به نام ایزد پاک
وحشتزده به سمت در اتاق آخری دویدم. سرو صدایی که از پایین پلهها میاومد خبر از چیزی میداد که توی این چندوقت از وحشت روبهرو شدن باهاش خواب به چشمهام نمیاومد. وارد اتاق شدم و با استرس زیاد در رو قفل کردم، چراغ رو هم خاموش کردم و سعی کردم کمی به خودم مسلط بشم. اما صدای غدیر که داشت به گیسو فحش میداد مثل زنگ توی گوشم صدا میداد. گیسو داد میزد و میگفت:
- بهخدا اگر بیای توی خونه زنگ میزنم پلیس. آخه چهقدر بگم نیلو اینجا نیست!
غدیر با صدایی پر از عصبانیت میگفت:
- آمارشو رسوندن بگو بیاد بیرون, بگو بیاد بیرون این دخترهی بیآبرو تا خونهرو، رو سرتون خراب نکردم.
تمام تنم میلرزیدو زیر لب خدارو صدا میزدم. منتظر بودم معجزهای بشه تا غدیر بره. صدای گیسو رو شنیدم که باتلفن حرف میزد و داشت به پلیس گزارش مزاحمت یه غریبه رو میداد که میخواد به زور وارد خونه بشه آدرس داد و دیگه صدایی نیومد. صدای غدیر رو میشنیدم که فحش میداد و تهدید میکردو میگفت:
- باشه میرم ولی برمیگردم.
و نعره کشید:
- نیلوفر بهخدا آتیشت میزنم! وسط همین کوچه بنزین میریزم روت.
این بود آخرین تهدید غدیر و بعد دیگه صدایی نیومد. صدای بسته شدن در خونه رو شنیدم وچند لحظه بعد صدای چند ضربه که به در خورد و گیسو که گفت:
- نیلو جان بیا بیرون. گورش رو گم کرد.
با دستهای لرزون درو باز کردم و خودم رو انداختم توی آغوش گیسو و یک نفس گریه کردم. گیسو موهام رو نوازش میکرد و سعی داشت آرومم کنه:
-تموم شد رفت، آروم باش عروسکم دیگه تموم شد.
بعد از این که یک دل سیر گریه کردم، وقتیکه آرومتر شدم یاد پلیس افتادم و گفتم:
-گیسو به پلیس مگه زنگ نزدی؟ یعنی الان میاد؟!
گیسو خندهی شیرینی کردو گفت:
- نه عزیزکم کدوم پلیس؟ ادای تماس گرفتن رو درآوردم. اگر پلیس میاومد ممکن بود حق رو به غدیر بدن. شایدم میاومدن توی خونه دنبالت میگشتن.
نگاهش کردم و گفتم:
- خسته شدم. چهقدر دیگه باید صبر کنیم؟
- هنوز پولمون کمه نیلو باید بیشتر تلاش کنیم.
- اما غدیر ول کن نیست اگه دوباره بیاد سراغم چی؟!
- فعلاً که ترسیده و چند روزی آفتابی نمیشه. بذار یه کم فکر کنم ببینم چیکار باید بکنیم. بعد با خنده دستم رو گرفت و در حالی که از جا بلند میشد گفت:
- بلندشو بلندشو. سر و صورتتو یه آبی بزن. یه کم به خودت برس فعلاً بریم ببینیم امشب چهقدر میتونیم پول دربیاریم!
***
یک ساعت بعد نزدیک ساعت هفت غروب حاضر و آماده کنار گیسو توی آینه به خودم نگاه کردم. آرایش غلیظ و لباس تابلویی که تن هردومون بود باعث میشد توجه خیلیها بهمون جلب بشه. گیسو به رضا زنگ زد و گفت که جلوی در خونه منتظرش هستیم. با صدای تک بوق متوجه شدیم که رضا رسیده، فوری از خونه بیرون زدیم و به سرعت باد سوار ماشینش شدیم. طبق معمول روی صندلی خم شدیم تا،کسی مارو با اون سر و شکل نبینه!