جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بی‌جبن] اثر «آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط AVA mohamadi با نام [بی‌جبن] اثر «آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 367 بازدید, 29 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بی‌جبن] اثر «آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع AVA mohamadi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AVA mohamadi
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
274
1,470
مدال‌ها
2
1000032127.png





رمان:بی‌جبن
نویسنده: آوا محمدی(فاطمه.م‌.)
ژانر: عاشقانه، تریلر، پلیسی.
عضو گپ نظارت (۷)S.O.W


خلاصه:
یک بازی متفاوت... .
برخلاف باقی بازی‌ها، این‌بار اجرای بازی به دست مهره‌ی اصلی نیست. این مسیر برای رسیدن به این مهره قراره هموار بشه، اما با حضور مهره‌ی دیگر، ورق برخلاف میلش برمی‌گردد. سیاهی آسمون صفحه رو پر می‌کنه. سرانجام نخ‌های در هم تنیده‌ی بازی به کجا میرسد؟

مقدمه:
زخمی عمیق در دل به وجود آمده است، زخم‌هایی که وقتی دلی جریحه‌دار می‌شود، گودالی عمیق در سی*ن*ه می‌کارد. سی*ن*ه‌اش فشرده شده و تکه‌های دلش در گوشه‌ای از وجودش افتاده‌اند. در جستجوی راهی است تا از هزارتوی نهان رهایی یابد. در این دنیای پر از ابهام، به دنبال خود می‌چرخد و می‌چرخد، اما راه گریزی نمی‌یابد.
چیست آن چراغ امیدی که در دل شب‌های تاریک می‌درخشد و جواب سوالات بی‌پاسخ را در خود نهفته است؟
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,441
مدال‌ها
12
1736938741277.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
274
1,470
مدال‌ها
2
(چهار سال پیش)
بااسترس وارد زیرزمینی که دیوارهاش مثل پله‌های سیما‌نیش ترک داشتند شدم. وجود گرد و غبار نفس کشیدن رو سخت کرده‌بود.
توی تاریکی دستم رو روی دیوار به دنبال کلید برق چرخوندم و برجستگی کلید رو فشردم و نور کوچیکی فضا رو زیر سلطه گرفت. چشمم رو لحظه‌ای برای عادت کردن به نور زرد محیط بستم و حین حرکت دوباره بازشون کردم. با دیدن رد خون لحظه‌ای خشکم زد؛ مردد درحالی که با احساسات سرکشم می‌جنگیدم، آب دهنم رو قورت دادم و با قدم‌هایی لرزون به سمت راهروی باریک قدم برداشتم، نگاهم رو چرخوندم و با دیدن رد خون که تا ته راهرو ادامه داشت، بافاصله از اتاقک متوقف شدم؛ دلم گواه بدی می‌داد، می‌دونستم اتفاقی افتاده! قدمی که به‌طرف اتاقک برمی‌داشتم با صدای بریدن چیزی متوقف شد؛ کنار در وایسادم و به‌سمت جایی که صدا ازش می‌اومد سرک کشیدم. نور کمی از پنجره فضا را روشن کرده‌بود. با چیزی که دیدم دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا مانع از جیغ زدنم بشم. نفسم حبس شد و روی زمین سقوط کردم؛ اشک‌هام صورتم و خیس می‌کردن و جای زخمم می‌سوخت. همه جای پیرهنیم که رد خون روش خودنمایی می‌کرد، کثیف شده‌بود.
با نفسی حبس شده به جلو خم شدم که سایه مردی رو دیدم؛ این‌جوری نمی‌شد، روی دو زانو نشستم و بیشتر خم شدم.
مردی سیاه‌پوش با یه تبر توی دستش مشغول تیکه کردن شخصی بود؛ تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد‌، حس می‌کردم قلبم وایساده!
باسردرگمی نگاهی به اطراف انداختم و سنگ گرد و بزرگی که دیدم رو برداشتم؛ با دو دستم گرفتمش، آب دهنم و قورت دادم و از جام بلند شدم. با گام‌هایی لرزون به‌سمتش حرکت کردم؛ پشتش به من‌ و حواسش جای دیگه‌ بود.سعی کردم صدایی تولید نکنم؛ به‌آرومی بهش نزدیک شدم و پشتش ایسادم. سعی کردم به پاهای جدا شده جنازه نگاه نکنم؛ دست‌هام می‌لرزیدن و نمی‌تونستم سنگ رو درست بگیرم. نفسم رو بی‌صدا بیرون دادم و با نفرت دستم و بلند کردم و ضربه محکمی به سرش زدم. فریادی از درد کشید و روی زمین افتاد. قلبم با شدت زیادی به دیوار سی*ن*ه‌ام می‌کوبید.
اضطراب، ترس و جنون حس‌هایی بود که هم‌زمان باهم داشتم؛ جنون وحشتناکی بهم دست داده‌بود! روش نشستم سنگ رو می‌بردم بالا و با قدرت، پی‌در‌پی روی صورتش می‌زدم. این‌قدر زدم که کل صورتش خونی شد. با نفس‌نفس سنگ رو کناری انداختم و روی زمین نشستم؛ هر دو دستم کامل خونی شده‌بودن.
خوشحال بودم که همچین حیونی رو کشتم! با نگاهم دنبالش گشتم، وقتی پیداش کردم خودم و روی زمین کشوندم و بهش نزدیک شدم. با دست‌های لرزان صورتش و به سمتم چرخوندم که متوجه خال روی گونه‌ش شدم. با صدای کنترل شده‌ی شروع به گریه کردم.
- بلند شو، لطفاً نمیر!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
274
1,470
مدال‌ها
2
تکونش می‌دادم و صدای هق‌هقم کل فضای اتاق رو برداشته‌بود. قلبم از دیدنش توی این حالت به درد اومده‌بود. دلم می‌خواست مثل قبل لبخندش و ببینم. به چشم‌های بسته‌ش عادت نداشتم. نگاهم‌ رو از چشمایی که دیگه باز نبودن گرفتم و دستی به صورت خیسم کشیدم؛ با دست لرزونم صورتش رو نوازش کردم.
- ببخشید؛ همه‌اش تقصیر من بود؛ نباید تنهات می‌ذاشتم!
با صدای پای کسی، هول شده نگاهی به اطراف انداختم. باعجله از جام بلند شدم و پشت دیوارِ بین دو اتاق قایم شدم و به صدای پایی که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد گوش دادم. بعد از چند ثانیه صدایی مردی اومد.
- قربان‌، عثمان مرده؛ چی دستور می‌دید؟
وقتی صدای نیومد؛ به جلو خم شدم تا ببینم فرد دوم کیه؛ اما فقط یک نفر بود که پشتش بهم بود و انگار داشت با گوشی حرف می‌زد. دوباره گفت:
- چشم عاطف‌خان، بله حواسم هست!
گوشی و توی جیبش گذاشت و لگدی به پای جدا شده‌ی جنازه زد. لبم رو گاز گرفتم و دستم رو مشت کردم. روی مرد خم شد و همه‌جاش رو گشت، وقتی مطمئن شد چیزی همراهش نیست بلند شد و خواست آستین پیراهن مشکیش رو درست کنه، که متوجه خالکوبی روی دستش شدم. همین که از اتاق خارج شد، چشمم رو بستم و دستم رو مشت کردم. نفس عمیقی کشیدم تا بتونم خودم رو کنترل کنم. خیسی پهلوم باعث شد؛ متوجه خونی که دستم و رنگی کرده‌بود بشم. بادرد لباسم رو کنار زدم؛ پهلوم زخم عمیقی برداشته‌بود. لبم رو گاز گرفتم و روی زمین سر خوردم. چشم‌هام سیاهی می‌رفت اما نگاهم هنوز روی صورت بی‌رنگش بود؛ می‌دونستم که انتقامش و می‌گیرم، به خودم قول دادم قاتلینش رو پیدا کنم!
عاطف، نباید این اسم و فراموش می‌کردم!
چشم روی هم گذاشتم و جوونه زدن انتقام رو توی دلم حس کردم؛ شاید این اتفاق باعث شد تبدیل به فرد دیگه‌ای بشم، کسی که انتقام رو می‌طلبه و خواستار انتقامه!
***
بانگاه بی‌روحی از جام بلند شدم؛ مستقیم به چشمای شرمندش نگاه کردم:
بهت گفتم برش گردون و گوش نکردی، گفتم جونش تو خطره و باز هم گوش نکردی! حالا من از این‌جا میرم، اما زمانی‌ که دلیل موجه‌ای داشته باشم برمی‌گردم.
لب باز کرد و گفت:
- می‌دونم چه حالی داری؛ اما باور کن نمی‌خواستم این‌جوری بشه.
پوزخندی زدم و گفتم:
- اگه نمی‌خواستی باید نجاتش می‌دادی‌.
لب باز کرد چیزی بگه، ولی بی‌توجه به صدا زدن‌هاش از اتاق خارج شدم و در رو کوبیدم. نگاهم رو به اسم بزرگی که روی تابلو نوشته شده‌بود دوختم «ماموران اطلاعات» پوزخندی زدم و عقب گرد کردم؛ حالا فهمیدم جون ما برای کسی ارزش نداره، ما تنها یک وسیله برای رسیدن بقیه به اهدافشون هستیم!
***
همه‌ی توام رو توی پاهای لرزونم جمع‌ می‌کنم و می‌دوم. سربرمی‌گردونم تا او از نبودش میون تاریکی‌های ناتموم این بیابون مطمئن بشم اما، تنها صدای قدم‌هاش تو گوشم طنین انداز میشه. آشفته و بی‌نفس به راهم ادامه میدم تا به‌ جایی برسم، اما کجا؟ میون این تاریکی و سرمای وهم‌انگیز به‌ کجا برم؟! نگاه وحشت‌زده‌ام رو به اطراف می‌چرخونم تا راهی پیدا کنم، اما تنها بیابونه که من رو همراهی می‌کنه.
انگار که دور خودم می‌چرخم و باز سر از جای اولم در میارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
274
1,470
مدال‌ها
2
با سوزش پام روی سنگی می‌‌شینم و کف پام را نگاه می‌کنم؛ تیکه‌سنگی کف پای برهنه‌ام فرو رفته‌بود و قرمزی خون بهم چشمک می‌زد. تیکه‌ای از پیرهن آبیم رو پاره می‌کنم و دور پام محکم می‌بندم که صورتم از درد جمع می‌شه. دیگه صدای گریه بند اومده‌ و جاش رو به خنده‌های وحشتناکی داده‌بود.
صدای قدم‌های محکم اما بی‌شتاب و خنده‌های زشت و ترسناکش هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد. باید از این‌جا می‌رفتم، وگرنه من رو هم مثل اون تیکه‌تیکه می‌کرد! از جام بلند میشم که سردی دستی روی شونه‌ام باعث توقفم میشه؛ فشاری به شونه‌ام وارد می‌کنه که مجبور میشم بچرخم و چهره کریه‌اش رو ببینم. لبخند چندشی میزنه که بانفرت نگاهش می‌کنم.
با پوزخند میگه:
- حالا نوبت توئه!
با جیغ بلندی از خواب می‌پرم؛ تمام بدنم عرق کرده‌، لباسم خیس و گلوم خشک شده‌بود. دستی به موهای چسبیده به پیشونیم می‌کشم و از جام بلند میشم؛ به‌سمت پنجره قدی اتاقم میرم و بازش می‌کنم. با خنکی هوا لرزی می‌گیرم و هوای آزاد رو تو ریه‌‌هام میدم. انگار این کابوس‌ها تمومی نداشتن. زندگی من خیلی وقته تبدیل به کابوسی ناتمام شده‌ و تنها انتقام راه‌حل آرامشم بود.‌.. .
***
(شاهان)
سیگارم رو توی جاسیگاری خاموش می‌کنم؛ حواسم به سیگارهای خاموش نبود‌، یکی بعد از دیگری مهمون لب‌های خسته‌ام می‌شدن. اصلاً چیشد که کارم به این‌جا رسید؟ گناهم چی بود؟ هیچی‌! گاهی سرنوشت بی‌گناها رو هم مجازات می‌کرد. دستی به پیرهنم که مثل همیشه، آستین‌هاش رو تا زده و دکمه‌‌ی اولش رو باز گذاشته‌بودم کشیدم. با صدای در اخمی کرده و بی‌روح اجازه‌ ورود رو صادر می‌کنم. مرد سیاه‌پوشِ هیکلی، دست‌هاش رو به‌هم‌ قلاب می‌کنه و خیره به صورت سرد و بی‌روحم شمرده‌شمره میگه:
- آقا، جبار‌خان مشخصات رو فرستادند. چی دستور می‌دید؟
با شنیدن اسمش صورتم توی هم میره؛ از این مرد متنفر بودم، اما به این مهره سوخته نیاز داشتم! زیرلب فحشی بهش میدم و جدی میگم:
- بفرست دنبالش؛ می‌دونی که کیو بفرستی؟ باز خرابکاری نکنی!
مرد ترسیده بزاق دهنش رو قورت میده.
- نه آقا، حواسم هست؛ چشم!
- مرخصی.
به صندلی تکیه میدم و سیگار دیگه‌ای روشن می‌کنم؛ دیگه از این سیگارها خسته شده‌بودم! چشم‌ روی هم می‌ذارم که دوباره‌ودوباره صدای جیغ و کمک خواستن میاد و دست‌هام مشت میشن؛ با خودم قسم خورده‌بودم انتقام بگیرم! با فکر اون گربه‌‌ی وحشی لبخند کجی میزنم؛ فعلاً هدفم برام مهم‌تر بود! سیگارم رو نصفه خاموش و لب‌تابم رو باز می‌کنم؛ با دیدن عکس موردنظر گوشه لبم کج میشه یا شایدم می‌خندم! رو صورت سفیدش دقیق میشم. نگاهم رو صورت سفیدش در گردش بود؛ ابروهای پر مشکی و مژه‌های بلندش، چشم‌های جنگلیش رو که مثل مروارد می‌درخشیدن در بر گرفته‌بودن. موی پرکلاغیش با اون لبخند بی‌حد‌مرزش زیباتر شده‌بود. پوزخند صدا داری میزنم؛ به این گربه چی گفتم؟ زیبا؟ گرچه زیبا بود، اما قرار بود بشه پله‌ای برای رسیدن به هدفم که سال‌ها براش تلاش کرده‌بودم؛ وگرنه کسی نمی‌تونست قلب سنگیم رو آب کنه، دوست‌داشتن برای من خیلی وقته بی‌معنی شده‌بود! جبار این گربه وحشی رو می‌خواست؛ چندباری سعی کرده‌بود با حیله‌گری اون رو به دست بیاره اما، هربار به بن‌بست خورده‌بود. حالا از من خواسته‌‌بود تا اون گربه وحشی را براش ببرم، برام مثل آب خوردن بود!
زیر لب زمزمه می‌کنم:
بازی داره شروع میشه جبار، و من بازنده این بازی نیستم...‌ .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
274
1,470
مدال‌ها
2
(دل‌آرا)
عصبی از دادگاه خارج شدم؛ مردک الدنگ به من میگه تو صلاحیت نداری! پیر پوفیوز... گو.... باصدای موبایلم حرفم نصفه موند. بدون نگاه کردن به صفحه دکمه سبز رو لمس کردم و گذاشتم کنار گوشم.
- بله!
صدای خنده‌ش روی عصابم بود. با بد عنقی میگم:
- مرگ و هرهر... بنال ببینم چی‌کار داری؟
با اعتراض‌ میگه:
- عزیزم، تو ادب حالیت میشه؟
از در خارج میشم؛ در حالی که دنبال ماشینم می‌گردم جوابش رو میدم:
- می‌بینی که حالیم نمیشه؛ اگه کاری نداری قط کنم؟
صداش جدی میشه.
- چی‌شده باز؛ کجا بودی؟
با‌بی‌اعصابی در ماشین و باز می‌کنم و می‌شینم.
- دادگاه! چی می‌خواستی بشه؛ مردک خرفت برگشته به من میگه «خانم صباحی شما صلاحیت رسیدگی به این پرونده‌ رو ندارین!» نگفتم این قاضی رو خریدن؛ هی گفتی نه! حالا بیا تحویل بگیر. مردک ک... استخفر‌الله... بوی پول به مشامش رسیده که، پیر خرفت من رو برکنار کرد.
دوباره صدای خنده‌ش اومد.
- حالا چرا خودت رو می‌کشی؟ نشد که نشد؛ فدای سرت! اونی که زیاده موکل.
عصبی مشتی روی فرمون می‌زنم.
- سورِنا خان دارم میگم قاضی رو خریدن! تو میگی موکل زیاده؟ اخه دیونه درد من موکل نیست که؛ هشت ماه روی این پرونده کار کردم که آخرش قاضی قوزمیت بهم بگه صلاحیت ندارم؟
صدای خنده‌ش بلندتر شد.
- زهرمار...
گوشی رو بی‌توجه به خنده‌هاش قط می‌کنم و روی داشبورد می‌ندازم. سرم رو روی فرمون می‌زارم و نفس عمیقی می‌کشم. تمام زحماتم یه شبه به باد رفت. با به یاد آوردن قاضی پرونده صورتم توی هم میره، مردک گنده خیکی! با اون شکمش واسه من حرف از صلاحیت می‌زنه، نکه خودت خیلیم صلاحیت داری؛ که اگه داشتی حکم درستی می‌دادی! عصبی سری تکون میدم و ماشین رو روشن می‌کنم، منکه همه تلاشم رو کردم اگه نشدم که تقصیر قاضی فاسد بود... .
بی‌میل باغذام بازی می‌کردم که صدای بابا از فکر درم آورد.
- دل‌آرا.
- جانم؟
بابا با دست‌مال دور لبش رو پاک کرد و با لبخند گفت:
- چرا تو فکری؟ چیزی شده؟
سعی می‌کنم بی‌خیال باشم.
- نه بابا جان، چیزی نیست!
- مطمئنی چیزی نشده؟
سری تکون میدم که می‌پرسه:
- دادگاهت چی‌شد؟
بیا! هی من می‌خوام یاد اون پیری نیفتم اینا نمی‌زارند!
- قاضی رد صلاحیت کرد.
بابا آروم می‌خنده.
- پس بگو چرا لب و لوچه‌ت آویزنه!
حرصی میگم:
- آخه پدر من، دو ماهه دارم میگم این قاضی رو خریدن کسی گوش نمیده. آخر کارم قاضی رد صلاحیت داد. مردک بی‌شرف!
مامان با خنده میگه:
- عزیزم خودت رو اذیت نکن.
از روی صندلی بلند میشم.
- شما من رو درک نمی‌کنید.
صدای خنده دوتاشون میاد. نمی‌دونم من جوک گفتم خودم خبر ندارم یا دور وریام کلاً تعطیلاً.
مامان: راستی دل‌آرا، امشب خواهرت اینا میان این‌جا.
آهان اینم دردسر جدید.
- حتماً دانیال اینام هستند؟
مامان: آره.
حرصی میگم:
- اینا خونه زندگی ندارند هر روز این‌جا تلپ میشن؟
مامان چشم غره‌‌ای میره و میگه:
- درمورد خواهر و برادرت درست حرف بزن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
274
1,470
مدال‌ها
2
با‌برداشتن پرونده از اتاق خارج میشم و روبه محسنی میگم:
- خانم محسنی من تا سه روز دفتر نمیام؛ کسی اومد بفرستش دفتر خانم صامتی.
منشی چشمی گفت و سر جاش نشست؛ وارد آسانسور شدم و دکمه مورد نظرم رو فشار دادم با صدای گوشیم کیفم رو باز کردم و گوشیم رو برداشتم. با دیدن اسم مامان زود جواب دادم.
- جانم مامان؟
- سلام عزیزم، کجایی دل‌آرا؟
از آسانسور خارج میشم و به سمت ماشین سورنا میرم.
- یه‌ سر اومدم دفتر، چطور؟ کاری داشتی؟
- آره عزیزم، سر راه برو دنبال دلوان، برسام خونه نیست.
در ماشین رو باز می‌کنم و می‌شینم.
- چشم! کلاً این داماد شما هیچ‌وقت خونه نبود!
مامان می‌خنده، خدافظی می‌‌کنم و خطاب به سورنا میگم:
- سورنا، اگه کاری نداری بریم دنبال دلوان.
می‌خنده.
- باز این داماد شما رفته سفر؟
سری تکون میدم.
- لابود رفته که مجبوریم بریم دنبال دلوان.
استارت می‌زنه و راه میوفته.
- هم‌ مسیریم، زنگ بزن به دلوان بگو آماده شه.
باشه‌ای میگم و شماره دلوان رو می‌گیرم، بعد از کمی احوال پرسی میگم که آماده شه میایم دنبالش، خدافظی می‌کنم و گوشیم رو توی کیفم می‌ندازم. روبه سورنا می‌پرسم:
- تونستین سر دسته باند و دستگیر کنید؟
- نه هنوز.
دیگه چیزی نمی‌گم و مشغول نگاه کردن به پرونده میشم. چیز جالبی نداشت همه‌اش درمورد قتل و آدم ربایی بود. آخر صفحه نظرم رو جلب کرد.
- بیست و چهار دختر طی یک هفته ناپدید شدن، بعد از چهار ماه مرز داران بیست و دوتا شناسنامه که مربوط به دختران گمشده بود پیدا می‌کنند.
همین دیگه چیزی مهمی نبود. اما سوال این‌جاست چرا بیست و دوتا بودند؟ پس دوتای دیگه چی‌شدند؟
کلافه پرونده رو بستم و به صندلی تکیه دادم. کل راه و به سکوت گذشت، اخم‌های سورنا توی هم بود. با توقف ماشین نگاهی به خیابان آشنا می‌کنم. با دیدن دلوان از ماشین پیاده میشم و به سمتش میرم.
سپهر با دیدنم به سمتم میاد، با اون هیکل کوچولوش مثل پنگوئن می‌مونه.
- سلام خاله...
بغلش می‌کنم و با لبخند میگم:
- سلام عزیزم...
صورتش و می‌بوسم و از خودم جداش می‌کنم.
به سمت دلوان میرم و باهاش روبوسی می‌کنم.
- سلام گلم، خوبی؟
چپ‌چپ نگاهش می‌کنم.
- سلام... هزار بار نگفتم به من نگو گلم!
می‌خنده و دست سپهر و می‌گیره.
- چه فرقی می‌کنه، حساس نشو... اون چمدون منم بیار.
بدون توجه به من به سمت ماشین میره، نگاهی به چمدونش که داشت می‌ترکید می‌ندازم. بله انگار قرار باز چند ماهی پیشمون بمونه! با کلافگی دسته چمدون رو می‌گیرم و از پیاده رو رد میشم‌. چمدون رو توی صندق عقب می‌زارم و در سمت راننده رو باز می‌کنم و می‌شینم‌. به سمت دلوان که عقب نشسته بود و مشغول احوال پرسی با سورنا بود برمی‌گردم.
- چرا عقب نشستی؟
 
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
274
1,470
مدال‌ها
2
در حالی که شالش رو درست می‌کرد جواب میده.
- این‌جا راحتم.
- آهان. راستی برسام کجاست؟
- معموریت داشت، مجبور شد برای چند روز بره رشت.
کمر بندم رو می‌بندم و با خنده میگم:
- اون‌وقت تو این‌ همه وسایل برداشتی برای چند روز؟
چشم‌ غره‌ای حواله‌ام می‌کنه.
- کی گفت می‌خوام چند روز بمونم!
سورنا با خنده سری تکون میده و استارت می‌زنه.
سورنا: جنگ و دعوا رو بزارید برای خونه.
دیگه حرفی بینمون گفته نمیشه، ذهنم دوباره مشغول دخترهای گمشده بود. این‌جوری نمی‌شد باید یه‌ سر به خونواده‌هاشون می‌زدم. با فکری زود گوشیم رو از کیفم در میارم و شماره رها رو می‌گیرم، چند بوق می‌خوره و جواب میده:
- سلام دل‌آرا!
- سلام عزیزم، خوبی؟
- مرسی بخوبیت!
زود می‌پرسم:
- رها پرونده‌ای که باهم روش کار می‌کردیم رو یادته؟
- پرونده یک سال پیش رو میگی؟ همون که دوازده تا دختر گمشده بود؟
تند میگم:
- آره، آره همون... یادته رفتیم از خونواده‌ هاشون سوال بپرسیم اما فقط تونستیم ده‌تا رو ببینیم؟
- آره یادمه، چطور؟
- خب دوتا دختر کم بود. تو تونستی چیزی بفهمی؟
- نه... تا جایی که فهمیدم انگار این دو نفر اصلاً وجود نداشتند!
کلافه نفسی می‌کشم.
- باشه رها جان ممنون... راستی من چند روزی نیستم به محسنی سپردم کسی اومد بفرسته دفتر خودت.
صدای خنده‌اش میاد.
- تو هر وقت نیستی من سرم شلوغ‌تر میشه! باشه عزیزم فعلاً.
گوشی رو انداختم توی کیفم و دوباره فکرم مشغول شد.
چرا هیچ ردی از خودشون بجا نذاشتند؟ یعنی این‌قدر کارشون خوبه؟ کلافه سری به طرفین تکون میدم، با صدای دلوان به سمتش برمی‌گردم.
- پرونده جدید گرفتی؟
- آره اما یکی از پرونده‌هام مربوط به یک سال پیشه، تغریباً میشه گفت مجرم همون باند خلافکار هاست که یک سال پیش پرونده‌اش ناتموم موند.
سورنا: یعنی چی؟
دوباره به صندلی تکیه میدم و کلافه میگم:
- یک سال پیش با رها روی یک پرونده که دوازده‌تا دختر گمشده بود کار می‌کردیم... البته پرونده آدم ربایی‌بود. بعد از چند ماه تونستیم بفهمیم کار یک باند که دخترها رو می‌دوزدند و می‌فروشند. اما وقتی رفتیم پیش خونواده‌هاشون دونفر رو نتونستیم پیدا کنیم، اطلاعات زیادی نداشتیم و کاری از دستمون برنمی‌اومد، پرونده ناتموم موند و بسته شد.
سورنا: کدوم گروه به این پرونده رسیدگی می‌کرد؟
- گروه سرگرد راتین امینی.
- این پرونده کی به دستت رسید؟
به پرونده توی دستم اشاره می‌کرد.
- حدود یک ماه پیش سروان زاهدی به دستور سرهنگ محبی برام آورد. اما چون درگیر یه پرونده دیگه بودم وقت نشد نگاهش کنم.
سورنا با اخم میگه:
- خیلی عجیبه، شبیه پرونده کیانیِ!
متعجب میگم:
- همین کیانی که گفتی سردسته باند؟
سری تکون میده.
- آره.
با توقف ماشین ریموت و از کیفم در میارم و در و باز می‌کنم... چمدون دلوان از ماشین برمی‌دارم و دست سپهر رو می‌گیرم و به سمت خونه میرم. در و باز می‌کنم که سپهر با دیدن مامان دستم رو رها می‌کنه و به سمتش می‌دوئه.
- سلام مامان جون.
مامان با خنده سپهر رو بغل می‌کنه و صورتش رو می‌بوسه.
- سلام عزیزم.
چمدون دلوان رو می‌سپرم به زری خانم و با سلام زیرلبی به سمت اتاقم میرم. زری خانم گاهی می‌اومد و تو کارها به مامان کمک می‌‌کرد. از پله‌ها می‌گذرم و در اتاقم رو باز می‌کنم، اتاق من درست روبه‌روی پله‌ها‌بود. رنگ اتاقم آبی آسمانی بود. با یک پنجره بزرگ که ختم می‌شد به بالکن، یک تخت دو نفره کنار پنجره، روبه‌روی تخت کنسول‌بود و کنارشم کمد لباسام. کنار در، کمد بزرگی‌بود که پرونده‌هام رو نگه می‌داشتم، در آخرم مبل چهار نفره فیلی رنگ با عسلی کنارش. اتاقم حموم جدا داشت که کنار در بود. لباسام و با شلوار جین آبی و پیرهن سفید مردونه عوض می‌کنم. موهام و می‌بافم و روی صندلی جلوی کنسول می‌شینم. ابروهای مشکی پُر و کمونی، صورت سفید و چشم‌های درشت سبز، مژه پرپشت با بینی عروسکی، از کشو برق لبم و برمی‌دارم و به لب‌های گوشتی خوش فرمم می‌کشم، گردنبند ظریفم و که هدیده تولدم‌بود رو لمس می‌کنم، دختری با بال‌های زیبا روی حلال ماه نشسته‌بود. هدیده بابابود.
 
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
274
1,470
مدال‌ها
2
از جام بلند میشم و به سمت در میرم که باصدای موبایلم کلافه به سمت کیفم میرم و برش می‌دارم. با دیدن شماره ناشناس چینی به بینیم میدم و برمی‌دارم.
- بله؟
صدایی نمیاد نگاهی به صفحه گوشی می‌ندازم، قط نشده بود. بی‌خیال گوشی رو قط می‌کنم و به سمت بیرون میرم.
***
زن عمو و مامان مشغول حرف زدن بودند، بابا کنار عمو نشسته‌بود؛ دانیالم کنار سورنا وداشتند درمورد کارشون حرف می‌زدند، آرتمیس و دلوانم مشغول دیدن فیلم بودن. روی مبل تکی روبه‌روی سورنا نشسته‌بودم و داشتم به حرف‌هاشون گوش می‌دادم، با‌صدای گوشیم نگاه ازشون می‌گیرم و بادیدن شماره ناشناس اخم می‌کنم، برنمی‌دارم، به مبل تکیه میدم و به پرونده امروز فکر می‌کنم. فردا حتماً میرم پیش چندتا از خونواده‌ها، امیدوارم چیزی دستگیرم بشه. آرتمیش با لبخند به سمتم می‌چرخه.
آرتمیس: میگم دل‌آرا تو قصد ازدواج نداری؟
نگاه چپکی حواله‌اش می‌کنم.
- عزیزم تو ازدواج کردی چه گلی به سرت زدی که منم برنم؟
آرتمیس می‌خنده.
- خب این رو از داداشت بپرس!
- کیس مورد نظرم و پیدا ن...
حرفم باصدای گوشیم نصفه می‌مونه، پیامک از همون شماره ناشناس بود.
«خانم وکیل»
پشت بندش زنگ می‌زنه، کلافه از جام بلند میشم و با ببخشیدی میرم تو حیاط.
- بله!
صدای مردونه‌ای میگه:
- انگار سرگرد صباحی تهدید ما رو جدی نگرفتند.
متوجه منظورش شدم، با اخم و جدی میگم:
- فکر آزادی کیانی رو از سرتون بندازید بیرون.
صدای خنده زمختش میاد و پشت بندش میگه:
- پس تقاصش رو تو میدی.
بعد صدای بوق... کلافه دستی به موهام می‌کشم و برمی‌گردم توی خونه. لبخند زوری می‌زنم و سر جام می‌شینم؛ مجدد صدای پیامک گوشیم بلند میشه، بازش می‌کنم؛ توی تلگرام عکسی برام فرستاده بودند، با باز کردن عکس دلشوره تموم وجودم رو می‌گیره، عکس خودم‌بود که وقتی توی حیاط بودم ازم گرفتنش، بدون معطلی به حیاط برمی‌گردم، سرم رو به اطراف می‌چرخونم و بالای دیوار کنار باغچه متوجه سایه سیاهی میشم. قامت مردونه‌ای روی دیوار ایستاده‌بود و نگاهش سمت من‌بود. به سمتش قدم برداشتم که دستم کشیده شد. برگشتم و بادیدن سورنا که اخم کرده‌بود. سعی کردم دستم رو آزاد کنم. اما سورنا بااخم گفت:
- اونم همین رو می‌خواد که بری.
عصبی میگم:
- باید بفهمم چیکارم داره یا نه!
سورنا عصبی میگه:
- می‌خوان بدوزدنت فهمیدی، بهت گفتم تهدیدم کردن با جونت.
گیج و منگ می‌پرسم:
- چرا با جون من؟
نگاهش درمونده میشه.
- چون می‌دونند...
ادامه نمیده، سعی می‌کنه آروم باشه.
- ببین دل‌آرا، این آدم‌ها مثل قبلیا نیستند، اگه به حرفشون گوش ندم توی خطر میوفتی، سعی کن تا آروم شدن اوضاع بیرون نری به‌خوصوص دفتر! می‌سپرم سرهنگ تعدادی نگهبان بفرسته این‌جا. بریم تو زن عمو اینا نگرانت شدند گفتم چیزی نیست.
سری تکون میدم و به سمت داخل میرم. مامان با دیدنم نگران به سمتم میاد. لبخندی می‌زنم و میگم:
- چیزی نیست مامان جان.
به سمت آشپزخونه میرم و لیوان رو پر آب می‌کنم و یک نفس سر می‌کشم. باقرار گرفتن دستی روی شونه‌ام لیوان رو توی سینگ می‌ذارم و برمی‌گردم. بادیدن آرتمیس که بالبخند نگاهم می‌کرد لبخند متقابل اما کجی می‌زنم.
آرتمیس: اصلاً نگران نباش، ما کنارت هستیم.
دستش و فشار میدم و میگم:
- ممنونتونم... .
بعد از خوردن شام سورنا با بابا میرن توی حیاط و حدود نیم ساعت بعد هر دو در حالی که جدی بودند میان تو. دلوان بااسترس مشغول شکستن انگشت‌هاش‌بود. کلافه میگم:
- دلوان، میشه این‌قدر اون انگشتت رو نشکنی؟
بااسترس نگاهی به بابا می‌ندازه.
- دست خودم نیست، دلم شور می‌زنه.
نفس عمیقی می‌کشم، بابا صدام می‌کنه تا برم کنارش. از جام بلند میشم و کنارش می‌شینم، با تردید لب باز می‌کنه.
- دل‌آرا جان... می‌تونی برای مدتی بری خونه عموت؟
با تعجب میگم:
- چرا بابا؟
بابا: بهتره تا مدتی اون‌جا بمونی.
نگاهم رو به سورنا می‌ندازم کار کار خودشه!
سورنا: ببین دل‌آرا، این‌جا بودنت هم برای خودت خطرناکه هم بقیه، تا زمانی که این باند رو متلاشی کنیم بهتره خونه ما بمونی، این‌جوری بهتره... اگه این‌جا بمونی اون‌ها به راحتی به خونه نفوذ می‌کنند، یا با تهدید جون بقیه با خودشون می‌برنت.
کلافه بودم، نمی‌دونستم کار درست چیه، اگه این‌جا بمونم بقیه‌ توی خطرند اما اگه نمونم در امنیتند.
- چرا خونه شما؟ اون‌جا هم زن عمو و عمو هستن برای اون‌ها خطر نداره؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
274
1,470
مدال‌ها
2
سورنا: خونه‌ی ما مجهز به حسگر و دوربین‌های قوی. مامان بابا هم که کلاً خونه نیستند؛ خود منم می‌تونم مواظبت باشم، اما این‌جا موندنت درست نیست! این گروه خیلی حرفه‌ای هستند تا بخوایم خونه رو مجهز به حسگر و دوربین قوی کنیم ممکنه دیر بشه.
حق با سورنا بود. می‌تونستم تا پیدا شدن سردسته باند باهاش کنار بیام؛ هر چند کمی معذب می‌شدم. بابا تا عصر می‌اومد خونه و مامانم به‌جز بیرون رفتن و خرید، که گاهیم به مطب؛ سر می‌زد کلاً خونه‌بود. دلوان هم که این‌جا‌بود. نمی‌شد ریسک کرد،
شغل عمو و زن عمو جوری‌بود که هر دوتا توی بیمارستان کار می‌کردند و روزها خونه نبودند. این‌جوری بهتربود و کم‌تر توی خطر بودند. کسی که تا در خونه ما نفوذ کرده دزدیدن من براش کاری نداشت.
خطاب به سورنا میگم:
- باشه من میام، اما بهتر زود سردسته باند و دستگیر کنید چون تضمین نمیدم خودم از خونه فرار نکنم.
همه لبخندی زدند. سورنا نفس آسوده‌ای کشید.
سورنا: خوبه، وسایلت رو جمع کن فردا صبح خودم میام دنبالت.
باشه‌ای گفتم و به اتفاقات چند وقت پیش فکر کردم. همه چی به هم گره خورده‌بود. جوری که نفهمیدم این چند ماه چه‌جوری گذشت! بعد از رفتن عمو این‌ها با شب بخیری به سمت اتاقم رفتم؛ باید وسایل مورد نیازم‌ رو جمع می‌کردم. به سمت کمدم رفتم و بازش کردم، چمدون کوچیکم‌ رو برداشتم و چند دست لباس و شونه و... برداشتم و گذاشتم توش. چمدون رو کنار تخت گذاشتم؛ روی تخت دراز کشیدم و چشم روی هم گذاشتم... .
***
باصدای آلارم گوشی پتو رو کنار می‌زنم و روی تخت می‌شینم. دستی به چشم‌هام می‌کشم و به سمت حموم میرم. قبل رفتن بهتربود دوش بگیرم. آب گرم رو باز می‌کنم و وایمیستم زیرش. بابرخورد آب به صورتم حس خوبی القا میشه. بعد از ده دقیقه؛ آب رو می‌بندم و حوله‌ام رو دور خودم می‌پیچم و از حموم میام بیرون.
بعد از خشک کردن موهام کوت‌ شلوار ست آبی رنگم‌ رو برمی‌‌دارم. موهام رو بالای سرم می‌بندم و شال مشکی رنگم‌ رو روی سرم می‌ندازم. توی آینه نگاهی به خودم می‌کنم. کوت شلوار حسابی بهم می‌اومد؛ عینک آفتابی روی میز رو بر‌می‌دارم و با زدن عطر خوش بوم به سمت چمدونم میرم، دسته چمدون رو با دستم می‌گیرم و کل اتاق و از نظر می‌گذرونم. حس عجیبی به این رفتن داشتم. انگار قرار نیست برگردم. طبق عادت سری به طرفین تکون میدم و از اتاق خارج میشم. با قدم‌های آهسته، کاملاً غیر ارادی به اطراف نگاه می‌کنم. از پله‌ها پایین میرم و چمدون رو کنار مبل می‌زارم. به ساعت مچیم نگاه می‌کنم. ساعت هشت‌ رو نشون می‌داد. پس این سورنا کجاست؟ به طرف آشپزخونه میرم که بادیدن مامان که پشت بهم مشغول آماده کردن صبحانه‌ بود؛ لبخندی می‌زنم و به سمتش میرم و از پشت بغلش می‌کنم. نفس عمیقی می‌کشم که مامان دستم‌ رو توی دستش می‌گیره و فشار میده. استرس بدی به وجودم سرازیر میشه. دلم راضی به رفتن‌، نبود! باصدای خنده دانیال بدون این‌که از مامان جدا بشم، به سمتش می‌چرخم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین