جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بِلا] اثر«Nafiseh_H نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Nafiseh.H با نام [بِلا] اثر«Nafiseh_H نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,477 بازدید, 25 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بِلا] اثر«Nafiseh_H نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nafiseh.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
تقصیر من نبود که با من سر جنگ داشتند، اتفاقا خیلی هم هوس یک‌ دعوای حسابی کرده بودم، از آن‌هایی که موهای طرف را بِکنم.
با بلند شدن همه فهمیدم دبیر آمده است، بی‌حوصله با خیال راحت از این‌که آخر کلاس هستم و کسی نمی‌بینتم کمی سر جایم جابه‌جا شدم و صندلی جلویی‌ که خالی بود را نزدیک‌تر کشیدم.
سرم را سمت بغل دستی‌ام چرخواندم و با دیدن نگاه متاسف و نه‌چندان دوستانه‌اش شانه‌ای بالا انداختم.
- دانش آموز جدید داریم؟
با صدای استاد سرم را بلند کردم و با دیدن ابروهای بالا رفته‌اش خودم را به کوچه‌ی علی چپ زدم‌.
صداها را از گوشه کنارها می‌شنیدم اما توجهی نکردم که باز صدای دبیر بلند شد:
- بلند شو و خودت رو معرفی کن.
این‌بار من بودم که ابروهایم بالا پرید، نهات احترامش این بود؟ دوم شخص مفرد؟!
با نفس عمیقی بلند شدم.
- سلام، سحر نیک‌پندار هستم.
اصلاً برایم مهم نبود که او را دوبار تاکنون دیده‌ام، این‌که در کوچه یا در لوازم‌التحریر... فقط قبول این‌که او دبیر است کمی برایم دشوار بود!
- اوکی.
به نظرم زیادی ریلکس بود. کلاسورم را باز گشودم که صدایش بلند شد:
- گفتم بشین؟
- ها؟!
نگاه متعجبم هم‌چنان رویش سنگینی می‌کرد، برگه را روی میز انداخت و به صندلی‌اش تکیه داد و گفت:
- وایسا.
ابروهایم تا نزدیک پیشانی‌ام بالا رفت که باز تکرار کرد:
- بچه‌ها ک.س دیگه‌ای هم مشکل شنوایی داره؟
صدای خنده‌های ریز و درشت باعث مشت شدن دستم شد.
باز نگاهش را سمت من چرخواند و دوباره تکرار‌ کرد:
- وایسا.
- چرا؟!
کمی به جلو خم شد این‌بار با لحن محکم‌تری تکرار کرد:
- چون الان سر کلاس منی، به عنوان دبیر میگم از جات بلند شو!
کلاسورم را‌ گشودم، انگار عقده‌های دوران سربازی‌اش زیادی رویش فشار آورده بود.
همان‌طور که ورقش می‌زدم گفتم:
- فکر می‌کنم کلاس رو با پادگان نظامی اشتباه گرفتین.
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
خیلی بد نگاهم کرد که جدی‌اش نگرفتم و باز کلاسورم را آن‌قدر ورق زدم تا به نقاشی نصف نیمه‌ای که دیشب از فرط حرص و عصبانیتی که به‌خاطر سیلی بابا داشتم کشیده بودم، رسیدم. یک پروانه‌ی سیاه... .
با صدای بغل دستی‌ام نگاهم را از برگه گرفتم و نگاهش کردم که با لحن بی‌خیالی گفت:
- استاد میگه بیا پای تخته... .
به مردک بی‌خیال که سرش در موبایل بود نگاه کردم. انگار سنگینی‌ نگاهم را حس کرد که بدون بلند کردن سر گفت:
- نذار به این یقین برسم که کری... گفتم بیا پای تخته!
دست‌هایم را مشت کردم و سعی کردم خونسرد باشم:
- من اولین جلسمه، میشه... .
موبایل را روی میز پرت کرد و خیره به چشم‌هایم با لحن محکمی گفت:
- نه نمیشه، گفتم بیا پای تخته!
با لحنی که این بار حرصش مشهود بود غریدم:
- ببخشید! بیام چی کار کنم وقتی اولین جلسه‌م سر این کلاسه؟!
با لبی که کج شده گفت:
- قبل دو جلسه غیبت فکر اینجاش رو هم بکن!
پوفی کشیدم و از روی صندلی بلند شدم. برخلاف اولین جلسه‌ی کلاسم این‌بار استرس جایش را به حرص بدل کرده بود.
دلم می‌خواد تک‌تک دخترهایی که با نگاه‌ تمسخرآمیزشان سر تا پایم را رصد می‌کردند را آتش بزنم، یا دبیر علومی که با صحبت‌هایش قصد کشتنم را داشت.
عصبی لگد دیگری نثار در کرده و جیغ زدم:
- یکی این لامصب رو باز کنه!
درک‌شان نمی‌کردم، خانه‌ی عمه چه خوبی داشت که باید دسته جمعی می‌رفتند؟
هوا آن‌قدر گرم بود که دلم می‌خواست لباس‌هایم را در آورده و مثل سرخ‌پوست‌ها شعر باران بخوانم.
کوله‌ پشتی‌ام را از بالای دیوار به داخل پرتاب کردم. نرده‌های سفید بالای دیوار را درک نمی‌کردم، قطعاً نمی‌شد از این‌جا بالا رفت، اگر هم بالا می‌رفتم هنگام پایین آمدن بدنم سوراخ‌سوراخ می‌شد.
محض رصای خدا یک هزارتومنی هم همراهم نبود که بخواهم یک آب معدنی بخرم و خشکی گلویم را بر طرف... .
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
حین جویدن لبم سمت سمت خیابان راه افتادم، اصلاً به درک که نبودند، بهتر... خیابان گردی هم حال می‌داد!
فضای سبز این قسمت را دیده بودم، پس بی‌خیالش شدم و از کنارش گذشتم.
خیابان‌ها در این وقت روز هم خلوت نبود، انگار فقط من خل نبودم، چرا که حضور این همه ادم وسط ظهر آن هم در این گرما گواه از اسکل بودن‌شان است.
با دیدن تابلو آبی رنگی که نوشته‌های سفید "کتاب‌خانه‌ی عمومی" را نشان می‌داد چشم‌هایم برق زد، یک شهر کتاب جدید برای من!
درختچه‌ها‌ی کوچکی که چپ و راست مسیر سنگی قرار داشتند انگار که مرز بین آن تاب و الاکلنگی و وسیله‌های ورزشی آن سمت فضای سبز بودند.
بدون توجه به آن‌ها با ذوق وصف نشدنی داخل شدم و اولین چیزی که به چشمم خورد آب‌سرد کن روبه‌روی در بود، بهشت است دیگر؟
آن‌قدر آب خورده بودم که دلم داشت درد می‌کرد.
آستین مانتو‌ی سورمه‌ای رنگ را روی دهانم کشیدم و بلند کردن سرم همانا و رنگ باختنم همان!
اوج بدشانسی که می‌گفتند کجاست؟
آن همه کتکی که نوش جان کردم کافی نبود؟
آب دهانم را قورت دادم و‌هرچه سعی کردم نشد نگاهم را از آن چشم‌های سبز گرد شده بگیرم.
چه‌قدر اب خوردم؟
پس تشنگی‌ام چه دردی بود؟
 
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
آب دهانم را به سختی قورت دادم و سعی کردم تا حد امکان نگاهم را به آن شکستگی کنار ابرویش ندوزم، حاصل آن لگد که نبود؟!
بدون توجه به نگاه بهت زده و چشم‌های متعجبش از مقابلش گذشتم، انگار ناف من را با بدشانسی بریدند.
بدون این‌که به پشت سرم نگاهی بیندازم به قدم‌هایم سرعت بخشیدم. اصلاً همه‌اش تقصیر‌ مامان‌اینا بود، حتماً باید دیدن عمه فروغ می‌رفتند؟
رسیدنم به خانه مصادف با توقف ماشین بهزاد جلوی در خانه بود.
با اخم دست به سی*ن*ه به دیوار تکیه دادم و به سارایی که داشت به نامزدش چیزی می‌گفت نگاه کردم، لب‌های چاک خورده‌اش حسابی کش آمده بود، در دل خاک بر سری نثارش کردم.
قبل از سودا مامان بود که با اخم‌های درهم پرسید:
- تو‌ جلوی در چی‌کار می‌کردی؟!
بدون این‌که جوابی بدهم داخل شدم و بدون توجه به سارا در را بستم، اصلاً بگوید بهزاد در را برایش باز کند.
سودا: مامان خوبه می‌بینی داره می‌ترکه و باز سوال می‌پرسی... .
کوله پشتی نازنینم را از روی زمم بلند کردم و با ابروهای بالا رفته نشان‌شان دادم:
- به لطف شما نیم ساعته بیرون زیر آفتاب وایسادم، نمی‌گین این سحر بدبخت از مدرسه میاد خسته‌ست، تشنه و گشنه زیر آفتاب وایمیسته؟
سودا: کلید نداشتی مگه؟
کنارش زدم و خودم را داخل پرت‌ کردم:
- اگه کلید داشتم که مرض نداشتم زیر آفتاب وایسم.
سودا: کوله پشتی‌ت چه‌طور سر از حیاط در آورد؟
با دندان قروچه سمتش برگشتم و حرصی غر زدم:
- از رو دیوار این‌ور پرتش کردم، اگه اون نرده‌های مزخرف نبود خودمم این همه علاف شماها نمی‌شدم.
شالش را از گردنش کند و خودش را روی کاناپه پرت‌ کرد، بدون توجه به حرف‌هایم گوشی‌اش را جیب در آورد و مشغول شد.
از آن روزهایی بود که دلم بی‌خود و بی‌جهت دعوا می‌خواست.
خودم را داخل اتاقم پرتاب‌ کردم و آن مقنعه‌ی مزاحم را از سرم کندم.
ذهنم درگیر بود و با دیدن آن پسرک در کتاب‌خانه استرس به جانم نفوذ کرده بود.
اگر بابا می‌فهمید چه؟!
لباس‌هایم را با تیشرت توسی و شلوار مشکی عوض کردم. همیشه از لباس فرم بدم می‌آمد، مثلاً چه می‌شد با سویشرت برویم مدرسه؟! یا مثلا شلوار اسلش و کلاه لبه دار؟
چشم‌هایم را بستم و سعی کردم‌ بدون فکر کردن به چیزی به آهنگ جدیدی که از گوشی پلی کرده بودم گوش کنم تا زودتر بتوانم حفظش کنم:
- جان منه... اره شاه منه، بوه مه دلی چم، بورده دلی غم... .
***
 

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین