جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بودن با تو ترجیح می‌دهم] اثر «کیانا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط •Kiana• با نام [بودن با تو ترجیح می‌دهم] اثر «کیانا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,221 بازدید, 47 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بودن با تو ترجیح می‌دهم] اثر «کیانا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع •Kiana•
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,316
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۱۱۰۲۱_۱۹۵۲۵۲.png
نام رمان : بودن با تو ترجیح می‌دهم
نویسنده : Queenie♕
ژانر : طنز . عاشقانه . معمایی .انتقامی
ناظر: @NILOFAR
حتماً شنیده‌اید که می‌گویند دنیا دو روز است. آری... امّا همین دو روز روزگار بر خلاف عمر کوتاهش پستی و بلندی‌های بسیاری دارد این داستان روایتگر آیسانی که خود را از پوششی شاد و خوشحال پوشانده، امّا او در دلش غوغا و ناراحتی هست، دختر داستان ما با بودن این همه دشواری و سختی عاشق می‌شود، امّا تا زمانی که کل فکر آیسان درگیر انتقام هست این عشق نمی‌تواند پایدار بماند... .



موضوع 'عکس شخصیت ‌ها رمان بودن با تو ترجیح می‌دهم' عکس شخصیت - عکس شخصیت ‌ها رمان بودن با تو ترجیح می‌دهم
 
آخرین ویرایش:

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,321
مدال‌ها
23
.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,316
مدال‌ها
2
'مقدمه'
عشق من نسبت به تو مانند دریای مواج است
عشقی عمیق و قدرتمند و جاودان
که در برابر طوفان ها و بادها و باران ها
همیشه زنده خواهد ماند
قلب های ما سرشار از پاکی و عشق هستند
و من با هر ضربان قلب بیشتر از قبل عاشقت می شوم
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,316
مدال‌ها
2
تند تند اشک می‌ریختم و جیغ می‌زدم، هر چی به تلفن مامان نرگس زنگ می‌زدم خبری ازشون نبود، کاوه اومد طرفم و بغلم کرد می‌خواست آرومم کنه اما پسش زدم، جیغ می‌زدم و دور خونه می‌دویدم، بلند بلند صدای مامانم می‌زدم. از خستگی به دیوار تکیه دادم و روی زمین سر خوردم، وقتی به اطرفم نگاه کردم، دوباره از اون کابوس به زمان حال برگشتم، نفسی عمیق کشیدم و آروم‌ آروم نسکافه رو فوت ‌کردم تا خنک بشه، به چهار سال پیش فکر کردم به زمان‌هایی که با پدر و مادرم و برادرم خوشحال بودم.
به جمعه شب‌هایی که به پیاده‌روی، می‌رفتیم و پدرم از خاطره‌های گذشته صحبت می‌کرد.
ای کاش من‌ هم پیش اون‌ها بودم که الان تنها و یتیم نبودم.
خواستم نسکافه بخورم که انگار سرد شده بود، نمی‌شد بخوریش، از روی کاناپه بلند شدم، همین‌طور که به آشپزخونه می‌رفتم زیر لب زمزمه کردم:
- پیداتون می‌کنم و هر کسی که باشی انتقامم رو می‌گیرم!
رفتم نسکافه توی سینک خالی کردم، یکی دیگه ریختم، خوردمش.
رفتم تو اتاق، برس رو از روی میز برداشتم و روی صندلی نشستم و آروم آروم موهام رو صاف کردم، بعد موهام رو بالا بستم و چتریام رو توی صورتم ریختم، مانتو زرشکی و شلوار دمپا سفید رسمی که از دیروز آماده کرده بودم، پوشیدم، شال سفید از تو کمد کشیدم بیرون و روی سرم تنظیم کردم.
رفتم دم در خونه، از تو جاکیلیدی روی دیوار سوییچ ماشین مامانم برداشتم، در و باز کردم که صدا شیر آب اومد! وا نکنه جنی چیزی تو خونه باشه! وای من که عاشق این چیزهای هیجان‌انگیز هستم، به ساعت نگاه کردم 45 دقیقه دیگه تا رسیدن به شرکتی که می‌خوام برم وقت بود، در گذاشتم روی هم، آروم آروم به سمت صدا رفتم تا رسیدم به دستشویی در‌ رو آروم باز کردم، که دیدم شیر آب باز هست، وا! این چرا باز شده، با هیجان دور تا دور دستشویی نگاه کردم شاید جنی، روحی پیدا کردم که هیچی نبود، یه‌هو یادم اومد وقتی رفتم دستشویی تا صورتم رو بشورم یادم رفت شیر آب رو ببندم، ناراحت شدم پس خبری از هیجان نیست! دستی به صورتم کشیدم، شیر آب رو بستم ای خدا از دست من که این‌قدر گیجم! در دستشویی رو بستم، در خونه باز کردم کفشم رو برداشتم تا بپوشم، وقتی بند کفشم رو بستم، کیفم که وسایل مورد نیاز توش بود برداشتم و در خونه بستم، به طرف پارکینگ رفتم. سوار ماشین مامانم شدم، این ماشین مامانم بود یک 206 سفید، ماشین روشن کردم، به طرف آدرسی که بهم داده بودن رفتم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,316
مدال‌ها
2
.من دنبال کار بودم، من که نمی‌تونم همیشه از کارت پدرم استفاده کنم روزی تموم میشه! دیگه مجبورم برم سر کار چون من از بچگی کلاس زبان می‌رفتم الان مدرک زبان دارم و امیدوارم بهم با این مدرک کار بدن البته من لیسانس دارم. وقتی از فکر اومدم بیرون یک نگاه به روبه‌رو کردم یک شرکت بزرگ و زیبا بود، از ماشین پیاده شدم به طرف شرکت رفتم، رسیدم به میز منشی، آروم گفتم:
- سلام خسته نباشید شرکت آقای رستگار کدوم طبقه هست؟
منشی: طبقه هشتم سمت راست.
تشکّر کردم و به طرف آسانسور رفتم.جالب بود اصلاً ازم از این‌که برای چی‌کار به این‌جا اومدم نپرسید. به ساعتم نگاه کردم پنج دقیقه دیگه ساعت 8 بود. خوبه تا من برسم به اتاقش پنج دقیقه هم تموم میشه. من همیشه تمام کارهام سر موقع انجام میدم جوری برنامه‌ریزی می‌کنم که یک دقیقه هم دیر نکنم. به طبقه هشتم رسیدم، از آسانسور بیرون اومدم، به سمت راست چرخیدم یک در قهوه‌ای بود زنگ زدم، که یک آقا که انگار آبدارچی باشه در باز کرد.
آقا: سلام بفرمایید.
- من آیسان هستم ساعت هشت برای استخدام مترجمی این شرکت وقت داشتم.
آقا: بله بفرمایید
لبخند زدم و وارد شدم. خیلی شیک بود از رنگ شیری و قهوه‌ای بود. یک نگاه به دور تا دور کردم یک عالمه در بود که فکر کنم اتاق کارکنان بود. یک میز هم بود و یک دختر حدود 23_26 ساله نشسته بود پشت میز، رفتم طرفش
- سلام خسته نباشید اتاق آقا رستگار کجا هست؟
منشی یک نگاه بهم انداخت و لبخندی زدگفت:
- وقت گرفته بودید؟
- بله برای ساعت هشت استخدام مترجمی شرکت.
منشی: آهان، بله آقا رستگار گفته بودن.
به در سمت چپیش اشاره کرد،
منشی: این اتاق خود آقای رستگار بفرمائید منتظر شما هستن.
سرم رو به نشونه ممنون تکون دادم، رفتم در زدم، یک آقا با صدا کلفتش که فکر کنم خود آقای رستگار بود گفت:
-بیا داخل.
در رو باز کردم، آروم رفتم داخل اتاق، معلوم بود اتاق بزرگی هست. اما من به هیچ‌جا نگاه نکردم و فقط به روبه‌رو که آقای رستگار روی صندلی پشت میز نشسته بود خیره شدم.
آقا رستگار: سلام
به احترام سرم رو خم کردم و بهش دوباره نگاه کردم
گفتم: سلام.
آقا رستگار: بیا بشین.
اَه این چرا انقد بد اخلاق من اصلاً مترجم این مرد اخمو و بی‌ادب نمی‌شم. رفتم روی یکی از صندلی‌ها که جلوی میز آقا رستگار نشستم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,316
مدال‌ها
2
تازه سرم رو کامل بلند کردم و به آقای رستگار نگاه کردم، به صورتش که دقت کردم آشنا بود، مرد خوشتیپ و جذابی بود حدود 56ـ۶٠ سالی داشت، فکر کنم هم سن پدرم هست.
فوراً رفتم سر اصل مطلب،
- خب من برای کی خواهم کار کرد؟
رستگار: برای یکی از دوست‌های پسرم آقا محمدی. این‌جا بیشتر سهام مال من هست و بقیه سهام برای پسرم و آقا محمدی هست، پسرم این‌جا رو اداره می‌کنه، من شرکت‌های دیگه هم دارم ولی امروز یک روز مهم بود و مجبور شدم بیام.
حقوقت و قانون‌ها و غیره رو محمدی تعیین می‌کنه، تا چند دقیقه دیگه میاد می‌تونی بیرون منتظر باشی.
حتمی هم باید می‌گفت که چند تا شرکت دیگه داره، چقدر بدم میاد از این آدم‌هایی که میخوان اموالشون رو به همه نشون بدن.
- اگر من برای دوستِ پسرتون کار می‌کنم پس چرا با شما به من وقت دادن؟
رستگار: سوال خوبی بود، چون من گفتم بیشتر سهام برای من هست و من باید اول کارکنان این‌جا بپسندم.
وا انگار می‌خواد شوهرش و بپسنده.
وجدان: وا اون که مرد هست.
- اِ وجدان خوبی خانواده خوبن؟ بی‌خبر میری بی‌خبر میای.
وجدان : همیشه بحث و عوض می‌کنی!
- من نوکرتم وجدان جونم بحث که همیشه دست شماست.
با صدا رستگار دست از صحبت با وجدانم برداشتم.
رستگار: مستقیم اولین اتاق سمت چپ اتاق آقای محمدی هست.
داشت دقیقاً بیرونم می‌کرد. از جام بلند شدم، بدون این‌که چیزی بگم رفتم بیرون و در رو بستم، به همون اتاقی که گفت رفتم، در رو باز کردم، در نزدم چون می‌دونستم هنوز نیومده رفتم داخل، رنگ اتاق ترکیب زرد و خردلی بود انگار اومدی روی خورشید. یعنی اتاق من و همون آقا محمدی این‌ جاست؟! من که اصلاً از دکراسیونش خوشم نیومد، «حالا هنوز قرار داد نبستم اتاق من اتاق من میگم.» لبخندی کمرنگ زدم، آخه این رنگ‌ها چیه این‌ها استفاده کردن. وقتی در اتاق باز می‌کنی روبه‌روت یک پنجره بزرگ و دلباز هست، سمت چپ، میز و صندلی و روبه‌رو اون میز بزرگ میز بزرگ‌تر و چندتا صندلی دور تا دورش هست، فکر کنم صندلی برای جلسه‌ها هست. یک میز و صندلی دیگه هم سمت راست بود که کنارش یک کمد پر از پوشه هست. رفتم و روی یکی از صندلی‌ها که دور میز بزرگ بود نشستم ، منتظر آقا محمدی شدم. یک‌دفعه در باز شد و دو تا پسر وارد اتاق شدن، انگار متوجّه من نشدن داشتن با هم حرف می‌زدن. یکیشون قد بلند بود و قیافه جذابی و هیکل ورزشکاری داشت و چشم و ابرو مشکی بود. امّا اون یکی قدش یکم کوتاه‌تر بود اون‌هم جذاب و هیکلی بود اما چشم و ابرو بور بود،چشم آبی داشت. چشم و ابرو بوره با اینکه یکمی قد کوتاه‌تر بود هیکلی و غولی بود، انگار اون‌ها تازه متوجّه من شدن... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,316
مدال‌ها
2
بلند شدم،
- سلام من آیسان بردبار هستم.
چشم و ابرو بوره: ارسلان تو به این اجازه داده بودی تو اتاق من بیاد؟
- نه یک آقا حدود 50 سال بهم گفت.
چشم و ابرو بوره: من از شما پرسیدم؟
زورم گرفت، گفتم:
- نه امّا کسی که بهش گفتن من بودم.
همون پسره که فکر کنم ارسلان بود گفت: - - - بس کنین، فکر کنم پدرم بهش گفته، آرمان تو هم بس کن من ارسلان رستگارم، و شما با پدر من فکر کنم قبل از ما حرف زدی، ایشون هم آرمان محمدی هستن.
غصّم گرفت، کاش ارسلان که مهربون‌تر بود من مترجمش بودم نه این بد اخلاق ایکبیری. آرمان رفت طرف میز و صندلی بزرگ، وسایلاش رو روی میز گذاشت، روی صندلی پشت میز نشست.
ارسلان: بفرمایید بشینید.
لبخند زدم، رفتم روی یکی از صندلی‌ها نشستم، ارسلان هم اومد دو تا صندلی اون ور تر روبه‌رو آرمان نشست.
ارسلان: قهوه می‌خورید یا آب پرتقال؟
- آب پرتقال.
ارسلان: آرمان زنگ بزن آقا امیری و یک قهوه و یک آب پرتقال و هر چی خودت می‌خوای بگو بیاره.
آرمان تلفن برداشت به آقای امیری فکر کنم همون کسی که درو برای من باز کرد زنگ زد، گفت: دوتا قهوه و یک آب پرتقال بیاره. آرمان بلند شد، یک برگه گذاشت جلوی من سوالی نگاهش کردم.
آرمان: فرم برای استخدام هست.
به فرم یک نگاه کردم دوباره به آرمان نگاه کردم‌‌‌.
آرمان: اگر می‌خوای این‌جا کار کنی تمام شرایط توی برگه بخون بعد جواب مثبت یا منفی رو بده.
برگه رو برداشتم و خوندم، حقوقش برای یک نفر خوب بود قوانین‌هاش ‌هم خوندم فقط یک چیز بد بود، هر روز صبح ساعت 8:00 کاشکی لااقل 9:00 بود، سرم و بلند کردم که دیدم دوتا قهوه و آب پرتقال و کیک روی میز هست، آرمان صندلی کنار ارسلان نشسته، بهشون نگاه کردم
- من با همش موافقم فقط... .
آرمان وسط حرفم پرید:
- ما هم باید با چند تا چیز موافقت کنیم، اول این‌که مدرک زبان انگلیسی داری؟ دوم این‌که مدرکت چیه؟ سوم چند سالته؟ چون باید بالا ۲۱ سال باشی تا بتونی این‌جا کار کنی، و چهارم فقط چی؟
از این‌که وسط حرفم پرید عصبی شدم. عصبی غریدم:
- اول این‌که بله مدرک زبان دارم، و اگر به اون چشم‌هات زحمت می‌دادی تا روی میز نگاه کنه مدرک زبانم می‌دیدی. دوم این‌که بازم اگر اون چشم‌های ورقلبیدت رو بیشتر باز می‌کردی می‌دیدی مدرک لیسانسم روی میز هست. سوم این‌که اگر اون چشم‌هات رو باز‌تر کرده بودی می‌دیدی سن هم نوشته شده روی این برگه‌ها که من 23 سالم هست. چهارم اگر دهن بی‌صبرت و نگه داشته بودی می‌فهمیدی فقط و چی، فقط این‌که من نمی‌تونم ساعت هشت بیام، از ساعت 9 می‌تونم و اگر ساعت صبح دیرتر باشه می تونم بیشتر تا عصر بمونم.
بعد هم لیوان آب پرتقال برداشتم، آروم و خیلی ریلکس مزه‌مزه کردم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,316
مدال‌ها
2
حرص خوردنش تشخیص می‌دادم، از عصبانیت انگار لبو قرمز شده بود، من هم که ریلکس آب پرتقال می‌خورم از اینکه استخدامم نکنه کاملاً مطمئن هستم. با اون حرف‌هایی که من زدم عمراً من رو استخدام کنه، امّا با تمام ناباوری یک لبخند شیطانی زد، پاش رو انداخت روی اون یکی پاش
آرمان: دختر کوچولو وقتی جنبه سرکار اومدن نداری چرا اومدی این‌جا؟ این‌جا قانون خودش رو داره باید سر ساعت هشت این‌جا باشی به من هم از این‌که از خواب نازنینت باید بیدار بشی ربطی نداره!
یک لبخند از اون لبخند عصبی‌های آیسان زدم که از صدتا اخم هم بدتر بود.
- خودتون امروز ساعت 9:00 این‌جا بودید بعد به من از قانون‌های سرکار اومدن می‌گید؟
آرمان: مثل این‌که من این‌جا یکی از شریک‌ها و مدیر این شرکت به حساب میام، هر وقت دلم بخواد میام، به یک دختر کوچولو مربوط نیست.
وا من 23 سالم، چرا این بهم میگه دختر کوچولو! معلومه دیگه می‌خواد اذیتم کنه و نقطه ضعف من و بسنجه امّا به همین خیال باش من اصلا هیچ عکس العملی نشون نمی‌دم تا نقطه ضعفی هم پیدا نکنه. خواستم جوابش بدم، که ارسلان تا حالا ساکت بود به حرف اومد:
- بس کن آرمان حالا یک ساعت که چیزی نیست، فوقش عصر یک ساعت بیشتر می‌مونه تازه مترجم قبلیت هم ساعت ۹:00 میومد.
آرمان خواست مخالفت کنه که ارسلان برگه برداشت و ساعت 8 به ساعت 9 تغییر داد، ساعت پایان کار که 5 بود به 6 تغییر داد.
آرمان دیگه چیزی نگفت.
ارسلان: خوبه ؟
- اوهوم مرسی.
به آرمان نگاه کردم، دست‌هاش رو در هم جفت کرده بود و روی پاهاش گذاشته بود، ساکت نشسته بود.
برگه و ازش گرفتم، قرار داد برای شیش ماه امضا کردم.
- خب از امروز شروع کنم؟
آرمان: نه از فردا بیا.
- باشه خدافظ.
بلند شدم برم، ارسلان هم بلند شد
ارسلان: من هم برم اتاق خودم.
به طرف در رفتیم، ارسلان در و باز کرد، رفتم بیرون بعد خودش هم اومد بیرون، در رو هم بست... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,316
مدال‌ها
2
ارسلان: نمی‌دونم چرا آرمان این‌طوری رفتار کرد با بقیه خانم‌ها و دخترا خوب تا می‌کنه، اما اخلاق اصلیش همین هست، عادت می‌کنی.
- کلاً تا اومد تو اتاق با من لج کرد انگار از من خوشش نیومد!
ارسلان: فکر کنم چون اولین دختری بودی که این‌جوری جوابش دادی، داره باهات لج می‌کنه من از طرف آرمان معذرت می‌خوام.
- بی‌خیال
ارسلان: ولی‌خوب جربزه داشتی‌ها! کسی جرعت کل‌کل و این‌جوری جواب دادن به آرمان نداره آخه همه‌ی دخترا شیفته قیافش میشن و باهاش راه میان.
- یکی باید باشه تا حال این‌جور پسر‌ها رو بگیره.
ارسلان خندید.
ارسلان: از فردا اگر کاری داشتی بیا این تو، اتاق من.
به اتاق روبه‌رو اشاره کرد.
- باش.
داشت می‌رفت سمت اتاقش، من‌هم می‌رفتم بیرون که وایسادم به طرفش چرخیدم.
- راستی من باید کجا کار کنم و فردا باید چی‌ها رو ترجمه کنم؟
ارسلان: وای انقد که شما کل‌کل کردید کلاً یادمون رفت در مورد چجوری کار کردنت حرف بزنیم.
دست کرد تو جیبش و یک کارت آورد بیرون، به طرف من گرفت.
ارسلان: این شماره‌ی من هست، درمورد چجوری کار کردنت بهم زنگ بزن چون الان جلسه دارم اگر خواستی عصر ساعت 6 به بعد بیا شرکت چون من عصرها تا ساعت 7 شرکت هستم، یا یک‌جا بگو بیام تا کار‌هات رو بهت بگم.
- باشه مرسی
ارسلان: خواهش.
- خداحافظ.
اون‌هم خداحافظی کرد بعد رفت تو اتاقش من هم از شرکت رستگار اومدم بیرون، وارد آسانسور شدم. برعکس آرمان که خیلی اخمو و بد اخلاق هست، ارسلان مهربون هست، اما همش فکر می‌کنم باباش و خودش رو جایی دیدم. سرم رو تکون دادم، از فکر اومدم بیرون.
به طبقه پایین رسیده بودم، از آسانسور اومدم بیرون به طرف بیرون رفتم و سوار ماشین شدم، روشنش کردم، به ساعت روی دستم نگاه کردم ساعت 10 بود، من ساعت 11 با پرهام قرار دارم پس تا یک ساعت دیگه میرم خرید خونه.
داشتم تو سوپرمارکت‌ها می‌گشتم و وسایل خونه که تموم کرده بودم بر می‌داشتم، گوشیم زنگ خورد، از تو جیبم در اوردم، به صفحه گوشی نگاه کردم اِ پریا بود، تماس وصل کردم.
پریا: بله بفرمایید؟
- وا مثله این‌که تو زنگ زدی‌ها من که با تو کاری ندارم.
پریا: شما؟
می‌دونستم می‌خواد اذیتم کن
- خانم شما زنگ زدید امرتون؟
پریا: مزاحم بیشعور، چرا زنگ می‌زنی بعد امر من هم می‌خوای؟!
- خانم چرا چرت و پرت می‌گید لطفاً مزاحم نشو.
خندم گرفته بود خودش زنگ زده تا اذیت کنه بعد خودش سرش داره کلاه میره، به یک زور صدا خندم قطع کردم، انگار پریا واقعاً باورش شده بود که من نمی‌شناسمش
پریا: بابا منم نمیشناسی؟!
- ببخشید شما؟!
پریا: ببخشید فکر کنم اشتباه گرفتم.
بعد تماس فوراً قطع کرد، زدم زیر خنده... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,316
مدال‌ها
2
وای خدا من و دوست‌هام یکی گیج‌ از گیج‌تر هستیم. مشغول خرید بقیه وسایل‌ها شدم،
گوشیم زنگ خورد، به صفحه نگاه کردم خود پریا بود، تماس رو وصل کردم.
پریا: احمق! مگه مرض داری سر کارم می‌زاری؟
زدم زیر خنده.
- خودت مگه مرض داری زنگ می‌زنی؟ راستی خوب سر کارت گذاشتم بعدش تو نمی‌تونی به صفحه گوشیت نگاه کنی ببینی به کی زنگ زدی؟
پریا: فکر کردم خط رو خط شده.
- وا یعنی صدام‌هم نمی‌شناسی!؟
پریا: صدات رو عوض کرده بودی.
- نه والا من صدام عوض نکردم، صدا خودم بود.
پریا: چه می‌دونم دیگه یک لحظه فکر کردم اشتباه زنگ زدم.
- اوهوم خب حالا چیکار داری؟
پریا: می‌خواستم بگم اگر کاری نداری پیشم، مغازه میای؟
یک نگاه به ساعتم کردم، 10:30 بود نیم ساعت وقت داشتم پس میرم.
- باشه الان میام.
پریا: بای.
من هم خداحافظی کردم، تماس رو قطع کردم، سریع هر چی دیگه می‌خواستم برداشتم رفتم حساب کردم، اومدم بیرون، خریدها رو گذاشتم داخل ماشین، سوار ماشین شدم و به سوی مغازه‌ی پریا.
پریا بهترین دوستم هست که از وقتی دانشگاه رفتم، با هم آشنا شدیم، شوخی زیاد می‌کنه امّا شوخی‌هاش بی‌مزه هستن. توی یک پاساژ مغازه لوازم آرایشی داره. اون‌هم مثل من لیسانس داره درس‌هاش بد نبود، امّا همیشه نمره‌های من بهتر بود. من دختر درس خونی نبودم ولی هر وقت امتحان داشتم می‌خوندم، یکی دیگه از دوست‌هامون دینا بود من که ازش خوشم نمی‌اومد، پریا می‌گفت «دختر خوبی هست.» ما سه‌تا توی دانشگاه یک اکیپ بودیم. از فکر اومدم بیرون دیدم جلو پاساژ هستم، از ماشین پیاده شدم، درش بستم به سمت در ورودی رفتم، وارد پاساژ شدم مغازه پریا طبقه بالا بود، سوار پله برقی شدم، وقتی طبقه دوم رسیدم، به طرف مغازه پریا رفتم، در مغازه باز کردم رفتم داخل... .
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین