جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بِلا] اثر«Nafiseh_H نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Nafiseh.H با نام [بِلا] اثر«Nafiseh_H نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,479 بازدید, 25 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بِلا] اثر«Nafiseh_H نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nafiseh.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
InShot_۲۰۲۳۰۶۲۵_۱۳۳۱۵۳۶۱۲.jpg بسم‌الله الرحمن الرحیم
رمان: بِلاء
به قلم: Nafiseh_H
ژانر: اجتماعی_عاشقانه.
عضو گپ نظارت: S.O.W(9)
خلاصه:
می‌گویند مصیبت را خدا فرستاد تا بنده‌های گناهکارش توبه کنند و هدایت شوند. روایت دختری به‌نام دردسر که نمی‌تواند شبیه هیچ‌کدام از دخترهای خانواده‌ی نیک‌پندار باشد، با خلق و خویی عجیب... درست مثل تمامین پسران فامیلی که حداقل یک‌بار از دستشتنها به درگاه خدا پناه برده‌اند و بس، و حالا زمانی‌ست که دعای‌شان دامن دخترک بی‌نوا را گرفته و دچار مصیبت کند، یک دردسر بزرگ... .
 
آخرین ویرایش:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,210
مدال‌ها
10
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (6).png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
"مقدمه"

گرگ هم که باشی عاشق بره‌ای خواهی شد که تو را به علف خوردن وا خواهد داشت و رسالت عشق این است؛
شدن آنچه که نیستی!
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
- الان دقیقاً کجایی؟
با دندان به جان ناخن‌های کوتاهم افتادم، کاری که این روزهای پر استرس عادتم شده بود. کجا بودم؟
- سحر!
صدایش را که باز شنیدم، اشک به چشم‌هایم حجوم آورد، داشتم چه بلایی سر زندگی‌ام می‌آوردم؟
با صدایی که سعی می‌کردم لرزشش را پنهان کنم زمزمه کردم:
- تا نیم ساعت دیگه خونه‌م.
- لوکیشن بفرست میام.
نفس عمیقی کشیدم، ساعاتی نیاز به تنهایی داشتم، تا با خودم کنار بیایم، خودم را قانع کنم و با خیال راحت اشک بریزم، بدون بیم از از دیده شدن!
- قربونت برم گفتم خودم میام تا نیم... .
حرفم را قطع کرد و این‌بار عصبی غر زد:
- من گفتم خودت بیای؟ جای حرف زدن لوکیشن رو بفرست!
با حالی زار دستی به صورتم کشیدم و با صدای خفه‌ا‌ی زمزمه کردم:
- باشه.
از صدای آن سمت خط فهمیدم در خیابان است، اشک‌هایم را پاک کردم، اگر می‌فهمید گریه کرده‌ام چه؟
صدایش باز آمد:
- کاری نداری عزیزم؟
خیره به حلقه‌ام لب زدم:
- نه، مواظب خودت باش.
- توام همین‌طور... فعلاً.
دستی به موهای بیرون از شالم کشیدم و با دیدن رنگ جدیدشان باز خودم را لعنت کردم، می‌دانستم رنگ دوست ندارد، از واکنشش استرس داشتم.
قبل از این که فراموش کنم لوکیشنم را برایش فرستادم تا بهانه‌ی جدیدی دستش ندهم، این روزها سر کوچک‌ترین مسائل آن‌قدر غر می‌زد و بهانه می‌گرفت که گاهی کارمان به دعوا کشیده می‌شد.
زودتر از آن‌چه فکرش را می‌کردم آمد و من پس از دو ساعت وقت گذراندن در کافه، خارج شدم.
ماشین مشکی‌اش را می‌شناختم، او را هم می‌شناختم و همان‌طور که انتظارش را داشتم شیشه‌‌ی سمت شاگرد پایین رد تک بوقی زد.
دست‌های لرزانم را مشت کردم و سعی کردم با لبخند حال داغانم را پنهان کنم، پس از نفسی عمیق سوار شدم.
- سلام.
سرش را تکان داد و حرفی نزد، این سکوتش را دوست نداشتم، دلم همان معین شیطان صفتم را می‌خواست... .
با صدایش نگاهم را از خیابان گرفتم:
- گلرخ می‌گفت امروز سر هیچ‌کدوم از کلاسات نرفتی.
دست‌هایم مشت شد و چشم‌هایم پر و او با لحن حرصی‌تری ادامه داد:
- مادرت زنگ زد و سفارش کرد صبح قبل از دانشگاه یه سر بهش بزنی... و یعنی اون‌جا هم نبودی!
لب‌هایم بیشتر روی هم چفت شد مبادا بغضم بشکند، مبادا بگویم "چی سر زندگی‌مون اومده؟".
نگاهم را باز به خیابان دوختم، معین با من بد شده بود یا من با او؟
معین: توضیح بده!
خسته نگاهش کردم، بلآخره نگاهش را از آن خیابان لعنتی گرفت و به چشم‌هایم زل زد، سبز مثل جنگل!
معین: تو گریه کردی!
رشته‌ی نگاه‌مان را قطع کردم و خسته دست به صورتم کشیدم، خدایا!
داشت شروع می‌شد!
- یه‌جا پام پیچ خورد افتادم... یه لحظه... یه لحظه عصبی شدم گریه‌م گرفت... ‌.
نباید فراموشم می‌شد او معین است، تیز است، می‌شناسدم.
لبش را به دندان کشید و ابرویش بالا پرید.
این نگاه برنده‌اش گاهی مرا به گریه وا می‌داشت.
معین: خب، داشتی می‌گفتی... .
با فشردن بند کوله پشتی‌ام سعی کردم بر خودم مسلط باشم.
- گفتم دیگه، تو که می‌شناسی من رو... چشم‌هام حتی به گرد و غبار هم واکنش نشون میده، اگه یه دقیقه اشک بریزم سرخ میشه.
نگاهم کرد و... باور نکرده بود؛ انتظار دیگری هم نداشتم.
قبل از این‌که بخواهم چیز دیگری بگویم دستش به سمت شالم کشیده شد و همان‌طور که چندتار بیرون ریخته شده را در دست گرفت با بدخلقی پرسید:
- سحر‌ اینا چرا این رنگی‌ان؟
لب‌هایم به خنده‌ باز شد و موهای کوتاه جلویی‌ام را در معرض دیدش قرار دادم:
- وای معین نمی‌دونی چه‌‌قدر سر رنگ‌ کردن‌شون دل‌دل کردم، ولی واقعا می‌ارزید، نگاه چه قشنگ شدن.
دهانش کج شد و‌ با همان لحن قبلی گفت:
- بهت نمیاد، رنگ‌شون خیلی زشته.
می‌دانستم خوشش نمی‌آید، خودم هم خوشم نمی‌آمد.
دلم می‌خواست آن‌قدر بکشم‌شان تا از ته کنده شوند اما آن موقع کارم سخت‌تر می‌شد.
خیره به خیابان پرسیدم:
- نمیریم خونه؟
اشاره به کمربندم کرد که بازش کنم:
- چرا، قبلش با بهزاد کمی یار دارم... آپارتمان آن سمت خیابان بود و نگاه من خیره به پنجره‌ی باز واحدشان... .
معین: سحر!
لبخندی به روی نگاه منتظر و حرص‌اس پاشیدم، انگار او هم مثل من عادت داشت قدم‌های‌نان را کنار هم برداریم.
دستم را در دست گرفت و و نگاهن به انگشت‌های‌ در هم قفل شده‌ی‌مان افتاد. بغضم را با لبخند پنهان کردم.
معین: چرا این‌جوری نگاه می‌کنی؟
- چه‌جوری؟
لب‌هایش را روی هم فشرد و با کمی مکث جواب داد:
- یه‌جوری که دوست ندارم، اصلاً امروز یه چیزیت هست!
جوابی ندادم و پس از رد شدن از خیابان دستش را رها کردم و زودتر از او زنگ را فشردم، به بهانه‌ی عجله برای در آغوش گرفتن مهای کوچک و در واقع فرار از نگاه او... .
معین: اذیت نکن بچه رو... .
بوسه‌ی آبدار دیگری روی گونه‌اش کاشتم آرام روی زمین رهایش کردم:
- دلم تنگ شده بود خب... .
با صدای ارغوان که لیوان شربتی برایم روی عسلی گذاشت نگاهم را معین گرفتم:
- به‌نظرم وقتشه شما هم اقدام کنید دیگه، نگاه معین بی‌چاره رو ببین... .
خودم بهتر از او می‌دانستم، به سختی نگاهم را از معینی که مها را در آغوش گرفته بود و با لحن بچه‌گانه‌ای با او‌صحبت می‌کرد گرفتم، قلبم درحال انفجار بود.
ارغوان: الان پنج سال از ازدواج‌تون گذشته، درست هم که یه سال دیگه تمومه... ‌.
حرفش را قطع کردم، این بحث را دوست نداشتم!
حین نوشیدن شربت آلبالوی خنکم زمزمه کردم:
- ربطی به درس و وقت و اینا نداره که، هردومون فعلاً واسه بچه‌دار شدن آمادگی نداریم.
چتری‌های بلوندش را عقب راند و با حرص زمزمه کرد:
- مطمئنم این نظر خودته، وگرنه هرکسی از نگاه شوهرت می‌فهمه چه‌قدر عاشق بچه‌ست، خودت دلت نمی‌خواد جای مها الان دختر خودت رو بغل می‌کرد؟
لب‌هایم را روی هم چفت کردم و با حرص مشغول بازی با موبایلم شدم.
ارغوان: خیل خب بابا فهمیدم از بچه خوشت نمیاد، اصلاً تا ده سال دیگه هم بچه نیارین... به من چه آخه!
بلند شد و مشغول جمع کردن لیوان‌ها شد. سرم از فرط درد رو به انفجار بود، دست‌هایم را روی سی*ن*ه چفت کردم و سرم را به پشت مبل چرمی تکیه دادم.
چشم‌هایم را بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم... .
***
سرم را پایین انداختم و به خال‌خال‌های موزائیک‌های سالن نگاه کردم، چه‌قدر به نظرم زشت بودند، مدرسه‌ی خودمان موزائیک‌هایش سفید بود.
صدای مدیر را شنیدم و سرم را بلند کردم، به بابا چیزی گفت و با لبخند نزدیکم شد.
- خب سحر خانم، خوش اومدی.
بدون توجه به لحن گرم و صمیمی مدیر رو به بابا گفتم:
- داری میری؟
سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد و جواب داد:
- بعد مدرسه میام دنبالت‌.
بندهای کوله‌ی لی‌ام را محکم‌تر فشردم و جواب دادم:
- نه، خودم میرم.
سرش را تکان داد و با لبخند از مدیر تشکر کرد، نیازی نبودهان!
خانم مدیر دستش را روی کمرم گذاشت و به جلو هدایتم کرد که خودم را کنار کشیدم؛ متعجب نگاهم کرد که آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- دوست ندارم خب.
لبخندی روی لب‌هایش نشست و سرش را تکان داد‌.
استرس داشتم، من مدرسه‌ی خودمان را می‌خواستم، با همان کوچک بودن و گل‌‌دان‌های‌کوچک روی پنجره‌ی کلاس‌ها... .
دستگیره‌ی کلاس را کشید و در باز شد، کلاس.شان مثل کلاس ما شلوغ بود، با دیدن خانم مدیر شوکه شدند و ساکت شدند. یاد خودمان افتادم، ما هم از مدیر می‌ترسیدیم.
- بچه‌ها، دوست جدیدتونه... لطفاً باهاش‌ مهربون باشین، تا دبیر بیاد سر کلاستون می‌تونین باهم آشنا بشین.
رو به من ادامه داد:
- صندلی.های ردیف آخر خالیه.
سرم را‌ تکان دادم و سمت آخر کلاس رفتم. نسبت به این‌جا حس خوبی نداشتم، این‌جا همه‌ی بچه‌ها مثل من قد بلند بودند، من یکی مثل الناز را می‌خواستم که برخلاف من باشد.
- هوی دوست جدید.
سمت صدا چرخیدم، دخترکی که موهای کوتاه مشکی‌اش از مقنعه‌ی مشکی رنگش بیرون ریخته بود با همان‌ لحن‌پر استهزا پرسید:
- اسمت چیه‌ دختر؟
بشدت از این مدل قلدرها بدم می‌آمد، زبانم را روی لب‌های خشکیده‌ام کشیدم و جواب دادم:
- سحر، سحر نیک‌پندار.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
چند نفری زدند زیر خنده که بی‌خیال پرسیدم:
- این زنگ چه کتاب داریم؟
نیشخندی روی لب‌هاش نشست و با ابروهای بالا رفته پرسید:
- بچه درسخونی؟
شانه‌ای بالا انداختم و جواب دادم:
- فکر کن آره، حالا میشه جواب بدی؟
دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت:
- نچ، نمیشه.
به درکی گفتم و به ساعت دور مچم نگاه کردم، هفت و ده دقیقه بود. دبیر نمی‌آمد؟
دست‌هایم می‌لرزید، از استرس که نبود؟ بود؟
- چند سالته؟
باز به همان دخترک نگاه کردم، دیگر از او بدم نمی‌آمد، از طرز آدامس جویدنش چندشم هم می‌شد!
چند نفری دور صندلی‌ام جمع شده بودند. جواب دادم:
- بهت نمی‌خوره مفتش باشی!
تا خواست جواب بدهد صدای بسته شدن در کلاس آمد و سپس صدای مردی در کلاس پیچید:
- اون آخر چه‌خبره؟
جمع زودتر از آن‌چه فکرش را می‌ردم متفرق شد. می‌ترسیدند؟
همه سلام و صبح‌بخیر کردند، انگار دبیر بود.
دست‌هایم را روی بند کوله‌ام مشت کردم‌.‌ لعنت به این استرس لعنتی!
روی صندلی نشست و همان‌طور که برگه‌هایی از کیفش در می‌آورد گفت:
- جواب ندادین، اون آخر چه‌خبر بود؟
یکی از بچه‌ها با صدای بلندی گفت:
- استاد دوست جدید داریم انگار.
جمعی خندیدند که به کوبیده شدن خودکار روی میز منجلب شد.
استاد عینکش را جابه‌جا کرد و نگاهش را در آخر کلاس به گردش در آورد و روی من صابت شد. کف دست‌هایم عرق کرده بود.
با صدای جدی گفت:
- خودتون رو معرفی کنین.
نفس عمیقی کشیدم و با صدی رسا و محکمی گفتم:
- سحر نیک‌ پندار ه... .
حرفم را قطع کرد:
- بایست معرفی کن!
دست‌هایم مشت شد و دندان‌هایم را رو‌هم فشردم. عده‌ای چیزی در گوش هم پچ‌پچ می‌کردند و ریز می‌خندیدند.
ایستاوم و باز تکرار کردم:
- سحر نیک‌پندار هستم.
بدون این که سرش را از برگه‌ها بلند کند باز تکرار کرد:
- نشنیدم، بلندتر حرف بزن.
صدای خنده‌های جمع روی مخم بود، دلم می‌خواست همان‌جا بنشینم و زارزار گریه کنم.
با حرص و صدای بلندی جیغ زدم:
- سحر نیک‌پندار، سحر نیک‌پندار، سحر... .
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
خودکارش را به‌ میز‌کوبید و با دادی که زد ادامه‌ی‌حرفم را خوردم:
- داد نزن!
کف دست‌هایم‌ عرق کرده بود و لرزش‌ پاهایم‌ را حس‌ می‌کردم. جمعی پچ‌پچ می‌کردند و ریز می‌خندیدند. نگاهم را بالا کشیدم و به اخم پررنگ روی‌ پیشانی‌اش‌ نگاه کردم‌. با لحنی خشک و جدی گفت:
- گفتم بلندتر، ولی نه تا این حد!
آب دهانم را قورت دادم، کاش صدایم نلرزد، کاش!
- متاسفانه نمی‌دونستم سطح شنوایی‌تون چه‌قدره!
کلاس ترکید، خودم هم از آن لحن جدی و محکم تعجب کرده بودم!
مردک قد بلند و لاغر دست‌هایش را مشت کرد‌ و من بیشتر در خودم فرو رفتم.
حرفی نزد و تدریس را شروع کرد. دبیر جغرافی بود، چیزی که از آن متنفر بودم!
***
بدون‌توجه به صدا زدن‌هایش قدم‌هایم را تندتر برداشتم که بازویم را محکم کشید که داد زدم:
- ولم کن... روانی!
با اخم و حرص به کوله‌‌ام که روی زمین افتاده بود نگاه کردم.
خندید و گفت:
- فقط‌ جواب دادنت رو برم... .
توجهی نکردم و بند کوله‌ام را چنگ زدم، خاکی شده بود!
چرا دست ار سر آدم برنمی‌داشتند؟
خواستم بروم که باز بند کوله‌ام را کشید و با تمسخر به چشم‌هایم زل زد، از سبزی چشم‌هایش می‌ترسیدم!
- می‌ترسی؟ مگه می‌خورمت؟
دست‌هایم را تخت سی*ن*ه‌اش کوبیدم و هولش دادم:
- گمشو برو کنار!
بینی‌اش را چین داد و چند قدم عقب رفت:
- برو بابا، انگار نوبرشو آوردن!
پایش را لگد کردم و همان‌طور که می‌دویدم داد زدم:
- تو یه پ.ریود مغزی هستی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
آن‌قدر دویدم که به نفس‌نفس زدن افتادم، سی*ن*ه‌ام خس‌خس می‌کرد، دست‌هایم را روی زانوهایم گذاشتم و چشم‌هایم را بستم... از آدم‌های این‌جا بدم می‌آمد، بدم می‌آمد!
نگاهی به پشت سرم انداختم و وقتی خیالم از نبودنش راحت شد زیر لب فحشی نثار روح و‌روانش کردم، چه‌قدر هم با آن موهای بلوطی رنگ شبیه میمون شده بود!
سمت در طلایی رنگی رفتم و به دوربین‌ مداربسته‌هایش نگاه کردم، واقعاً مردم با چه اعتماد به نفسی برای خانه و زندگی‌شان این‌قدر دوربین مداربسته نصب می‌کنند؟
چشم‌هایم را کج و کوله کردم و زبانم را از ته در آوردم و به دوربین نگاه کردم. دستم را روی آیفون گذاشتم و فشار دادم، چمد لگد هم با در زدم... رفع خستگی می‌کرد و من عشق می‌کردم!
دستم را از روی زنگ برداشتم و برای دوربین دست تکان دادم. دو پای دیگر هم قرض گرفتم و با هرچه توان داشتم دویدم.
حداقل خوبی این منطقه‌ی جدید خانه‌‌های زیبا و دوبلکس و خلوتی کوچه خیابان‌هایش بود.
آدم با دیدن این همه خانه‌‌ی سرسبز و درخت‌های کنار خیابان عشق می‌کرد. من چنان اهل گل و گیاه نبودم اما هر خار و گیاهی که گل داشته باشد را دوست دارم، بر‌خلاف سارا که بیشتر گیاه و درخت‌های میوه دار را دوست دارد.
با دیدن درِ سفید و آجرک‌های قهوه‌ای رنگ نفسی از روی آسودگی کشیدم، بلآخره پس از پیمودن یک راه دراز یک خواب درازتر هم خیلی می‌چسبید، مخصوصاً اگر پرده‌ها را بکشی و زیر اسپیلت بخوابی و خودت را در پتوی زخیم بپیچی... آخ، حتی فکرش هم دیوانه‌ام می‌کند!
کلید را در آوردم و در را باز کردم.
حیاط متوسط با سنگ‌های سفید و گلدان‌های ریز و کوچک شمعدانی و سوسن سودا که کنار پله‌ها خودنمایی می‌کردند.
نگاهم به قفس مرغ عشق‌های سودا افتاد، نیشخندی روی لب‌هایم نشست، بی‌ادب‌ها!
- من مجردم مراعات کنین حداقل!
نچ هواس‌شان نبود، انگشت اشاره و شصتم را زیر زبان گذاشتم و سوتی زدم که از جا پریدند... حق‌شان است، بی‌تربیت‌ها!
پرده‌ی فیروزه‌ای رنگ پنجره کنار رفت و صدای عصبی سارا را شنیدم:
- زهرمار! خیر سرم داشتم وویس می‌فرستادم!
شانه‌ای بالا انداختم و همان‌طور که چهار پله‌ی کوچک را بالا می‌رفتم مثل خودش با صدای بلندی گفتم:
- همینه که هست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
کتونی.هایم را در آوردم، از همان بیرون هم می‌توانستم بوی قرمه سبزی را حس کنم... بینی‌ام را چین دادم و داد زدم:
- مامان من که گوشت نمی‌خورم!
صدای سارا را از آشپر خانه شنیدم که داد زد:
- نون و پنیر زنده باد!
کوله‌ام را روی راحتی آبی رنگ پرت کردم و مقنعه‌ام را روی اپن انداختم.
- سیب زمینی سرخ کرده زنده باد!
با حرص ملاقه را تکان داد و تهدیدوارانه گفت:
- خودت سرخ می‌کنی!
خندیدم و همان‌طور که دکمه‌های فرم مدرسه را باز می‌کردم جواب دادم:
- من خسته‌م و درحال حاضر دخت بزرگ این‌جا تویی، دلت میاد؟
سری به حالت تاسف برایم تکان داد‌.
مانتو را از تنم در آوردم و و چتری‌هایم را کنار زدم‌.
- مامان کو؟
صدای سودا آمد، سرم را برگرداندم که دیدم نگاهش روی مانتو و مقنعه‌ام زوم شده است، لبم را زیر دندان کشیدم و از روی اپن برشان داشتم.
همان‌طور که سمت پله‌ها می‌رفتم گفتم:
- حالا به کی وویس می‌دادی؟
سودا: به توچه؟ فضول!
- سلام من رو بهش رسوندی؟
متعجب نگاهم کرد و پرسید:
- به کی؟
نیشخندی زدم و شانه‌ای بالا انداختم، من اگر از کارهای او سر در نمی‌آوردم که سحر نبودم!
- به همونی که خودت می‌دونی!
اخم کرد و انگشت اشاره‌اش را سمتم تکان داد:
- هی‌هی! این یعنی چی؟
- یعنی همون که خودت می‌دونی!
ابروهای دم کوتاهش را به هم نزدیک کرد و با دندان‌های چفت شده غرید:
- سحر!
ادایش را در آوردم و سمت اتاقم رفتم.
ما چهار خواهر بودیم، سمانه، سارا و سودا... سمانه از همه‌مان بزرگ‌تر بود و ازدواج کرده بود. دخترش حِلما دو سال از من کوچک‌تر بود‌ و آب‌مان در یک جوب نمی‌رفت.
مانتو و مقنعه‌ام را روی تخت پرتاب ردم و خودم هم کنارشان پرتاب کردم، خیلی روز گندی بود!
چتری‌هایم را از جلوی چشم‌هایم کنار زدم و غلتی زدم‌. کاش می‌شد مامان اجازه می‌داد با سودا به شهر کتاب برویم. واقعاً در این خانه داشتم می‌پوسیدم.
با سودا راحت‌تر بودم، امسال کنکور می‌داد و اختلاف سنی‌مان چهار سال بود، سلیقه‌مان هم به اندازه‌ی چهل سال باهم متفاوت بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
در اتاق با ضرب باز شد و با صدای برخورد در با دیوار از جا پریدم.
سودا با دهانی کج شده کوله را سمتم پرت کرد که جا خالی دادم.
- چِته سادیسم داری؟
خودش را ددخل پرت کرد و در را بست. همان‌طور که سمت میز تحریرم می‌رفت گفت:
- میمیری از همین‌جا که میای کیفت رو هم بیاری؟
جعبه‌ی خالی دستمال کاغذی را که پر از شکلات بود را چندباری تکان داد و از بین‌شان شکلاتی با زرورق قرمز برداشت.
سودا: ای بترکی... ان‌قدر می‌خوری چاق نمیشی؟
کوله را پایین تخت گذاشتم و جواب دادم:
- فعلاً که تو همه رو داری می‌خوری، وقت نمی‌کنم چاق شم.
شکلات را روی دهنش گذاشت.
- اون پوسته‌ش رو نندازی‌هان، بذارش تو اون قوطی‌.
و با دست به قوطی مربا‌ی بزرکی کنار میز که چند پوسته‌ه‌ی دیگر هم در آن بود اشاره کردم.
باز سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد و گفت:
- اشغالی بدبخت!
بی‌خیال پاهایم را هم روی تخت دراز کردم و شانه‌ای بالا انداختم:
- از تو که بدبخت و‌ گداتر نیستم، ماتیک‌های تموم شده‌ات رو هم نگه داشتی، والا موندم انگشت کوچیکه‌ی تو چه‌جوری جا میشه می‌کنیش اون تو و به لبت می‌مالی.
اخم کرد و روکش قرمز رنگ را در مشتش مچاله کرد.
سودا: همه مثل تو‌چاق و تپل که نیستن، اگه اون چشم‌های کورت رو باز کنی می‌بینی انگشت‌های من خیلی کشیده و ظریف و خوشگل هستن، ثانیاً اون رنگ رژ دیکه گیر نمیاد؛ ثانیاًتر هم اون رو دوستم بهم هدیه داده دلم نمیاد دور بندازمش.
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
سرم را تکان دادم و با لحن بی‌خیالی که می‌دانستم او را تا مرض ترکیدن پیش‌می‌برد گفتم:
- آره، هرچی‌ تو میگی!
چند غر زد و بلآخره بیرون رفت و در را باز‌ گذاشت، یعنی بعضی‌ها می‌میرند از همین راهی که می‌روند در را هم ببندند!
چشم‌هایم را روی هم گذاشتم، از این‌ محله‌ی جدید به شدت بدم می‌آمد، پری روز که برای خریدن بستنی به سوپری رفته بودم با یک پسر دبیرستانی دهن به دهن شدم، آن‌قدر دهن لق بود که به گوش سودا هم رساند.
کلاً همه‌ی آدم‌های این محله از این مدلی هستند، نمونه‌اش نرگس خانم همسایه‌ی روبه‌رویی... مدام از من عیب و ایراد می‌گرفت. یک نفر هم نیست بگوید بگذار دو روز از آشنایی‌مان بگذرد بعدش سرک‌ کشیدن در کار بقیه را شروع کن.
***
- نه‌نه قبول نیست!
با قیافه‌ی خشمگینی سمتم آمد و با قلدری گفت:
- هوی چرا دروغ میگی؟ کجا بهت لگد زدم؟!
ابروهایم را بالا پراندم و توپ را بیشتر در آغوش فشردم، با سر به کتانی‌ مشکی‌ام اشاره کردم و گفتم:
- اون چشم نخودی‌هات رو باز‌ کن، رد کفشت رو نمی‌بینی؟
سرم را بلند کردم و به پسرکی دیگر که در دروازه ایستاده بود نگاه کردم و‌ صدایش زدم:
- این‌ انگار کوره، تو بیا ببین.
پسرک سبزه‌ی قدکوتاه سمت‌مان آمد. علی باز با پرخاش گفت:
- کور عمته!
از آن‌جایی که از عمه‌هایم متنفر بودم سرم را به نشانه‌ی مثبت تکان‌دادم و گفتم:
- آره راست میگی.
رو به دروازه‌بانش ادامه دادم:
- علی به عمد پای من رو لگد کرد، نزدیک بود بیفتم زمین، اون‌وقت اگه پام می‌شکست تقصیر اون می‌بود... نگاه کن، این رد کفش اونه ثانیاً توپ رو با دست پرتاب کرد، پنالتی میشه!
سرم را برگرداندم و به محمد صدرا گفتم:
- بیا پنالتی می‌زنم.
چندتا غر زدند و بلآخره همه سرجای خودشان ایستادند.
خیلی کیف می‌داد در کوچه، با بچه‌هایی که یک‌بار بیشتر هم ندیده‌ای‌شان فوتبال بازی‌ کنی. اگر مامان می‌فهمید قطعاً من را می‌کشت!
توپ را روی زمین گذاشت و دست‌هایم را به هم مالیدم‌.
- فقط نگاه کنین.
محمد صدرا: گل نشه دیگه بازی راهت نمی‌دیم!
سرم را با جدیت تکان دادم و چند قدم به عقب‌ رفتم. عیبی که نداشت با بچه‌ها‌کوچک‌تر از خودم فوتبال بازی‌ کنم؟ داشت؟ ابداً!
با صدای‌ بلند و هیجان‌زده‌ای همانطور که توپ را شوت می‌کردم گفتم:
- چه گلی می‌زنه سحر نیک‌پندار!
با صدای شکستن صدای شیشه نفسم حبس شد.
صدای داد عصبی علی امد:
- احمق ببین چی‌کار‌ کردی؟
چند نفر دیگر از بچه‌ها هم فحشم دادند، عوضی‌ها!
اخم کردم و‌ سمت‌ کوله پشتی‌ام رفتم:
- خیل خب حالا چیزی نشده که!
صدای داد زنی آمد که ضربان قلبم را‌ بالا بود. آب دهانم را قورت دادم و تا خواستم سمت‌ خانه‌مان برم پسرکی داد زد:
- بچه‌ها بزنینش!
برگشتم و مثل خودش با عصبانیت داد زدم:
- زهرمار خجالت نمی‌کشی؟
صدای فحش دادن زن می‌آمد. با دیدن چند نفر که سمتم می‌آمدند قلبم در دهانم زد.
دستم را جلوی‌شان گرفتم و با جدیتی ساختگی گفتم:
- کافیه یه‌ انگشت‌تون به من بخوره به داداشم میگم لت و پارتون‌ کنه... هوی جلو نیا... میگم... میگم ن... میگم‌ نیا احمق!
عقبکی رفتم، شخصی توپ را سمتم پرت‌کرد که جا خالی دادم.
علی: خسارت‌ پنجره‌ای رو‌ که شکوندی بده وگرنه‌ از بابام‌ پول میگیره... اگه می‌خوای‌کتک نخوری بده.
چند نفری برای تایید حرفش چیزی گفتند. پسر‌ها قد بلند بودند اما خیلی احمق!
بهشان می‌خورد کلاس هفتم نهایتاً هشتم باشند.
استرش باز داشت سراغم می‌آمد. سرم را به نشانه‌ی مثبت تکان دادم و گفتم:
- باشه باشه، صبر کنین الان، الان میدمش.
زیپ کوله‌ام را باز‌ کردم، کاش مثل سارا من هم یک اسپری فلفل داشتم و الان حسابی از خجالت‌شان در می‌آمدم!
با دیدن بطری آب نیمه‌ای لبم را گزیدم، باید ریسک می‌کردم!
درش را همان‌جا باز کردم.
علی: زود باش، مهتاب خانم هنوز داره فحش میده!
سرم را تکان دادم و در یک‌حرکت ناگهانی آب را روی سر و صورت‌شان ریختم و با‌تمام توان دویدم‌.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین