جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [بیم‌کُش] اثر «پوررضاآبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط Heydarْ با نام [بیم‌کُش] اثر «پوررضاآبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 519 بازدید, 14 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [بیم‌کُش] اثر «پوررضاآبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Heydarْ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,208
30,892
مدال‌ها
10
بسم الله

نام داستان: بیم‌کُش
نویسنده: پوررضاآبی‌بیگلو
ژانر: اساطیری، درام، عاشقانه
زاویه دید: اول شخص
عضو گپ نظارت S.O.W 7
بافت: ادبی
خلاصه:
پدرم می‌گفت باید حرف‌های بزرگی بزنم. حرف‌هایی که شنونده بیشتری دارد و سی*ن*ه به سی*ن*ه و نسل به نسل منتقل می‌شود.
می‌گفت برای داشتن سرزمینی بزرگ، باید دل بزرگی هم داشت.
رویای بزرگ، شهامت بزرگ هم می‌خواهد.
هر چیز که بزرگ باشد خوب است. من هم دست گذاشتم روی بزرگ‌ترینشان!
روی صیدی بزرگ، مردی بزرگ، مرگی با داسی بزرگ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,741
37,981
مدال‌ها
25
مشاهده فایل‌پیوست 157237
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»

×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,208
30,892
مدال‌ها
10
مقدمه:
انگار که بچه‌ات را از آغوشت ستانده بودند. انگار که معشوقت در جنگ، زیر اسبی تلف شده بود.
انگار بلایی بزرگ بر سرت آمده بود که چنین بلند زار می‌زدی.
انگار که دلت، جایی و پیش کسی، بدون آن که بدانی... جا مانده بود.

بخش اول: دیدار

می‌گفتند عظیم‌الجثه است. موی سپید دارد و روی سیاه. بازوهای برآمده‌اش به تنه درخت می‌ماند. مشتش، منجنیق است و لگدی چون دژکوب دارد.
آرواره‌هایش استخوان آدمی را خرد می‌کنند. دیدگانش را بگو! گویی که در آتش افتاده‌اند. باد، صدای بال پرندگان را به گوشش می‌رساند و حواسش، مثل چشم و گوش و دست‌هایش، تیز و فرز است.
پیش‌تر هرکس چنین توصیفی می‌شنید، می‌گفت از غول می‌گویی؟ یا از دیو خفته در ته چاه؟ اما حالا نه! همه می‌دانند که این‌بار آن دیو، آدمیزاد است. او را می‌گویم. او...!
همان نقطهٔ سیاه و درشتی که حتی از دور، بزرگ به نظر می‌رسید.
نقطه هرچه نزدیک‌تر می‌شد، بهتر مفهوم قالب‌تهی کردن را می‌فهمیدم.
عاجز ماندم. او نباید از تصوراتم بزرگتر می‌بود.
هرچه نقشه و حیله بافته بودم را یک‌تنه پشم کرد. حالا می‌دانستم که خودم مانده‌ام و خودم. اگر خبر داشتم گام اولم این چنین سست برداشته می‌شود، هرگز تن به پوشیدن این جامهٔ خواری نمی‌دادم. تنها دستهٔ زنان عزادار را کم داشتم که بیایند و به سر و سی*ن*ه بکوبند و پیش‌پیش، عزایم را بگیرند.
باید از کجا می‌دانستم؟ کدام آدم عاقلی آمد و گفت که:« دخترم، این نره‌غول شکار توست؟»
اگر گفته بودند هم حتماً کافی نبوده. و الّا چرا باید این لقمهٔ درشت را برای خود می‌گرفتم؟
نفس در سی*ن*ه حبس کردم و به او چشم دوختم. گرما بر من چیره شد. گرما بود یا ترس... نمی‌دانم؛ اما همچنان که زهره ترکیده خیره به او مانده بودم، احساس خفگی کردم.
شاید فکر کنید که من اینجا، پشت این تپه شن، زیر آفتاب داغ، عرق‌ریزان و ماتم‌زده و اصلاً، در صحرا چه می‌کنم؟!
اگر بخواهم صادق باشم، می‌گویم:« در پی توجهی هستم که با ریختن خون عایدم می‌شود.»
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,208
30,892
مدال‌ها
10
و حال به دنبال صاحب همان خون، پا به این بیابان سوزان گذاشته‌ام و چون راهزنان در پی‌اش، شب‌ها را با چه مصیبتی به صبح رساندم تا که ببینمش!
اما حالا که دیدمش چه شد؟ جرأت از تن در رفته‌ام پشت آن نخل خشکیده، ایستاده و با نیش باز برایم دست تکان می‌دهد. ای جرأت بی جرأت.
حواسم را جمع کردم. حال می‌توانستم به وضوح ببینمش.
می‌دیدم که سوار بر اسب کوه‌پیکرش، چنان استوار و باابهت جلو می‌رود که اگر درختی در این بیابان بود، خزان می‌شد.
گویی که خورشید تمام نور خود را به آنان بخشیده باشد، می‌درخشیدند و عضله‌های سفت‌شان با وجود سایه و نور، عریض‌تر به نظر می‌رسیدند.
چیزهای بیشتری هم می‌دیدم!
هم‌چنان که سوار بر آن اسب بلند قامت بود، پاهایش روی ماسه کشیده می‌شدند.
چشمم به مشت‌هایش که افسار را گرفته بودند افتاد. خدای من!
خود و او را در میدان مبارزهٔ تن‌به‌تن تصور کردم. او، چشم‌های کوچک و سیاهش را با تمسخر، به منِ ریز جثهٔ سیاه‌پوش دوخته بود. شاید فکر می‌کرد طفل را چه به نبرد. مطمعناً مشت‌اش می‌توانست با یک ضربه، یک صدا شکستن استخوان‌هایم را منجر شود.
در همان ابتدا متلاشی می‌شدم بدون آن که خراشی روی تنش بی‌اندازم.
در آخر این قصه دردناک، این هم اضافه کردم که او با پوزخندی بر لب، روی پیکر شکسته‌ام، با اسبش یورتمه می‌رود و می‌رقصد و از من چیزی باقی نمی‌ماند. چه بد تمام شد.
از خیال بیرون آمدم. غمی عجیب بابت مرگم به دلم نشسته بود و داشتم فکر می‌کردم اگر تکه‌تکه شدم، پدرم چطور مرا در قبر جا می‌دهد. شاید داخل یک سبد بزرگ و زیبای درباری می‌چیدندم و یک گور مربعی شکل داشتم. اینطور من بانی شیوهٔ جدید خاکسپاری می‌شدم. گورستان با آن قبرهای مربعی شکل، چه ظاهر زیبایی پیدا می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,208
30,892
مدال‌ها
10
راضی از نتیجه مرگم، کمربند قدرت به بازویم بستم و به قصد مردن، از تپه شن به پایین سر خوردم.
آرام و نرم‌نرمک، مثل گربه‌ای که چشمش به گلوی کفتر نشسته بر بامیست، قدم بر می‌داشتم. آنقدر نرم که فرورفتگی پاهایم روی شن، به اندازه نشستن برگ روی آن بود.
داشت به سمت نخل خشکیده‌ای می‌رفت که قرار بود نقشهٔ پیشینم قبل از دیدنش، در آنجا اجرا شود. حال چه اشکالی داشت قبل از مردنم، کمی بازی‌اش می‌دادم؟
از ترس شنیدن نفس‌هایم، آن را در سی*ن*ه حبس کرده بودم. درست پشت سرش می‌خزیدم بدون آن که من را ببیند.
جلوی نخل ایستاد و نگاهی به آن کرد. با یک حرکت از زین پایین آمد. قدم‌هایش به بلندای جثه‌ام بودند. خیلی زود به جایی که باید، رسید. پشت شکم اسب، پنهان شدم. پنجهٔ پاهایم را بالا آوردم تا بتوانم از بالای کمر حیوان، بهتر ببینمش.
خودش است! باید یک قدم دیگر بر می‌داشت تا در عرض چند ثانیه، او را معلق در میان زمین و آسمان ببینم. اسب تکانی خورد. از او فاصله گرفتم تا مبادا زیر سمش گرفتار شوم. روی ماسه دراز کشیدم. از زیر شکم اسب، تنها پاهای سوارش را می‌توانستم ببینم.
یک قدم دیگر...
طناب کلفت، دور مچ پای او سفت شد. نخلِ خشکِ وسطِ صحرا، با تمام قوا می‌خواست که طعمه را به بالا بکشد. طناب، خجالت‌زده از این رسوایی، بیشتر دور مچ شکار چرخید.
و او، تازه متوجه این جریان شد و همانجا ایستاد. به پایش نگاه کرد که اسیر طناب سمجی بود. سر بالا آورد و نخل خمیده را دید. نگاهی به اطراف کرد.
- باید ابلهی که وسط صحرا، دام پهن کرده را ببینم.
سرخ شدم.
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,208
30,892
مدال‌ها
10
او، پای گرفتارش را به پشت خم کرد و همان زمان، نخل از وسط شکست و کنارش افتاد. حیران و بهت زده، با یک جهش ایستادم. او به سمتم چرخید و همان که من را دید، دوباره ایستاد.
او خیره به من و من خیره به او، یک‌آن از مرگ ترسیدم و به شور افتادم. ذهنم چنان مغشوش شد که گمان کردم دیوانه شده‌ام.
او بدون آن که خم شود و طناب دور مچش را باز کند، همانطور که نخل شکسته را پشت سر خود می‌کشید، سمتم قدم بر می‌داشت.
اگر دستش به من می‌رسید، تصمیم گرفته بودم افشا کنم اصل و نسبم را و اگر به کارش نرفت، تهدیدش کنم به مرگ و مبارزه‌اش با ارتش هزاران نفرهٔ پدرم.
او، آن سوی اسب و من این سویش. از سر تا پایم را با چشم‌های ریز شده گذراند. تا خواستم دهان باز کنم، صدای آرامش را شنیدم:
- به پلیدان می‌مانی. تو ساحر صحرایی؟
سکوتی کردم در حد فریاد. همان کاری که هزاران ناسزا هم من را وادار به آن کار نمی‌کرد.
او باز خیره نگاهم کرد. از روی پوشیده‌ام چیزی دستگیرش نمی‌شد؛ اما نگاه گره خوردهٔ ما... آن چشم‌های کوچک و سیاه‌اش تا مغز و استخوانم را می‌سوزاندند.
- نکند همان ابلهی؟
و به طناب بسته به پا و نخل شکستهٔ پشت سرش اشاره کرد. رد کشیده شدهٔ نخل روی شن را، می‌توانستم ببینم.
ابرو در هم کشیدم و قدمی به جلو برداشتم. تا خواستم نشانش دهم ابله کیست، سری تکان داد و این بار بلندتر گفت:
- نه. اشتباهی بزرگ کردم. ابله همانیست که به بانویی جسارت کند.
این بار قبل از آن که چیزی بگوید، صدایم را در گلویم انداختم و بالاخره، دهان باز کردم:
- نه بانویم و نه، جسارتی کرده‌اید. نام من شهروز است؛ اما نام کسی که گمان کرده می‌تواند شما را این چنین به دام بی‌اندازد، ابله.
فکر کردم اگر بگویم صیاد فیل برای کشتنش نیاز است، غمگین شود.
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,208
30,892
مدال‌ها
10
این که به خود گفتم ابله، دروغی مصلحتی بود. آن چنان که انسانی در مقابل خدا ایستاده باشد و خدا از او بپرسد:«دوزخ هوایش چطور است؟» و انسان بخاطر آن که خدا ناراحت نشود، بگوید:«عالی!»
سرم را تکان دادم و دوباره به آن مرد یا پیرمرد، چشم دوختم.
به نظر می‌رسید چیزی گفته باشد. سرگردان به چشم‌هایش خیره شدم. او ناچار، دوباره تکرار کرد:
- گفتم مانده تا بتوانی چون مردان شکار کنی، بانو شهروز.
افسار اسب را گرفت و آن را به کنار کشید. با من رو در رو ماند.
چند قدمی عقب‌تر رفتم، نه برای حفظ جان خودم. بخاطر آن که پیرمرد زیاد گردنش را به پایین کج نکند.
لبخندی به گوشه‌ی لبش نشست که از او بعید بود. باز صدایم را کلفت کردم و گفتم:
- از شما هم گذشته این چنین لبخندی به صورت چسباندن.
عجیب سخن حکیمانه‌ای زدم. می‌گفتند لبخند و خنده، صورت زشت را هم زیبا می‌کند. این مرد چه اخم کند چه بخندد باز هم بدقواره است. خندیدم. چه نیش زبانی دارم من!
با عربده‌ای که کشید، شن‌های صحرا زیر و رو شد. قلبم در سرم زد. مار زبانم در شکمم پیچید و خورشید چنان یکه خورد که تابشش از دستش در رفت.
دهانش باز و حلقش آشکار. صدای بلندش گویی که آخرین‌بارش باشد، با تمام وجود، چون شیپور به گوشم می‌رسید.
پره‌های بینی گوشتی‌اش باز شده بودند و سوراخ دماغش به بزرگ‌ترین مقدار ممکن درآمده بود.
با کمال تاسف، باید اعتراف کرد که او، داشت می‌خندید.
قدر آن لبخند زهوار دررفته‌اش را ندانستم و چشمانم لایق دیدن چنین زشتی‌هایی شد.
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,208
30,892
مدال‌ها
10
بخش دوم: همسفر

نمی‌دانم. فهمیدنش سخت است. شاید همین خنده‌ی نعره مانندش بود که اجبارم کرد با او همسفر شوم. و شاید چیزهای دیگر! مثل پیدا کردن فرصتی مناسب و راهی عاقلانه برای کشتن او.
خدای من. همه‌ی کارهایم احمقانه‌ست و این یکی، روی پیشینیان هم سفید کرده. تابحال هرچه کردم و هرچه گفتم، آبرویم را به باد داده و این بار، حتی راه بازگشتی هم ندارم. از من، چنان که انتظارم می‌رفت در کتاب‌ها نخواهند نوشت.
این را روزی فهمیدم که گمان می‌کردم بالاخره شنونده‌ای پیدا کردم که تاج صبر به سر دارد، هرچه بخواهم می‌توانم به او بگویم و هرچقدر بخواهم، می‌توانم به او اعتماد کنم. زشتی این تصمیم و اعتماد زمانی پیش رویم ظاهر گشت که پدرم با ملایمت و منطق گفت:« تعجب می‌کنم که با این سن، نه بلدی حرفی درست بزنی و نه کاری شایسته کنی.»
بعد از آن دانستم هیچ گفتن و هیچ نکردن من، خود تصمیمی مهم است که باید مدت‌ها قبل به آن می‌رسیدم.
و حالا دوباره... هیچ از کرده‌ام مطمئن نیستم.
آه، نباید دوباره به یادش می‌آوردم. تمام وجودم پر از اشک می‌شد هربار که حماقت‌هایم را به یاد می‌آوردم. قلبم خون گریه می‌کرد و فشار بغض، چشم‌هایم را بیرون می‌زد.
خوب است حداقل پوششی به چهره دارم که این غول بیابانی چهره شکسته‌ام را نبیند. نه از زبان شانس آوردم و نه از شانس. مخلوق کناری‌ام هم زده در دهان هرچه همسفر باصفاست.
همچنان که بغض کرده بودم، با انزجار سمت او چرخیدم. به من نگاه می‌کرد. سرم را با سرعت چرخاندم و با آن دیده‌گان لبالب از اشک و بیرون زده، به رو‌به‌رویم خیره شدم. چنان که انگار در این بیابان بی آب و علف، معرکه‌ای به راه انداخته باشند و من، تمام توجهم را به آن جلب کرده‌ام.
- همسفر بدی نیستم، بانو شهروز. ظاهرم غلط انداز است.
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,208
30,892
مدال‌ها
10
دارد با بانو شهروز گفتن، دستم می‌اندازد؟
- تنها مقصد ما اینطور که راه نشان می‌دهد، مشترک است. همسفر نیستیم.
از گوشه چشم دیدم که سرش را تکان داد.
- پس می‌خواهی بگویی با آن طناب و نخل، منتظرم نبودی و اتفاقی با اسبت پشت آن تپه به انتظارم نشسته بودی؟ یا که همینطور بی هیچ نیتی چون مار پشت سرم خزیدی و به هوای دیدن گیر افتادنم، زیر شکم اسبم پنهان شدی؟
صاف روی زین نشستم.
بند چرمین افسار، در میان دستان مشت شده و خیس عرقم، لیز شده بودند.
با این سوال، بالاخره گرما هم از روی آن همه پوشش، به پوست و استخوانم رسید و زیر چشمانم تر شد.
از صدای آرامش فهمیدم که با خنده‌ای کنترل شده، حرف می‌زند.
- انکارش نکن بانو، این‌ها تمامشان کار یک همسفرِ مواظب است. اگر احتمال هم باشد، من که یقیین دارم.
باید چه می‌گفتم؟ به نشان تائید حرف‌هایش، سر تکان دادم.
می‌داند که همراهی‌اش با چه نیتی است.
- حالا عجله‌ای هم نیست. هر زمان فرصتش شد خواهی گفت که برای چه.
نگاه سنگینش را حس می‌کردم.
حال که جریان را فهمیده، نباید از من بترسد؟
جثه‌اش یادم افتاد و به وضوح دانستم آنکه باید خوف کند منم، نه او.
سر اسب را به کناری کشیدم و از او دورتر شدم. فرار نمی‌کردم که مبادا فکر کند لرزه‌ای به تنم انداخته.
- این چشم‌ها، برای چه سرخ شده‌اند؟ این چنین خونین... .
سمتش چرخیدم. شانه بالا انداخت و دست‌هایش را در هوا تکان داد.
-با غریبه حرف دل گفتن ضرری ندارد. هرچه نصیبت شود، آرامش دل است.
-نکند شما هم همان غریبه‌اید؟
نزدیک‌تر راند. قطرات عرق را روی چهره‌ی آفتاب سوخته و بی‌پوشش می‎‌‌‌دیدم. شنیدم که آهسته گفت:
-خودم را به تو نشناساندند. آنچه را گفتند که از دور دیدند.
-از نزدیک هم اگر می‌دیدند، باز روی حرفشان می‌ماندند.
لبخندش صدا داشت. از من فاصله گرفت و جوابی نداد. تا مدت‌ها تنها صدای له شدن شن‌ها زیر سم اسبان، سکوت حاکم میان ما را می‌شکست.
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,208
30,892
مدال‌ها
10
این خاموشی تا زمانی ادامه داشت که به آبادی برسیم. این شهرِ پر آوازه را می‌شناختم. پهلوانان بزرگی به اینجا آمده بودند و با پوزه‌ی به خاک مالیده شده، گرزشان را بغل زده و فلنگشان را بسته بودند.
دوباره صدای آرامش را شنیدم.
- همسفر، می‌دانم با این شهر بیگانه‌ای. می‌گویم که کمکت کرده باشم. این شهر... گذر از آن ساده نیست. یا مالت می‌رود یا آبرویت. نمی‌دانم کدامشان را داری؛ اما اگر خواستی می‌توانم راه دیگری نشانت دهم که از کوهستان می‌گذرد.
افسار را کشیدم و ایستادم. منظورش چیست؟ رفتارش چرا باید آنطور باشد که دوست، آنچنان است؟ نکند او به همه کسانی که قصد جانش دارند، اول روی خوش نشان می‌دهد و بعد، روی شمشیرش را؟ اصلا نکند می‌خواهد من را به بیراهه بکشاند تا جانم همانجا درآید؟ تیز نگاهش کردم.
جلوتر از من ایستاد و از اسب پیاده شد. نوری چشمم را زد. با چشم‌های ریز شده و ابروهای درهم، به آن شئ آویزان به گردن او، خیره شدم. آن شئ، نوری قرمز و آزار دهنده منعکس می‌کرد. آخرین پرتوهای آفتاب درحال غروب، به آن چیز تابیده بود گردنبند او، به رنگ خون درآمده بود.
صدا از سنگ شنید، از من نه. سر کج کرد و سوی نگاهم را دید.
لبخندی زد و همانطور که قداره‌اش را از کمرش باز می‌کرد، گفت:
- این آویز، یادگار همین شهر است.
و بعد به چشم‌هایم خیره شد.
رو گرفتم و محکم گفتم:
-مالم را نمی‌بازم. چشم کسی هم که به آبرویم دوخته باشد، کور می‌کنم. نگران خودت باش تا تبرت نزنند.
نگفتم که با عبور و مرور این آبادی بیگانه نیستم.
سنگینی نگاهش را حس نمی‌کردم. وقتی سمتش چرخیدم، دیدم که افسار اسب را گرفته و به دنبال خود، به داخل شهر می‌کشاند.
زمزمه‌اش را، باد به گوشم رساند:
- سنگ به پایش بسته که بادش نبرد. قواره‌اش تا زانویم هم نمی‌رسد. زبان درازِ پر ادعا.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین