- Dec
- 2,209
- 30,936
- مدالها
- 10
بخش سوم: داربِیگ
گفته بودم با این دیار، غریب نیستم؛ اما تابحال به آن پا نگذاشته بودم.
چنان سوت و کور بود که انگار همان روز، از غیب کسی آمده بود و آنان را با خود به گور برده بود.
انگار که شهر، تا چند شمارِ پیش، زنده بود؛ اما اجل به سراغش آمده و به او گفته بود:«موعدت رسیده، داربِیگ!» و نفس از سی*ن*هها ستانده بود.
ترسیدهام. میدانستم نقشهای دارد. فکرش را میکردم که اگر راه کوهستان را نپذیرم، حتما حیلهی دیگری به کار میبندد.
منِ احمق را بگو. هیچ نمیدانم چرا عقل نصف و نیمهام فرمان داد پشت سر او راه بیافتم. او مگر دشمن من نیست؟ من مگر جان از او نخواهم گرفت؟ پس این همسفر شدنمان دیگر چه بود؟!
خدای من! چطور باید میگریختم؟
تیز و فرز سوار اسب میشدم و مستقیم میتاختم تا از این ویرانه بیرون شوم؟ یا به بیراهه بزنم که نتواند پیدایم کند؟
داشتم خفه میشدم. زیر این پوشش کلفت، بارها جان کنده بودم؛ اما این بار داشتم مثل این متروکجای، زنده زنده میمردم.
خورشید را، نور را که راهنمای راهم بود، از دست داده بودم. او هم با این مرد همدست بود. رفت تا راهم را گم کنم.
به مرد نگاه کردم.
پشتش به من بود و بی آنکه به اطرافش توجه کند، اسب را به درختی میبست. حالا که حواسش از من پرت است، بگریزم؟
گفته بودم با این دیار، غریب نیستم؛ اما تابحال به آن پا نگذاشته بودم.
چنان سوت و کور بود که انگار همان روز، از غیب کسی آمده بود و آنان را با خود به گور برده بود.
انگار که شهر، تا چند شمارِ پیش، زنده بود؛ اما اجل به سراغش آمده و به او گفته بود:«موعدت رسیده، داربِیگ!» و نفس از سی*ن*هها ستانده بود.
ترسیدهام. میدانستم نقشهای دارد. فکرش را میکردم که اگر راه کوهستان را نپذیرم، حتما حیلهی دیگری به کار میبندد.
منِ احمق را بگو. هیچ نمیدانم چرا عقل نصف و نیمهام فرمان داد پشت سر او راه بیافتم. او مگر دشمن من نیست؟ من مگر جان از او نخواهم گرفت؟ پس این همسفر شدنمان دیگر چه بود؟!
خدای من! چطور باید میگریختم؟
تیز و فرز سوار اسب میشدم و مستقیم میتاختم تا از این ویرانه بیرون شوم؟ یا به بیراهه بزنم که نتواند پیدایم کند؟
داشتم خفه میشدم. زیر این پوشش کلفت، بارها جان کنده بودم؛ اما این بار داشتم مثل این متروکجای، زنده زنده میمردم.
خورشید را، نور را که راهنمای راهم بود، از دست داده بودم. او هم با این مرد همدست بود. رفت تا راهم را گم کنم.
به مرد نگاه کردم.
پشتش به من بود و بی آنکه به اطرافش توجه کند، اسب را به درختی میبست. حالا که حواسش از من پرت است، بگریزم؟