- الان دقیقاً کجایی؟
با دندان به جان ناخنهای کوتاهم افتادم، کاری که این روزهای پر استرس عادتم شده بود. کجا بودم؟
- سحر!
صدایش را که باز شنیدم، اشک به چشمهایم حجوم آورد، داشتم چه بلایی سر زندگیام میآوردم؟
با صدایی که سعی میکردم لرزشش را پنهان کنم زمزمه کردم:
- تا نیم ساعت دیگه خونهم.
- لوکیشن بفرست میام.
نفس عمیقی کشیدم، ساعاتی نیاز به تنهایی داشتم، تا با خودم کنار بیایم، خودم را قانع کنم و با خیال راحت اشک بریزم، بدون بیم از از دیده شدن!
- قربونت برم گفتم خودم میام تا نیم... .
حرفم را قطع کرد و اینبار عصبی غر زد:
- من گفتم خودت بیای؟ جای حرف زدن لوکیشن رو بفرست!
با حالی زار دستی به صورتم کشیدم و با صدای خفهای زمزمه کردم:
- باشه.
از صدای آن سمت خط فهمیدم در خیابان است، اشکهایم را پاک کردم، اگر میفهمید گریه کردهام چه؟
صدایش باز آمد:
- کاری نداری عزیزم؟
خیره به حلقهام لب زدم:
- نه، مواظب خودت باش.
- توام همینطور... فعلاً.
دستی به موهای بیرون از شالم کشیدم و با دیدن رنگ جدیدشان باز خودم را لعنت کردم، میدانستم رنگ دوست ندارد، از واکنشش استرس داشتم.
قبل از این که فراموش کنم لوکیشنم را برایش فرستادم تا بهانهی جدیدی دستش ندهم، این روزها سر کوچکترین مسائل آنقدر غر میزد و بهانه میگرفت که گاهی کارمان به دعوا کشیده میشد.
زودتر از آنچه فکرش را میکردم آمد و من پس از دو ساعت وقت گذراندن در کافه، خارج شدم.
ماشین مشکیاش را میشناختم، او را هم میشناختم و همانطور که انتظارش را داشتم شیشهی سمت شاگرد پایین رد تک بوقی زد.
دستهای لرزانم را مشت کردم و سعی کردم با لبخند حال داغانم را پنهان کنم، پس از نفسی عمیق سوار شدم.
- سلام.
سرش را تکان داد و حرفی نزد، این سکوتش را دوست نداشتم، دلم همان معین شیطان صفتم را میخواست... .
با صدایش نگاهم را از خیابان گرفتم:
- گلرخ میگفت امروز سر هیچکدوم از کلاسات نرفتی.
دستهایم مشت شد و چشمهایم پر و او با لحن حرصیتری ادامه داد:
- مادرت زنگ زد و سفارش کرد صبح قبل از دانشگاه یه سر بهش بزنی... و یعنی اونجا هم نبودی!
لبهایم بیشتر روی هم چفت شد مبادا بغضم بشکند، مبادا بگویم "چی سر زندگیمون اومده؟".
نگاهم را باز به خیابان دوختم، معین با من بد شده بود یا من با او؟
معین: توضیح بده!
خسته نگاهش کردم، بلآخره نگاهش را از آن خیابان لعنتی گرفت و به چشمهایم زل زد، سبز مثل جنگل!
معین: تو گریه کردی!
رشتهی نگاهمان را قطع کردم و خسته دست به صورتم کشیدم، خدایا!
داشت شروع میشد!
- یهجا پام پیچ خورد افتادم... یه لحظه... یه لحظه عصبی شدم گریهم گرفت... .
نباید فراموشم میشد او معین است، تیز است، میشناسدم.
لبش را به دندان کشید و ابرویش بالا پرید.
این نگاه برندهاش گاهی مرا به گریه وا میداشت.
معین: خب، داشتی میگفتی... .
با فشردن بند کوله پشتیام سعی کردم بر خودم مسلط باشم.
- گفتم دیگه، تو که میشناسی من رو... چشمهام حتی به گرد و غبار هم واکنش نشون میده، اگه یه دقیقه اشک بریزم سرخ میشه.
نگاهم کرد و... باور نکرده بود؛ انتظار دیگری هم نداشتم.
قبل از اینکه بخواهم چیز دیگری بگویم دستش به سمت شالم کشیده شد و همانطور که چندتار بیرون ریخته شده را در دست گرفت با بدخلقی پرسید:
- سحر اینا چرا این رنگیان؟
لبهایم به خنده باز شد و موهای کوتاه جلوییام را در معرض دیدش قرار دادم:
- وای معین نمیدونی چهقدر سر رنگ کردنشون دلدل کردم، ولی واقعا میارزید، نگاه چه قشنگ شدن.
دهانش کج شد و با همان لحن قبلی گفت:
- بهت نمیاد، رنگشون خیلی زشته.
میدانستم خوشش نمیآید، خودم هم خوشم نمیآمد.
دلم میخواست آنقدر بکشمشان تا از ته کنده شوند اما آن موقع کارم سختتر میشد.
خیره به خیابان پرسیدم:
- نمیریم خونه؟
اشاره به کمربندم کرد که بازش کنم:
- چرا، قبلش با بهزاد کمی یار دارم... آپارتمان آن سمت خیابان بود و نگاه من خیره به پنجرهی باز واحدشان... .
معین: سحر!
لبخندی به روی نگاه منتظر و حرصاس پاشیدم، انگار او هم مثل من عادت داشت قدمهاینان را کنار هم برداریم.
دستم را در دست گرفت و و نگاهن به انگشتهای در هم قفل شدهیمان افتاد. بغضم را با لبخند پنهان کردم.
معین: چرا اینجوری نگاه میکنی؟
- چهجوری؟
لبهایش را روی هم فشرد و با کمی مکث جواب داد:
- یهجوری که دوست ندارم، اصلاً امروز یه چیزیت هست!
جوابی ندادم و پس از رد شدن از خیابان دستش را رها کردم و زودتر از او زنگ را فشردم، به بهانهی عجله برای در آغوش گرفتن مهای کوچک و در واقع فرار از نگاه او... .
معین: اذیت نکن بچه رو... .
بوسهی آبدار دیگری روی گونهاش کاشتم آرام روی زمین رهایش کردم:
- دلم تنگ شده بود خب... .
با صدای ارغوان که لیوان شربتی برایم روی عسلی گذاشت نگاهم را معین گرفتم:
- بهنظرم وقتشه شما هم اقدام کنید دیگه، نگاه معین بیچاره رو ببین... .
خودم بهتر از او میدانستم، به سختی نگاهم را از معینی که مها را در آغوش گرفته بود و با لحن بچهگانهای با اوصحبت میکرد گرفتم، قلبم درحال انفجار بود.
ارغوان: الان پنج سال از ازدواجتون گذشته، درست هم که یه سال دیگه تمومه... .
حرفش را قطع کردم، این بحث را دوست نداشتم!
حین نوشیدن شربت آلبالوی خنکم زمزمه کردم:
- ربطی به درس و وقت و اینا نداره که، هردومون فعلاً واسه بچهدار شدن آمادگی نداریم.
چتریهای بلوندش را عقب راند و با حرص زمزمه کرد:
- مطمئنم این نظر خودته، وگرنه هرکسی از نگاه شوهرت میفهمه چهقدر عاشق بچهست، خودت دلت نمیخواد جای مها الان دختر خودت رو بغل میکرد؟
لبهایم را روی هم چفت کردم و با حرص مشغول بازی با موبایلم شدم.
ارغوان: خیل خب بابا فهمیدم از بچه خوشت نمیاد، اصلاً تا ده سال دیگه هم بچه نیارین... به من چه آخه!
بلند شد و مشغول جمع کردن لیوانها شد. سرم از فرط درد رو به انفجار بود، دستهایم را روی سی*ن*ه چفت کردم و سرم را به پشت مبل چرمی تکیه دادم.
چشمهایم را بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم... .
***
سرم را پایین انداختم و به خالخالهای موزائیکهای سالن نگاه کردم، چهقدر به نظرم زشت بودند، مدرسهی خودمان موزائیکهایش سفید بود.
صدای مدیر را شنیدم و سرم را بلند کردم، به بابا چیزی گفت و با لبخند نزدیکم شد.
- خب سحر خانم، خوش اومدی.
بدون توجه به لحن گرم و صمیمی مدیر رو به بابا گفتم:
- داری میری؟
سرش را به نشانهی مثبت تکان داد و جواب داد:
- بعد مدرسه میام دنبالت.
بندهای کولهی لیام را محکمتر فشردم و جواب دادم:
- نه، خودم میرم.
سرش را تکان داد و با لبخند از مدیر تشکر کرد، نیازی نبودهان!
خانم مدیر دستش را روی کمرم گذاشت و به جلو هدایتم کرد که خودم را کنار کشیدم؛ متعجب نگاهم کرد که آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- دوست ندارم خب.
لبخندی روی لبهایش نشست و سرش را تکان داد.
استرس داشتم، من مدرسهی خودمان را میخواستم، با همان کوچک بودن و گلدانهایکوچک روی پنجرهی کلاسها... .
دستگیرهی کلاس را کشید و در باز شد، کلاس.شان مثل کلاس ما شلوغ بود، با دیدن خانم مدیر شوکه شدند و ساکت شدند. یاد خودمان افتادم، ما هم از مدیر میترسیدیم.
- بچهها، دوست جدیدتونه... لطفاً باهاش مهربون باشین، تا دبیر بیاد سر کلاستون میتونین باهم آشنا بشین.
رو به من ادامه داد:
- صندلی.های ردیف آخر خالیه.
سرم را تکان دادم و سمت آخر کلاس رفتم. نسبت به اینجا حس خوبی نداشتم، اینجا همهی بچهها مثل من قد بلند بودند، من یکی مثل الناز را میخواستم که برخلاف من باشد.
- هوی دوست جدید.
سمت صدا چرخیدم، دخترکی که موهای کوتاه مشکیاش از مقنعهی مشکی رنگش بیرون ریخته بود با همان لحنپر استهزا پرسید:
- اسمت چیه دختر؟
بشدت از این مدل قلدرها بدم میآمد، زبانم را روی لبهای خشکیدهام کشیدم و جواب دادم:
- سحر، سحر نیکپندار.