- Oct
- 892
- 2,615
- مدالها
- 5
حرفهای گیسو درست بود؛ واقعا به ذهنم نرسیده بود که مهمونیهای شبانه چه شکلی هست و با صحبتهای گیسو تازه متوجه این قضایا شده بودم. برای گیسو نگران شدم؛ ولی اون دختر زرنگ و باهوشی بود و مطمئن بودم که هیچ شخصی نمیتونه به راحتی بهش ضربه بزنه. اونروز گذشت، امّا وقتی دوباره از پیدا کردن کار ناامید شدم، تصمیم گرفتم که هرجور شده گیسو رو برای کار راضی کنم. چندروز مدام گفتم و گفتم و گفتم، تا بالأخره تونستم گیسو رو راضی بکنم. اوّلین شبی که قرار شد همراهش به سرِ کار برم، منرو آرایش کرد و یکی از لباسهای شیک خودش رو به من داد تا بپوشم؛ قبل از بیرون رفتن از خونه رو به من گفت:
- ببین نیلو، من خیلی سعی کردم که جلوت رو بگیرم؛ ولی تو خودت ول کن ماجرا نشدی؛ از این لحظه به بعد، هرچیزی دیدی، هرچیزیکه شنیدی، فقط سکوت میکنی؛ هیچ سوالی نمیپرسی و هرچی که گفتم فقط باید ازت چشم بشنوم؛ قبوله؟
سرم رو به نشونهی قبول حرفهاش بالا و پایین بردم و از در بیرون رفتیم؛ رفتنی که سرنوشتم رو برای همیشه تغییر داد...
***
خیلی زود متوجه شدم که گیسو و رضا درواقع مشغول چه کاری هستن؛ ولی خب، اون کسی که به گیسو اصرار کرده بود من بودم و جای گله و شکایتی نبود. اوایل از کاری که میکردیم میترسیدم؛ اما کم کم ترسم ریخت و به کارم عادت کردم. کار گیسو که با همکاری رضا انجام میداد یکجور اخاذی بود، ولی اخاذی از نوعی که هیچوقت کسی پیگیرش نمیشد و شکایتی در کار نبود. من و گیسو با آرایشهای غلیظ و تیپهای غلطانداز به مهمونیهایی میرفتیم که رضا آمارش رو درآورده بود و اونجا شکارهامون رو شناسایی میکردیم. هدف ما بیشتر مردهای هوسبازی بودن؛ که زن و بچه و حتی گاهی عروس و داماد هم داشتن و به راحتی میشد از نقطه ضعف اونها، که همون بوالهوسی و ترس از رسوا شدن بود استفاده کرد. ما با طنازی و عشوه یکنفر رو انتخاب میکردیم؛ و وقتیکه از ما شماره میگرفت یعنی که به دام افتاده بود! از اون لحظه به بعد باید منتظر تماسش میشدیم تا باهاش قرار بزاریم و نقشهمون رو عملی کنیم. قسمت دوم نقشه هم این بود، که وقتی با طرف مقابل قرار گذاشتیم، رضا یکجای خلوت به عنوان مأمور لباس شخصی جلوی مارو بگیره؛ و درحالیکه مثلاً خیلی عصبانی هست، با همکارهاش تماس بگیره تا برای انتقال ما به بازداشتگاه به اونجا بیان. در اکثر مواقع مردی که همراه ما بود از ترس بیآبرویی، وقتی میدید که ما در حال التماس به رضا هستیم، جرأت پیدا میکرد و از رضا میخواست که قبل از اومدن مأمور ماجرا رو فیصله بده؛ و همیشه با پول خوب و دندانگیری رضا رو راضی میکرد. رضا هم با تهدید به اینکه اگر دوباره اینکار رو تکرار کنه و یا بخواد جایی بگه که چه اتفاقی افتاده، کار طرف ساخته ست؛ شماره تلفن و شماره پلاک طرف رو یادداشت میکرد، بهش دستور میداد که سریع از اونجا دور بشه؛ و اون بدبخت هم با خیال اینکه تونسته با پول، خودش رو نجات بده تشکر کنان از مهلکه فرار میکرد! گاهی هم پیش میاومد که طرف به اصطلاح زرنگ بود؛ و فرار میکرد و اونموقع بود که ما باید هرجور شده خودمون رونجات میدادیم. البته استرس وترسی که به اون شخص وارد شده بود کار مارو برای اینکه دست به سرش کنیم راحت میکرد.
- ببین نیلو، من خیلی سعی کردم که جلوت رو بگیرم؛ ولی تو خودت ول کن ماجرا نشدی؛ از این لحظه به بعد، هرچیزی دیدی، هرچیزیکه شنیدی، فقط سکوت میکنی؛ هیچ سوالی نمیپرسی و هرچی که گفتم فقط باید ازت چشم بشنوم؛ قبوله؟
سرم رو به نشونهی قبول حرفهاش بالا و پایین بردم و از در بیرون رفتیم؛ رفتنی که سرنوشتم رو برای همیشه تغییر داد...
***
خیلی زود متوجه شدم که گیسو و رضا درواقع مشغول چه کاری هستن؛ ولی خب، اون کسی که به گیسو اصرار کرده بود من بودم و جای گله و شکایتی نبود. اوایل از کاری که میکردیم میترسیدم؛ اما کم کم ترسم ریخت و به کارم عادت کردم. کار گیسو که با همکاری رضا انجام میداد یکجور اخاذی بود، ولی اخاذی از نوعی که هیچوقت کسی پیگیرش نمیشد و شکایتی در کار نبود. من و گیسو با آرایشهای غلیظ و تیپهای غلطانداز به مهمونیهایی میرفتیم که رضا آمارش رو درآورده بود و اونجا شکارهامون رو شناسایی میکردیم. هدف ما بیشتر مردهای هوسبازی بودن؛ که زن و بچه و حتی گاهی عروس و داماد هم داشتن و به راحتی میشد از نقطه ضعف اونها، که همون بوالهوسی و ترس از رسوا شدن بود استفاده کرد. ما با طنازی و عشوه یکنفر رو انتخاب میکردیم؛ و وقتیکه از ما شماره میگرفت یعنی که به دام افتاده بود! از اون لحظه به بعد باید منتظر تماسش میشدیم تا باهاش قرار بزاریم و نقشهمون رو عملی کنیم. قسمت دوم نقشه هم این بود، که وقتی با طرف مقابل قرار گذاشتیم، رضا یکجای خلوت به عنوان مأمور لباس شخصی جلوی مارو بگیره؛ و درحالیکه مثلاً خیلی عصبانی هست، با همکارهاش تماس بگیره تا برای انتقال ما به بازداشتگاه به اونجا بیان. در اکثر مواقع مردی که همراه ما بود از ترس بیآبرویی، وقتی میدید که ما در حال التماس به رضا هستیم، جرأت پیدا میکرد و از رضا میخواست که قبل از اومدن مأمور ماجرا رو فیصله بده؛ و همیشه با پول خوب و دندانگیری رضا رو راضی میکرد. رضا هم با تهدید به اینکه اگر دوباره اینکار رو تکرار کنه و یا بخواد جایی بگه که چه اتفاقی افتاده، کار طرف ساخته ست؛ شماره تلفن و شماره پلاک طرف رو یادداشت میکرد، بهش دستور میداد که سریع از اونجا دور بشه؛ و اون بدبخت هم با خیال اینکه تونسته با پول، خودش رو نجات بده تشکر کنان از مهلکه فرار میکرد! گاهی هم پیش میاومد که طرف به اصطلاح زرنگ بود؛ و فرار میکرد و اونموقع بود که ما باید هرجور شده خودمون رونجات میدادیم. البته استرس وترسی که به اون شخص وارد شده بود کار مارو برای اینکه دست به سرش کنیم راحت میکرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: