توی ماشین جا گذاشتم. این وقت شب هم می‌ترسم برم بیرون!
غزاله: ترسیدم! گفتم چی‌ شده حالا؟!
با چشم به علیرضا فهموندم که فرصت خوبیه.
علیرضا: می‌خوای من برم بیارمش؟
احمق!
سارا: نه تو که نمی‌دونی کجاست.
علیرضا: تا ماشین دنبالت بیام؟
سارا: اگه زحمتی نمیشه.
علیرضا: نه چه زحمتی؟!
لبخند رضایتی روی صورتش پدیدار شد.
آروم بهش گفتم:
- آفرین!
رفتن بیرون.
- خب دیگه ما هم بریم بخوابیم.
بلند شدم و پشت سرم فرشاد که دیگه داشت چرت می‌زد هم بلند شد.
- سهراب نمی‌خوای‌ بخوابی؟
سهراب: چرا اومدم.
اتاق بزرگه رو ما گرفتیم. بعد از چند ثانیه علیرضا هم با نیش باز وارد شد. یه تخت دو نفره توی اتاق بود. بچه‌ها اصرار کردن که روی تخت بخوابم ولی لباس شخصی فردین رو پوشیدم و (کنایه از معرفت زیاد به خرج دادن) قبول نکردم. نزدیک پنجره تشکم رو انداختم و دراز کشیدم. علیرضا و فرشاد به صورت متاهلی روی تخت خوابیدن و سهراب هم تشکش رو رندوم یه‌جا انداخت و ثانیه اول مثل خرس خواب رفت. هندزفری توی گوشم بود و آهنگ ملایمی توی گوشم داشت پخش می‌شد. دستم رو گذاشته بودم زیر سرم و از پنجره، آسمون رو نگاه می‌کردم. ماه از پنجره دیده می‌شد، آسمون صاف و پر از ستاره بود. اون لحظه همه چیز باب میلم بود. خیلی زیبا بود! بعد کلی تماشا کردن آسمون، هندزفری رو در آوردم. از اونجایی که پچ‌پچ فرشاد و علیرضا قطع شده بود، حدس می‌زدم خواب رفتن. ساعت دو شده بود. هوا ناجوانمردانه سرد بود! پتو رو تا خرخره کشیدم بالا تلاش کردم که بخوابم. چند دقیقه‌ای گذشت و چشم‌هام گرم شده بود که صدای تقه‌ای بیدار‌ نگه‌م داشت. اصلاً حال نداشتم که بلند شم ببینم چیه و احتمال دادم صدای منقبض و منبسط شدن چوب‌های کلبه باشه. دوباره سعی کردم بخوابم که این‌بار صدای سوت بلند شد! فکر کردم علیرضاعه، نگاه کردم و دیدم خوابه. آخرین امیدم علیرضا بود. بهونه‌ی دیگه‌ای نداشتم. بالاخره تنبلی رو گذاشتم کنار و همت کردم و سر جام نشستم. صدا از پشت در بود. می‌تونستم از زیر در، سایه کسی که اون پشت هست رو ببینم. حتماً یکی از دخترا چیزی لازم داره. به سختی بلند شدم و سعی کردم که بی‌سر و صدا برم در رو باز کنم ولی ناله‌ی چوب‌ها زیر پام بلند شد. رسیدم پشت در و در رو باز کردم. کسی اونجا نبود!
پناه بر خدا! یعنی انقدر مستم؟! در رو بستم و تا خواستم برم دوباره صدای در بلند شد. برگشتم و در رو باز کردم. باز هم کسی‌ نبود. حتماً یکی داره کرم میریزه.
- هه‌هه‌هه! خندیدم. حالا بذار بخوابیم!
در رو بستم و به محض اینکه صدای در اومد، سریع باز کردم. این‌بار دیدم یکی از دخترا پشت به من چهار زانو نشسته و داره گریه می‌کنه! یکم دقت کردم، انگار غزاله بود.
- غزاله؟!
جوابی نداد.
- چی‌شده؟!
باز هم جوابی نداد.
- غزاله؟
یواش نزدیک شدم و دست گذاشتم روی شونه‌ش. بشدت بدنش سرد بود! یه حس وحشتناکی بهم منتقل شد و دلشوره گرفتم. سریع دستم رو عقب‌ کشیدم. همین لحظه از جاش بلند شد. حس کردم قدش خیلی بلندتر از قبل هست. تا کامل روی پاش وایساد، قدش از من هم بلندتر شد! یه قدم برگشتم عقب و اون هم آروم سمت من برگشت. صورت رنگ پریده‌اش رو نشونم داد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین