جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بی‌گناه بودم] اثر «Morvarid_story_ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط _Morvarid_story با نام [بی‌گناه بودم] اثر «Morvarid_story_ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,481 بازدید, 30 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بی‌گناه بودم] اثر «Morvarid_story_ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع _Morvarid_story
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AsAl°
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
نام رمان: بی گناه بودم
نویسنده: morvarid_story_
ژانر: عاشقانه ، هیجانی
عضو گپ نظارت: S.O.W(6)
خلاصه: نیلوفر دختر یتیمی که در خانه ی عموی سخت گیر و مستبدش زندگی میکند و از ترس جانش از خانه ی عموی خود فراری میشود بی آنکه بداند چه سرنوشت پراز حادثه ای در انتظارش است 20230107_111448.png
 
آخرین ویرایش:

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12
مشاهده فایل‌پیوست 98427


"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
به نام ایزد پاک​

وحشت‌زده به سمت در اتاق آخری دویدم. سرو صدایی که از پایین پله‌ها می‌اومد خبر از چیزی می‌داد که توی این چندوقت از وحشت رو‌به‌رو شدن باهاش خواب به چشم‌هام نمی‌اومد. وارد اتاق شدم و با استرس زیاد در رو قفل کردم، چراغ رو هم خاموش کردم و سعی کردم کمی به خودم مسلط بشم. اما صدای غدیر که داشت به گیسو فحش میداد مثل زنگ توی گوشم صدا میداد. گیسو داد میزد و می‌گفت:
- به‌خدا اگر بیای توی خونه زنگ میزنم پلیس. آخه چه‌قدر بگم نیلو اینجا نیست!
غدیر با صدایی پر از عصبانیت می‌گفت:
- آمارشو رسوندن بگو بیاد بیرون, بگو بیاد بیرون این دختره‌ی بی‌آبرو تا خونه‌رو، رو سرتون خراب نکردم.
تمام تنم می‌لرزیدو زیر لب خدارو صدا می‌زدم. منتظر بودم معجزه‌ای بشه تا غدیر بره. صدای گیسو رو شنیدم که باتلفن حرف می‌زد و داشت به پلیس گزارش مزاحمت یه غریبه‌ رو می‌داد که می‌خواد به زور وارد خونه‌ بشه آدرس داد و دیگه صدایی‌ نیومد. صدای غدیر رو می‌شنیدم که فحش می‌داد و تهدید می‌کردو می‌گفت:
- باشه میرم ولی برمی‌گردم.
و نعره کشید:
- نیلوفر به‌خدا آتیشت می‌زنم! وسط همین کوچه بنزین می‌ریزم روت.
این بود آخرین تهدید غدیر و بعد دیگه صدایی نیومد. صدای بسته شدن در خونه رو شنیدم وچند لحظه بعد صدای چند ضربه که به در خورد و گیسو که گفت:
- نیلو جان بیا بیرون. گورش رو گم کرد.
با دست‌های لرزون درو باز کردم و خودم رو انداختم توی آغوش گیسو و یک نفس گریه کردم. گیسو موهام رو نوازش می‌کرد و سعی داشت آرومم کنه:
-تموم شد رفت، آروم باش عروسکم دیگه تموم شد.
بعد‌ از این که یک دل سیر گریه کردم، وقتی‌که آروم‌تر شدم یاد پلیس افتادم و گفتم:
-گیسو به پلیس مگه زنگ نزدی؟ یعنی الان میاد؟!
گیسو خنده‌ی شیرینی کردو گفت:
- نه عزیزکم کدوم پلیس؟ ادای تماس گرفتن رو درآوردم. اگر پلیس می‌اومد ممکن بود حق رو به غدیر بدن. شایدم می‌اومدن توی خونه دنبالت می‌گشتن.
نگاهش کردم‌ و گفتم:
- خسته شدم. چه‌قدر دیگه باید صبر کنیم؟
- هنوز پولمون کمه نیلو باید بیشتر تلاش کنیم.
- اما غدیر ول کن نیست اگه دوباره بیاد سراغم چی؟!
- فعلاً که ترسیده و چند روزی آفتابی نمیشه. بذار یه کم فکر کنم ببینم چی‌کار باید بکنیم. بعد با خنده دستم رو گرفت و در حالی که از جا بلند می‌شد گفت:
- بلندشو بلندشو. سر و صورتتو یه آبی بزن. یه کم به خودت برس فعلاً بریم ببینیم امشب چه‌قدر می‌تونیم پول دربیاریم!
***
یک ساعت بعد نزدیک ساعت هفت غروب حاضر و آماده کنار گیسو توی آینه به خودم نگاه کردم. آرایش غلیظ و لباس تابلویی که تن هردومون بود باعث میشد توجه خیلی‌ها بهمون جلب بشه. گیسو به رضا زنگ زد و گفت که جلوی در خونه منتظرش هستیم. با صدای تک بوق متوجه شدیم که رضا رسیده، فوری از خونه بیرون زدیم‌ و به سرعت باد سوار ماشینش شدیم. طبق معمول روی صندلی خم شدیم تا،کسی مارو با اون سر و شکل نبینه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
چند دقیقه بعد صدای رضا اومد که می‌گفت:
-از محل زدم بیرون بیاید بالا.
صاف و درست نشستیم و به هم‌دیگه نگاه کردیم.
گیسو به رضا گفت:
- خب بگو ببینم این طرف که گفتی مطمئنه؟
رضا: از چه لحاظ؟
- چه می‌دونم توی ماشین یک دفعه نخواد کاری بکنه یا مثلا راهش‌ رو عوض کنه!
- نه بابا اصلاً این کاره نیست بعدش‌ هم من پشت سرتون میام دیگه ترس نداره که!
- پس از کجا معلوم ما رو اصلاً سوار کنه؟
- چون قراره دوتا دختر رو سوار کنه ولی ساعت دقیقِ قرار رو نمی‌دونه. آمار دارم که دخترا برای ساعت نه شب میرن اون‌جا ولی کلاس گذاشتن و گفتن از هشت منتظر باشه.
وقتی‌که شما زودتر سر قرار برسین شمارو جای اون‌ها سوار می‌کنه. من که تا اون لحظه ساکت بودم گفتم:
- واقعاً دو ملیون میده؟!
رضا قهقه زد و گفت:
-بیش‌تر هم میده نترس نیلوفر خانوم!
تا وقتی که به محل قرار برسیم ساکت بودم. بار اولم نبود و تا وقتی که پول درست و حسابی جمع نمی‌کردیم بار آخرم هم نبود. بعد از این‌که توی دوران نامزدی از مجید نامزدم باردار شدم‌ و بچه رو انداختم‌ و بعد به‌خاطر دعواش با غدیر نامزدی رو به‌هم زد تمام زندگیم به هم ریخت. قبلش هم خیلی عالی نبود اما خیلی بهتر از بعد از جدایی بود. مادرو پدرم رو چهارسال پیش وقتی پانزده ساله بودم توی تصادف از دست دادم و چون پدربزرگی هم نداشتم تنها برادر بابام که چهل سالش بود قیم من شد. زن و یک بچه‌ی سه ساله داشت و مکانیک بود، خیلی باهام بد تا نمی‌کرد ولی خب ازش حساب می‌بردم. تو اون مدت مدرسه رفتم و دیپلم گرفتم. بعد تو کلاس خیاطی ثبت نام کردم؛ اون‌جا بود که با گیسو که ازمن چهار سال بزرگ‌تر بود و وردست مربی خیاطی بود دوست شدم. گیسو چندبار تا جلوی در خونه باهام اومده بود و زن‌عموم میشناختش. زندگیم روی روال عادی بود؛ تا پارسال که سرو کله‌ی رفیق غدیر که اسمش مجید بود پیدا شد؛ به اصرارو اجبار غدیر اومد خواستگاری و فوری محرمش شدم.
مجید ده سال ازمن بزرگ‌تر بود؛ مکانیکی داشت وبرعکس عموی من که خونه و مغازه‌ش اجاره‌ای بود، هم خونه و هم مغازه‌ش برای خودش بود و به‌غیراز اون‌ها چندتکه زمین هم داشت و به اصطلاح دستش به دهنش می‌رسید. اصلاً همین وضع مالی خوبش بود که غدیر رو راضی به این وصلت کرد. مجید اون‌قدر قلدر و زورگو بود که همون فردای روزی که محرمیت خوندیم به زور تهدید و کتک باکرگیم رو گرفت‌ و هروقت باهاش تنها می‌شدم منو مجبور به برقراری رابطه می‌کرد. از بخت بدم درست پنجاه روز بعد از عقد فهمیدم که باردارم. با ترس بهش خبر دادم و در جواب اول چندتا سیلی و مشت و لگد مهمونم کرد. دومین کاری که کرد این بود که من رو پیش یک دکتر آشنا برد تا بچه رو بندازم. چه‌قدر بدبختی و مصیبت کشیدم تا عمو و زن‌عموم چیزی نفهمن؛ آخه زن‌عموم دائم از زبون غدیر می‌گفت که:
- به نیلوفر بگو تا قبل از عروسی به هیچ‌وجه اجازه نده مجید بهش دست بزنه.
حالا اگر می‌فهمید، دست که زده هیچ! ازش باردار هم شدم‌ و بچه رو هم انداختم باهام چه‌کار می‌کرد؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
تقریباً سه ماه بود نامزد مجید بودم که، مجید و غدیر سرِ پول و شراکت دعواشون بالا گرفت و این وسط من بودم که قربانی شدم. مجید برای تلافی ، نامزدی رو به‌هم زد و گفت:
- دخترتون ارزونی خودتون و بعدش رفت که رفت.
حقیقت این بود که رفتنش اون‌قدری من رو نسوزوند، ولی وقتی غدیر می‌گفت:
- خداروشکر دستش به نیلوفر نخورد!
تا ته وجودم آتیش می‌گرفت... .
از این‌همه نامردی و بی‌رحمی مجید متحیّر مونده بودم؛ درسته که حلال هم بودیم امّا، اون من رو بی عفّت کرده بود و بدون ذرّه‌ای احساسِ عذاب وجدان، مشغول زندگیِ خودش بود. دردم، دردی نبود که بشه به زبون آورد و این من بودم که داشتم زیرِ سنگینی این درد، می‌شکستم. عده‌ام تازه تموم شده بود که یک خواستگار دیگه برام دست و پا کردن و بدون موافقتِ من بریدن و دوختن. با این تفاوت که من این‌بار باکره نبودم و نمی‌تونستم راحت ازدواج کنم. تنها چاره‌ام این بود که بگم من شوهر نمی‌کنم اما کو گوش شنوا؟! بدتر این‌که غدیر به زن عموم سپرده بود که من‌رو ببره دکتر تا ازش تأیید بگیره که من دخترم. از شنیدن این حرف چنان ترسی توی وجودم افتاده بود که فقط آرزوی مرگ می‌کردم، چون می‌دونستم که اگر غدیر بفهمه، من رو زنده نمی‌زاره. گیسو تنها کسی بود که از دردهام خبر داشت؛ اون‌هم دائم دلداریم می‌داد که یک راهی پیدا می‌کنیم. خوب اون‌روز، رو یادمه دوشنبه بود و زن‌عموم برای چهارشنبه وقت دکتر گرفته بود. وحشت‌زده بودم و از خدا مرگ می‌خواستم چون می‌دونستم، با برملا شدن واقعیت، سرنوشتی جز مرگ در انتظارم نیست. به گیسو زنگ‌زدم؛ وقتی متوجه حالم شد سریع خودش رو به خونه‌ی عموم رسوند. توی اتاقم کنارم نشسته بود و من بی صدا توی بغلش گریه می‌کردم. گیسو در حالی‌که آروم،آروم نوازشم می‌کرد گفت:
- اگر عموت خواست بلایی سرت بیاره فرار کن و بیا با من بریم شمال خونه‌ی مادربزرگم؛ هیچ‌ بشری اون‌جا پیدات نمی‌کنه.
با چشم‌های پر از اشک گفتم:
-تو اصلاً متوجه نیستی من تو چه شرایطی هستم؟!
- چرا، متوجه هستم؛ ولی به‌نظرت اگر عموجانِ شما بفهمه چه اتفاقی افتاده، همین‌جور راحت، از کنار این ماجرا رد می‌شه؟!
- به‌نظرت اگر پیدام کرد، من رو نمی‌کشه؟!
- اگر تونست پیدات کنه خودم پیش‌مرگت می‌شم؛ تو به من اعتماد کن، قول میدم هیچ اتفاقی برات نمی‌‌افته.
- نه گیسو! من دل و جرأت این‌جور کارهارو ندارم.
- ای بابا نیلوفر! حواست هست؟ قراره تو رو ببرن پیشِ دکتر؛ فاتحه‌ات خونده‌ست، عموت خودش برات قبرت رو آماده می‌کنه!
در حالی‌که شدت گریه‌ام بیشتر شده بود گفتم:
-من چه‌جوری فرار کنم که کسی متوجّه نشه؟
-من همه‌ی فکرامو کردم؛ الان دو دست لباس، شناسنامه و مدارکت و هرچیز واجبی که داری بریز تو کوله‌پشتی خودت؛ من که رفتم توی کوچه، از پنجره‌ی اتاقت بنداز پایین تا من باخودم ببرم. فردا صبح هم قبل‌ از این‌که کسی از خواب بیدار بشه از خونه بزن بیرون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
بعد انگار که چیزی رو به یاد آورده باشه گفت:
- اهلِ خونه معمولاً ساعت چند می‌خوابن؟ صبح ساعت چند از خواب بیدار می‌شن؟
- اکثر شب‌ها یازده، گاهی هم دوازده می‌خوابن؛ غدیر صبح هشت بیدار می‌شه میره سرکار؛ زن‌عموم هم تا وقتی‌که بچه بیدار بشه می‌خوابه؛ که حدوداً نه و نیم صبح می‌شه.
- خب پس، یه کاری می‌کنیم؛ تو برای ساعت چهار صبح بی سروصدا از خونه بیرون بیا. تا بخوان بفهمن که تو نیستی ما صدباره به شمال رسیدیم.
با این‌که می‌ترسیدم امّا چاره‌ی دیگه‌ای هم نداشتم، گیسو تنها امید و پناهم بود، باید به حرفش گوش می‌دادم. مدارکم، پول و طلا، لباس و آلبوم عکسی که تنها یادگار پدر و مادرم بود رو، داخل ساک جا دادم. وقتی‌که همه چیز رو جمع کردم، گیسو هم عزم رفتن کرد؛ قبل‌ از این‌که از اتاقم بیرون بره گفت:
- فردا ساعت چهار صبح، سرکوچه منتظرتم؛ نترس؛ فقط به این فکر کن که باید خودت رو نجات بدی.
بعد از رفتنش فوری به اتاقم برگشتم و بعداز این‌که مطمئن شدم داخل کوچه خلوته، ساک رو برای گیسو به پایین انداختم؛ گیسو هم بعد‌از برداشتن ساک فوری از خونه‌ی ما دور شد. تمام بعد‌ازظهر و شب رو با استرس گذروندم؛ جوری‌که حتّی نتونستم درست و حسابی شام بخورم. ظرف‌های شام رو که شستم، به بهانه‌ی این‌که سردرد، دارم شب‌بخیر گفتم و به اتاقم پناهنده شدم.از اضطراب خواب به چشمم نیومد؛ ساعت سه صبح بی سر و صدا، لباس پوشیدم ومنتظر شدم. بالأخره ساعت چهار صبح شد؛ پیامی از گیسو اومد که با یک پراید مشکی سرکوچه منتظرم هست. پاورچین، پاورچین از اتاق بیرون اومدم؛ تمام وجودم پراز ترس بود و دلم شور می‌زد که مبادا عموم یا زنش از خواب بیدار بشن. از در آپارتمان که بیرون اومدم، خیلی آروم در رو بستم که خداروشکر صدایی نداد. کفش‌هام رو توی دستم گرفتم وآروم از پله‌ها سرازیر شدم وقتی که به جلوی در کوچه رسیدم کفش‌هام رو پوشیدم؛ و بعداز این‌که درِحیاط رو هم با کم‌ترین صدای ممکن بستم، با تمام سرعتی که توانش رو داشتم به سرکوچه دویدم. هوای تاریک و خالی بودن کوچه ترس و دلهره‌م رو صد برابر می‌کرد اما می‌دونستم که از لحظه‌ای که پام رو از خونه بیرون گذاشتم دیگه راهی برای برگشت ندارم؛ پس سعی کردم به چیزی فکر نکنم و به راهم ادامه بدم. به سرکوچه که رسیدم، ماشینی رو دیدم که برام چندبار چراغ داد؛ کمی جلوتر رفتم و گیسو رو دیدم. گیسو سرش رو از پنجره‌ی ماشین بیرون آورد و آروم گفت:
-زودباش نیلوفر، سوار شو بریم.
فوری سوار ماشین شدم و ماشین استارت خورد؛ درحالی‌که از شدت استرس و دویدن صدام در نمی‌اومد سلام دادم. رضا رو اون‌جا برای اولین بار دیدم، فامیل دور گیسو بود و برای هم‌دیگه حکم رفیق رو داشتن. رضا و گیسو تمام مسیر سعی داشتن با خنده و شوخی آرومم کنن؛ اما من از شدت استرس فقط دلم گریه می‌خواست. گیسو گوشی موبایلم رو ازم گرفت؛ خاموش کرد و گفت:
-وقتی ببینن نیستی حتماً باهات تماس می‌گیرن؛ پس بهتره که خاموش باشی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
ساعت 9 صبح بود که به مقصد رسیدیم؛ یک روستای سرسبز و زیبا که انگار گوشه‌ای از بهشت بود. مادربزرگ گیسو که گویا از قبل خبر از اومدن ما داشت به گرمی از ما استقبال کرد و برامون صبحانه‌ی مفصلی تدارک دیده بود. با زور و اجبار گیسو چندلقمه‌ای صبحانه خوردم امّا، تمام فکرم تهران مونده بود و این‌که لابد تا اون ساعت متوجه شده بودن که من خونه نیستم. اون‌قدر حالم بد بود که گیسو به اصرار قرص خوابی رو به خوردم داد و مجبورم کرد که دراز بکشم؛ و با اطمینان به‌ من گفت که:
- بگیر بخواب؛ من فکر همه‌جاش رو کردم. خیالت راحت هیچ اتفاقی برات نمی‌افته‌.
بالأخره قرص خواب اثر کرد؛ نمی‌دونم چه‌قدر خوابیده بودم که با سروصدای خنده‌ای که از بیرون از اتاق می‌اومد از خواب بیدار شدم. اتاق تاریک خبر از این می‌داد که خیلی وقت هست که خوابم. وقتی به این فکر کردم که تا الان عموم قیامت به پا کرده، دوباره دلهره و اضطراب تمام وجودم رو پر کرد؛ به سختی از جا بلند شدم و از اتاق بیرن رفتم. مادربزرگِ گیسو داشت به زبان شمالی چیزی رو تعریف می‌کرد و رضا و گیسو بلند می‌خندیدن. اولین نفر مادربزرگ بود که متوجه‌ی حضورم شد و با لبخند و لهجه‌ی شیرینش گفت:
- دخترجان، بیدار شدی؟ من همه‌ش می‌گفتم بیدارت کنن، ولی این نوه‌ی من قبول نکرد.
گیسو فوری از جا بلند شد و درحالی‌که به روی من لبخند می‌زد دستم رو گرفت و کنار خودش نشوند و گفت:
- خستگی‌ت در اومد؟ خوب خوابیدی؟
در جواب گیسو با حالی بد گفتم:
- الان توی خونه‌ی ما چه خبره؟ غدیر دنبالم می‌گرده؛ پیدام کنه با دستای خودش من رو می‌کشه؛ گیسو من می‌ترسم.
به جای گیسو رضا جواب من رو داد و گفت:
- ببخشید نیلوفر خانم شما الان چندساله هستید؟
- چهار ماه دیگه یعنی دوازدهمِ تیر، بیست ساله می‌شم.
- جدّی می‌گی یا داری شوخی می‌کنی؟
- چرا باید با شما شوخی بکنم؟
- خب، چه دلیلی داره که از عموت بترسی؟ تو که خیلی وقته هجده سالگی رو، رد کردی و خیلی راحت می‌تونی برای خودت تصمیم بگیری؛ نیازی به موش و گربه بازی نداری!
- عموی من اونقدر زورگو هست که اجازه نمی‌ده من برای خودم تصمیم بگیرم؛ به زور شوهرم داد و وقتی از شوهرم جدا شدم، دوباره می‌خواست مثل بار قبل مجبورم کنه ازدواج کنم.
- خب دیگه بهتر! یه بار ازدواج کردی، پدرو مادرت هم در قید حیات نیستن، سنت هم که خیلی وقت هست که از هجده سال گذشته، نیازی به اجازه‌ی هیچ شخصی نداری؛ می‌تونی مستقل زندگی کنی.
- بر فرض که همین‌طور باشه که شما می‌گید، امّا عموی من چنین اجازه‌ای به من نمی‌ده.
- خانم، مملکت قانون داره؛ می‌تونی مثل آب خوردن به دادگاه شکایت کنی؛ دوست دارم ببینم اون‌موقع هم عموتون می‌تونه برای شما قلدر بازی دربیاره؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
رضا بد نمی‌گفت، تا به حال به این موضوع فکر نکرده بودم؛ امّا، من چه‌جوری می‌تونستم مستقل بشم؟ با کدوم کار و درآمد؟ مشخص بود که رضا، اطلاعات خوبی داره و از خودش حرفی نمی‌زنه؛ همین چندکلام حرفش هم باعث شده بود، کمی آروم‌تر بشم، پس ازش پرسیدم:
- شما که این حرف‌هارو می‌زنید، می‌دونید که من باید چه‌کار کنم؟ باید از چه راهی وارد بشم؟
- اگر قول بدی آروم باشی و از این حال و هوا بیرون بیای، منم قول می‌دم که بهت کمک کنم تا، از راه درست وارد بشی و عموی زورگوت رو سرِ جاش بنشونی.
خواستم در جواب چیزی به رضا بگم که گوشی سوگند زنگ خورد؛ سوگند نگاهی به گوشی کرد و گفت:
- خانم نظامی با من چه‌کار داره؟ ساعت هفت شبه!
بعد تلفنش رو جواب داد:
- سلام خانم نظامی حال شما چطوره؟
- ... .
- چی شده؟! نیلوفر؟! نه! من از دیروز که رفتم خونه‌شون تا الان ازش خبری ندارم!
خانم نظامی مربی خیاطی ما و صاحب‌کار گیسو بود؛ البته گیسو یک‌ماهی می‌شد که دیگه اون‌جا کار نمی‌کرد. فهمیدم که در مورد من حرف می‌زنن؛ احتمالاً از خانم نظامی خواسته بودن که سراغِ من رو از گیسو بگیره. دوباره قلبم شروع به تپیدن کرد، به گیسو نگاه کردم که خیلی آرام و ریلکس مشغول صحبت با خانم نظامی بود:
- خانم نظامی من یه چیزی می‌گم تورو خدا به خانوده ش نگید، اگر راست بگن و فرار کرده باشه، حق داشته؛ شما نمی‌دونید، این عموی از خدا بی‌خبرش چه‌کارها که با این دختر نکرده؛ همین دیروز کلی گریه کرد که می‌خوان دوباره به زور شوهرش بدن.
- ... .
- نمی‌دونم چی بگم! آخه جایی رو هم نداره!
- ... .
- باشه،باشه! نگران نباشید؛ اگر خبری شد حتماً به شما اطّلاع می‌دم؛ فقط لطف کنید شماره و آدرس من‌ رو به عموش ندین، آخه می‌ترسم بی‌خودی مزاحمم بشن.
- ..‌. .
- ممنونم، سلامت باشید؛ خداحافظ.
گیسو تماس رو قطع کرد و با خنده گفت:
- عمو جانت بدجور به حول و‌ ولا افتاده؛ خبر نداره که براش چه خواب‌های قشنگی دیدیم.
در حالی‌که لب‌های خشکم رو با زبان، تر می‌کردم گفتم:
- به تو شک کردن؟ چرا خانم نظامی به تو زنگ زده بود؟!
- نه جانم چه شکّی؟! چون من تنها دوستتم خواستن ببینن، به من چیزی نگفتی، پیشم حرفی نزدی، همش همین بود! تو چرا هرچیزی که می‌شه فوری می‌ترسی؟!
***
پنج روز گذشته بود، پنج روز از وقتی‌که از خونه‌ی غدیر فرار کرده بودم؛ تو این مدت همه، هرجور که تونستن باهام حرف زدن و بهم دلگرمی دادن و من کم‌کم باورم شد که غدیر نمی‌تونه باهام کاری داشته باشه؛ محبت‌های گیسو و مادربزرگش باعث شده بود که دردهام رو تا حدودی فراموش کنم. گیسو مثل من پدرش مرده بود؛ مادرش هم ازدواج کرده بود و با شوهرش خارج از ایران زندگی می‌کرد؛ دوتا خواهر داشت؛ که هردو ازدواج کرده بودن و کسی کاری به کارش نداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
رضا دو روز پیشِ ما بود و روز سوم به تهران برگشت. به درخواست گیسو سری هم به محله‌ی ما زده بود، ولی چیز خاصی دستگیرش نشده بود. توی اون مدّتی که شمال بودم، گیسو مدام من رو به گردش و تفریح می‌بُرد و سعی می‌کرد حالم رو بهتر کنه؛ واقعاً تونسته بود به کم شدن دلشوره‌هام کمک کنه. خانم نظامی یکی دوبار دیگه هم تماس گرفت و وقتی مطمئن شد که گیسو از من خبری نداره دیگه باهاش تماسی نگرفت. ده روزی مهمان مادربزرگ بودیم، و با مشورت رضا تصمیم گرفتیم که برگردیم تا زودتر برای کارهای من اقدام کنیم. رضا به دنبالمون اومد و ما رو به تهران برگردوند و قرار شد که من با گیسو زندگی کنم. چندروزی رو به فکر و تحقیق در مورد این‌که باید چه‌کاری انجام بدیم گذروندیم؛ و به این نتیجه رسیدیم که بهتره با یک وکیل مشورت کنیم. یکی از دوست‌های رضا وکیل خوبی رو به ما معرفی کرد؛ و ما در اولین فرصت به ملاقاتش رفتیم. وکیل، خانم میان‌سالی بود؛ زنی پر ابهّت و جدّی که بعد از شنیدن تمام ماجرا، نظرش این بود که، من خیلی راحت می‌تونم توی دادگاه برنده بشم؛ تازه موضوعاتی رو‌هم مطرح کرد که تا اون‌روز، اصلاً بهش فکر نکرده بودم و اون، دارایی پدر و مادرم بود. خانم وکیل از من پرسید:
- آیا والدین شما دارایی هایی هم داشتن؟
- منظورتون از دارایی چیه؟
- خونه و ملک، سپرده‌ی بانکی، قبل از فوتشون چیزی داشتن که شما از اون‌ها با خبر باشید؟
- خب، تا جایی‌که من یادم هست پدرم خونه و مغازه رو فروخته بود و قرار بود که با یکی از دوست‌هاش برای ساخت یه کارگاه شریک بشه؛ اصلاً برای همین بود که رفتیم شیراز، ولی هیچ‌وقت به شیراز نرسیدیم و پدر و مادرم رو توی تصادف از دست دادم ولی خودم زنده موندم و مجبور به تحمل این زندگی شدم.
- متأسفم، به من بگید، پول فروش منزل و مغازه چی شد؟
- خبر ندارم، چون چند‌روزی بیهوش بودم و بعدش به‌من گفتن که داخل ماشین هیچ پولی نبوده و داخل حساب بانکی پدر و مادرم هم پول زیادی وجود نداشته؛ پلیس‌ها احتمال می‌دادن که موقعی که ما تصادف کردیم یکی از فرصت استفاده کرده و پول‌ها رو دزدیده.
- پس این‌جور که می‌گید چیزی از والدین‌تون باقی نمونده که از عموتون پس بگیریم؛ فقط باید روی گرفتن حکم آزادی شما از دست عموتون اقدام کنیم.
صحبت با وکیل، واقعاً ایده‌ی خوبی بود ولی، وقتی متوجه شدم که دستمزدش چه‌قدر بالاست، نزدیک بود گریه‌م بگیره. از دفتر وکیل که بیرون زدیم با بغض گفتم:
- گیسو من این همه پول ندارم!
-مگه من مُردم؟ پولامون رو جمع و جور می‌کنیم فعلا قسط اوّل رو پرداخت می‌کنیم، تا بعدش خدا بزرگه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
در حالی‌که اشک‌هام روی صورتم می‌چکید، دست گیسو رو محکم گرفتم و گفتم:
-اگر خدا پدر، و مادرم رو از من گرفت، به جاش یه خواهر بهم داد، تا عمر دارم خوبی‌هات رو فراموش نمی‌کنم.
***
با کمک گیسو و رضا پولی که برای شروع کار وکیل نیاز بود رو جور کردیم. قرار بر این شد که خانم محبّی که دیگه به طور رسمی وکیلم شده بود، خودش برای دادخواست اقدام کنه و من در جلسات دادگاه حاضر نشم؛ و خودش ما رو در جریان روند پرونده قرار بده. بعد از این‌که خیالم از بابت وکیل راحت شد، دنبال کار گشتن رو شروع کردم؛ ولی هر چه‌قدر بیش‌تر می‌گشتم بیش‌تر از قبل نا امید می‌شدم. کارهای سخت با حقوق‌های کم؛ من باید پول جمع می‌کردم تا اول بدهی گیسو و رضا رو پرداخت کنم و بعد بتونم برای خودم زندگی مستقلی رو راه بندازم؛ ولی با حقوق های ناچیز راه به جایی نمی‌بردم. البته چندجایی هم بود که حقوق خوبی می‌دادن ولی در عوض، خواسته‌های وحشتناکی داشتن که مو به تن آدم سیخ می‌شد. دیگه از پیدا کردن کار ناامید شده بودم و اون‌قدر بی حوصله و خسته بودم، که حتی دلم نمی‌خواست از خونه بیرون برم. خونه‌ی گیسو یک‌خوابه بود و من شب‌ها توی پذیرایی روی کاناپه می‌خوابیدم. خرج من هم، سر گیسو افتاده بود و از این بابت خیلی شرمنده‌اش بودم. گیسو ساعت کارش اکثراً هفت شب به بعدبود و همیشه آرایش کرده و شیک از خونه بیرون می‌رفت و چند ساعت بعد برمی‌گشت؛ اون‌طور که خودش می‌گفت، توی خونه‌ی آدم‌های پولدار کار می‌کرد و بیشتر وظیفه‌ش پذیرایی درمهمونی‌های شبانه بود. از اون‌جایی که گیسو رو خیلی قبول داشتم اصلاً به حرفش ذرّه‌ای هم شک نداشتم و می‌دونستم که دختر سالم و پاکی هست. یک روز که توی خونه نشسته بودیم و داشتیم فیلم نگاه می‌کردیم فکری به سرم زد و از گیسو پرسیدم:
- گیسو، می‌گم تو که کارت خوبه و راضی هستی، نمیشه دست من رو هم بند کنی؟
گیسو در جوابم با اخم ریزی گفت:
- نه نمیشه، کار من به درد تو نمی‌خوره!
از جواب گیسو بدجور توی ذوقم خورد ولی خودم رو نباختم و دوباره با حالتی پر از خواهش گفتم:
- آبجی جونم، تو که می‌دونی من چه شرایطی دارم؛ چی می‌شه منم ببری سرِکار؟ باور کن من از پس هرکاری برمیام؛ فقط نمی‌خوام برای کسی مفتی کار کنم.
- ای بابا! نیلو داری بی‌خودی گیر میدی! وقتی می‌گم به دردت نمی‌خوره باید قبول کنی.
- خب تو بگو چرا به دردم نمی‌خوره؟ مگه پذیرایی کردن کار سختیه؟ دیگه چهارتا چای و میوه چرخوندن بین مردم که کاری نداره!
گیسو پوزخند صدا داری زد و در حالی‌که سیبی رو گاز می‌زد گفت:
- تو واقعاً فکر کردی توی مهمونی‌های آدم‌های اعیون و اشراف شیرینی و شربت پخش می‌کنن؟! نه‌خیر نیلو جان، اون‌جا این خبرا نیست! اون‌جا هر کوفتی که دستشون بیاد میکشن و هر زهرماری که وجود داره رو می‌خورن؛ من به بدبختی خودم رو از دست اون گرگ‌ها در امان نگه‌داشتم، تو اگر جای من باشی یک‌ساعته قورتت می‌دن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین