جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بِلا] اثر«Nafiseh_H نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Nafiseh.H با نام [بِلا] اثر«Nafiseh_H نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,475 بازدید, 25 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بِلا] اثر«Nafiseh_H نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nafiseh.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
صدای فحش‌های‌شان را می‌شنیدم، دو نفرشان دنبالم می‌دویدند... نفس کم آوردم، همان‌طور که به عقب نگاه می‌کردم تندتر دویدم، باید گمم می‌کردند!
خواستم در کوچه‌ای بپیچم که به کسی برخورد کردم و باعث شد برگه‌هایی که در دستش است روی زمین بریزد.
هول زده همان‌طور که به پشت سرم نگاه می‌کردم دست‌هایم را مقابلش گرفتم و گفتم:
- ببخشیدببخشید، عذر می‌خوام.
صدای علی آمد که از دور داد زد:
- عمو بگیرش... نذار بره، نگهش دار.
چشم‌هایم گشاد شد، عقبکی رفتم و تا خواستم بدوم بند کوله‌ام را کشید که آخی از دهانم خارج شد.
باز صدای داد علی آمد:
- دزد عوضی.
با اخم کوله‌ام را از دستش بیرون کشیدم و تا خواستم اعتراض کنم همان مرد با اخم گفت:
- خجالت بکش، این چه طرز حرف زدنه؟!
بدون توجه به حرفش با اخم گفتم:
- بابات بهت یاد نداده احترام بزرگ‌تر واجبه؟
علی خم شد و همان‌طور که برگه‌ها را از روی زمین جمع می‌کرد شاکی‌تر از من گفت:
- بابات بهت یاد نداده وقتی یه گندی می‌زنی باید جمعش کنی؟
باز مرد دخالت کرد:
- علی!
نیم‌نگاهی خرجش کردم که از بالای عینک مستطیلی شکلش با اخم به پسرک زل زده بود.
شانه‌ای بالا انداختم و کوله‌ام را روی دوشم جابه‌جا کردم
- الان پول ندارم، فردا میرم خسارتشو میدم خب... ثانیاً شیشه‌ی خونه‌ی شما رو‌ نشکستم که این‌جوری واسم در اومدی!
پسری دیگر که همراه علی بود با اخم گفت:
- آره همسایه‌‌ی ما بود، میاد دم خونه‌مون به مامانم می‌گه، بعدش بابام من رو‌ دعوا می‌کنه و نمی‌ذاره دیگه بازی کنم.
- الان از من کاری برنمیاد تا فردا، پول همراهم نیست.
علی با آن هیکل کمی تپلش قدمی به جلو برداشت و داد زد:
- من حالیم نیست، توپ‌مون رو نمیده اون‌وقت، باز مثل امروز دروغ میگی!
باز مردک لاغر اندام دخالت کرد:
- بی ادب، زود باش عذرخواهی کن، این چه طرز صحبت کردنه؟!
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
ابروهایم را بالا انداختم و سمت علی چرخیدم.
- اصلاً به شما چه شیشه‌ی خونه‌ی‌ شما نبوده که ثانیاً خودم با خانومه حرف می‌زنم، خیلی هم بی‌ادبی!
پس از‌ یک‌دعوای لفظی دیگر و‌ کشمکشی کوتاه از آن محله‌ی منحوس
فاصله‌ گرفتم
نگاهی به ساعت انداختم که یازده را نشان می‌داد.
لبم را کج کردم، یعنی نیم ساعت دیگر هم باید در کچه خیابان‌ها می‌چرخیدم؟
اصولاً من مشکلی با چرخیدن و پیاده روی نداشتم اما هوا گرم بود و این ناراحتم‌ می‌کرد.
چتری‌هایم را باز از‌جلوی صورتم‌کنار زدم و زیر مقنعه هول دادم.
کوله را روی دوشم جابه‌جا کردم، هیچ چیز بهتر از راه رفتن روی جدول کنار خیابان در این ساعت نبود!
روی جدول ایستادم و به قدم‌هایم نگاه‌کردم. یعنی فقط چند سانتیمتر بیشتر‌کج می‌شدند بدون شک روی زمین پرت می‌شدم.
سودا همیشه وقتی‌کنار‌ جدول راه می‌رفتم فحش بارم می‌کرد، اما در عین‌حال دستم را هم می‌گرفت و کمکم می‌کرد.
با بوقی که کنارم زده شد از جا پریدم و‌پایم روی زمین لغزید، با دیدن دو پسرک دبیرستانی که سوار موتور بودتد و می‌خندیدند ابروهایم نزدیک هم شد و زیر لب فحشی نثارشان کردم.
شلوار جینم را تکاندم و باز روی بلوار ایستادم، با دیدن ایستادن‌ موتور آب دهانم را قورت دادم. چیزی را داشتند باهم پچ‌پچ می‌کردند.
زبانم را گزیدم، خب خیلی‌ کم پیش می‌امد تنهایی از خانه بیرون بروم، آن هم پیاده... همیشه اگر تنهایی از خانه بیرون می‌امدم یا اسنپ می‌گرفتم یا با اتوبوس می‌رفتم حالا... .
با‌ دیدن موتوری که تند سمتم می‌امد قلبم ضربان گرفت. از روی جدول پایین پریدم و به قدم‌هایم سرعت‌ بخشیدم که موتوری هم همراهم شد. یکی از پسرها خندید و گفت:
- تنهایی نمی‌ترسی؟!
دست‌های عرق کرده‌ام را به مانتویم مالیدم و سعی کردم صدایم از فرط هیجان‌ و‌ استرس نلرزد:
- گمشو، مارمولک بدترکیب!
باز آن یکی که جلو نشسته بود گفت:
- برسونیمت؟
با چندش خودم را عقب کشیدم، بی‌چاره‌ها خودشان به زور روی آن موتور جا شده بودند، من را روی سرشان می‌گذارند؟
بدون این‌که نیم نگاهی خرج‌شان کنم قدم‌هایم را تند کرده و با خنده صدایم را بلند کردم:
- وقتی جا ندارین لِنگاتون آویزونه پیشنهاد انسان دوستانه ندین خواهشاً!
با شنیدن فحش بسیار زشتی را به مادرم نسبت داد که مغزم سوت کشید. موتور آرام داشت کنارم حرکت می‌کرد، کثافث‌ها!
نمی‌دانم‌ این روحیه‌ی پرخاشگری را از‌کجا آورده‌ام و‌ واقعاً چه منفعتی دارد اما آن لحظه سرتاسرم را حسی فراتر از شهامت یا شاید هم جوگیری فرا گرفت و نمی‌دانم‌ چگونه و با چه قدرتی موتوری را هول دادم. تا به خودم آمدم موتور روی دو پسرک نوجوان افتاده بود و فریادهای‌ آن آخری برایم زنگ هشداری بود که بزنم به چاک!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
هنگام دویدن تنها چیزی که حس می‌کردم استرس بود و بس، حتی نفس کم آوردنم را هم فراموش کردم... اگر بابا می‌فهمید قطعاً تکه بزرگه‌ام گوشم بود، به قول مامان اصلاً دختر را چه به هم‌کلام شدن با نامحرم؟
دست‌هایم را روی زانوهایم گذاشتم و به‌خاطر نفس‌نفس زدن به جلو خم شدم.
مزاحمت نباید شیمیایی و حضوری باشد، از نظر من فقط مجازی‌اش می‌چسبد!
مثلاً مثل آن وقت‌هایی که به شوهر عمه فاطمه زنگ می‌زدم... یا مثل آن سری که طی یک تماس تلفنی عمو علی گفتم از سمت بانک زنگ زده‌ام و برنده‌ی ۵۰ میلیون تومن شده است... .
- خوبی دختر خانوم؟!
آب دهانم را قورت دادم و سرم را بلند کردم، با یک تا ابروی بالا رفته نگاهم می‌کرد.
- خوبم!
بینی‌ام را بالا کشیدم که باز صدایش را شنیدم:
- دختر آقای نیک‌پندار نیستی؟!
اصلاً مگر مهم بود کسی من را شناخته است؟ بی‌خیال پاسخ دادم:
- هوم.
او هم "هوم" کش دارش را که از روی کنایه بود شنیدم، حالا کنایه به چی را نمی‌دانم.
- چرا مدرسه نرفتی؟!
ابروهایم به هم نزدیک شد، اصلاً چرا راه خودش را نمی‌رفت و پا به پای من قدم برمی‌داشت؟!
گلویم را صاف کردم و را اخم‌ توپیدم:
- مدرسه بودم... لطفاً راه خودتون رو برین!
و با قدم‌های تند و بلند که بیشتر شبیه دویدن بود از آن‌جا دور شدم، خیابان و کوچه‌های تمیز و خلوت این‌جا باعث می‌شد ادم هوس پیاده روی بکند یا نه، هوس یک مسابقه‌ی دو!
وقتی به خانه رسیدم طبق معمول مامان ان‌قدر تهدید کرد که کیف و مقنعه‌ام را روی زمین نیندازم که با حالت قهر به اتاقم رفتم و مقنعه‌ام را روی فرشی که پر از کاغذ مچاله شده و‌ تراشه‌ی مداد شده بود انداختم.
من شلخته نبوده و نیستم فقط کمی خسته‌ام، همین!
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
مانتویم را با پیرهن سفید و سارافن شیری رنگی عوض کردم و پس از گوله کردن مانتو و مقنعه‌ام و جاسازی‌شان در کمی که در مرض ترکیدن بود سراغ پنجره رفتم و بازش‌ کردم. با صدای زنگ موبایلم که از کنار بالش کوچک و سفیدم که شنیده میشد خودم را روی تخت پرتاب‌ کردم و با دیدن شماره‌ی سودا ابروهایم‌ بالا پرید، تا همین ده دقیقه‌ی پیش پایین نبود؟
- سودا؟!
سودا: مامان کارت داره بیا پایین.
و قطع کرد، ملت چه‌قدر هم تنبل شده‌اند!
روسری کوچک سفیدی برداشتم و پشت سرم‌ گره‌ای زدم تا موهای کوتاهم اذیتم نکنند.
بدوبدو پله‌ها را پایین رفتم که صدای مامان بلند شد:
- نکن می‌افتی!
شانه‌ای بالا انداختم و‌همان‌طور که سمت راحتی نانجی رنگ می‌رفتم پرسیدم:
- کارم داشتین؟
برای دیدنش سرم را چرخواندم، زیرا که‌ او روی اپن درحال خلال کردن سیب زمینی‌ها بود و من پشت به او... .
از بالای عینک مستطیلی شکل قاب طلایی‌اش نگاهم کرد و با تردید پرسید:
- مدرسه چه‌طور بود؟
کف دست‌های عرق کرده‌ام را به دامن سارافن مالیدم، چرا دروغ گفتن ان‌قدر برای من سخت بود؟
نیشگونی از ران‌ پایم گرفتم و پاسخ دادم:
- گندترین روز زندگی‌م بود... .
دروغ نگفتم، خب گندترین روزم را تجربه‌ کردم؛ آن همه عرقی که زیر آفتاب هنگام‌فوتبال بازی‌کردن ریختم و‌آن‌ همه استرس، همه‌اش برایم بد بود!
"آهان"ی گفت و سرش را تکان‌ داد. خوش‌حال شدم که دیگر پیگیر نشد و بیشتر سین‌جیمم نکرد. نگاهم به سودا افتاد که حاضر و آماده از پله‌ها پایین آمد، مگر این الان نبود که به من زنگ زد؟!
همان‌طور که رفتنش تا آشپزخانه را با چشم دنبال می‌کردم پرسیدم:
- کجا به سلامتی؟!
سودا: تا سر خیابون میرم، می‌خوام شکلات بخرم... .
شکلات؟! چشم‌هایم را ریز کردم، آن‌وقت این شال قرمز و کیف دستی قرمزش هم برای یک بسته شکلات بود؟
- من که تو اتاقم شکلات دارم، لازم نی... .
با چشم غره‌ی وحشت‌ناک و صدایی نسبتاً بلند حرفم را قطع کرد:
- من تلخ می‌خوام!
ابروهایم بالا پرید، دیگر مطمئن بودم کاسه‌ای زیر نیم کاسه است.
از روی کاناپه بلند شدم و رو به مامان گفتم:
- من هم خودکار مشکی‌م جوهرش تموم شده و به یه تفر یادداشت هم نیاز دارم، با سودا میرم.
سودا با حرص غر می‌زد و چنان با عصبانیت نامم را صدا می‌زد که‌ لبخندم پررنگ‌تر شد.
دیگر مطمئن شدم که می‌خواهد یک غلط‌هایی بکند که نمی‌خواهد همراهش بروم، چه چیزی بهتر از خراب کردن نقشه‌های خواهر بزرگ‌تر؟
روسری‌ام را با یک شال سفید عوض‌کردم و روی سارافن کوتاهم مانتو جلو باز شکلاتی رنگم را پوشیدم.
گره‌ی کفش را بستم و بلند شدم که صدای سودا را شنیدم:
- شبیه اسکلا شدی، این‌جوری نیا!
ابرویم را بالا انداختم‌ و در را باز‌ کردم، با‌نگاهی به تیپش که ترکیبی از قرمز و مشکی بود نگاه کردم و با چشم‌های ریز شده پرسیدم:
- واسه‌ی کی این‌جوری تیپ زدی؟!
موهای قهوه‌ای رنگش را از شال بیرون ریخت و همان‌طور که خیابان را چک‌ می‌کرد گفت:
- چرا مثل گربه دنبالم راه افتادی؟
دست‌هایم را در جیب مانتو کردم و‌ گفتم:
- می‌خواستم نوید رو ببینم... .
نگاه خصمانه‌ی سمتم پرتاب کرد و صدای ساییده شدن دندان‌هایش را می‌شنیدم.
سودا: خیلی بی‌شعوری سحر خیلی! برو لوازم تحریر خریدات رو بکن منم میرم... .
حرفش را نصف و نیمه رها کرد، داشت لو‌می‌رفت هان!
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
- گفتم که، می‌خوام اخلاق نوید رو با تو ببینم.
پایش را روی زمین کوبید و با دندان قروچه باز غرید:
- سحر!
شانه‌ای بالا انداختم و جلوتر از او راه افتادم، بگذار از حرص بترکد!
آستین مانتویم را کشید و کنار گوشم عصبی گفت:
- آبروم رو نبر؛ برو دیگه!
ابروی کم پشتم را بالا انداختم و با بدجنسی گفتم:
- اگه من رو نبری به مامان میگم دخترش با دبیر ریاضی من رل زده، البته که چهارسال پیش دبیر توام محسوب میشد!
با نیشگونی که از بازویم گرفت حرفم را با جیغ، نصفه رها کردم.
- مرض داری بی‌شعور؟!
با اخم و رو ترشی ادامه دادم:
- به مامان میگم... .
با حالت زاری هر دو دستش را روی صورتش گشید.
سودا: سحر آخرش از دست تو سر به بیابون می‌زنم... خبر مرگت... بیا اَه... .
نیشم شل شد و دنبالش راه افتادم، ما نسبت به هم محبت خاصی داشتیم، اصلاً محبت و علاقه‌مان موج مکزیکی می‌زد!
او کفش پاشنه بلند پوشیده بود و من آل استارهای سورمه‌ای رنگم را، او کیف پول شیکش را در دست داشت و من دست‌هایم در جیب مانتویم؛ او شال چروک قرمز و من شال سفید.
با دیدن فضای سبز پارک لب‌هایم کش آمد، دستم را در جیبم کردم و با لمس سر انگشتانم به موبایل خدا را شکر کردم که جایش نگذاشتم.
سودا سمتم برگشت و انگشت شاره‌اش را سمتم به نشانه‌ی تهدید تکان داد:
- مثل آدم سلام می‌کنی و میری یه جای دیگه، آبروم رو ببری من می‌دونم و تو!
تمام مدتی که او حرف می‌زد نگاه من زوم روی رژ لب قرمزی بود که لب‌های قلوه‌ایش را برجسته‌تر نشان می‌داد و با صورت سفیدش ترکیب زیبایی را به‌وجود آورده بود‌
با کشیده شدن دستم توسط او از هپروت بیرون آمدم و دستی به شالم کشیدم.
- پس نوید کو؟
دستم را بیشتر فشار داد و زیر لب غرید:
- آقا نوید!
چشم‌هایم را در حدقه چرخواندم و "باشه‌"ای گفتم.
چه‌قدر بد بود آدم زیر سلطه.ی خواهر بزرگ‌ترش باشد.
با دیدن آن مردک دراز لاغر که با ژست مسخره و مزحکی به درخت تکیه‌ داده بود و لنگ‌هایش را در هم قلاب کرده بود لبم را گاز گرفتم تا صدای خنده‌ام بلند نشود. سوژه‌ی خنده‌ی دوسال پیشم حالا روبه‌رویم ایستاده بود و انگار امسال هم می‌توانستم از وجودش فیض کاف را ببرم.
از گوشه‌ی چشم نگاهم به لبخند خجول روی لب‌های سودا نشست، دختره‌ی ندیدبدید.
سودا: سلام.
او جلوتر بود و من عقب‌‌‌... با دیدن شاخه گل رزی که نوید سمتش گرفت نتوانستم خودم را کنترل کنم و صدای ترکیدنم بلند شد، نوید چه‌قدر چسمانتیک بازی بلد بود و رو نمی‌کرد... .
انگار دبیر محترم تازه متوجه من شد که با چشم‌های گرد شده به خنده‌ام نگاه کرد و من دلم می‌خواست از فرط خنده یکی از آن درخت‌ها را گاز بگیرم یا حداقل روی زمین آن‌قدر غلت بزنم که نوید از خجالت بمیرد.
دست‌هایم را به حالت تسلیم بلند کردم و همان‌طور که عقبکی می‌رفتم گفتم:
- ببخشید اقای کمال، ببخشید... من رفتم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
دلم به رحم آمد و سعی کردم به حس موذی درونم که هی می‌گفت‌ چرا‌عکس‌ نگرفته‌ام نهیب بزنم تا خفه شود اما مگر گوش می‌کرد؟
محله‌ی جدیدمان خوبی‌اش فروشگاه‌ها و مغازه‌های نزدیکش بود.
نگاهم به تابلوی صورتی رنگ بالای مغازه افتاد و زمزمه‌ کردم "فهد" بسمالله گویان داخل شدم و با دیدن حجم عظیمی از کاغذ رنگی و کاغذ کادوهای اکلیلی و رنگارنگ نفسم در سی*ن*ه حبس شد، من عاشق چیزهای رنگارنگ و اکلیلی بودم!
نگاهم روی خودکارهای رنگی و مداد رنگی‌هایی که در ویترین به طرز زیبایی چیده شده بود ثابت‌ ماند... آب دهانم را قورت دادم و بلآخره سرم را بلند کردم و به پسرک‌ جوانی که با یک‌تا ابروی بالا رفته نگاهم می‌کرد سلام‌ کردم که با تکان دادن سر جوابم را داد.
خیره به ویترینی که انواع‌ برچسب‌ها و خط‌کش‌های رنگی که تپش قلبم را زیاد می‌کرد زمزمه‌ کردم:
- یه خودکار مشگی و یه خودکار قرمز می‌خوام... .
بی‌حوصلگی از سر و رویش می‌بارید، خب حق هم داشت. شاید آن سمت گوشی دوست دخترش انتظارش را می‌کشید و من مزاحمش شده بودم؟
خیره به دست‌های پسرک که سمتم دراز شده بود افزودم:
- نوک‌ تیز باشه.
پوفی کشید و چند غر زد. صدای قدم‌هایی از پشت سرم آمد، برگشتم و به پسری که امروز در راه خانه دیده بودمش نگاه کردم که او هم با دیدنم ابروهایش بالا پرید.
بدون این‌که نگاهش را از من بگیرد رو به آن پسرک ۱۷_۱۸ ساله گفت:
- دو بسته برگه‌ می‌خوام.
بی‌ادب حتی بلد نبود سلام کند. با کوبیده شدن چیزی به پیشخوان نگاهم را از چشم‌هایش گرفتم و به دو خودکار مشکی و قرمز نگاه کردم.
از مغازه خارج شدم و خودکارهایم را در جیب مانتویم گذاشتم. نگاهی به ساعت دو مچم انداختم، لعنتی! بیست دقیقه هم نگذشته بود!
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
بی‌خیال آن حس موذی درونم شروع به قدم زدن کردم... هنوز زیاد دور نشده بودم که با صدای بوق ماشینی از وسط خیابان کنار کشیدم و فحشی نثار راننده‌ی حیوان صفت‌ کردم.
***
با استرس نگاهی به بیرون انداختم، یک نفر هم نبود بگوید ساعت هفت صبح چه کسی به پارک می‌آید که من ان‌قدر وحشت داشتم؟!
مانتویم را با هزار بدبختی داخل کوله‌ام جای دادم و با نفس عمیقی که کشیدم از سرویس بهداشتی که خیلی هم بهداشتی نبود خارج شدم. این هم از این!
نمی‌توانستم جلوی لبخندم را بگیرم... آدرنالین خونم چنان بالا رفته بود که دست‌هایم هم می‌لرزید، از هیجان!
کلاه سفید رنگ را پایین‌تر کشیدم و چتری‌هایم را سمت چپ فرستادم و خیره به کتانی‌های سفیدم که با شلوار جین مشکی‌ام در تضاد بود راه افتادم.
یک لحظه فکر کردم اگر کسی من را با این تیپ پسرانه ببیند و بشناسد ممکن است چه بلایی بر سرم بیاید؟!
حتی فکرش هم مو بر تنم سیخ می‌کرد!
تا ساعت هشت در خیابان‌های ناشناخته‌ی این محله‌ی جدید آن‌قدر قدم زدم که دیگر راه را یاد گرفتم.
با دیدن عده‌ای از پسرهای دبیرستانی که در زمین فوتبالی جمع شده بودند به خودم نهیب زدم، دست‌هایم را مشت کردم و زیر لب هم فحش‌های نه چندان زیبایی نثار روح و روانم می‌کردم اما مگر حالی‌ام می‌شد؟!
استرس را با بندبند وجودم حس می‌کردم و آن‌قدر هیجان داشتم که پاهایم هم می‌لرزید.
آخر سر نتوانستم طاقت بیاورم و با قدم‌های لرزان و چشم‌هایی پر از تردید نزدیک‌شان شدم؛
انگار داشتند راجب چیزی با هم صحبت می‌کردند و نظر می‌دادند... .
سرفه‌ای کردم و دست‌های مشت شده‌ام را بند سویشرت خاکستری رنگی تنم بود کردم.
چند نفرشان برگشتند و دروغ است اگر نگویم با دیدن قد بلند و تعدادشان نترسیدم... ‌.
رسماً به غلط کردن افتادم که صدای یکی‌شان بلند شد:
- چی می‌خوای بچه؟!
آب دهانم را قورت دادم و زبانم را گزیدم.
- م... منم بازی؟!
لعنت بر صدایم، لعنت لعنت خدایا!
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
ابرویش بالا پرید و نگاهی به سرتا پایم انداخت، دست‌های لرزانم را در جیب سویشرت خاکستری رنگ فرو بردم که صدای پر تمسخرش بلند شد:
- اوخی... چند سالته؟
نگاهم میخ سبیل تازه سبز شده‌ی بالای لبش بود، با آن صورت گرد و هیکل تپل این سبیل دیگر‌ چه می‌گفت؟
با این‌که از زور استرس رو به موت بودم اما سعی‌ کردم من هم کمی قلدری نشان بدهم، بد که نبود، بود؟
- به سنم چی‌کار داری؟ بازیم میدین؟
خدا را شکر کردم که همه‌ی زورم برای تغیر صدا موثر بود و صدایم از آن حالت دخترانه خارج شده بود.
پوزخندی زد و با حالت تمسخر پرسید:
- کلاس چندمی کوچولو؟
به نظرم به عنوان یک نوجوان زیادی گامبو بود!
متقابلاً کنج لبم را به سمت بالا سوق دادم و با لحن خودش جواب دادم؟
- عمه‌ت کلاس چندمه؟ همسنیم!
- هواست به دهنت باشه بچه جون!
پسر دیگری که قدش از این‌ خپل هم بلندتر بود جلو امد، بدون توجه به این دراز جدید جواب دادم:
- توام هواست به دهنت باشه، دیگه بوش بلند شده!
قبل از این‌که بخواهم حرکتش را حضم کنم مشتش بر صورتم فرود آمد و صدای دادم بلند شد. زورش به قدری زیاد بود که نتوانستم تعادلم را حفظ کنم و روی زمین افتادم.
خواست دوباره سمتم حمله کند که یکی دیگر از پسرها نگهش داشت. بینی‌ام به‌ قدری تیر می‌کشید که اشک در چشم‌هایم حلقه زد.
صدای یکی‌شان را شنیدم که داشن سر آن عوضی چاق فریاد می‌زد:
- الاغ این چه کاری بود؟!
دستی به صورتم کشیدم و با دیدن چند قطره خون چشم‌هایم گشاد شد، دستی به بینی‌ پر دردم کشیدم و با دیدن قطره‌های خون دندان‌هایم را روی هم ساییدم، احمق‌های کثافط!
دست چپم را که روی زمین بود باز کردم و مشتی خاک برداشتم. با دستی که زیر بازویم قرار گرفت سرم را سمت راست چرخواندم که نگاهم قفل دو چشم سبز رنگ شد، صدایش را از‌ کنارم شنیدم:
- توئه لاغر مردنی رو چه به بازی آخه... پاشو بچه، پاشو برو خونه‌تون!
با درد جیغ زدم:
- امیدوارم زیر تریلی هیجده چرخ آش و لاش شین... .
و در یک حرکت ناگهانی خاک‌ها را سمت همان وحشی پرتاب کردم و با صدای دادش بازویم را از دست پسرک‌ کناری‌ ام ازاد کرده و جیغ زدم:
- الهی توام کورشی!
و با پا چنان ضربه‌ای در صورتش کوبیدم که صدای نعره‌ی این یکی هم بلند شدگ
شاید همه‌ی این اتفاق.ها در کمتر از یک دقیقه افتاد.
چنان می‌دویدم که نفس کم آورده بودم. سه نفر دنبالم می‌دویدند، سرعت من کجا و سرعت آن‌ها کجا!
نفس کم آورده بودم و هواسم به دور و اطراف و خیابان‌ها نبود، موهای کوتاه جلویم دیدم را گرفته بودند و پاهایم می‌لرزید.
صدای داد و فریادشان را از عقب می‌شنیدم، اشکم داشت سرازید می‌شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
***
پایین لبم را که مطمیناً کبود و خون‌مرده شده بود را لمس کردم و با درد چشم‌هایم را بستم،
لعنتی!
با استرس دستم را روی آیفون گذاشتم و دست دیگرم دور بند کوله ام مشت شد، کاش سودا در را باز کند، کاش... .
با باز شدن استرسم چند برابر شد.
- میری نوشاب... .
با صدای سودا سرم را بلند کردم که حرفش نصف و نیمه رها و چشم‌هایش گرد شد.
سودا: چی‌شده‌‌‌... کجا بودی؟
لحن نگرانش را نادیده گرفتم و داخل خانه شدم که صدایش را بلندتر کرد و با حالتی عصبی پرسید:
- کر شدی؟ میگم چه بلایی سرت اومده؟
اعصابم بدتر از آنی بود که بخواهم جوابش را بدهم.‌ کوله‌ام را روی زمین انداختم و مقنعه‌ام را روی دسته‌ی مبلِ طوسی رنگ رها کردم که این‌بار با خشم بازویم را چسبید و باز داد زد:
- میگم چ... .
قبل از این‌که حرفش تمام شود مثل خودش با صدایی بلند گفتم:
- کوری که نیستی می‌بینی!
بازویم را از حصار انگشت‌هایش رها کردم و پله‌ها را یکی دوتا بالا رفتم و خودم را در اتاق پرتاب کردم.
مستقیماً سمت آینه‌ آرایش مشکی رنگی که همیشه می‌گفتم چیز به درد نخوری‌ست رساندم، انگار خیلی هم به درد بخور بود!
با دیدن صورت درب د داغانم ماتم برد... .
قهوه‌ای چشم‌هایم انگار در دریای سرخی شناور بود، کمی نزدیک چشمم هم زخم شده بود. اگر بابا می‌دیدش؟ اصلاً جواب‌شان را چه بدهم؟
قرمزی بینی‌ام هم بیشتر از همیشه بود، بینی نازنینم!
برای چندمین مرتبه پایین لبم را که خون‌مرده و کبود شده بود را لمس کردم، وخیم‌تر از چیزی که فکرش را می‌کردم بود.
با صدای برخورد در با دیوار از جا پریدم و برگشتم تا فحشی نثار روح و روان سودا کنم که با دیدن اخم‌های درهم بابا و چشم‌های همیشه مهربانش که ازشان شراره‌های آتش می‌بارید انگار قلبم یک‌باره از تپش ایستاد... .
نگاه هراسانم به سودا که پشت بابا ایستاده بود و نگران نگاهم می‌کرد افتاد.
بی‌شک آخر دنیا که می‌گفتند برای من این بود!
سرم را به طرفین تکان دادم و قبل از این‌که قدمی بردارد چند قدم به عقب برداشتم.
- من... من تصادف کردم... د‌... داشتم می‌اومدم که یه موتوری زد بهم و افتادم زمین... چ...چون عمدی نبود.‌‌.. .
در را به روی سودا بست که وحشتم چند برابر شد.
با هر قدم که سمتم برمی‌داشت تپش‌های قلبم چند برابر می‌شد، نزدیکم شد و بالای سرم ایستاد.
- من چیزی پرسیدم؟
لحنش مثل همیشه آرام بود اما صورتش نه... رگه‌های سرخ خون در چشم‌های خاکستری‌اش برای من هشدار بود.
سکوتم را که دید با لحن تلخ و عصبی ادامه داد:
- چرا باید آبروم جلوی مدیر مدرسه‌ت بره؟! چرا باید بهم... .
حرفش را قطع کردم، لحنم هم چون خودم مضطرب بود:
- بابا من... .
انگشتش را روی بینی‌اش گذاشت و چشم‌هایش را با خشم بست.
بابا: هیس! هیچی نگو سحر، تا نپرسیدم هیچی نگو!
صندلی چرمی مشکی رنگ را کشید که رویش بشیند که جیغ کشیدم:
- نه صبر کن!
اخمش غلیظ‌تر شد، قبل از این‌که بخواهد چیزی بگوید بادکنک بنفش رنگ را که محتویات داخلش هوا نبود را از روی صندلی برداشتم و روی میز تحریر کوچک سفید رنگ گذاشتم.
- چیز، توش آب‌ بود.
روی صندلی نشست و صورتش را با دست‌هایش پنهان کرد‌.
بابا: آخر از دستت دق‌مرگ میشم.
حرفی نزدم و در سکوت تارهای کمِ مشکی را در بین موهای سفیدش می‌شمردم که با صدایش دست از کنکاش برداشتم.
بابا: این چند روز جای مدرسه کجا می‌رفتی؟
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
نگاهم را در هرجا جز چشم‌های پر خشمش به گردش در آوردم که باز با صدایی که سعی در کنترل کردنش داشت گفت:
- پرسیدم جای مدرسه کجا بودی؟!
پوفی کشیدم، بلاخره که چه؟ باید از یک جایی شروع می‌کردم دیگر... .
بلاخره به چشم‌هایش زل زدم و بدون مکث گفتم:
- مگه بهم اعتماد ندارین؟! پس این... .
با دادی که سرم زد چشم‌هایم گشاد شد و انگار قلبم از حرکت ایستاد، برق خشم و رگه‌های سرخ چشم‌هایش باعث پریدن پلکم می‌شد‌:
- بهت اعتماد داشتم که به خیال مدرسه می‌فرستادمت و معلوم نیست کدوم گوری می‌گشتی و با این سر و وضع برگشتی!
پس از کلی داد و دعوا و بحث بلآخره دل از اتاقم کند و من را با دنیایی از ناراحتی و شاید هم پشیمانی تنها گذاشت.
هرچه‌قدر هم سعی کردم نتوانستم بگویم در کوچه و خیابان‌ها با جنس مخالف فوتبال بازی می‌کردم... .
تصادف را برای زخم و زیلی‌های صورتم بهانه کردم که مشخص بود باور نکرده است.
***
نگاهم را دزدیدم و خواستم به آخر کلاس بروم که باز یکی‌‌ از مدل آن دراز‌های بدقواره‌ی‌شان جلویم ظاهر شد و با نیشخند گفت:
- چه عجب، چشم ما به جمال شما روشن شد!
جوابش را ندادم و خواستم کنارش بزنم که باز با تمسخر افزود:
- زبون نداری؟ عه... نکنه لالی!
نگاهم روی دختر کناری‌اش که برعکس این چوب کبریت لاغر و دراز، تپل و قد کوتاه بود افتاد.
بلاخره لب گشودم، خیره به چشم‌های شیطانش با لحن بی‌خیالی در جوابش گفتم:
- ولی من زبون هر موجودی رو بلد نیستم که بخوام جوابش رو بدم.
طی پچ‌پچ‌هایی که ا دور و اطراف می‌شنیدم فهمیدم یکی از قلدرهای کلاس است، همین هم مانده با آن قد درازش زنجیر در دست بگیرد و سبیل تراشیده‌اش را برایم بپیچاند.
نگاهم را دورتا دور کلاس به گردش درآوردم.
از آن‌جایی که آخر کلاس نشسته بودم کل کلاس در تیر رس نگاهم بود.
چهار ردیف صندلی جلویم بود و سمت چپم هم همین‌طور.
صندلی های سفید با تخته‌ و رنگ شوفاژها به رنگ دیوارهای آبی‌ کم‌رنگ می‌آمدند.
نگاهم به بغل دستی‌ام که سرش در کتاب بود افتاد، آبنبات چوبی خوشگل و قرمز رنگی که کلکسیونم برداشته بودم را در دهانم گذاشتم و با چشیدن مزه‌ی فوق‌العاده ترش و شیرین زرشک چشم‌هایم را بستم.
پوسته‌اش را بی‌خیال زیر صندلی انداختم.
بدون توجه به نگاه خیره‌ی بعضی‌ها رو به بغل دستی‌ام کردم و پرسیدم:
- این زنگ چی داریم؟
با ابرو اشاره‌ای به‌کتاب جلوی چشمش که علوم بود انداخت و با لحن پر استهزایی افزود:
- نمی‌بینی؟
همان‌طور که مشغول در آوردن کلاسورم از داخل کیف بودم جواب دادم:
- نه، دقت نکردم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین