- May
- 2,215
- 20,907
- مدالها
- 5
صدای فحشهایشان را میشنیدم، دو نفرشان دنبالم میدویدند... نفس کم آوردم، همانطور که به عقب نگاه میکردم تندتر دویدم، باید گمم میکردند!
خواستم در کوچهای بپیچم که به کسی برخورد کردم و باعث شد برگههایی که در دستش است روی زمین بریزد.
هول زده همانطور که به پشت سرم نگاه میکردم دستهایم را مقابلش گرفتم و گفتم:
- ببخشیدببخشید، عذر میخوام.
صدای علی آمد که از دور داد زد:
- عمو بگیرش... نذار بره، نگهش دار.
چشمهایم گشاد شد، عقبکی رفتم و تا خواستم بدوم بند کولهام را کشید که آخی از دهانم خارج شد.
باز صدای داد علی آمد:
- دزد عوضی.
با اخم کولهام را از دستش بیرون کشیدم و تا خواستم اعتراض کنم همان مرد با اخم گفت:
- خجالت بکش، این چه طرز حرف زدنه؟!
بدون توجه به حرفش با اخم گفتم:
- بابات بهت یاد نداده احترام بزرگتر واجبه؟
علی خم شد و همانطور که برگهها را از روی زمین جمع میکرد شاکیتر از من گفت:
- بابات بهت یاد نداده وقتی یه گندی میزنی باید جمعش کنی؟
باز مرد دخالت کرد:
- علی!
نیمنگاهی خرجش کردم که از بالای عینک مستطیلی شکلش با اخم به پسرک زل زده بود.
شانهای بالا انداختم و کولهام را روی دوشم جابهجا کردم
- الان پول ندارم، فردا میرم خسارتشو میدم خب... ثانیاً شیشهی خونهی شما رو نشکستم که اینجوری واسم در اومدی!
پسری دیگر که همراه علی بود با اخم گفت:
- آره همسایهی ما بود، میاد دم خونهمون به مامانم میگه، بعدش بابام من رو دعوا میکنه و نمیذاره دیگه بازی کنم.
- الان از من کاری برنمیاد تا فردا، پول همراهم نیست.
علی با آن هیکل کمی تپلش قدمی به جلو برداشت و داد زد:
- من حالیم نیست، توپمون رو نمیده اونوقت، باز مثل امروز دروغ میگی!
باز مردک لاغر اندام دخالت کرد:
- بی ادب، زود باش عذرخواهی کن، این چه طرز صحبت کردنه؟!
خواستم در کوچهای بپیچم که به کسی برخورد کردم و باعث شد برگههایی که در دستش است روی زمین بریزد.
هول زده همانطور که به پشت سرم نگاه میکردم دستهایم را مقابلش گرفتم و گفتم:
- ببخشیدببخشید، عذر میخوام.
صدای علی آمد که از دور داد زد:
- عمو بگیرش... نذار بره، نگهش دار.
چشمهایم گشاد شد، عقبکی رفتم و تا خواستم بدوم بند کولهام را کشید که آخی از دهانم خارج شد.
باز صدای داد علی آمد:
- دزد عوضی.
با اخم کولهام را از دستش بیرون کشیدم و تا خواستم اعتراض کنم همان مرد با اخم گفت:
- خجالت بکش، این چه طرز حرف زدنه؟!
بدون توجه به حرفش با اخم گفتم:
- بابات بهت یاد نداده احترام بزرگتر واجبه؟
علی خم شد و همانطور که برگهها را از روی زمین جمع میکرد شاکیتر از من گفت:
- بابات بهت یاد نداده وقتی یه گندی میزنی باید جمعش کنی؟
باز مرد دخالت کرد:
- علی!
نیمنگاهی خرجش کردم که از بالای عینک مستطیلی شکلش با اخم به پسرک زل زده بود.
شانهای بالا انداختم و کولهام را روی دوشم جابهجا کردم
- الان پول ندارم، فردا میرم خسارتشو میدم خب... ثانیاً شیشهی خونهی شما رو نشکستم که اینجوری واسم در اومدی!
پسری دیگر که همراه علی بود با اخم گفت:
- آره همسایهی ما بود، میاد دم خونهمون به مامانم میگه، بعدش بابام من رو دعوا میکنه و نمیذاره دیگه بازی کنم.
- الان از من کاری برنمیاد تا فردا، پول همراهم نیست.
علی با آن هیکل کمی تپلش قدمی به جلو برداشت و داد زد:
- من حالیم نیست، توپمون رو نمیده اونوقت، باز مثل امروز دروغ میگی!
باز مردک لاغر اندام دخالت کرد:
- بی ادب، زود باش عذرخواهی کن، این چه طرز صحبت کردنه؟!