- Sep
- 274
- 1,470
- مدالها
- 2
دانیال: اول صبحی مادر دختر خوب خلوت کردینها!
مامان دستم رو ول میکنه و صندلی برام عقب میکشه. لبخندی میزنم و تشکر میکنم. کنارم میشینه و با اخم به دانیال میگه:
- اول صبح کجابود مرد گنده؟!
دانیال میخنده و صندلی روبهروم رو عقب میکشه.
- شما به هشت میگی دیره؟
مامان خامه شکلاتی توی ظرف رو جلوم میزاره و جواب میده:
- بله!
دانیال اشارهای بهم میکنه.
- تو چرا ساکتی؟
لقمهای برای خودم میگیرم.
- دارم صبحانه میخورم؛ میبینی که.
با ابرو بالا رفته، دست دراز میکنه لقمهای که داشتم توی دهنم میذاشتم رو میگیره و خودش میخوره.
- خیلی خوشمزهبود!
چپچپ نگاهش میکنم و لقمهی دیگهای میگیرم. تمام مدتی که صبحانه میخوردم فکرم مشغولبود. هیچی از صبحانه نفهمیدم. باصدای سلامی، نگاهم رو به در آشپزخونه میدوزم. آرتمیس و دلوانبودند.
- دلوان! پس سپهر کجاست؟
دلوان در حالی که برای خودش چایی میریخت گفت:
- خواب بود. دلم نیومد بیدارش کنم.
- آهان، خوب کردی.
آرتمیس کنار دانیال میشینه، با صدای اِفاَف از جام بلند میشم.
- فکر کنم سورناست.
از آشپزخونه خارج میشم و به سمت افاف میرم با دیدم سورنا در و میزنم و کنار در منتظرش میمونم، سورنا با قیافه جدی نزدیک میشه. با استرس سلام میکنم؛ با لبخند جوابم رو میده.
- سلام خانم کوچولو!
نگاه چپکی حوالهاش میکنم و به سمت آشپزخونه میرم. تاکید وار میگم:
- اول صبحی با اعصاب من بازی نکن!
صدای خندهاش رو پشت سرم میشنوم.
- اول صبحی جنگ داری با من؟
دانیال باشنیدن صدای سورنا، با خنده گفت:
- بیا! دیدی سورنام میدونه الان اول صبحه!
سورنا سلامی میکنه و به دیوار تکیه میده، به سمت میز میرم و لقمه نسبتاً بزرگی با خامه شکلاتی میگیرم. دانیال با خنده میگه:
- به، عجب لقمه خوشمزهای گرفتی!
دستش رو به سمتم دراز میکنه که با چشم غره میگم:
- برای تو نگرفتم.
لقمه رو به سمت سورنا میگیرم، با لبخند خاصی میگه:
-مرسی، وقت نشد صبحونه بخورم.
- نوش جونت!
بعد از خوردن صبحونه سورنا گفت چمدون رو میبره منم بعد از خدافظی برم.
سورنا: زن عمو خدافظ، راستی دلوان تا برگشتن برسام همینجا بمون.
دلوان با استرس آشکار، سر تکون میده. دانیال همراه سورنا رفت. بعد از خوردن چایی به سمت مامان رفتم و محکم بغلش کردم. مامان باناراحتی صورتم رو بوسید و گفت:
- دخترم مواظب خودت باش.
دستش رو فشار میدم.
- چشم مامان از طرف من با بابا خدافظی کن.
از مامان جدا شدم و به قیافهی دلوان که ممکن بود هر لحظه بزنه زیر گریه نگاه کردم. لبخندی میزنم و نزدیکش میشم. دستهاش رو میگیرم و میگم:
- قیافهات شبیه بچههایی شده که عروسکشون رو ازشون گرفتند. یکم بخند بابا!
بغلم میکنه و با بغض میگه:
- اگه قول بدی سالم برگردی بهت میگم نازی و کجا دفن کردم.
متعجب میگم:
- عروسک منو تو برداشتهبودی؟
با خنده سری تکون میده.
- آره.
مامان دستم رو ول میکنه و صندلی برام عقب میکشه. لبخندی میزنم و تشکر میکنم. کنارم میشینه و با اخم به دانیال میگه:
- اول صبح کجابود مرد گنده؟!
دانیال میخنده و صندلی روبهروم رو عقب میکشه.
- شما به هشت میگی دیره؟
مامان خامه شکلاتی توی ظرف رو جلوم میزاره و جواب میده:
- بله!
دانیال اشارهای بهم میکنه.
- تو چرا ساکتی؟
لقمهای برای خودم میگیرم.
- دارم صبحانه میخورم؛ میبینی که.
با ابرو بالا رفته، دست دراز میکنه لقمهای که داشتم توی دهنم میذاشتم رو میگیره و خودش میخوره.
- خیلی خوشمزهبود!
چپچپ نگاهش میکنم و لقمهی دیگهای میگیرم. تمام مدتی که صبحانه میخوردم فکرم مشغولبود. هیچی از صبحانه نفهمیدم. باصدای سلامی، نگاهم رو به در آشپزخونه میدوزم. آرتمیس و دلوانبودند.
- دلوان! پس سپهر کجاست؟
دلوان در حالی که برای خودش چایی میریخت گفت:
- خواب بود. دلم نیومد بیدارش کنم.
- آهان، خوب کردی.
آرتمیس کنار دانیال میشینه، با صدای اِفاَف از جام بلند میشم.
- فکر کنم سورناست.
از آشپزخونه خارج میشم و به سمت افاف میرم با دیدم سورنا در و میزنم و کنار در منتظرش میمونم، سورنا با قیافه جدی نزدیک میشه. با استرس سلام میکنم؛ با لبخند جوابم رو میده.
- سلام خانم کوچولو!
نگاه چپکی حوالهاش میکنم و به سمت آشپزخونه میرم. تاکید وار میگم:
- اول صبحی با اعصاب من بازی نکن!
صدای خندهاش رو پشت سرم میشنوم.
- اول صبحی جنگ داری با من؟
دانیال باشنیدن صدای سورنا، با خنده گفت:
- بیا! دیدی سورنام میدونه الان اول صبحه!
سورنا سلامی میکنه و به دیوار تکیه میده، به سمت میز میرم و لقمه نسبتاً بزرگی با خامه شکلاتی میگیرم. دانیال با خنده میگه:
- به، عجب لقمه خوشمزهای گرفتی!
دستش رو به سمتم دراز میکنه که با چشم غره میگم:
- برای تو نگرفتم.
لقمه رو به سمت سورنا میگیرم، با لبخند خاصی میگه:
-مرسی، وقت نشد صبحونه بخورم.
- نوش جونت!
بعد از خوردن صبحونه سورنا گفت چمدون رو میبره منم بعد از خدافظی برم.
سورنا: زن عمو خدافظ، راستی دلوان تا برگشتن برسام همینجا بمون.
دلوان با استرس آشکار، سر تکون میده. دانیال همراه سورنا رفت. بعد از خوردن چایی به سمت مامان رفتم و محکم بغلش کردم. مامان باناراحتی صورتم رو بوسید و گفت:
- دخترم مواظب خودت باش.
دستش رو فشار میدم.
- چشم مامان از طرف من با بابا خدافظی کن.
از مامان جدا شدم و به قیافهی دلوان که ممکن بود هر لحظه بزنه زیر گریه نگاه کردم. لبخندی میزنم و نزدیکش میشم. دستهاش رو میگیرم و میگم:
- قیافهات شبیه بچههایی شده که عروسکشون رو ازشون گرفتند. یکم بخند بابا!
بغلم میکنه و با بغض میگه:
- اگه قول بدی سالم برگردی بهت میگم نازی و کجا دفن کردم.
متعجب میگم:
- عروسک منو تو برداشتهبودی؟
با خنده سری تکون میده.
- آره.
آخرین ویرایش: