جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [بیم‌کُش] اثر «پوررضاآبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط Heydarْ با نام [بیم‌کُش] اثر «پوررضاآبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 717 بازدید, 14 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [بیم‌کُش] اثر «پوررضاآبی‌بیگلو کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Heydarْ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,936
مدال‌ها
10
بخش سوم: داربِیگ

گفته بودم با این دیار، غریب نیستم؛ اما تابحال به آن پا نگذاشته بودم.
چنان سوت و کور بود که انگار همان روز، از غیب کسی آمده بود و آنان را با خود به گور برده بود.
انگار که شهر، تا چند شمارِ پیش، زنده بود؛ اما اجل به سراغش آمده و به او گفته بود:«موعدت رسیده، داربِیگ!» و نفس از سی*ن*ه‌ها ستانده بود.
ترسیده‌ام. می‌دانستم نقشه‌ای دارد. فکرش را می‌کردم که اگر راه کوهستان را نپذیرم، حتما حیله‌ی دیگری به کار می‌بندد.
منِ احمق را بگو. هیچ نمی‌دانم چرا عقل نصف و نیمه‌ام فرمان داد پشت سر او راه بی‌افتم. او مگر دشمن من نیست؟ من مگر جان از او نخواهم گرفت؟ پس این همسفر شدنمان دیگر چه بود؟!
خدای من! چطور باید می‌گریختم؟
تیز و فرز سوار اسب می‌شدم و مستقیم می‌تاختم تا از این ویرانه بیرون شوم؟ یا به بیراهه بزنم که نتواند پیدایم کند؟
داشتم خفه می‌شدم. زیر این پوشش کلفت، بارها جان کنده بودم؛ اما این بار داشتم مثل این متروک‌جای، زنده زنده می‌مردم.
خورشید را، نور را که راهنمای راهم بود، از دست داده بودم. او هم با این مرد هم‌دست بود. رفت تا راهم را گم کنم.
به مرد نگاه کردم.
پشتش به من بود و بی آن‌که به اطرافش توجه کند، اسب را به درختی می‌بست. حالا که حواسش از من پرت است، بگریزم؟
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,936
مدال‌ها
10
- چه شتابی در دم و بازدمت داری بانو. نفس کم آوردی. چیزی تو را ترسانده؟ یا که خود می‌خواهی بترسانی؟
- چرا به من بانو می‌گویی؟ مگر نشنیدی اول بار؟ من شهروز، پسر شهریارم!
سی*ن*ه ستبر کرده بودم و نفس نفس می‌زدم. پس پیکار ما این چنین آغاز می‌شود. او می‌گوید و من می‌گویم و بحث، بالا می‌گیرد.
سمتم چرخید. خنجرش را از پاپوش بلند و چرمینش در آورد و سویم آمد.
- چون دامن به تن داری شهروز، پسر شهریار.
دامن پوشیده‌ام...
سرم را پایین خماندم و با حیرت به آن چه که تنم بود، خیره شدم.
بالا پوشم جلیقه‌ای بود سیاه رنگ با سر آستینی طلایی و دامن بلندی که به پا داشتم، حتی از بختم هم سیاه‌تر بود. پس جامه مردانه‌ام کو؟ نکند آن صبح که خبر آوردند او به صحرای "یانار" پا گذاشته، آنقدر بی حواس بودم که پوشش دیگرم را... چرا هیچ‌ک.س دیگر چیزی نگفت؟
سرم را بالا آوردم. خیلی بالاتر. درست روبه‌رویم ایستاده بود. خنجری که در دست داشت را پایین آورده و جلوی چشمانم گرفته بود. حق دارد که اول بخواهد این دیدگانِ کور را کور کند. تن من است و لباس من، آن وقت ک.س دیگری آن را ببیند؟ اصلا دور بی‌اندازید این چشم‌های بی همه چیز را که چنین رسوایم کرد.
تا چشم‌هایم را بستم، صدایش را از بالا شنیدم:
-آن‌چنان برآشفته شدی، برای همین؟ پیش‌تر می‌پرسیدی زودتر هم می‌دانستی. حالا هم اشکالی ندارد. این خنجر را بگیر که ماه دارد بالا می‌آید.
سریع سر به بالا بردم و پر سوال نگاهش کردم. خنجر را جلوی چشمم تکان داد. گرفتمش.
- من را کشاندی اینجا که خونم را بریزی؟ آن همه بانو بانو کردی آخرش شد این؟ همیشه اینطور همسفرهایت را فریب می‌دهی؟ به خدا که هرچه گفتند حق بوده که تو سنگ‌تر از غولی و پلیدتر از شی*طان.
ابروهای سیاهش را بالا انداخت و موهای نیمه بلند خاکستری‌اش را پشت گوشش راند. همین است! دست و پایش را گم کرده!
- این حرف‌ها را از کجا آوردی بانو؟ مگر تو از غوغای داربِیگ خبر نداری؟ نمی‌دانی بعد از غروب آفتاب و با نور ماه، مردمانش از زیر زمین بیرون می‌خزند؟
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,936
مدال‌ها
10
با صدایی لرزان پرسیدم:
- بیرون می‌آیند؟ آن هم از زیر زمین؟ آیا مردم داربِیگ مرده‌اند؟
نیم قدمی انداخت و کنارم ایستاد. آرام گفت:
- نه بانو، هنوز روح در کالبد دارند؛ اما نور در بدن... آدمیزاد است به هر حال، هرجا روشنی نباشد او هم کدر می‌شود.
نوک خنجری که به دستم داده بود، به دامنم گیر کرد. تکانی دادم و رهایش کردم.
- زیرِ زمین که نور ندارد، خب بیایند بیرون. شهر و بی صاحب ول کردند، باید هم کدر شوند.
خندید و نیم نگاهی به من کرد.
- داستان دارد. یک زمانی شاهِ پیشینِ شرق، فرمان داد مردم داربِیگ اگر می‌خواهند زنده بمانند، چون مرده‌ها زندگی کنند. این کوه را می‌بینی؟ مرز بین شرق و غرب است. غربی‌ها گاه می‌آمدند و داربِیگ را غارت می‌کردند.
سر تکان دادم. پس آنها مجبور شدند. شاه شرق به جای حفاظت آنان، پنهانشان کرد. خب... حتما چاره دیگری نداشته وگرنه که شاه مردمش را رها نمی‌کند.
انگشت‌های بزرگش به ماه اشاره کردند.
- ماه درست بالای سرماست. حالاست که بیرون بیایند. خنجرت را آماده بگیر. اینطور، نوکش به آسمان باشد.
خنجر را همانطور که او گرفته بود، گرفتم.
- هروقت دیدی سری از زیر خاک بیرون آمده و چشم‌هایی نگاهت می‌کند، وحشت نکن. به من خیره شو، هرکار کردم تو تقلید کن.
او آرام بود. آرام می‌گفت و آرام نشان می‌داد. آشوبی که در او نبود، در من بود.
ترسی که در او نبود، در من بود.
آب دهانم را قورت دادم و به اطراف نگاه کردم. خنجر را سفت‌تر گرفتم.
-هرکس جلو آمد می‌کشیم؟
-چه عشقی به کشتن داری بانو. نه، آنان را نمی‌کشیم. ترس تو را می‌کشیم.
سرم را با شدت سمتش چرخاندم.
بلند، بهتر بگویم، با فریاد گفتم:
- چه می‌گویی؟ ترس من؟ اگر ترسیده بودم که اینجا کنارت نمی‌ایستادم.
این مردک با خودش چه خیال کرده؟ فکر کرده این کارها من را می‌ترساند؟ پشت چشمی نازک کردم و همان که از او چشم برگرداندم، با کسی چشم در چشم شدم.
چند قدم آن طرف‌تر، سری از خاک روییده بود و ما را نگاه می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,936
مدال‌ها
10
همانطور که گفته بود، به او خیره شدم. چشم از او بر نمی‌داشتم.
- بیم. نگاهِ آن سر، به نگاه صیاد می‌ماند. انگار که شکار اوییم.
صدای قلبم را در سرم می‌شنیدم. نمی‌دانستم که حالا ارتش مردگان از خاک بیرون می‌زدند یا مردم داربیگ. به چشم‌هایش که جای دیگری را می‌نگریستند، نگاه کردم.
شور داشتند. می‌درخشیدند. می‌خندیدند. ناگاه هردو دستش را بالا آورد.
- نام من را می‌دانی؟
خنجر را به کف دستش کشید. مردد بی آنکه نگاهم را از او بگیرم، تیزی را روی پوستم کشیدم. سوزش زخم و گرمای خونم را حس کردم.
خون از میان مشت‌هایمان، روی خاک تیره‌ی داربیگ چکید. جواب دادم:
- یکی را نشانم بده که نداند اسم پهلوانِ بد آوازهٔ سرزمینشان چیست.
ابروهای مشکی‌اش بالا رفتند. آهسته خم شد و روی زمین، دو زانو نشست. تقلید کردم. با تعجب پرسید:
- پهلوان؟ من پهلوانم؟
و دست مشت شده‌اش را محکم، طوری که گرد به هوا برخاستد، روی زمین کوبید. با درد این‌کار را کردم. صدایم ناخواسته بلند بود:
- تو، بیم! در میان ما یک نامی شریری.
گوشه چشم‌های کوچکش، چین انداخت و ل*ب‌هایش کش آمد.
جثه‌ی سنگینش را با یک ضرب، از خاک بلند کرد. من هم ایستادم.
- هیچ نمی‌دانستم.
اگر به او خیره نبودم، نمی‌دانستم که چیزی می‌گوید. ل*ب‌های باریکش برای لحظه‌ای تکان خوردند و زمزمه‌ای آرام از گلویش بیرون آمد.
چشم‌هایش را که تمام مدت خیره به روبه‌رو بود، رو به من چرخاند و گفت:
- حالا نگاه کن.
با تردید از او روی گرفتم و به جلو سر چرخاندم. با دیدن جمعیت عظیمی که در چند قدمی‌ام ایستاده بودند، جا خوردم. چند قدمی عقب تر رفتم و پشت سر بیم ایستادم.
جلوتر از همه‌شان، مردی تنومند ایستاده بود. با چهره‌ای آشنا. انگار که بارها او را در رویا دیده باشی. چشم‌های درشت و ماتی داشت. اگر از بیم، بلند قامت‌تر نبود، کمتر از او هم نبود. صدای بلند و نخراشیده‌اش آمد که نوایی زنانه داشت:
- تویی بیم؟ ببینیدش مردم، هنوز هم شبیه غروب قیامت است.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین