- May
- 2,215
- 20,907
- مدالها
- 5
تقصیر من نبود که با من سر جنگ داشتند، اتفاقا خیلی هم هوس یک دعوای حسابی کرده بودم، از آنهایی که موهای طرف را بِکنم.
با بلند شدن همه فهمیدم دبیر آمده است، بیحوصله با خیال راحت از اینکه آخر کلاس هستم و کسی نمیبینتم کمی سر جایم جابهجا شدم و صندلی جلویی که خالی بود را نزدیکتر کشیدم.
سرم را سمت بغل دستیام چرخواندم و با دیدن نگاه متاسف و نهچندان دوستانهاش شانهای بالا انداختم.
- دانش آموز جدید داریم؟
با صدای استاد سرم را بلند کردم و با دیدن ابروهای بالا رفتهاش خودم را به کوچهی علی چپ زدم.
صداها را از گوشه کنارها میشنیدم اما توجهی نکردم که باز صدای دبیر بلند شد:
- بلند شو و خودت رو معرفی کن.
اینبار من بودم که ابروهایم بالا پرید، نهات احترامش این بود؟ دوم شخص مفرد؟!
با نفس عمیقی بلند شدم.
- سلام، سحر نیکپندار هستم.
اصلاً برایم مهم نبود که او را دوبار تاکنون دیدهام، اینکه در کوچه یا در لوازمالتحریر... فقط قبول اینکه او دبیر است کمی برایم دشوار بود!
- اوکی.
به نظرم زیادی ریلکس بود. کلاسورم را باز گشودم که صدایش بلند شد:
- گفتم بشین؟
- ها؟!
نگاه متعجبم همچنان رویش سنگینی میکرد، برگه را روی میز انداخت و به صندلیاش تکیه داد و گفت:
- وایسا.
ابروهایم تا نزدیک پیشانیام بالا رفت که باز تکرار کرد:
- بچهها ک.س دیگهای هم مشکل شنوایی داره؟
صدای خندههای ریز و درشت باعث مشت شدن دستم شد.
باز نگاهش را سمت من چرخواند و دوباره تکرار کرد:
- وایسا.
- چرا؟!
کمی به جلو خم شد اینبار با لحن محکمتری تکرار کرد:
- چون الان سر کلاس منی، به عنوان دبیر میگم از جات بلند شو!
کلاسورم را گشودم، انگار عقدههای دوران سربازیاش زیادی رویش فشار آورده بود.
همانطور که ورقش میزدم گفتم:
- فکر میکنم کلاس رو با پادگان نظامی اشتباه گرفتین.
با بلند شدن همه فهمیدم دبیر آمده است، بیحوصله با خیال راحت از اینکه آخر کلاس هستم و کسی نمیبینتم کمی سر جایم جابهجا شدم و صندلی جلویی که خالی بود را نزدیکتر کشیدم.
سرم را سمت بغل دستیام چرخواندم و با دیدن نگاه متاسف و نهچندان دوستانهاش شانهای بالا انداختم.
- دانش آموز جدید داریم؟
با صدای استاد سرم را بلند کردم و با دیدن ابروهای بالا رفتهاش خودم را به کوچهی علی چپ زدم.
صداها را از گوشه کنارها میشنیدم اما توجهی نکردم که باز صدای دبیر بلند شد:
- بلند شو و خودت رو معرفی کن.
اینبار من بودم که ابروهایم بالا پرید، نهات احترامش این بود؟ دوم شخص مفرد؟!
با نفس عمیقی بلند شدم.
- سلام، سحر نیکپندار هستم.
اصلاً برایم مهم نبود که او را دوبار تاکنون دیدهام، اینکه در کوچه یا در لوازمالتحریر... فقط قبول اینکه او دبیر است کمی برایم دشوار بود!
- اوکی.
به نظرم زیادی ریلکس بود. کلاسورم را باز گشودم که صدایش بلند شد:
- گفتم بشین؟
- ها؟!
نگاه متعجبم همچنان رویش سنگینی میکرد، برگه را روی میز انداخت و به صندلیاش تکیه داد و گفت:
- وایسا.
ابروهایم تا نزدیک پیشانیام بالا رفت که باز تکرار کرد:
- بچهها ک.س دیگهای هم مشکل شنوایی داره؟
صدای خندههای ریز و درشت باعث مشت شدن دستم شد.
باز نگاهش را سمت من چرخواند و دوباره تکرار کرد:
- وایسا.
- چرا؟!
کمی به جلو خم شد اینبار با لحن محکمتری تکرار کرد:
- چون الان سر کلاس منی، به عنوان دبیر میگم از جات بلند شو!
کلاسورم را گشودم، انگار عقدههای دوران سربازیاش زیادی رویش فشار آورده بود.
همانطور که ورقش میزدم گفتم:
- فکر میکنم کلاس رو با پادگان نظامی اشتباه گرفتین.