جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بی‌جبن] اثر «آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط AVA mohamadi با نام [بی‌جبن] اثر «آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 366 بازدید, 29 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بی‌جبن] اثر «آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع AVA mohamadi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AVA mohamadi
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
274
1,470
مدال‌ها
2
دانیال: اول صبحی مادر دختر خوب خلوت کردین‌ها!
مامان دستم رو ول می‌کنه و صندلی برام عقب می‌کشه. لبخندی می‌زنم و تشکر می‌کنم. کنارم می‌شینه و با اخم به دانیال میگه:
- اول صبح کجابود مرد گنده؟!
دانیال می‌خنده و صندلی روبه‌روم رو عقب می‌کشه.
- شما به هشت میگی دیره؟
مامان خامه شکلاتی توی ظرف رو جلوم می‌زاره و جواب میده:
- بله!
دانیال اشاره‌ای بهم می‌کنه.
- تو چرا ساکتی؟
لقمه‌ای برای خودم می‌گیرم.
- دارم صبحانه می‌خورم؛ می‌بینی که.
با ابرو بالا رفته، دست دراز می‌کنه لقمه‌ای که داشتم توی دهنم می‌ذاشتم رو می‌گیره و خودش می‌خوره.
- خیلی خوشمزه‌بود!
چپ‌چپ نگاهش می‌کنم و لقمه‌ی دیگه‌ای می‌گیرم. تمام مدتی که صبحانه می‌خوردم فکرم مشغول‌بود. هیچی از صبحانه نفهمیدم. باصدای سلامی، نگاهم رو به در آشپزخونه می‌دوزم. آرتمیس و دلوان‌بودند.
- دلوان! پس سپهر کجاست؟
دلوان در حالی که برای خودش چایی می‌ریخت گفت:
- خواب‌ بود. دلم نیومد بیدارش کنم.
- آهان، خوب کردی.
آرتمیس کنار دانیال می‌شینه، با صدای اِف‌اَف از جام بلند میشم.
- فکر کنم سورناست.
از آشپزخونه خارج میشم و به سمت اف‌اف میرم با دیدم سورنا در و می‌زنم و کنار در منتظرش می‌مونم، سورنا با قیافه جدی نزدیک میشه. با استرس سلام می‌کنم؛ با لبخند جوابم رو میده.
- سلام خانم کوچولو!
نگاه چپکی حواله‌اش می‌کنم و به سمت آشپزخونه میرم. تاکید وار میگم:
- اول صبحی با اعصاب من بازی نکن!
صدای خنده‌اش رو پشت سرم می‌شنوم.
- اول صبحی جنگ داری با من؟
دانیال باشنیدن صدای سورنا، با خنده گفت:
- بیا! دیدی سورنام می‌دونه الان اول صبحه‌!
سورنا سلامی می‌کنه و به دیوار تکیه میده، به سمت میز میرم و لقمه نسبتاً بزرگی با خامه شکلاتی می‌گیرم. دانیال با خنده میگه:
- به، عجب لقمه خوشمزه‌ای گرفتی!
دستش رو به سمتم دراز می‌‌کنه که با چشم غره میگم:
- برای تو نگرفتم.
لقمه رو به سمت سورنا می‌‌گیرم، با لبخند خاصی میگه:
-مرسی، وقت نشد صبحونه بخورم.
- نوش جونت!
بعد از خوردن صبحونه سورنا گفت چمدون رو می‌بره منم بعد از خدافظی برم.
سورنا: زن عمو خدافظ، راستی دلوان تا برگشتن برسام همین‌جا بمون.
دلوان با استرس آشکار، سر تکون میده. دانیال همراه سورنا رفت. بعد از خوردن چایی به سمت مامان رفتم و محکم بغلش کردم. مامان باناراحتی صورتم رو بوسید و گفت:
- دخترم مواظب خودت باش.
دستش رو فشار میدم.
- چشم مامان از طرف من با بابا خدافظی کن.
از مامان جدا شدم و به قیافه‌ی دلوان که ممکن‌ بود هر لحظه بزنه زیر گریه نگاه کردم. لبخندی می‌زنم و نزدیکش میشم. دست‌هاش رو می‌گیرم و میگم:
- قیافه‌ات شبیه بچه‌هایی شده که عروسکشون رو ازشون گرفتند. یکم بخند بابا!
بغلم می‌کنه و با بغض میگه:
- اگه قول بدی سالم برگردی بهت میگم نازی و کجا دفن کردم.
متعجب میگم:
- عروسک منو تو برداشته‌بودی؟
با خنده سری تکون میده.
- آره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
274
1,470
مدال‌ها
2
در حالی که کنارش می‌زنم، میگم:
- به‌خاطر تسویه حسابم که بشه برمی‌گردم.
آرتمیس باخنده میگه:
- اوه، آرامش قبل از طوفانه.
به آرومی دستی روی شکم آرتمیس می‌کشم و میگم:
- عمه فدات شه! مواظب خودت و مامانی باش تا بیام.
آرتمیس با لحن بچه گونه‌ای میگه:
- باشه عمه جون.
بغلش می‌کنم و آروم میگم:
- تا من نیستم حسابی دانیال و دلوان رو اذیت کن.
- خیالت تخت نمی‌زارم آب تو دلشون تکون بخوره.
با لبخند بوسی براش می‌فرستم که دلوان برام چشم‌غره‌ میره.
- گوش خودتون دراز، در ضمن حرفتون رو شنیدم.
کنار در وایمیستم و هر سه تاشون رو خوب نگاه می‌کنم؛ من به‌خاطر عزیزانم حاضرم تا آخر عمرم ازشون دور بمونم.
مامان می‌خواد تا درم در همراهم بیاد که پیش دستی می‌کنم.
- خب دیگه از همین‌جا خدافظی می‌کنم نیاید که رفتن برام سخت میشه.
پشت بند حرفم می‌خندم و بالبخند محوی برمی‌گردم و به سمت بیرون میرم، بانگاه کلی به خونه در رو باز می‌کنم و میرم بیرون. دانیال بادیدن من از سورنا خدافظی می‌کنه و نزدیکم میشه. با لبخند گشادی می‌پرم بغلش محکم دستش و دورم حلقه می‌کنه و روی موهام رو می‌بوسه.
دانیال: قربونت برم مواظب خودت هستی؟
با استرس چشم روی هم می‌زارم.
- آره هستم، اما دانیال...
- جانم، چیزی می‌خوای بگی؟
مردد بودم از گفتنش، اما گفتم.
- حس می‌کنم این رفتن برگشتی نداره.
به آنی اخم می‌کنه.
- این حرف‌ها چیه می‌زنی؟ به این زودی عقب کشیدی؟
- نه، اما حس خوبی ندارم.
لبخند دلگرم کننده‌ای می‌زنه.
- عزیز من، حست کاملاً غلط می‌کنه درضمن، وقتی اومدی قول میدم بهت بگم پنج سال پیش کی لاستیک ماشینت رو پنچر کرد.
چشم‌هام و ریز می‌‌کنم.
- کار خودت‌ بود. نه؟!
- نه، من کی گفتم کار من‌بوده؟
- که این‌طور. وقتی برگردم حسابی از خجالت شما دوتا در میام!
لپم رو کشید و گفت:
- آفرین دختر خوب! حالا شد.
- من دیگه برم، مواظب فسقل عمه و بقیه باش.
- حتماً، بسلامت.
عقب گرد کردم، سورنا باتکون دادن سرش سوار شد. نگاه آخر رو به در خونه انداختم و سوار شدم. کمربندم رو بستم و به صندلی تکیه دادم. خونه عمو اینا ده دقیقه‌ای با خونه ما فاصله داشت. سورنا بی‌صدا مشغول رانندگی‌ بود.
نمی‌دونم چیشد که چشم‌هام گرم شد و به خواب رفتم.
***
یک هفته بعد.دوبی. ساعت ۱۲:۱۷ بعد ظهر.
*شاهان*
پشت سر هم به کیسه بوکس ضربه می‌زدم، بدون توجه به عرق نشسته روی صورت و بدنم، پشت سر هم به کیسه‌ بوکس ضربه می‌زدم. با هر مشت خاطرات تلخ گذشته برام تداعی می‌شد.
صدای جیغ و کمک خواستن می‌اومد اما صدای گریه به یک‌باره قط شد! دیگه نه صدای کمک خواستن می‌اومد نه صدای گریه! تنها جسمی باقی مونده‌بود. جسمی که روحش همون شب سوخت و از بین رفت!
باصدای گوشی اخم‌هام توی هم میره، گوشی رو روی اسپیکر می‌زارم و به ضربه زدن‌هام ادامه میدم.
- بگو.
- شاهان، پسره خیلی زرنگه! خونه قابل‌نفوذ نیست.
پوزخندی می‌زنم و بالبخند مرموزی میگم:
- پس کاری کن خودش بیاد بیرون!
صداش با کمی تاخیر میاد .
- باشه.
جدی میگم:
- سالم می‌خوامش!
- چشم، خیالت راحت. فعلاً... .
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
274
1,470
مدال‌ها
2
حوله‌ رو دور کمرم می‌پیچم و از حموم بیرون میرم. تیشرت سفیدی با شلوار مشکی جذب می‌پوشم و دستی به موهام می‌کشم و تو آینه پوزخندی به خودم می‌زنم. چشم‌های سیاه بی‌روحم انگار که از عمق تاریکی انتقام رو فریاد میزد! طبق عادت دستی به گردنم می‌کشم و سیگاری روشن می‌کنم. هوای خنک بالکون حس خوبی بهم می‌داد. پک عمیقی به سیگار زدم. یاد اون دختر افتادم تصویر خنده‌هاش و برق چشم‌هاش من رو یاد شادی می‌‌نداخت... .
***
ایران...
* دل‌آرا*
کلافه نفس تندی می‌کشم‌. دوباره‌ و دوباره‌ صداش توی گوشم زنگ می‌زنه:
«چند وقتی‌بود که نگار با دختری به اسم نسیم دوست شده‌بود. نسیم همه‌اش بهش پیشنهاد خارج رفتن می‌داد. آخرم نمی‌دونم چی‌ شد که نگار از خونه فرار کرد و دیگه خبری ازش نشد.»
حرف‌هاش خیلی شبیه به حرف‌های مریم، دوست صمیمی نیکا بود. نیکا حسینی، یکی از دوازده‌ دختر گمشده یک سال پیش‌ بود.
تو این یک هفته‌ای که پیش عمو اینا بودم به خانواده دخترها سر زدم. البته سورنا خودش شخصاً من رو می‌برد و میاورد. اما تنها دونفر حرف درست حسابی زدن. یکی همین دوست نیکا؛ یکی هم دوست نگار که اون‌هم حرفی شبیه به حرف لیلا، دوست نگار زد.
«یک ماه پیش با دختری به اسم هستی آشنا شد. جوری باهم صمیمی شده بودند که نیکا دیگه کم با من بیرون می‌رفت. یادمه نیکا می‌گفت: «هستی چند باری دوست‌هاش و اون طرف آب برده. بعد از اون روز دیگه ندیدمش.
هر چی فکر می‌کنم به جایی نمی‌رسم چرا این دو نفر این‌قدر مشکوک بودند؟ بازم پرونده رو مرور می‌کنم.
- بیست و چهار دختر طی یک هفته ناپدید شدند. بعد از چهار ماه مرزداران بیست و دوتا شناسنامه که مربوط به دختران گمشده‌بود، پیدا کردن.
پشت بندش صدای رها:
- نه، تا جایی که فهمیدم انگار این دو نفر اصلاً وجود نداشتن!
پس این دونفر کجا رفتن؟ چرا... نکنه این دونفر...؟ با فکری که قفل کرده‌بود به دیوار زل زدم. حتی نمی‌تونستم تکون بخورم. چطور ممکنه این دونفر باشن، اما هیچ ردی نه از خانواده و نه دوست باشه؟ مثل برق گرفته‌ها از روی مبل پریدم و دنبال گوشیم گشتم. دست‌هام از استرس می‌لرزید. کوسن‌ها رو کنار می‌زدم و دنبال گوشی بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
274
1,470
مدال‌ها
2
- اه... لعنتی کجاست پس؟
با دیدن چیزی زیر عسلی تند به سمتش دویدم و گوشی و برداشتم. با استرس شماره سورنا رو گرفتم و قدم زنان منتظر موندم تا برداره... چندتا بوق خورد و آخر قطع شد. دوباره شماره رو گرفتم. بوق اول و دوم همین‌‌طور به نوبت زده میشد. دیگه داشتم نااومید می‌شدم که صدای سورنا اومد.
- بله؟
با استرس میگم:
- سورنا!
صداش متعجب میشه:
- عه، تویی دل‌آرا؟ ببخشید حواسم نبود. جانم، چیزی شده؟
تند میگم:
- یادته گفتم با دوتا از دوست‌های دخترها حرف زدم؟
- آره، چطور؟
با تردید میگم:
- اون‌ دوتا دختری که جزء گمشده‌ها بودن و هیچ رد و نشونی ازشون نبود. اون... دوتا... اون دوتا... .
نفس عمیقی کشیدم...
- عضو باند هستن!
برای لحظه‌ای صداش نیومد.
- الو؟ سورنا هستی؟
- آره، آره... منظورت اینه دخترها رو با وعده اون‌ور آب گول می‌زنن و وارد باند می‌کنن؟
- نه دخترها رو برای فروش جمع می‌کنند... هر بارم اسم دونفر که اسم خودشون باشه رو کنار بقیه اسم دخترها جا می‌زنن. برای همین تا حالا کسی مشکوک نشده!
با صدای اف‌اف قدمی به سمت در برمی‌دارم. با دیدن پیک موتوری ابروی بالا می‌ندازم و به سورنا میگم:
- سورنا تو چیزی سفارش دادی؟
- پیک موتوریه؟
- اره.
- آره. برات غذا سفارش دادم، برو بگیر.
لبخند کجی می‌زنم.
- نیازی نبود یک چیزی می‌خوردم!
- حتماً نون پنیر!
- چه فرقی می‌کنه.
صداش با تاخیر میاد.
- دل‌آرا من کار دارم، حواست به خودت باشه.
- باشه، پس فعلاً...
انگار می‌خواست چیزی بگه، اما تردید داشت.
- ببین دل‌آرا... من... مواظب خودت باش!
پشت بند حرفش صدای بوق اومد. معلوم نبود چشه، بی‌خیال شونه‌ای بالا انداختم و در خونه رو باز کردم. با دیدن یه پسر قد بلند و چهار شونه‌ ابروی بالا انداختم و به چهره‌اش دقیق شدم. صورت استخونی و پوست سبزه‌ای داشت. چشم‌های قهوه‌ای و بینی قلمی که روی سرش کلاه گذاشته‌بود. بنظرم برای یه پیک موتوری زیادی جذابه! حواسم به سر و شکلم نبود با یک پیرهن مردونه سفید و شلوار جین آبی بدون شال جلوش بودم. تازه کیف پولمم یادم رفته‌بود. تو دلم فحشی به خودم دادم و لب باز کردم:
- یک لحظه صبر کنید الان میام.
در و بدون بستن رها کردم و به اتاقم رفتم. کیف پولم رو برداشتم و برگشتم.
- چقدر شد؟
هیچ صدای نیومد، جالب اینه نه خودش بود نه غذا! با قدم‌های آرومی به سمت حیاط رفتم، اما هیچ خبری نبود.‌ ماجرا خیلی مشکوک بود. به آنی استرس بدی گرفتم. پا تند کردم برم توی خونه که دست‌مالی جلوی بینیم قرار گرفت، تقلا می‌کردم فرار کنم اما زورش بیشتر از من بود. با نفسی که کشیدم بوی بدی توی بینیم پیچید و دیگه چیزی نفهمیدم... .
***
با تکون‌ خودن‌های شدیدی هوشیار شدم. چشم‌هام و به زور باز کردم. نگاهم توی اتاقک سفیدی در گردش بود. انتظار داشتم وقتی چشم‌هام رو باز می‌کنم تو یه جای نمور و تاریک باشم، اما انگار دزدیده‌شدنمم عجیبه! بی‌حواس از جام بلند شدم و به سمت پنجره‌ی دایره‌ای شکل رفتم. هوا تاریک بود. سر چرخوندم و با دیدن درسفیدرنگی به سمتش رفتم. نزدیک در بودم که اتاقک کج شد و نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و به سرعت به سمت در کشیده‌شدم. با برخورد پیشونیم به چیزی آخ نسبتاً بلندی گفتم. دستم رو روی دیوار گذاشتم و صاف وایستادم. با گرمی چیزی روی پیشونیم، دستم رو به پیشونیم کشیدم. با دیدن خون، «لعنتی» بگم. در یهو باز شد و از شانش بدم چون درست جلوی در بودم، برای بار دوم مورد عنایت قرار گرفتم!
روی زمین افتادم و با درد چشم‌هام رو بستم. صدای خنده کسی باعث شد عصبی بهش نگاه کنم و بهش بتوپم.
- زهرمار... خیلی بی‌شعوری واقعاً!
دستم و از روی پیشونیم برداشتم، همین که چشمش به زخمم افتاد؛ روی زانو نشست و گفت:
- پیشونیت کجا خورد؟
اخمالو گفتم:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
274
1,470
مدال‌ها
2
- تو رو سننه! گمشو بیرون. اصلاً من کجام؟ شما کی هستید؟
با اخم از جاش بلند شد و با صدای بلندی یکی و صدا زد. هنوز ویندوزم نیومده‌بود. پیشونیم می‌سوخت حواسم رو پرت می‌کرد. بعد از چند دقیقه یک مرد میانسال با کیف توی دستش کنارم نشست. کیفش و روی تخت گذاشت و بازش کرد. با پنبه‌ای که به بتادین آغشته شده‌بود؛ زخمم و تمیز کرد. از احساس سوزش، چهره‌ام توی هم رفت. کنار زخم و بی‌حسی زد و شروع کرد به بخیه زدن. هر بار، با کشیدن نخ کنار زخم، می‌سوخت البته زیاد نبود. بعد از زدن هفت‌تا بخیه، پمادی به سمتم گرفت و روی بخیه چسپ زد. وسایلش و جمع کرد و از اتاق بیرون رفت. پسره اومد و کنارم با فاصله نشست، چهره‌اش خیلی آشنا بود بخصوص چشم‌هاش. با شناختنش تازه همه چی یادم اومد! این یارو من‌ رو دزدیده و حالا معلوم نیست کدوم گوری به سر می‌برم.
- برای چی من رو دزددیدی؟
- فکر کنم خودت بهتر بدونی!
اه لعنتی. پس حدسم درست بود! آدم‌های کیانی هستن، اما به قیافه‌اش نمی‌خکرد آدم بدی باشه؛ شایدم بود. چشم‌غره‌ای بهش میرم و میگم:
- پاشو برو بیرون.
می‌خنده.
- با من مشکلی داری؟
- ببخشید که من رو دزدیدی و من نمی‌تونم ازت به خوب پذیرایی کنم!
- به نظرت این شبیه دزدیه؟
- پس چیه؟ معلوم نیست کدوم جهنمی هستیم، من‌ رو بی‌هوش کردی. بعدشم وقتی چشم باز کردم این‌جا بودم، از قضاهم اتاقک هی کج میشه. واقعاً دزدی نیست؟!
خنده‌اش شدت گرفت. زهرمار! مگه جوک گفتم؟
- خب باید بگم ما الان تو راه دبی هستیم و این اتاقکم تکون می‌خوره چون تو کشتی هستیم.
چشم‌هام از تعجب گرد شد. این الان چی گفت؟ گفت ما تو راه دبی هستیم؟ مگه من چند ساعت بی‌هوش بودم؟ نگاهی به پنجره عجیب اتاق انداختم هوا تاریک بود. پس با این حساب تا چند ساعت دیگه رسماً وارد دبی می‌شیم... اه گندش بزنن چرا من این‌قدر بد شانسم آخه؟ نفس حرصی کشیدم و با اخم گفتم:
- پاشو برو بیرون!
صورتش و نزدیکم آورد و گفت:
- من برم ممکنه آدم‌های جبار بیان... به هر حال، به اون‌ها اعتمادی نیست!
چرا گفت آدم‌های جبار؟ مگه خودش آدم کیه؟ وای خدایا کرمت رو شکر، کیانی کم بود جبارم اضافه شد. مغزم دیگه داشت منفجر میشد، دلم می‌خواست سورنا این‌جا بود تا حسابی از خجالتش در بیام. چرا همیشه من‌‌ رو می‌ندازن وسط دعوای خودشون؟ بابا طبق خواسته‌شون عمل نمی‌کنه؛ من‌و می‌دوزدن. سورنا، کیانی و آزاد نمی‌کنه؛ دوباره من‌و می‌دوزدن. دوباره با تحکم میگم:
- پاشو برو بیرون.
- تو مشکلت با من چیه دقیقاً؟
عصبی داد می‌زنم:
- مشکلم اینه من و دزدیدی و انتظار داری کنارم ببینمت و عین خیالم نباشه؟ هان؟ انتظار داری خوش‌حال باشم؟ معلوم نیست الان خانواده‌ام از نگرانی سالمن یا بلایی سرشون اومده! فهمیدی یا بازم بگم؟
با اخم از جاش بلند شد و بیرون رفت. پاهامو بغل کردم و سرم و روش گذاشتم. بغض داشت بهم فشار میاورد، اما دلم نمی‌خواست گریه کنم. مطمئنم سورنا پیدام می‌کنه.
***
دو ساعتی بود به خشکی رسیده بودیم، به محض رسیدن یک ون‌مشکی رنگ با مردهای هیکلی دورمون کردن. اول اون پسره سوار شد و پشت‌بندش من. کنارم هم یکی از اون مردها نشست. بنظرم بادیگارد بود. بدون توجه به مردهای دور و برم چشم‌هام و بستم، خدا رو شکر لباسم پاره نشده‌بود. همون لباس‌های دیروزی تنم بود. کشم از روی موهام باز شده‌بود و موهام از حالت بافت در اومده و وز شده‌بود. نگاهم یک دور تو اطراف چرخوندم دنبال راه فرار می‌گشتم. اما با این وضعیت امکان نداشت.
من دزدیدنمم مثل بقیه نیست انگار دارند مهمون می‌برن! با صدای تلفن شخصی، هوشیار شدم. گوشی همون پسره بود.
- جانم؟
- ....
- آره رسیدیم...
- ....
- تا پنج دقیقه دیگه.
- ....
- باشه می‌برمش عمارت جبار....
- ....
- باشه حواسم هست تا بیایی...
اوه بدبخت شدم، یه راست داریم میریم پیش جبار، اصلاً جبار چرا؟ مگه این‌ها آدمای کیانی نیستن؟
بعد از چند دقیقه ماشین جلوی یک عمارت خیلی بزرگ توقف کرد. اول بادیگارد و اون پسره پیاده شدن و بعد به من نگاه کردن یعنی پیاده شو. با اکراه از ماشین پیاده شدم، با دیدن ده‌تا از مردهای هیکلی که اسلحه به دست روبه‌رومون بودن رسماً دست‌شویی لازم شدم! یکی که لباس مشکی پوشیده بود نزدیک شد و روبه همون پسره گفت:
- دختره کجاست رادین؟
پس اسمش رادینه، منظورش کدوم دختر بود؟
پسره که فهمیدم اسمش رادینه بهم نگاهی کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
274
1,470
مدال‌ها
2
- این‌جاست، بهتره بریم.
با اشاره‌ای اون مرد، نگهبان‌ها کنار رفتند. آروم و شمرده به سمت عمارت قدم برداشتم. دوتا در بزرگ سفیدرنگ کنار هم بود. توی عمارت این‌قدر بزرگ بود که اگه راهش و بلد نباشی حتماً گم میشی. وسط عمارت حوض بزرگی بود که سرتا سر عمارت رو نگهبان‌های اسلحه به دست محاصره کرده‌بودند. از پله‌های طلایی عبور کردیم و به داخل عمارت رسیدیم. سالن پذیرایی این‌قدر بزرگ بود که تصورشم نمی‌کردم! وسط سالن میز ناهار خوری بزرگی قرار داشت. سرامیک سفیدرنگ زیر پاهام از تمیزی برق میزد. لوستر نقره‌ای رنگی وسط سالن آویزون بود. باصدای کسی دست از آنالیز برداشتم.
- اوه، این‌جا رو ببین!
سر چرخوندم و با دیدن مرد میانسالی که کت‌شلوار کرمی‌رنگی پوشیده‌بود چینی به بینیم دادم. حتماً جبار بود. به کنار پرده‌ها که چند دست مبل سلطنتی طلایی رنگی بود اشاره کرد.
- بفرمایید بشینید‌.
رادین روی مبل دونفره نشست و بهم اشاره کرد کنارش بشینم؛ بدون حرفی کنارش نشستم جبار هم روبه‌رومون نشست. خدمتکارها وسایل پذیرایی که شامل چایی، قهوه و شکلات بود رو روی میز چیدند و رفتند. جبار نگاهی بهم انداخت و با رضایت لبخندی زد.
- آفرین به سرگرد! عجب طلایی رو کنارش داشته.
اخم کردم و نگاهم رو ازش گرفتم. نفرت نامرئی نسبت بهش داشتم. دلم می‌خواست بگیرم خفش کنم! دوباره زبون باز کرد:
- بهش گفتم پسرم رو آزاد کنه ولی گوش نکرد حالا اون طلا برای من شد.
شکه بهش خیره شدم پس جبار پدر کیوان کیانی بود. عصبی میگم:
- کی گفته من برای تو شدم؟ دست رو داشته‌هات بذار پیری!
اخم کرد.
- زبونت خیلی درازه.
- به خودم مربوط میشه!
صورتش از این‌ همه حاضر جوابیم قرمز شده‌بود. سعی می‌کرد ریلکس باشه یکی از افرادش کاغذی گرفت و با تمسخر خوند.
- بزار ببینم تا کی خونسردی.
- دل‌آرا صباحی، دختر مهدی صباحی و لیلا رادفر. بیست و سه ساله و وکیل پایه یک دادگستری! تا حالا پنج‌تا پرونده جنایی حل کردی و یکی نیمه تموم مونده. دوره متوسط رو جهشی خوندی و تو نوزده
سالگی وکالتت رو گرفتی.
نگاه دقیقی بهم انداخت و ادامه داد:
- مادرت روانپزشک و پدرت قاضیه! برادرت استاد دانشگاه و خواهرتم ازدواج کرده.
با نگاه عجیبی بهم ادامه میده:
- و هر دو صاحب فرزند! به نظرم زن داداشت پنج ماهشه. خودشم خیلی خوشگله.
به آنی نفسم بند اومد. اون کثافت داشت درمورد خونواده من حرف می‌زد و با هیزی از آرتمیس تعریف می‌کرد. بدون توجه به اطرافم به سرعت از جام بلند شدم و به طرفش هجوم بردم. از روی عسلی پریدم و یقش رو تو دستم گرفتم. از خشم و عصبانیت داشتم منفجر می‌شدم. نگهبانا خواستند کاری کنند که با بالا بردن دست جبار سرجاشون موندند. با هیزی ادامه داد:
- خیلی دوست داشتم با خواهرت...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
274
1,470
مدال‌ها
2
با مشتی که توی صورتش زدم حرفش نصفه موند. مشتم رو بالا بردم و خواستم یکی دیگه‌ هم بزنم که افرادش هر دو دستم رو کشیدند و ازش جدام کردند. با نفرت نگاهش می‌کردم. با دستش خونی که از بینیش می‌ریخت رو تمیز کرد. با چشم‌هایی که برق می‌زد از جاش بلند شد و روبه‌روم وایستاد.
- لحظه به لحظه بیشتر به دلم می‌شینی.
تقلا کردم که دست‌هام و آزاد کنم، اما کثافت‌ها جوری سفت گرفته بودند که هر آن امکان داشت کنده شه.
دستش رو به سمت صورتم آورد و خواست لمسم کنه که صورتم رو کج کردم. با خنده چندشی چونه‌ام رو گرفت و فشار داد.
- چرا ناز می‌کنی؟ فکر می‌کنی اون سرگرد میاد دنبالت؟ بهتره منتظرش نباشی اون دستش بهت نمی‌رسه.
با نفرت نگاهش کردم و گفتم:
- اتفاقاً بهتره تو منتظر باشی. چون زمانی که سورنا پیدام کنه قول میدم خودم بکشمت!
چونم رو از دستش کشیدم. با دستش یقش رو درست کرد.
- دختر جون این‌جا ایران نیست! این‌جا قانون منم! من اگه بخوام می‌تونم همین حالا بکشمت.
پوزخندی زدم.
- دقیقاً چون ایران نیست هر غلطی دلت می‌خواد می‌کنی!(البته تو ایران‌هم از این غلطا می‌کنند) می‌خوایی بکشی پس بکش! کسی جلوت رو نگرفته.
اخم کرد.
- گفتم زبونت خیلی درازه.
یک‌هو داد زد:
- سعید؟
پشت بند دادش یک پسره هیکلی با موهای تراشیده و لباس ست ورزشی پیداش شد. کنار ابروش و خط انداخته بود. روی صورتش جای بخیه بود. قشنگ معلومه قراره بلایی سرم بیاره. پسره که اسمش سعید بود، گفت:
- بله آقا؟
جبار لبخند مرموزی زد و گفت:
- یکم از مهمونمون پذیرایی کن.
راستش یکم ترسیدم. اگه بخواد بلایی سرم بیاره همچین می‌زنمش که صدای گوسفند بده.
سعید نگاهی بهم انداخت و قدمی به سمتم برداشت که با صدای محکم و پر جذبه‌ای متوقف شد.
- فکر نکنم بهت اجازه همچین کاری داده باشم!
نگاهم به پشت سرم کشیده شد. یک پسر قد بلند هیکلی به درگاه در تیکه داده‌بود و به این سمت نگاه می‌کرد. شلوار جذب مشکی با پیرهن مشکی و تک کت مشکی پوشیده‌بود. دکمه اول پیرهنش رو باز گذاشته بود و لای انگشت‌هاش سیگاری که داشت به فیلترش می‌رسید، بود. به نظر خیلی وقته این‌جاست. تکیه‌اش رو از در برداشت و با قدم‌های محکم به این سمت اومد. قیافه‌اش زیادی جذاب بود، اما صورتش کاملاً جدی و چشم‌هاش بی‌روح بود.
با اومدنش محافظ‌ها کنار رفتند. جبار با قیافه عصبی گفت:
- تو اون‌ رو برای من آوردی. حالا به من میگی اجازه همچین کاری رو ندارم؟
پسره یک دستش رو توی جیبش گذاشت و با اون یکی دستش سیگارش و به لب‌هاش گذاشت. موهای پرکلاغی داشت که بالا زده بود، اما با پایین آوردن سرش تیکه‌ای ازش روی پیشونیش افتاد. ته ریش مرتبی داشت. سیگار رو از لب‌هاش فاصله داد و پوزخندی زد.
- آوردمش اما نگفتم می‌دمش به تو!
جبار عصبی چرخی دور خودش زد.
- منظورت چیه؟ تو به دستور من اون رو آوردی!
پسره بدون تغییر تو حالتش کاملاً ریلکس گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
274
1,470
مدال‌ها
2
- من آدم تو نیستم که بخوای بهم دستور بدی! دختره پیش من تو عمارت من می‌مونه!
جبار به آنی قرمز شد و داد زد:
- من به اون دختر نیاز دارم. باید این‌جا بمونه.
اما پسره خونسرد و بدون ری‌اکشنی گفت:
- طعمه با پای خودش میاد تو تله‌ات. بهتره منتظر باشی.
جبار مشکوک میگه:
- چی تو سرت می‌گذره؟
پسره نیم نگاهی بهم می‌ندازه و تنها میگه:
- انتقام!
پشت بند حرفش به رادین اشاره می‌کنه.
- رادین دختر رو بیار.
بدون حرف دیگه‌ای به بیرون میره. رادین جدی به سمت نگهبان‌ها میاد و از دستم میگیره و می‌کشه بیرون. بدون حرفی من رو دنبال خودش می‌کشه که جلوی در نگهبانا سد راهم‌مون می‌شند. جبار باصدای عصبی میگه:
- بذار برند!
نگهبان‌ها میرند کنار. همین که از اون عمارت کوفتی خلاص میشم دستم و از دستش می‌کشم بیرون. با دیدن یه ماشین مشکی خوشگل ناخوداگاه نیشم باز میشه. پسره به ماشین تکیه زده بود با دیدن ما تکیه‌شو از ماشین گرفت و روبه رادین گفت:
- بشین پشت رول.
رادین بدون حرف به سمتش رفت و پشت رول نشست؛ با نگاهش بهم فهموند مثل بچه آدم برم بشینم تو ماشین. بدون حرفی به سمت ماشین رفتم و در عقب رو باز کردم و نشستم پشت راننده. خودشم نشست جلو. رادین استارت زد و راه افتاد. تو یک موقعیت خوب باید فرار کنم فعلاً که نمی‌تونم، پس باید منتظر زمان خوب باشم. به خیابان‌های عجیب دبی خیره بودم. دوبی واقعاً جای زیبایی بود. سرعت ماشین نسبتاً زیاد بود.
باصدای رادین زیر چشمی نگاهشون کردم.
- فکر نمی‌کردم جبار بزاره دختر رو بیارم.
پسره با اخم میگه:
- جرأت مخالفت نداشت!
اوه انگار این پسره یکی کله گنده‌تر از جباره! تا این‌جاکه فعلاً اوضاع خوب پیش رفته. دیگه هیچ کدوم حرفی نزدند. سرم رو به شیشه تکیه دادم. بعد از نیم ساعت ماشین یک‌هو متوقف شد. با برخورد بیشونیم به شیشه درد شدیدی رو حس کردم. آخی گفتم و دستم روی پیشونیم گذاشتم. با دیدن خون روی دستم عصبی خواستم به رادین گور به گور شده فحش بدم که دستی روی دستم قرار گرفت. سرم رو بلند کردم و با دیدن اخم‌های تو هم پسره متعجب و بدون حرکت موندم. نگاهش روی زخمم بود. دستم رو رها کرد و روبه رادین غرید:
- این چرا این شکلیه؟
رادین برگشت عقب و با دیدنم گفت:
- فکر کنم بخیه‌اش باز شد.
پسره با شنیدن این حرف دوباره به سمتم برگشت و گفت:
- مگه نگفتم سالم می‌خوامش؟
رادین با لبخند ریزی میگه:
- دیروز تو کشتی سرش به در خورد و زخمی شد.
پسره چیزی زیر لب گفت و دست‌مالی بهم سمتم گرفت با درد ازش گرفتم و روی زخمم گذاشتم.
خطاب به رادین گفت:
- مثل آدم رانندگی کن!
رادین نسبت به قبل آروم‌تر می‌روند. حدود پنج دقیقه بعد ماشین جلوی عمارت سنگی توقف کرد. از ماشین پیاده شدم و با درد نگاهی به عمارت زیبا اما بی‌روح انداختم. پسره و رادین بدون این‌که منتظر من باشند وارد عمارت شدند. انگار می‌دونستن راه فراری ندارم. با قدم‌های شمرده وارد عمارت شدم. از دیدن عمارت دهنم باز موند. یک حوض خیلی بزرگ وسط عمارت بود. دوتا فرشته‌ی زن خیلی بزرگ، کنار حوض با فاصله کنار هم قرار داشتند. وسط فرشته‌ها به اندازه‌ی متوسطی خالی بود.
سمت راست و چپ از کنار دیوارها سر تا ته عمارت رو درخت‌های بزرگ و تنومندی در بر گرفته‌بود. وسط درخت‌های بزرگ، درخت‌های کوچک‌تری بود. به نظرم درخت سیب و زرد آلو باشه. با دقت مشغول آنالیز حیاط بزرگ بودم. قسمتی از عمارت ماشین‌های مدل بالایی چیده شده بود. با سوزش پیشونیم اخم‌هام توی هم رفت‌‌. با فحش‌های زیر لبی به داخل عمارت دو طبقه رفتم. روی مبل آبی و طلایی نشستم. با درد چشم‌هام رو بسته بودم و زیر لب به رادین فحش می‌دادم.
- پسره گور به گور شده. الهی ارواح سرگردان بیوفتند دنبالت. امیدوارم بیوفتی تو چاه! گوسفند نفهم.
با صداش اخم می‌کنم.
- چه‌قدر میزان لطفت بهم زیاده.
با خنده نشست روبه‌روم. چینی به بینیم دادم و گفتم:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
274
1,470
مدال‌ها
2
- همین که تا حالا سالمی جای شکر داره! پسره ایکبیری.
باصدا خندید. معلوم نبود چشه. شخصیت عجیبی داشت. هر چی بهش بد و بیراه می‌گفتم تنها می‌خندید. بعد از اومدنم همون مرد میانسال بخیه‌ها رو کشید و دوباره از اول بخیه زد. حالا بماند که چه دردی داشت و تنها لب‌هام و به هم فشار دادم. رادین لب باز کرد.
- ببین دختر خوب. اومدنت این‌جا دلیل داره...
پریدم وسط حرفش.
- اسمم دل‌آراست. چه دلیلی؟
- خب دل‌آرا! دلیلش رو بعداً می‌فهمی. فقط در همین حد بدون بخوای از این‌جا فرار کنی آدم‌های جبار اون بیرون منتظرتند. البته تا حالا کسی از این‌جا فرار نکرده.
با اخم میگم:
- اون‌وقت چرا؟
دستش و به نشونه‌ی عدد دو آورد بالا.
- به دو دلیل! یک، حسگرها! این حسگرها قوی ترین حسگری هستند که توی جهان وجود داره. اگه باهاشون برخورد داشته باشی به مدت بیست و چهار ساعت فلج می‌شی. دور تا دور دیوار عمارت مجهز به این حسگرهاست. بجز داخل خونه و در ورودی و حیاط و... دوم، یک نوع حسگر وجود داره که وقتی فرار کنی خودبه‌خود فعال میشه. هر جا که باشی با استفاده از دوربین‌های مداربسته پیدات می‌کنه.
لبخند محوی می‌زنم و از جام بلند میشم. دست به کمر میشم و با همون لبخندم میگم:
- یک، مرسی که یاد آوری کردی جلوی دوربین‌ها ظاهر نشم! مورد دومم بهت قول میدم حتماً امتحان کنم. شونه‌ای بالا انداختم. به سمت پله‌های مارپیچ قدم برداشتم در همون حال ادامه دادم:
- شاید من یکی زنده موندم!
بعد از طی بیست‌تا پله به طبقه بالا رسیدم، مقابل راه روی طولانی اتاقی با در سفید بود، سمت چپ دوتا اتاق بزرگ بود. سمت راستم سه‌تا کوچیک، یکی از اتاق‌های سمت راستی و به من دادن. در اتاق وسطی و باز کردم و وارد شدم. اوه عجب اتاق خوشگلی بود. روبه‌روی در پنجره بزرگی با پرده‌ آبی و سفید بود. کنار پنجره تخت دونفره شیکی بود. به سمت میز آرایش قدم برداشتم، دستی روی میز آرایش کشیدم، روش پر بود از انواع عطرهای خارجی. اولین کشو وسایل آرایش و دومیش سه‌تا تاج ظریف چیده شده بود. از دیدن تاج‌ها بیشتر متعجب شدم! کمد دیواری و باز کردم و با دیدن چند دست کوت‌شلوار دخترونه و کیف و کفش، و شال رنگی دهنم باز موند‌. کاملاً طبق سلیقه خودم بود. مطمئن بودم این‌وسایل‌ها رو قبل از دزدیده شدنم این‌جا گذاشتن...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
274
1,470
مدال‌ها
2
انگار مطمئن بودند تو کارشون موفق می‌شند! حرصی در رو بستم و به سمت تخت رفتم و روش نشستم. نمی‌دونستم چیکار کنم. فرار کنم یا بمونم؟ مگه با این همه محافظ و حسگرها میشه فرارم کرد؟ کلافه روی تخت دراز می‌کشم و چشم‌هام و می‌بندم. دلم برای مامان بابا و بقیه خیلی تنگ‌شده. مطمئنم مامان از نگرانی روی پاهاش بند نیست. ای کاش می‌شد خبری از خودم بهشون بدم، ولی امکان نداشت من این‌جا یه زندانی بودم و زندانبانم خیلی مواظب زندانیش بود!
زندانبانی که هنوز اسمش رو نمی‌دونم و شخصیتش برام مجهول! کم‌کم چشم‌هام گرم شد و نفهمیدم کی خوابم برد.
***
*سورنا*
سکوت مطلق خونه رو فرا گرفته‌بود. هیچ‌کسی حرفی نداشت که بگه. همه روی مبلی نشسته بودند. زن‌عمو از حال رفته‌بود و بهش سرم وصل کرده بودن. دلوان بی‌صدا گوشه‌ای نشسته‌بود و به نقطه‌ی نامعلومی خیره بود. سپهر روی مبل کنار مادرش نشسته‌بود و حرفی نمی‌زد. آرتمیس کنار دانیال، سعی می‌کرد آروم باشه. کلافه دستی توی موهام کشیدم و از جام بلند شدم. در رو باز کردم و به حیاط رفتم. هوای خونه داشت خفه‌ام می‌کرد. خونه بدون دل‌آرا خیلی ساکت بود. حس بدی داشتم نباید تو خونه تنهاش می‌ذاشتم. یعنی الان کجا بود؟ چیکار می‌کرد؟ مغزم از این همه فشار داشت منفجر می‌شد. یک ماه از دزدیده شدن دل‌آرا می‌گذشت و به جایی نرسیده بودم. مطمئنم کار کیانی بود، اما کی این‌قدر نفوذ داره که تونسته باهاش ارتباط برقرار کنه؟ بدون این‌که ما بفهمیم! باید رابطش رو پیدا کنم شاید تونستم به دل‌آرا برسم. گوشیم رو از جیب کتم درآوردم و شماره علی رو گرفتم. با چندتا بوق برداشت.
- جانم سورنا؟
- علی، بگرد دنبال پیک موتوری. ببین کِی و کجا راننده‌ عوض شده!
- باشه چشم!
با مکث میگم:
- علی، آدرس اون دوتا دختر رو هم می‌خوام.
- پیداش می‌کنم داداش، نگران نباش.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین