- Sep
- 274
- 1,470
- مدالها
- 2
- باشه، منتظر تماست هستم.
قطع میکنم با نفس تندی وارد خونه میشم. عمو داشت با گوشیش حرف میزد.
عمو: یعنی چی که پاک شده؟ مگه شما مسئول اون قسمت نیستید؟
- ...
- این مشکل من نیست! ببینید؛ گفتم که مشکل من نیست. من تا فردا تمام لیست کامل رو میخوام!
- ...
- آقای محترم مواظب حرف زدنتون باشید. کاری نکنید همین حالا حکم دستگیری تون رو صادر کنم.
عمو بدون حرف دیگهای گوشی رو قطع کرد و روی مبل نشست. کلافهگی از حرکاتش معلوم بود. به سمتش حرکت میکنم و روی مبل کناریش میشینم. دستم رو روی شونه عمو میذارم و میگم:
- تقصیر من بود. معذرت میخوام.
عمو نیمچه لبخندی میزنه و میگه:
- نه پسرم، تقصیر تو نبود. من نتونستم از دخترم مواظبت کنم. بارها بخاطر شغل من دلآرا مورد هدف قرار گرفته و هر بار تو نجاتش دادی ولی اینبار حس خوبی ندارم.
با اطمینان میگم:
- عمو، دلآرا رو پیدا میکنم. مطمئن باشید.
عمو سری تکون میده و به مبل تکیه میده. با صدای گوشیم همه حواسشون بهم جلب میشه. با دیدن اسم علی زود جواب میدم.
- بگو علی.
- سورنا، یک چیزایی پیدا کردم. بهتره خودت بیایی ببینی.
همزمان با بلند شدنم جواب میدم:
- باشه! دارم میام.
گوشی رو قطع میکنم. عمو از جاش بلند میشه و میپرسه:
- چیشد سورنا؟
با لبخند کم رنگی میگم:
- انگار بچهها یک چیزایی پیدا کردن. باید خودم برم ببینم.
با این حرفم دانیال زود از جاش بلند میشه و به سمتم میاد.
کتش رو از روی مبل برمیداره و میگه:
- منم میام سورنا.
بدون مخالفت سری تکون میدم. عمو با استرس میگه:
- سورنا، هر خبری شد بهم بگو.
- چشم عمو.
روبه دانیال آماده میگم:
- بریم.
از جمع خدافظی میکنیم و از خونه خارج میشیم.
***
قطع میکنم با نفس تندی وارد خونه میشم. عمو داشت با گوشیش حرف میزد.
عمو: یعنی چی که پاک شده؟ مگه شما مسئول اون قسمت نیستید؟
- ...
- این مشکل من نیست! ببینید؛ گفتم که مشکل من نیست. من تا فردا تمام لیست کامل رو میخوام!
- ...
- آقای محترم مواظب حرف زدنتون باشید. کاری نکنید همین حالا حکم دستگیری تون رو صادر کنم.
عمو بدون حرف دیگهای گوشی رو قطع کرد و روی مبل نشست. کلافهگی از حرکاتش معلوم بود. به سمتش حرکت میکنم و روی مبل کناریش میشینم. دستم رو روی شونه عمو میذارم و میگم:
- تقصیر من بود. معذرت میخوام.
عمو نیمچه لبخندی میزنه و میگه:
- نه پسرم، تقصیر تو نبود. من نتونستم از دخترم مواظبت کنم. بارها بخاطر شغل من دلآرا مورد هدف قرار گرفته و هر بار تو نجاتش دادی ولی اینبار حس خوبی ندارم.
با اطمینان میگم:
- عمو، دلآرا رو پیدا میکنم. مطمئن باشید.
عمو سری تکون میده و به مبل تکیه میده. با صدای گوشیم همه حواسشون بهم جلب میشه. با دیدن اسم علی زود جواب میدم.
- بگو علی.
- سورنا، یک چیزایی پیدا کردم. بهتره خودت بیایی ببینی.
همزمان با بلند شدنم جواب میدم:
- باشه! دارم میام.
گوشی رو قطع میکنم. عمو از جاش بلند میشه و میپرسه:
- چیشد سورنا؟
با لبخند کم رنگی میگم:
- انگار بچهها یک چیزایی پیدا کردن. باید خودم برم ببینم.
با این حرفم دانیال زود از جاش بلند میشه و به سمتم میاد.
کتش رو از روی مبل برمیداره و میگه:
- منم میام سورنا.
بدون مخالفت سری تکون میدم. عمو با استرس میگه:
- سورنا، هر خبری شد بهم بگو.
- چشم عمو.
روبه دانیال آماده میگم:
- بریم.
از جمع خدافظی میکنیم و از خونه خارج میشیم.
***
آخرین ویرایش: