جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بی‌جبن] اثر «آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط AVA mohamadi با نام [بی‌جبن] اثر «آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 367 بازدید, 29 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بی‌جبن] اثر «آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع AVA mohamadi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AVA mohamadi
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
274
1,470
مدال‌ها
2
- باشه، منتظر تماست هستم.
قطع می‌کنم با نفس تندی وارد خونه میشم‌. عمو داشت با گوشیش حرف میزد.
عمو: یعنی چی که پاک شده؟ مگه شما مسئول اون قسمت نیستید؟
- ...
- این مشکل من نیست! ببینید؛ گفتم که مشکل من نیست. من تا فردا تمام لیست کامل رو می‌خوام!
- ...
- آقای محترم مواظب حرف زدنتون باشید. کاری نکنید همین حالا حکم دستگیری تون رو صادر کنم.
عمو بدون حرف دیگه‌ای گوشی رو قطع کرد و روی مبل نشست. کلافه‌گی از حرکاتش معلوم بود. به سمتش حرکت می‌کنم و روی مبل کناریش می‌شینم. دستم رو روی شونه عمو می‌ذارم و میگم:
- تقصیر من بود. معذرت می‌خوام.
عمو نیمچه لبخندی می‌زنه و میگه:
- نه پسرم، تقصیر تو نبود. من نتونستم از دخترم مواظبت کنم. بارها بخاطر شغل من دل‌آرا مورد هدف قرار گرفته و هر بار تو نجاتش دادی ولی این‌بار حس خوبی ندارم.
با اطمینان میگم:
- عمو، دل‌آرا رو پیدا می‌کنم. مطمئن باشید.
عمو سری تکون میده و به مبل تکیه میده. با صدای گوشیم همه حواسشون بهم جلب میشه. با دیدن اسم علی زود جواب میدم.
- بگو علی.
- سورنا، یک چیزایی پیدا کردم. بهتره خودت بیایی ببینی.
هم‌زمان با بلند شدنم جواب میدم:
- باشه! دارم میام.
گوشی رو قطع می‌کنم. عمو از جاش بلند میشه و می‌پرسه:
- چی‌شد سورنا؟
با لبخند کم رنگی میگم:
- انگار بچه‌ها یک چیزایی پیدا کردن. باید خودم برم ببینم.
با این حرفم دانیال زود از جاش بلند میشه و به سمتم میاد.
کتش رو از روی مبل برمی‌داره و میگه:
- منم میام سورنا.
بدون مخالفت سری تکون میدم. عمو با استرس میگه:
- سورنا، هر خبری شد بهم بگو.
- چشم عمو.
روبه دانیال آماده میگم:
- بریم.
از جمع خدافظی می‌کنیم و از خونه خارج می‌شیم.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
274
1,470
مدال‌ها
2
دانیال با دقت به چهره دوتا دختر خیره میشه. با تردید دختر سمت راستی رو نشون میده.
- این به نظرم خیلی آشناست.
روی مانیتور خم میشم و روی عکس دختره زوم می‌کنم.
- مطمئنی دانیال؟
دانیال سری تکون میده و میگه:
- آره. به نظرم خیلی آشناست، ولی نمی‌دونم کجا دیدمش.
خوبه‌ای میگم و خطاب به سروان حامدی میگم:
- حامدی، چندتا از این عکس رو چاپ کن و بین بچه‌ها تقسیم کن. بگو هر چه‌قدر می‌تونند ازش اطلاعات جمع کنند.
حامدی اطاعت می‌کنه.
- چشم قربان.
می‌خواد بره که با تاکید میگم:
- حتی کوچک‌ترین اطلاعاتم برای ما مهمه. حواستون رو جمع کنید.
- مطمئن باشید جناب سرگرد.
دانیال با لبخند کجی میگه:
- هیچ وقت فکر نمی‌کردم دلم برای دل‌آرا تنگ بشه.
دستی به گردنم می‌کشم و با لبخند میگم:
- نکه خیلی باهم خوب بودین برا همینه. شما دوتا همیشه تو سر و کله هم می‌زدید.
- آره، ولی حالا می‌فهمم خیلی دوستش داشتم.
با اخم میگم:
- دانیال مثل مادر مرده‌ها حرف نزن! خودم دل‌آرا رو پیداش می‌کنم. بهت قول میدم.
دانیال با غم میگه:
- می‌دونی موقع خدافظی دل‌آرا چی بهم گفت؟ گفت دانیال حس می‌کنم این رفتم برگشتی نداره.
کلافه دستی تو موهام می‌کشم‌. با لحن مطمئنی میگم:
- دل‌آرا برمی‌گرده‌. خیالت راحت.
دانیال تنها لبخند نصفه‌ای می‌زنه...
***
*دل‌آرا*
با پیچیدن حوله دور خودم در حموم رو باز می‌کنم و اول نگاهی به اتاق می‌ندازم. همین که از نبودن کسی مطمئن میشم از حموم خارج میشم. کنار تخت می‌شینم و تند تند لباسام رو می‌پوشم. شلوار لی آبی با تیشرت مشکی که روش به لاتین نوشته‌شده‌بود. توی کمد چند دست لباس تمیز بود منم برش داشتم. ولا پس کی می‌خواد بپوشه. لابد برا من گذاشتن دیگه! (یعنی روش رو برم) موهام رو کمی با حوله خشک می‌کنم و بدون سشوار کشیدن آزادانه روی شونه‌ام می‌ندازم. پرده رو کنار می‌کشم و کنار پنجره بزرگ می‌شینم. مثل این یک ماه که این‌جا بودم کارم شده‌بود از خواب بیدار شم صبحانه بخورم، نهار و شام، حموم، بعد خوابیدن! غذام رو میاوردن توی اتاقم. کسیم کاری به کارم نداشت بجز چند باری که رادین اومد و بعد از این‌که حسابی روی مخم رژه رفت دیگه کسی نبود. هنوزم هیچ اطلاعاتی درمورد زندانبانم ندارم! توی دوهفته تغریباً هر روز می‌دیدمش‌ اونم توی راه رو! هر بارم که من و می‌دید نگاه کوتاهی بهم می‌نداخت و از کنارم رد می‌شد. زانوهام رو بغل کردم و سرم رو به شیشه سرد تکیه دادم. هوا امروز سرد بود. دوباره‌ و دوباره فکرم رفت سمت خونواده‌م دلم براشون خیلی تنگ شده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
274
1,470
مدال‌ها
2
برای کل‌کل با دانیال، سربه‌سر گذاشتن‌های دلوان، حتی دلم برای سورنای عجیبم تنگ شده‌بود. یعنی الان داشتن چیکار می‌کردن؟ مامان حالش خوبه؟ بابا چیکار می‌کنه؟ نفسم رو با آه بیرون دادم و سعی کردم به این موضوع فکر نکنم. یاد فرار دو روز پیش افتادم. با دستم چند بار زدم به پیشونیم اه. داشتم گند می‌زدم. درسته باهام کاری نداشت، اما مطمئنم پشت این مرد خونسرد و جدی، یک مرد ترسناکِ! با صدای جیغ لاستیک، نفس تندی می‌کشم.
- باز این گورخر پیداش شد!
ماشین سفید رادین وارد عمارت شد. من نمی‌دونم با این وضع رانندگی چرا این بشر هنوز زنده‌است؟ رادین از ماشین پیاده شد و در و محکم بست که به نظرم ماشین داغون شد! با چشم‌هام دنبالش کردم. با قدم‌های بلند وارد خونه شد. شروع کردم به شمردن.
- یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، بوم!
در با صدای بلندی باز شد. بدون این‌که تکیه‌م رو از شیشه بردارم زیرلب بهش فحش دادم. با صدای بلندی شروع کرد به صدا زدنم.
- دل‌آرا؟ دل‌آرا خانم! کجایی دختر؟
با کنار زدن پرده نفس کلافه‌ای می‌کشم، میگم:
- زهرمار و دل‌آرا! چرا هی میایی این‌جا میری رو عصاب من؟!
با خنده روبه‌روم نشست و گفت:
- چته مثل بچه‌ها آبغوره گرفتی؟ من نبودم که تا حالا خل شده بودی!
نگاهم رو به صورت خندونش می‌ندازم و میگم:
- نکه الان سالمم... برای چی هر روز پا میشی میایی این‌جا؟
با انگشتش سرش و می‌خارونه‌.
- تو مشکلت با من چیه؟
- مشکلم اینه تو چرا از رو نمیری؟ هر چی بهت بد و بیراه میگم فقط می‌خندی! خرم بود تا حالا بهش برمی‌خورد.
- یعنی من خرم؟
ابروی بالا می‌ندازم.
- نچ، گور...
- چی؟
تکیه‌ام رو از شیشه می‌گیرم و صاف می‌شینم. انگشت اشاره‌‌ام رو با انگشت وسطی به ترتیب باز می‌کنم.
- گورِ... خر!
اول تعجب می‌کنه، اما بعد از چند ثانیه پقی می‌زنه زیر خنده. عصبی بهش خیره میشم. این بشر هر چی بود جز آدم! بعد از این‌که حسابی می‌خنده میگه:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
274
1,470
مدال‌ها
2
- نمی‌دونی وقتی من تو رو می‌بینم، چقدر شاد می‌شم!
چشم‌ غره‌ای نثارش می‌کنم.
- عوضش من از دیدنت اصلاً خوش‌حال نمی‌شم!
بدون این‌که ناراحت بشه از جاش بلند میشه. دستم رو می‌گیره ک مجبورم می‌کنه از جام بلند شم. با اخم میگم:
- چیکار می‌کنی؟
من‌ رو دنبال خودش می‌کشه و در همون حال میگه:
- بیا میگم.
به سرعت از پله‌ها پایین می‌ریم و توی پذیرایی دستم رو ول می‌کنه. دست به کمر میگم:
- خب؟
با ابرو بالا رفته میگه:
- خب... هیچی!
با اخم نگاهش می‌کنم و میگم:
- منو سرکار گذاشتی؟
سری تکون میده. حرصی می‌خوام چیزی بهش بگم که پشیمون میشم. پشتم رو بهش می‌کنم و می‌خوام برم که با برخورد چیز نرمی به سرم برمی‌گردم. رادین توی دستش یه دونه کوسن نگه‌داشته‌بود و آماده زدن بود. نگاهم به کوسنی که بهم زده بود میوفته. با فکری تند خم میشم و کوسن رو برمی‌دارم. رادین با دیدن این حرکتم تند پا به فرار می‌زاره. بدون توجه به موقعیتم، دنبالش میرم و با نشونه گیری کوسن و به سمتش پرت می‌کنم که جاخالی میده. دوتامونم پشت مبل سنگر می‌گیریم و شروع می‌کنیم به زدن هم‌دیگه. دورتا دور مبل‌ها می‌چرخیدیم و هر چی کوسن بود به هم می‌زدیم. برای لحظه‌ای همه چی یادم رفت، با خنده به رادینی که هیچی تو دستش نبود میگم:
- خب آقا رادین تسلیم شو!
رادین با خنده میگه:
- دیدی میشه این‌جاهم شاد بود.
راست می‌گفت، این‌جا هیچ فرقی با خونه خودمون نداشت تنها خونواده‌ام این‌حا نبودن. بعضی از آدم‌ها توی شرایط بدتری قرار گرفتن اما هرگز تسلیم نشدن. سری تکون میدم و میگم:
- بیا دیگه در این مورد حرف نزنیم. هر چه بادا باد!
پشت بند حرفم، به سمتش رفتم و با کوسن زدم روی سرش. رادین دست‌هاش و سپر صورتش کرده بود تا از خوردن ضربه بهش جلوگیری کنه. بعد از این‌که حسابی زدمش خسته عقب کشیدم. موهای تو صورتم رو کنار زدم با خنده به رادین گفتم:
- احیاناً برق نگرفتت؟
نگاهی به خودش می‌ندازه و میگه:
- نه. چطور؟
به موهاش که سیخ شده‌بود اشاره می‌کنم.
- موهات! مثل برق گرفته‌ها شدی.
با تردید دستی به موهاش می‌کشه. بعد از این‌که مطمئن شد حرصی میگه:
- ببین باموهام چیکار کردی؟ دو ساعت طول کشید تا درستش کنم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
274
1,470
مدال‌ها
2
بی‌خیال شونه‌ای بالا می‌ندازم.
- می‌تونی ببری گرگی برات لیسش بزنه. از اولشم بهتر میشه!
با چندشی سرش رو تکون میده و به سمتم میاد.
- اَه‌اَه، اصلاً حرفشم نزن! ترجیح میدم سیخ بمونه.
همین که می‌خوام چیزی بگم با صدای محکمی آب دهنم رو قورت میدم و به سمت صدا برمی‌گردم.
- این‌جا چه‌خبره؟
خودش بود. زندانبانم! دست به سی*ن*ه بدون اخم، اما جدی به ما و شاه‌کارمون خیره‌بود.(کوسن‌هایی که وسط پذیرایی پخش بودن!) شلوار جذب مشکی با پیرهن سفید تنش بود. موهاش کمی خیس بود. حتماً بیرون بارون میاد. خب حالا چی بگم بهش؟ نکنه بزنه ناکارم کنه؟ حالا رادین جهنم من چه گلی به سرم بگیرم! من زبونم تو هر موقعیت کار می‌کرد، اما انگار جلوی این مرد یه کوچولو خجالتی بود!
پسره دوباره پرسید:
- این‌جا چرا این‌شکلیه؟
رادین خواست چیزی بگه که با فکری تند میگم:
- همه‌اش تقصیر این گورخر!
نگاهش تغییر کرد. کنار چشمش کمی چین خورد، ولی لب‌هاش بسته‌بود. سکوتش باعث شد ادامه بدم.
- من‌ رو از اتاقم کشون‌کشون آورد این‌جا و شروع کرد به زدن من. البته منم زدمش ولی همه این کوسن‌ها رو... .
به کوسن‌های پخش شده وسط پذیرایی اشاره کردم.
- این گورخر انداخت.
مهلت تجزیه بهش ندادم و دست رادین رو گرفتم و به سمتش بردم. رادین با تعجب به حرکاتم خیره‌ بود. توی یک قدمیش وایستادم و گفتم:
- اینم از این خرابکار. بگیر هر جور دوست داری تنبیه‌ش کن!
پشت بند حرفم به سمت پله‌ها رفتم و با حالت دو، ازش بالا رفتم. دوتا پا داشتم چندتا هم قرض گرفتم و به سمت اتاقم دوییدم. نمی‌دونم چرا، ولی حس عجیبی نسبت بهش داشتم. وارد اتاقم شدم و در و پشت سرم بستم و به در تکیه دادم. راستش یکم دلم برای رادین سوخت! همه‌اش افتاد گردن اون. با فکر کردن به کارم و حرفام خنده‌ام گرفت. حالا به این نتیجه رسیدم من زبونم در همه حال کار می‌کنه!
***
*شاهان*
بدون حرف دیگه‌ای تند از کنارم رد شد و رفت. از واکنشش و حرف‌هاش خنده‌ام گرفته‌بود، این برام خیلی عجیب بود! توی این یک ماه خیلی چیزها تغییر کرده‌بود. زود‌به‌زود اومدن رادین. رفتار‌های عجیب خودم. رادین هنوز شکه بود. قدمی بهش نزدیک شدم که نفس عمیقی کشید و گفت:
- عجب دختریه این. جنس اصله!
اخم می‌کنم و جدی میگم:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
274
1,470
مدال‌ها
2
- باز تو که این‌جایی. مگه نگفتم وقتی من نیستم نیا؟
رادین بی‌خیال می‌پرسه:
- چرا؟ مگه می‌خوام بخورمش؟
- اتفاقاً داشتی می‌خوردیش! درضمن بهتره به نگهبان‌ها بسپری بیشتر حواسشون رو جمع کنن!
- چرا؟
با فکرش ناخوداگاه گوشه لبم کج میشه، درحالی که به سمت پله‌ها می‌رفتم میگم:
- دو روز پیش داشت فرار می‌کرد!
رادین رو تو بهت می‌زارم و از پله‌ها بالا میرم. هنوزم برام عحیبه که چطور تونسته‌بود، حسگرها رو غیر فعال کنه! باید برم سراغش، کم‌کم باید نقشه‌م رو شروع کنم.
***
*دل‌آرا*
رادین روی تختم با فاصله از من نشسته‌بود و با کنجکاوی بهم خیره بود. منتظر بود تا بهش بگم دو روز پیش چه‌ جوری داشتم فرار می‌کردم. منم بی‌خیال به تاج تخت تکیه داده‌بودم و به فکر نقشه جدیدی، برای فرار بودم! خب اگه بتونم از سد نگهبان‌ها بی‌سر و صدا عبور کنم
می‌مونه اون سگ زشت! البته که زشت نبود چون اون شب موچم رو گرفت، شد زشت! رادین با لحن باحالی میگه:
- دل‌آرا، بگو دیگه!
ابروی بالا می‌ندازم و میگم:
- نچ! اصلاً به چه دردت می‌خوره؟
پوفی می‌کشه و میگه:
- بنظرم شنیدن ماجرای فرارت باحاله. درضمن تو به من بدهکاری، همه چی رو انداختی گردن من!
کمی فکر می‌کنم همچین بدم نمی‌گفت.
- باشه، پس این‌جوری بی‌حساب می‌شیم!
لبخندی می‌زنه و سری تکون میده.
- باشه.
نفس عمیقی می‌کشم و شروع می‌کنم به تعریف ماجرا.
- خب ببین دوشب پیش ساعت یک نصفه شب تصمیم گرفتم فرار کنم...
* فلش بک *
با گره زدن نوک ملافه به پایه تخت از جام بلند شدم و به سمت پنجره رفتم. ملافه و پتوهایی که پاره کرده بودم رو به هم گره زدم و بعد از چک کردن عمارت، آروم از پنجره آویزونشون کردم. از قبل دوربین‌ها رو غیر فعال کرده‌بودم. حالا بماند که کم مونده‌بود زندانبانم موچم رو بگیره. با هزار زحمت رفته‌بودم تو اتاق کنترل و دوربین‌ها، و همه حسگرها رو غیر فعال کردم و با صدای ماشینش تند از اتاق خارج شده‌بودم. استرس داشتم مبادا من‌ رو ببینه، اون‌ وقت کارم تموم می‌شد. ملافه‌ها از زمین با فاصله روی هوا معلق موندن. دوباره نگاهم رو توی حیاط چرخوندم خبری از نگهبان‌ها نبود. نفس پر استرسی کشیدم و از پنجره آویزون شدم. محکم ملافه رو گرفتم و پایین رفتم . با تموم شدن ملافه آه از نهادم بلند شد. نگاهی به ارتفاع زمین انداختم تغریباً دو متری از زمین فاصله داشتم. ضربان قلبم اوج گرفت و این باعث می‌شد، دست و پام رو گم کنم. نفس عمیقی کشیدم. آروم باش دختر! باید هر جوری شده فرار کنم. بدون بستن چشم‌هام دستم رو ول کردم و ثانیه‌ای بعد روی پام فرود اومدم‌. درد کمی توی مچ پام پیچید، اما سریع از جام بلند شدم و لنگون به سمت در حیاط رفتم. دوتا از محافظ‌ها اسلحه به دست جلوی در نگهبانی‌ می‌دادند. وای خدا حالا چیکار کنم؟ چرا هر کاری می‌کنم یه گند دیگه در میاد! عصبی عقب گرد کردم، که با دیدن دوتا چشم زد خشکم زد. تو تاریکی چشم‌های زردش می‌درخشید. خوب که نگاهش کردم دیدم درست زل زده بهم. به این نوع سگ چی می‌گفتن؟ آهان گرگی! بله از این بهتر نمی‌شد! دقیقاً گاوم زایید. سگ زبونش رو دور دهنش کشید و نزدیکم شد. به نظر وحشی نمی‌اومد مگر نه تا حالا قطعاً تیکه‌تیکه شده‌بودم! سگ پارسی کرد، که جیغی کشیدم و شروع کردم به دویدن. حواسم اصلاً به اطرافم نبود. تنها داشتم می‌دویدم. برگشتم به عقب نگاه کنم که با دیدن سگ پشت سرم با تمام سرعتم به سمت درخت‌ها دویدم. با دیدن اولین درخت بدون فکر ازش بالا رفتم و روی تنه‌ی محکم نشستم. سگ پاین درخت نشسته‌بود و پارس می‌کرد. عصبی توپیدم بهش:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
274
1,470
مدال‌ها
2
- سگ بد! آخه چرا افتادی دنبالم؟ برو اون‌ور، اَه زشت!
سگ بدون، این‌که از جاش تکون بخوره دمش رو تکون می‌داد و گاهی پارس می‌کرد. با استرس به اطراف نگاه کردم. محافظ‌ها با چراغ قوه به این سمت می‌اومدن. حالا چیکار کنم؟ سرم رو به اطراف چرخوندم و با دیدن سیب روی شاخه لبخندی زدم و تند کندمش. با این‌که نرسیده‌بود، اما بزرگ بود. سیب رو جلوی سگ تکون دادم که روی پاش وایستاد و به سیب نگاه کرد. سیب رو به سمت محافظ‌ها نشونه گرفتم که سگم به اون سمت خیره شد. لبخند بدجنسی زدم و با یک حرکت سیب رو به سمت محافظ‌ها پرت کردم. سگ دنبال سیب دوید. با صدای داد یکی، هم‌زمان منم تند از درخت اومدم پایین. بدون نگاه کردن به محافظ‌ها به سمت در ورودی دویدم. به خاطر جیغی، که کشیده‌بودم کسی جلوی در نبود. تند در و باز کردم و خواستم بپرم بیرون که سرم محکم به چیزی خورد. دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و سرم رو بلند کردم. با دیدنش نفسم بند اومد. با ترس توی چشم‌های متعجب، اما خونسردش زل زدم. نمی‌دونم چرا ازش می‌ترسیدم. همین که یک قدم به عقب برداشتم مچ دستم رو توی دستش گرفت و به سمت خودش کشید که باعث شد بیوفتم توی بغلش. با لبخند کجی میگه:
- کجا؟ بودی حالا!
دیگه چشم‌هام از این بیشتر باز نمی‌شد! بدون حرفی زل زده بودم به چشم‌های سیاهش‌. چشم‌هاش برق خاصی توی خودش داشت. بدون برداشتن نگاهش از چشمم بلند گفت:
- فرهاد؟
پشت بند حرفش، بدون خوشونت من‌ رو دنبال خودش کشید و به سمت عمارت برد. زبونم قفل شده‌بود. این‌همه تلاش کردم فرار کنم، که آخرش این بشه؟ یه پسر که می‌خورد سی سالش باشه درحالی که یه دستش، روی پیشونیش بود نزدیکمون شد. نگاه بدی به من انداخت و روبه زندانبان گفت:
- بله آقا؟
اوه این چرا دستش روی پیشونیشه؟ نکنه صدای داد مال این بود؟ پس حتماً سیب خورده تو پیشونی این بدبخت! با این فکر بدون توجه به موقعیتم زدم زیر خنده‌. پسره با تعجب داشت نگاهم می‌کرد لابد داره با خودش میگه این دختر رد داده حتماً! با فشار ریزی که به دستم وارد شد سرم رو بلند کردم و به چشم‌های سیاهش نگاه کردم. توی صورتش ردی از خشم و عصبانیت نبود، اما خونسردیش بهم فهموند باید آماده یک تنبیه جانانه باشم. زبونم خودکار شروع کرد به حرف زدن.
- باور کن عمدی نبود! باید از دست اون سگ یک جوری فرار می‌کردم.
نگاهی به پسره که اسمش فرهاد بود انداختم و ادامه دادم:
- این شد، که سیب روی پیشونی این فرود اومد.
بدون تغیر تو حالتش روبه فرهاد میگه:
- برگردین سر پوست‌تون! حواستونم بیشر جمع کنید.
بعد من‌ رو دنبال خودش کشید داخل خونه. شکه دنبالش کشیده می‌شدم. انتظار داشتم محافظ‌هاش و تنبیه کنه، اما تنها بهشون تذکر داد. چرا نمی‌تونم شخصیتش رو کشف کنم؟ اون‌قدر غرق افکارم بودم، که نفهمیدم کی به اتاقم رسیدیم. اصلاً متوجه نشدم کی چسپیدم به دیوار. پسره هر دو دستش و کنار سرم روی دیوار گذاشت و روی صورتم خم شد. با صدای محکمی گفت:
- این‌بار رو نادیده می‌گیرم.
نگاهش و توی اجزای صورتم گردوند و روی چشم‌هام متوقف شد. نفس تندی کشید و از اتاق خارج شد. نفس حبس شده‌ام رو بیرون دادم و به سمت تخت رفتم و روش نشستم. از کارش به شدت تعجب کرده‌بودم. نه تنبیه‌م کرد نه چیزی؛ تنها هشدار داد. محکم و جدی! فکر نکنم دیگه جرأت فرار داشته باشم. اون امشب باهام اتمام حجت کرد. سری به طرفین تکون دادم و روی تخت دراز کشیدم. با شناختی که از خودم داشتم مطمئناً بازم فرار می‌کردم!
***
(حال)
بعد از تموم شدن حرفم رادین با دهن باز گفت:
- یعنی تو راستی راستی فرار کردی و سالم موندی؟
با بی‌خیالی میگم:
- آره.
شکه پرسید:
- پس... چه جوری تونستی... از حسگرها عبور کنی؟
- کاری نداشت که! هم دوربین، و هم حسگر‌هاتون رو غیر فعال کردم.
چشم‌هاش از این بیشتر گرد نمی‌شد.
- آخه چطور امکان داره؟
کلافه میگم:
- وقتی زندانبانم نبود رفتم اتاق کنترل و تمام دوربین و حسگرها رو هک کردم.
یک تای ابروشو بالا میده.
- زندانبان؟
- اوهوم.
مشتاق‌تر می‌پرسه:
- چه جوری تونستی دوربین‌ها رو هک کنی؟
چشم‌غره‌ای براش میرم‌.
- زیادی فضولی نکن.
بادش خالی شد. با صدای خدمتکار ازش چشم برمی‌دارم.
- خانم آقا گفتن برید اتاقشون.
با تعجب میگم:
- من؟
- بله خانم.
اوه فکر کنم گندش در اومد!
- باشه.
با رفتن خدمتکار از جام بلند شدم که رادینم بلند شد. با اخم میگم:
- تو کجا؟
درحالی که به سمت در می‌رفت جواب میده:
- تنها نرو! خطر ناکه!
چپ‌چپ نگاهش می‌کنم به سمت در میرم.
- مثلاً تو می‌خوای ازم مواظبت کنی؟
شونه‌ بالا می‌ندازه.
- شاید. به هر حال باید ازش ترسید.
رادین رو کنار می‌زنم و در حالی که به سمت اتاقش میرم میگم:
- من بیشتر از تو می‌ترسم تا اون!
در می‌زنم که رادین تند میگه:
- چرا من؟
هم‌زمان با جواب من در باز میشه.
- چون حداقل اون عقل داره، ولی تو کلاً تو مخت پهنه.
سرم رو بالا می‌گیرم و بهش که دست به سی*ن*ه منتظر بود نگاه می‌کنم. آروم و شمرده میگم:
- با... من کاری... داشتین؟
بدون جواب به داخل اتاق اشاره می‌کنه.
- بشین تا بیام.
وارد اتاق میشم. میره بیرون در رو می‌بنده. چرا رفت بیرون؟ اصلاً چیکارم داره؟ حالا که فکر می‌کنم می‌فهمم حق با رادینه این بشر، تعادل روانی نداره! می‌زنه ناکارم می‌کنه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
274
1,470
مدال‌ها
2
پوف. مگه پسر چیکار کرده که میگم تعادل روانی نداره؟ شونه‌ای بالا می‌ندازم و خودم جواب خودم و میدم. اونی که تعادل روانی نداره منم نه اون! بی‌خیال مشغلول آنالیز اتاق میشم. یک تخت دونفره کنار در با یک دست مبل آبی‌رنگ کمد و میز آرایش روبه‌روی دری که بنظر حموم یا سرویس شایدم هر دو بود. پنجره بلند با پرده‌های آبی روشن و اتاق مشکی. عجب ترکیب رنگی داره. کنار پنجره میز قهوه‌ای‌رنگی بود که روش لب‌تاب و چندتا کاغذ بود. با کنجکاوی به سمت لب‌تاب میرم و روشنش می‌کنم‌ با دیدن عکس خودم توی لب‌تاب اخم هام توی هم میره. با باز شدن در، دست به سی*ن*ه برمی‌گردم به سمتش که با خونسردی روی مبل تکی می‌شینه و میگه:
- بیا بشین.
با اخم میگم:
- عکس من دست تو چیکار می‌کنه؟
بدون نگاه کردن بهم با صدای محکمی تکرار می‌کنه:
- بیا بشین!
بدون حرفی به سمتش میرم و روی مبل روبه‌رویش می‌شینم. منتظر بهش خیره میشم بعد از چند ثانیه میگه:
- می‌دونی برای چی این‌جایی؟
بی‌حوصله جواب میدم:
- بخاطر جبار!
پوزخندی می‌زنه و میگه:
- جبار. اوم... بنظر میاد اون‌قدرها که میگن باهوش نیستی!
عصبی بهش خیره میشم.
- حرفت رو بزن!
ریلکس به مبل تکیه میده و آرنجش رو روی دسته مبل می‌زاره.
- جبار می‌خواد پسرش برگرده، اما در اصل می‌خواد سورنا بیاد دنبالت تا اون رو توی تله‌اش بندازه و بکشتش!
اخم‌هام از بین رفت و با وحشت زمزمه کردم:
- می‌خواد... سورنا‌‌... رو بکشه؟
- درسته. برای همین تو این‌جایی!
- می‌خواد از من... به عنوان طعمه‌‌‌ استفاده کنه چرا؟ چرا می‌خواد سورنا رو بکشه؟
اخم کرد.
- زیاد سوال می‌پرسی!
بدون توجه میگم:
- بگو! بگو چرا؟
نگاه سردش تا عمق وجودم نفوذ می‌کنه.
- سورنا چند بار محموله جبار رو لو داد و تو آخریش پسرش رو دستگیر کرد.
آب دهنم رو قورت دادم. استرس بدی گرفته بودم توی این یک ماه فکر می‌کردم کسی کاریم نداره، اما خونسردی این مرد من‌ رو می‌ترسوند. شمرده زمزمه می‌کنم:
- می‌خوای با من چیکار... کنی؟
- من کاریت ندارم. در واقع طرف حساب تو جبار!
عصبی میگم:
- پس چرا من‌ رو دوزدیدی؟
ریلکس میگه:
- چون باید دزدیده می‌شدی!
سورنا پس کجاست؟ چرا پیدام نمی‌کنه؟ به‌خاطر استرس و فشار دست‌هام رو مشت کرده‌بودم. مطمئنم رنگمم پریده. پسره نگاهی بهم انداخت و با مرموزی گفت:
- ولی یک راهی هست!
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:
- اگه به حرف‌هام گوش کنی کمکت می‌کنم برگردی ایران.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
274
1,470
مدال‌ها
2
شکه شدم چرا باید کمکم می‌کرد؟ دلیلش چی می‌تونست باشه؟ با تردید می‌پرسم:
- کدوم حرف‌ها؟
- اگه قبول نکنی برت می‌گردونم پیش جبار! حق مخالفت با من رو نداری... فرار نمی‌کنی و کنجکاوی ممنوع!
دیگه چیزی نگفت. یعنی شرط‌هاش همین‌ها بودن؟ یکمی مشکوک بود. چرا می‌خواد کمکم کنه و در قبالش تنها این‌ها رو ازم می‌خواد؟ سوالی که تو ذهنم بود و به زبون آوردم‌.
- چه سودی برای تو داره؟
تکیه‌ش رو از مبل گرفت و روی عسلی خم شد.
- تصمیمت رو گرفتی؟
این یعنی به تو مربوط نیست! قشنگ زد کنفم کرد. حالا چی بگم بهش؟ اگه قبول نکنم باید برم پیش اون پیری. اگرم قبول کنم باید گوش به فرمان ایشون باشم! وقتی یاد چشم‌های هیز جبار میوفتم ترجیح میدم این‌جا بمونم. با نوک انگشتام ور می‌رفتم و سعی داشتم درست فکر کنم... اه همیشه اونی که میوفته تو دردسر منم! الان توانایی کشتن سورنا رو دارشتم. اگه دم دستم بود حتماً بلایی سرش میاوردم. پوف عجب گیری کردما! مثل خودش روی عسلی خم شدم و صورتم و با فاصله از صورتش نگه‌داشتم. توی چشم‌های سیاهش نگاه کردم و گفتم:
- جهنم! قبوله.
گوشه لبش کج شد و صورتش و نزدیک صورتم کرد. طوری که نفس‌های داغش و حس می‌کردم.
- هر وقت خواستی می‌تونی بخوابی و بیدار بشی. آزادی هر طوری که دوست داری بگردی و رفتار کنی، اما مواظب رفتارت با من باش. زیادم با غریبه‌ها گرم نگیر به نفع خودته.
با تعجب میگم:
- غریبه‌ها؟
- بعداً می‌فهمی.
بدون این‌که نگاهش‌ رو ازم بگیره زمزمه می‌کنه:
- چشم‌هات آرومم می‌کنه.
آروم زمزمه کرد، ولی من شنیدم. نمی‌دونم چرا هول کردم و خواستم عقب بکشم که تند با دستش که روی عسلی بود دستم رو گرفت. گرمای دستش باعث شد مورمور بشم‌... نفس توی سی*ن*ه‌‌م حبس شد. دستم رو بالا آورد و جلوی لبش نگه‌داشت. با حرکت بعدیش هنگ کردم... به آرومی روی دستم رو بوسید و دستم رو فشار داد. زبونم قفل کرده‌بود. نمی‌تونستم چیزی بگم عجب غلطی کردم این‌قدر نزدیکش شدم‌‌ها. این چرا این‌جوری می‌کرد؟ چشم‌هاش وقتی بهم خیره می‌شد برق خاصی داشت. دستم رو آروم رها کرد و گفت:
- این کارم و فراموش کن!
و به سرعت از جاش بلند شد و از اتاق خارج شد. ضربان قلبم روی هزار بود. دلیل این کارش و نمی‌دونستم... هر کسی بود صد در صد از خجالتش درمی‌اومدم، ولی برعکس حس خوبی داشتم. با حرص از جام بلند شدم و به سمت در رفتم و بازش کردم. خیلی آروم در رو بستم و به اتاق خودم برگشتم. دستم رو روی قلبم گذاشتم می‌تونستم صدای ضربان نامنظمش رو بشنوم... من چم شده‌بود؟ به خودم تشر زدم:
- چته دل‌آرل؟ یه بوسه این‌قدر بی‌جنبه بازی داره؟ اَه حالم رو بهم زدی!
روی تخت دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم سعی کردم بخوابم ولی اصلاً خوابم نمی‌اومد بی‌خیال خواب شدم و همین‌جور که چشم‌هام بسته‌بود به پیش‌نهاد اون پسره فکر می‌کردم. اه چرا من اسم این و نمی‌دونم! سرم داشت از فشار این همه فکر منفجر می‌شد. اومیدوارم تصمیم اشتباهی نگیرم... .
***
*شاهان*
دستی توی موهام کشیدم و سیگار دیگه‌ای روشن کردم. چرا وقتی پیش این دختره‌ام حس عجیبی دارم؟ یعنی به‌خاطر شباهتش به شادی؟ ولی فقط چشم‌هاش شبیه چشم‌های شادی! فکر نمی‌کردم پیش‌نهادم رو قبول کنه‌. نمی‌دونم برای هدفم دارم بهش کمک می‌کنم یا چیز دیگه! با فکر کردن بهش لبخند کجی می‌زنم. این دختر با بقبه فرق داشت. یک ماه این‌جاست نه تا حالا پرسیده چرا این‌جاست نه کار اشتباهی کرده... ولی فرارش غیر منتظره بود. انتظار نداشتم بتونه از سد محافظ‌ها بگذره، اما نه تنها محافظ‌ها بلکه تمام حسگرها و دوربین‌ها رو غیر فعال کرده‌بود. پیش خودم اعتراف کردم واقعاً دختر زیرکیه. با صدای گوشیم اخم می‌کنم و تماس رو وصل می‌کنم.
- به‌به... آقا کم پیدا شدی!
دستم رو مشت می‌کنم و سعی می‌کنم عصبانیتم و بروز ندم.
- اما برعکس شما همیشه هستی!
خنده‌ای می‌کنه.
- مثل همیشه سرد و بی‌روح. زنگ زدم برای هفته‌ی آینده دعوتت کنم.
خونسرد می‌پرسم:
- برای چی؟
- یک مهمونی گرفتم. توام دعوتی البته لیدی جذابتم با خودت بیار.
مشت گره‌شدم دو عصبی روی مبل فرود میارم. مردک حروم‌زاده. نفس تندی می‌کشم نباید نقشه رو خراب کنم.
- باشه.
صدای خنده کریه‌اش روی عصابم بود. دلم می‌خواست گردنش رو بشکنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
274
1,470
مدال‌ها
2
- پس منتطرتونم.
تلفن رو قعط می‌کنم عصبی دستی توی موهام می‌کشم. از جام بلند می‌شم و ‌کنار پنجره میرم، پرده رو کنار می‌کشم و با دیدنش، که روی تاب نشسته‌بود لبخند محوی می‌زنم. چرا شخصیت و خود این دختر برام جالب بود؟ اسمش چی بود؟ دل‌آرا! انگار که سنگینی نگاهم رو حس کرده باشه سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد. هر دو دستش روی زنجیر بود و آروم تاب می‌خورد. موهای بلند مشکیش توی باد تکون می‌خورد. چند ثانیه بدون مکث نگاهم کرد، اما یک‌هو نگاهش رو ازم گرفت و تند از تاب اومد پایین و به سمت درخت‌ها دوید. بی‌اختیار با سرعت به سمت در رفتم و بازش کردم. با قدم‌های بلندی پله‌ها رو طی کردم و از پذیرایی گذشتم و بیرون رفتم. به محض رسیدنم با صحنه‌ روبه‌روم نفس آسوده‌ای کشیدم. با حالت بامزه‌ای گرگی رو به زور از خودش جدا کرد و گفت:
- اَه. سگ زشت! ببین‌ چیکار کردی؟ کث...
حرفش با پریدن گرگی روش نصفه موند. با صدای بلندی گفت:
- کسی تو این دیونه خونه نیست؟ بسلامتی همه‌تون مردین؟ اَه سگ بد برو اون‌ور... ببین نری چنان می‌زنمت که صدای در بدی!
با لذت به منظره روبه‌روم خیره بودم. قصد نداشتم از جام تکون بخورم. بالاخره گرگی رو کنار زد و از جاش بلند شد. گرگی در حالی که دمش رو تکون می‌داد پارس کرد.
- عجب سگ پرویی هستی. از روهم نمیری! من میگم چرا این رادین این‌قدر پروه نگو از بس پیش تو بوده پروییت بهش سرایت کرده.
با لبخند کجی گرگی رو صدا می‌کنم.
- گرگی بیا این‌جا پسر!
گرگی به سمتم میاد و روی پاش می‌شینه. دختره با حرص نزدیکم میشه و میگه:
- این همه داد زدم اون‌وقت شما این‌جا وایستادی و از منظره لذت می‌بری؟
روی زانو می‌شینم و سر گرگی رو نوازش می‌کنم.
- انگار اذت خوشش اومده!
- می‌خوام نیاد اصلاً... سگ بد!
صاف وایستادم و بهش نگاه کردم. تیشرت گشاد مشکی رنگ با شلوار جذب آبی پوشیده‌بود. موهای سیاه رنگش آزادانه دورش پخش شده‌ و دست به کمر به گرگی خیره بود. عقب گرد کرد و درحالی که به سمت باغ می‌رفت گفت:
- لطفاً نزار سگت بیوفته دنبالم!
با قدم‌های آهسته‌ی راه می‌رفت، وسط راه ایستاد و مسیرش رو به سمت حوض تغیر داد. گرگی از جاش بلند شد و رفت دنبالش. لبخند محوی می‌زنم و منتظر واکنشش میشم انگار حرص خوردن این دختر برام لذت بخشه.
***
*دل‌آرا*
روی حوض وسط فرشته‌ها نشستم و دستم رو توی آب بردم. خم‌ شده بودم و داشتم با آب بازی می‌کردم که احساس کردم چیزی داره به پام می‌خوره. سریع برگشتم که با دوتا چشم زرد مواجه شدم. پوف باز این سگ پیداش شد! چشم غره‌ای بهش رفتم که عین خیالشم نبود. نفس حرصی کشیدم و پاهام و جمع کردم.
- واقعاً چرا تو از رو نمیری؟
با چشم‌های زردش بهم زل زده بود. انتطار داشتم جوابم رو بده، اما انتظار بی‌جایی بود! کلافه سری به طرفین تکون میدم و میرم پایین. میون راه سگه‌ هم دنبالم راه افتاده بود. حالا بماند که چقدر هی بهش چشم غره رفتم و اون عین خیالشم نبود!
***
دست به کمر بهش خیره شدم. با سردرگمی گفتم:
- چرا می‌خوای منم همراهت بیام؟
درحالی که آخرین برگه‌ش رو جمع می‌کرد کوتاه میگه:
- چون من میگم!
عصبی ناخون‌هام رو توی دستم فرو می‌کنم حرف حرف خودش بود! انگار نه انگار که منم این‌جا بودم. زیر لب جوری که نشنوه زورگویی زمزمه کردم و عقب گرد کردم که صداش اومد.
- ساعت ۷ جلوی در باش! دیر کنی عواقب بدی در انتظارته...
داشتم از حرص منفجر می‌شدم. درحالی که اون عین خیالشم نبود. لبخند حرصی زدم و گفتم:
- چشم سرورم... عمر دیگه‌ای ندارین؟
نیم نگاهی بهم انداخت و خونسرد گفت:
- می‌تونی بری!
دندونام رو روی هم فشار دادم و از اتاقش خارج شدم. پسره پروی زورگو! دلم می‌خواست اون صورت جذابش و داغون کنم. بدون بستن در وارد اتاقم شدم و نگاهی به ساعت انداختم. گه تو این شانس. نیم ساعت تا ۷ مونده بود. حالا من چه خاکی تو سرم بریزم؟ آخه چه‌جوری نیم‌ساعته آماده می‌شدم؟ عصبی چشم‌هام رو روی هم می‌زارم و نفس عمیقی می‌کشم. من روی تو یکی رو کم می‌کنم! تند موهام رو شونه کردم و کشو اولی رو باز کردم. با دیدن وسایل آرایش لبخندی زدم و کرم پودر رو برداشتم. تند تند آرایش می‌کردم و گاهی به ساعت نگاه می‌کردم. به سمت کمد رفتم و بازش کردم. خوب حالا چی بپوشم؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین