- Aug
- 67
- 653
- مدالها
- 2
هوا گرگ و میش بود و یه ربع توی جاده خاکی داشتیم به سمت بالا حرکت میکردیم. اطرافمون رو درختهای سر به فلک کشیدهی سرسبزی پر کرده بود. توی این مدت هم علیرضا داشت درباره اکیپ توضیح میداد.
- الان توی این اکیپ کیا هستیم؟
علیرضا: من، تو، فرشاد و نامزدش رویا، فرشته...
- ای بابا!
- چیه؟
- با فرشته به هم زدم.
- عهعه! چرا؟!
- چرا نداره.
- اسکلی؟ دختر به این خوبی، خشکلی!
- حسی بهش ندارم چرا باید باهاش باشم؟
- گمشو!
- بهتر از اینه که فیلم بازی کنم که ازش خوشم میاد. اینجوری با احساسش بازی میکنم. حداقلش هم از خودم بدم نمیاد.
علیرضا درحالی که مث غاز گردنش رو دراز کرده بود و حواسش بود که سنگ زیر ماشین گیر نکنه گفت:
- چی بگم والله.
- هیچی.
چند ثانیهای سکوت کردیم و گفتم:
- فرشته چطور به ما پیوست؟
علیرضا: والا دوست یکی از بچهها بود، اون آوردش.
به گفتهی علیرضا، من چهار ساله وارد اکیپ شدم. مثل این که توی یه مهمونیِ مرغ و خروسی، با علیرضا آشنا شدم. علیرضا هم که ماشاالله روابط اجتماعیش بیش از حد خوبه، من رو با بقیه آشنا کرد. من کوچیکترین فرد اکیپم. پونزده سالم بود که وارد اکیپشون شدم. بهنظر خیلی بزرگتر از سنم نشون میدادم و اصلاً اختلاف سنیم با بقیه به چشم نمیاومد. فرشاد چهار سال، رویا سه سال، علیرضا دو سال، فرشته یک سال، سارا که هنوز ندیدمش سه سال و... از من بزرگتر هسن. به خودم اومدم دیدم همینطور داریم بالا میریم!
- داداش قصد داری به ماه برسی؟ همینطور داری میری بالا!
علیرضا: دیگه نزدیک شدیم.
- به ماه؟
علیرضا: صبرت کم شده ها!
- حالا از این بزرگواران کدومشون میان؟
- نمیدانم. اطلاعی ندارم. ولی فرشاد و رویا هستن.
- عالیه.
- نگران نباش همه خودی هستن.
- دلیلی برای نگران بودن نداشتم ولی وقتی میگی نگران نباش یعنی باید نگران باشم.
- نه نباش.
- فرشاد و رویا چند وقته نامزد کردن؟
- پنج شیش ماهی میشه.
- پس بالاخره این مسافرتها کار خودش رو کرد.
ماشین رو نگه داشت.
- رسیدیم.
- اینجاست؟
- آره.
- الان توی این اکیپ کیا هستیم؟
علیرضا: من، تو، فرشاد و نامزدش رویا، فرشته...
- ای بابا!
- چیه؟
- با فرشته به هم زدم.
- عهعه! چرا؟!
- چرا نداره.
- اسکلی؟ دختر به این خوبی، خشکلی!
- حسی بهش ندارم چرا باید باهاش باشم؟
- گمشو!
- بهتر از اینه که فیلم بازی کنم که ازش خوشم میاد. اینجوری با احساسش بازی میکنم. حداقلش هم از خودم بدم نمیاد.
علیرضا درحالی که مث غاز گردنش رو دراز کرده بود و حواسش بود که سنگ زیر ماشین گیر نکنه گفت:
- چی بگم والله.
- هیچی.
چند ثانیهای سکوت کردیم و گفتم:
- فرشته چطور به ما پیوست؟
علیرضا: والا دوست یکی از بچهها بود، اون آوردش.
به گفتهی علیرضا، من چهار ساله وارد اکیپ شدم. مثل این که توی یه مهمونیِ مرغ و خروسی، با علیرضا آشنا شدم. علیرضا هم که ماشاالله روابط اجتماعیش بیش از حد خوبه، من رو با بقیه آشنا کرد. من کوچیکترین فرد اکیپم. پونزده سالم بود که وارد اکیپشون شدم. بهنظر خیلی بزرگتر از سنم نشون میدادم و اصلاً اختلاف سنیم با بقیه به چشم نمیاومد. فرشاد چهار سال، رویا سه سال، علیرضا دو سال، فرشته یک سال، سارا که هنوز ندیدمش سه سال و... از من بزرگتر هسن. به خودم اومدم دیدم همینطور داریم بالا میریم!
- داداش قصد داری به ماه برسی؟ همینطور داری میری بالا!
علیرضا: دیگه نزدیک شدیم.
- به ماه؟
علیرضا: صبرت کم شده ها!
- حالا از این بزرگواران کدومشون میان؟
- نمیدانم. اطلاعی ندارم. ولی فرشاد و رویا هستن.
- عالیه.
- نگران نباش همه خودی هستن.
- دلیلی برای نگران بودن نداشتم ولی وقتی میگی نگران نباش یعنی باید نگران باشم.
- نه نباش.
- فرشاد و رویا چند وقته نامزد کردن؟
- پنج شیش ماهی میشه.
- پس بالاخره این مسافرتها کار خودش رو کرد.
ماشین رو نگه داشت.
- رسیدیم.
- اینجاست؟
- آره.
آخرین ویرایش: