جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بی‌گناه بودم] اثر «Morvarid_story_ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط _Morvarid_story با نام [بی‌گناه بودم] اثر «Morvarid_story_ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,475 بازدید, 30 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بی‌گناه بودم] اثر «Morvarid_story_ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع _Morvarid_story
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AsAl°
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
حرف‌های گیسو درست بود؛ واقعا به ذهنم نرسیده بود که مهمونی‌های شبانه چه شکلی هست و با صحبت‌های گیسو تازه متوجه این قضایا شده بودم. برای گیسو نگران شدم؛ ولی اون دختر زرنگ و باهوشی بود و مطمئن بودم که هیچ شخصی نمی‌تونه به راحتی بهش ضربه بزنه. اون‌روز گذشت، امّا وقتی دوباره از پیدا کردن کار ناامید شدم، تصمیم گرفتم که هرجور شده گیسو رو برای کار راضی کنم. چند‌روز مدام گفتم و گفتم و گفتم، تا بالأخره تونستم گیسو رو راضی بکنم. اوّلین شبی که قرار شد همراهش به سرِ کار برم، من‌رو آرایش کرد و یکی از لباس‌های شیک خودش رو به من داد تا بپوشم؛ قبل از بیرون رفتن از خونه رو به من گفت:
- ببین نیلو، من خیلی سعی کردم که جلوت رو بگیرم؛ ولی تو خودت ول کن ماجرا نشدی؛ از این لحظه به بعد، هرچیزی دیدی، هرچیزی‌که شنیدی، فقط سکوت می‌کنی؛ هیچ سوالی نمی‌پرسی و هرچی که گفتم فقط باید ازت چشم بشنوم؛ قبوله؟
سرم رو به نشونه‌ی قبول حرف‌هاش بالا و پایین بردم و از در بیرون رفتیم؛ رفتنی که سرنوشتم رو برای همیشه تغییر داد...
***
خیلی زود متوجه شدم که گیسو و‌ رضا درواقع مشغول چه کاری هستن؛ ولی خب، اون کسی که به گیسو اصرار کرده بود من بودم و جای گله و شکایتی نبود. اوایل از کاری که می‌کردیم می‌ترسیدم؛ اما کم کم ترسم ریخت و به کارم عادت کردم. کار گیسو که با همکاری رضا انجام می‌داد یک‌جور اخاذی بود، ولی اخاذی از نوعی که هیچ‌وقت کسی پیگیرش نمی‌شد و شکایتی در کار نبود. من و گیسو با آرایش‌های غلیظ و تیپ‌های غلط‌انداز به مهمونی‌هایی می‌رفتیم که رضا آمارش رو درآورده بود و اون‌جا شکارهامون رو شناسایی می‌کردیم. هدف ما بیش‌تر مرد‌های هوس‌بازی بودن؛ که زن و بچه و حتی گاهی عروس و داماد هم داشتن و به راحتی می‌شد از نقطه ضعف اون‌ها، که همون بوالهوسی‌ و ترس از رسوا شدن بود استفاده کرد. ما با طنازی و عشوه یک‌نفر رو انتخاب می‌کردیم؛ و وقتی‌که از ما شماره می‌گرفت یعنی که به دام افتاده بود! از اون لحظه به بعد باید منتظر تماسش می‌شدیم تا باهاش قرار بزاریم و نقشه‌مون رو عملی کنیم. قسمت دوم نقشه هم این بود، که وقتی با طرف مقابل قرار گذاشتیم، رضا یک‌جای خلوت به عنوان مأمور لباس شخصی جلوی مارو بگیره؛ و درحالی‌که مثلاً خیلی عصبانی هست، با همکارهاش تماس بگیره تا برای انتقال ما به بازداشتگاه به اون‌جا بیان. در اکثر مواقع مردی که همراه ما بود از ترس بی‌آبرویی، وقتی می‌دید که ما در حال التماس به رضا هستیم، جرأت پیدا می‌کرد و از رضا می‌خواست که قبل از اومدن مأمور ماجرا رو فیصله بده؛ و همیشه با پول خوب و دندان‌گیری رضا رو راضی می‌کرد. رضا هم با تهدید به این‌که اگر دوباره این‌کار رو تکرار کنه و یا بخواد جایی بگه که چه اتفاقی افتاده، کار طرف ساخته ست؛ شماره تلفن و شماره پلاک طرف رو یادداشت می‌کرد، بهش دستور می‌داد که سریع از اون‌جا دور بشه؛ و اون بدبخت هم با خیال این‌که تونسته با پول، خودش رو نجات بده تشکر کنان از مهلکه فرار می‌کرد! گاهی هم پیش می‌اومد که طرف به اصطلاح زرنگ بود؛ و فرار می‌کرد و اون‌موقع بود که ما باید هرجور شده خودمون رو‌نجات می‌دادیم. البته استرس و‌ترسی که به اون شخص وارد شده بود کار مارو برای این‌که دست به سرش کنیم راحت می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
**
امشب هم قرار بود یک نفر رو سرکیسه کنیم؛ فقط این‌بار مدل کار یک مقدار فرق داشت؛ نه اون مرد ما رو دیده بود و نه ما از قبل باهاش آشنایی داشتیم. رضا از طریق روابط خودش تونسته بود آمار این مرد رو بگیره؛ مردی که در هفته دوبار از طریق شماره تلفنی که داشت، دوتا دختر رو به اصطلاح اجاره می‌کرد و با خودش به ویلایی که دور از چشم زن و بچّه‌ش گرفته بود می‌بُرد. ویلا حوالی کرج بود و این‌طور که فهمیده بودیم هیچ دوربین و یا نگهبانی نداشت. امشب قرار بود ما زودتر از اون دوتا دختر که با این مرد برنامه داشتن، سر قرار حاضر بشیم و اون‌وقت رضا همون برنامه‌ی همیشگی رو اجرا بکنه. ساعت کمی از هشت شب گذشته بود که به سر قرار رسیدیم؛ ماشین اون مرد درست همون‌جایی که گفته بودن پارک شده بود؛ یه لندکروز مشکی با شیشه های دودی که من عاشقش بودم! قبل از رفتن همه چیز رو دوباره با رضا چک کردیم و بعد از ماشین پیاده شدیم. به محض پیاده شدن، رضا حرکت کرد تا به محلی که مورد نظرمون بود برسه و نقشه رو اجرا کنه. با قدم‌های آروم به سمت ماشین رفتیم؛ وقتی که به ماشین رسیدیم، طبق معمول گیسو جلو رفت و کنار راننده نشست و من هم توی صندلی عقب جا گرفتم. سلام کردیم و در حالی‌که منتظر جواب دادن راننده بودیم چهره‌ی مرد رو از نیم‌رخ آنالیز کردم؛ توی همون نگاه اول متوجه شدم که، از چیزی‌که فکر می‌کردم جوون‌تر هست. نهایت سنّی که بهش می‌خورد سی و پنج‌ سال بود؛ صورت استخونی و جذّابی داشت پوستی برنزه، مو و ابروهای مشکی که چهره‌ش رو جدّی تر نشون می‌داد. مرد بدون این‌که جواب سلام مارو بده، با همون اخمی که داشت از توی آینه نگاهی به من کرد و گفت:
- تو بیا جای دوستت جلو بشین.
من در حالی‌که قلبم به شّدت می‌کوبید گفتم:
- مگه فرقی داره چه کسی جلو بشینه؟
- بله برای من فرق داره، من می‌خوام تو کنار دستم باشی؛ اگر با این موضوع مشکلی دارید می‌تونید همین‌جا پیاده بشید.
خواستم جوابی به مرد اخموی بداخلاق بدم که گیسو فوری مداخله کرد و گفت:
- وای مهرنوش جونم! تو چرا این‌قدر بحث می‌کنی؟! خب وقتی آقا میگه تو باید جلو بشینی بگو چشم!
بعد سریع درب سمت شاگرد رو باز کرد و از ماشین پیاده شد؛ من هم به ناچار همین کار رو کردم. قبل از این‌که سوار ماشین بشم گیسو آروم گفت:
-اگر خواست بهت دست بزنه اجازه نده، بهش بگو خوشم نمیاد توی ماشین کاری بکنم.
سوار ماشین که شدیم مردی که حتی هنوز اسمش رو هم نمی‌دونستیم ماشین رو، روشن و حرکت کرد. بر خلاف اکثر مردهایی که دیده بودم ساکت بود، و جز به جادّه، اصلاً به چیزی توجّه نمی‌کرد؛ حتّی با ما هم حرفی نزده بود. گیسو که مشخّص بود از این اوضاع راضی نیست، بالأخره به حرف اومد و درحالی‌که از بین دوتا صندلی خودش رو جلو می‌کشید، با عشوه به راننده گفت:
- من سحرم این خانوم هم اسمش مهرنوشه، شما نمی‌خوای خودت‌ رو معرفی کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
مرد بدون این‌که سرش رو بچرخونه با صدای کاملاً جدّی به گیسو گفت:
- من محمّد هستم؛ شما هم درست سرِ جات بشین و کمربندت رو هم ببند.
گیسو با دلخوری خودش رو عقب کشید و دیگه هیچ حرفی نزد. داشتیم به جایی‌که قرار بود رضا وارد عمل بشه نزدیک می‌شدیم؛ دل توی دلم نبود و از استرس ناخون‌هام رو کف دستم فرو می‌کردم. گیسو خیلی آروم از پشت فشاری به شونه‌م وارد کرد که یعنی کم‌کم آماده بشم؛ نفس عمیقی کشیدم و منتظر شدم که رضا از یه جایی سرو کلّه‌ش پیدا بشه. مدّت زیادی نگذشته بود که محمّد راهنما زد و از جادّه‌ی مخصوص کرج به سمت اتوبان رفت؛ با وحشت به عقب برگشتم و به گیسو نگاه کردم؛ اون هم حال بهتری از من نداشت، آخه محل قرار ما با رضا چند کیلومتر جلوتر، توی جادهّ‌ی مخصوص بود. گیسو که سعی داشت استرسش رو پنهان کنه با خنده گفت:
- محمّد آقا! چرا مسیر رو عوض کردین؟!
محمّد با همون حالت جدّی و بی‌تفاوتش گفت:
- چون از این‌جا راه نزدیک‌تره!
- خب چه‌قدر دیگه مونده تا به ویلا برسیم؟
- چیه؟ خیلی عجله داری؟! همه از کار فراری هستن!
- اووم! چیزه، نه! آخه باید به رئیس اطلاع بدیم که رسیدیم.
- هروقت که رسیدیم می‌تونی اطلاع بدی، الانم دیگه سکوت کن چون از حرف زیادی اصلاً خوشم نمیاد!
تمام نقشه‌هامون نقش برآب شده بود؛ ما وارد اتوبان شده بودیم و رضا هیچ‌وقت داخل مسیر‌های پر رفت‌وآمد کاری نمی‌کرد؛ تمام امیدم به گیسو بود که کاری بکنه و‌برای فرار نقشه‌ای بکشه. از گیسو صدایی در نمی‌اومد شاید داشت به رضا پیام می‌داد تا راهی برای نجات ما پیدا کنه!
توی افکار خودم غرق بودم که محمّد دوباره به حرف اومد:
-از شما یه سؤال دارم.
گیسو خودش رو جلو کشید و گفت:
- بفرمائید!
- شما همیشه با این سر و‌ وضع می‌گردید؟
گیسو: مگه سر و، وضع ما چشه؟
-به نظرم که خیلی جلفه!
- جدّی؟ شماهم که بدتون میاد!
- بله برای همین گفتم دوستت جلو بشینه چون به اندازه ی شما تابلو نیست؛ این بحث رو ادامه نمیدم ولی وظیفه‌م بود که ایرادتون رو بگم.
از گیسو دیگه جوابی نشنیدم و در سکوت به چراغ‌های اتوبان خیره شدم. در کمال ناباوری به پل کلاک رسیده بودیم‌ که مرد راهنما زد و‌به سمت جاده‌ای رفت که به سمت چالوس می‌رفت. گوشی موبایلم توی جیبم لرزید؛ خیلی آروم از جیبم بیرون آوردمش پیام از طرف گیسو بود:
- اصلاً نترس رضا تقریباً پشت سرمون داره میاد، یه راهی برای فرار پیدا می‌کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
پیام رو پاک کردم و گوشی رو به داخل جیبم فرستادم. این‌بار من بودم که به حرف اومدم:
- ببخشید کجا می‌ریم؟
- گمونم از قبل خبر داشتید که کجا می‌ریم!
- به ما گفته بودن ویلا اطراف کرج هست.
- کرج؟! من از اول گفتم میرم نمک‌آبرود؛ چه‌طور به شما نگفتن؟!
- ولی ما اجازه نداریم خیلی از تهران دور بشیم!
- خب من الان تماس می‌گیرم ببینم چه اتفاقی افتاده؛ چرا به شما چیزی نگفتن!
بعد دستش رو به سمت جیبش برد تا موبایلش رو بیرون بیاره که گیسو فوری مداخله کرد و گفت:
- نه، نه، زنگ نزنید چون مطمئن هستم که قبول نمی‌کنن! خب اصلاً چه کاریه بگیم کجا هستیم، شمال که خیلی خوبه! کلّی هم خوش می‌گذره!
محمّد نگاه مرددی کرد و گفت:
- برای شما مشکلی پیش نمی‌آد؟
گیسو: نه! چه مشکلی کار، کارِ دیگه شمال و‌ کرج فرقی نمی‌کنه!
- باشه! یه خورده جلوتر یه رستوران خوب هست؛ اوّل شام می‌خوریم و بعد حرکت می‌کنیم.
نمی‌تونم بگم که چه‌قدر از شنیدن این حرف خوشحال شدم، این بهترین فرصت برای فرار ما بود! نیم ساعتی بود که توی جاده چالوس در حال حرکت بودیم که محمّد جلوی یک‌رستوران پارک کرد. از ماشین پیاده شدیم من و گیسو با فاصله از محمّد حرکت کردیم. گیسو آروم توی گوشم گفت:
- توی اولین فرصت باید دربریم.
- رضا کجاست؟
- تا ما شام بخوریم اونم می‌رسه.
- واقعاً توی این شرایط می‌تونی شام بخوری؟!
- بی‌خیال! ولی این یارو یه چیزیش میشه‌! کم مونده بود برای ما از فواید حجاب سخنرانی بکنه! تو اگه آدم خوبی هستی از این غلطا نکن!
به سر میزی که محمّد کنارش ایستاده بود رسیدیم و سر جای خودمون نشستیم. رستوران خلوت بود و‌ جز ما یک‌ دختر و‌ پسر دیگه هم مشغول غذا خوردن بودن. سفارش ما خیلی زود حاضر شد و مشغول غذا خوردن شدیم؛ اما من از شدت نگرانی میلی به غذا نداشتم. غذای محمّد و گیسو تقریباً رو به اتمام بود که گوشی محمّد شروع به زنگ زدن کرد. محمّد جواب تماس رو داد:
- سلام بفرمایید!
- ... .
- متوجّه نمی‌شم منظورتون چیه؟!
- ... .
- نه الان این‌جا هستن!
- ... .
- شما مطمئن هستید؟!
- ... .
- باشه من پیگیری می‌کنم.
بعد تماس رو قطع کرد و به سمت ما برگشت. نیازی نبود حرفی زده بشه؛ خودمون فهمیده بودیم که چه شخصی تماس گرفته و همین باعث شده بود که من تا مرز سکته پیش روی کنم. محمّد نگاهی به ما کرد و با اخم پرسید:
- می‌شه بگید این‌جا چه خبره؟ شما از طرف چه کسی اومدین؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
خدا رو شکر که گیسوی حاضر جواب و همیشه ریلکس در کنارم نشسته بود و با خونسردی جواب داد:
- شما ما رو سوار کردی! نمی‌دونی از طرف کی اومدیم؟!
- شما از طرف شرکت امیدوار نیستین؟!
- شرکت امیدوار؟!
- بله الان تماس گرفتن؛ براشون سؤال پیش اومده بود که چرا من دنبال اون دوتا خانوم بهیار نرفتم!
بهیار؟! این یارو داشت چی می‌گفت؟! شرکتِ چی؟ کشکِ چی؟ بهیار کجا بود؟ واقعا داشتم قاطی می‌کردم که گیسو دوباره جواب داد:
- یعنی می‌خواین بگین شما عضو کلوپ محبوب نیستین؟
- کلوپ محبوب دیگه چه صیغه‌ایه؟!
- خودمم گیج شدم! شما جایی پارک کرده بودین که قرار بود یه نفر بیاد دنبال ما! با لندکروز مشکی که خب ماشین شماست!
- خانوم اون‌جا خوابگاه دانشجویی بود! من جلوی در خوابگاه پارک کرده بودم! قرار بود دوتا خانوم دانشجو که کار پاره‌وقت انجام میدن رو، همراه خودم برای کمک به مادرم ببرم!
گیسو با دهانی باز به من و بعد به مرد نگاه کرد؛ کاملاً مشخص بود که راست می‌گه و ما به اشتباه سوار ماشینش شده بودیم!
گیسو:
- فکر می‌کنم یه اشتباهی شده ما قرارمون با شما نبوده!
محمّد پوزخندی روی لبش نشوند و گفت:
- بله متوجّه شدم! تازه می‌فهمم که سرو شکل شما چرا این شکلیه! مربوط به حیطه‌ی شغلی‌تون میشه درست می‌گم؟!
از حرف محمّد احساس حقارت می‌کردم؛ البته حق داشت که در مورد ما این‌جور فکر کنه، با ناراحتی گفتم:
- لطفاً بی‌خودی مارو قضاوت نکنید، ما اون آدمی که شما فکر می‌کنید نیستیم.
محمّد دست به سی*ن*ه به صندلی تکیه داد و گفت:
- جدّی؟! شما اون آدمی هستید که ظاهرتون و حرف‌هاتون نشون می‌ده، مگه غیر از اینم هست؟
- بله که هست! ما دخترای بدی نیستیم.
- اوهوم! برای همین با کسی که نمی‌شناسید راه افتادین به سمت شمال؟! کدوم دختر سالمی این‌کارها رو می‌کنه؟!
خواستم جواب دیگه‌ای بدم که گیسو وسط حرف ما پرید و گفت:
- اَه نیلو بس کن دیگه! دختره‌ی ساده چرا می‌خوای به این یارو توضیح بدی که پاکی یا ناپاک؟! اصلاً به این چه ربطی داره؟!
محمّد خنده‌ای کرد و گفت:
-نیلو! فکر کردم اسمت چیز دیگه‌ای بود!
گیسو با چشم به من نهیب زد که سکوت کنم و جوابی ندم. بعد موبایلش رو از کیفش درآورد و شماره‌ی رضا رو گرفت؛ امّا با حالتی نگران به من نگاه کرد و گفت:
- خاموشه!
- یعنی چی؟! دوباره بهش زنگ بزن!
گیسو چندبار دیگه هم تماس گرفت اما گوشی رضا خاموش بود. گیسو دستم رو گرفت و بدون این‌که با محمّد حرفی بزنیم از رستوران بیرون رفتیم. ساعت نزدیک یازده شب بود و ما وسط جادّه‌ی چالوس مستأصل مونده بودیم که چه‌کار کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
هیچ تاکسی و ماشین خطّی اون اطراف نبود؛ فقط ماشین‌های شخصی که از اون‌جا رد می‌شدن برای ما که سر و وضع خوبی نداشتیم بوق می‌زدن؛ بعضی‌ها هم ترمز می‌کردن و حرف‌های رکیکی می‌زدن! یک سری هم که سعی داشتن از راه دوستی مارو مجبور به سوار شدن کنن. اوضاع واقعاً به هم ریخته بود و اعصاب هردوی ما به شدّت متشنّج شده بود؛ جوری که دیگه نتونستم تحمّل کنم، با بغض به سمت سکّویی که اون نزدیکی بود رفتم و هنوز ننشسته بودم که بغضم ترکید و بلند بلند شروع به گریه کردم. گیسو که حالم رو دید به سمتم اومد و درحالی‌که شونه‌هام رو ماساژ می‌داد سعی کرد با دلداری آرومم کنه امّا موفّق نبود. من با هق‌هق بهش گفتم:
- گیسو من دیگه تحمّل ندارم! خدا اون عموی بی‌همه‌ چیزم رو لعنت کنه که به‌خاطرش این‌جوری آواره و بدبخت شدم. ببین به چه روزی افتادم که بهم به چشم یه زن خراب نگاه می‌کنن. چی می‌گم؟! خدا؟! همون که بابا و مامانم رو از من گرفت و من رو گیر عموی بی‌شرفم انداخت؟!
گیسو هم که آروم آروم اشک می‌ریخت، در همون حال گفت:
- من که گفتم این کار سخته! گفتم از پسش برنمیای! بیا این هم نتیجه‌ش! خودم هم موندم که چه گِلی به سرم بگیرم!
خواستم جوابی بدم که دستی، از بین من و گیسو با یک شیشه آب جلو اومد؛ با چشم اشکی به سمت عقب برگشتم؛ محمّد بود که با اخم آب رو به سمتم گرفته بود و با ناراحتی گفت:
- این آب رو بخور، بعدم تا از این تابلوتر نشدین راه بیفتین بریم، من اون‌قدر نامرد نشدم که دوتا دختر رو وسط جادّه‌ بزارم و برم... .
چند جرعه آب خوردم و با کمک گیسو به سمت ماشین محمّد رفتیم. گوشی رضا همچنان خاموش بود و اون‌جا هم جای جالبی برای انتظار نبود، پس چاره‌ای جز همراه شدن با محمّد نداشتیم. موقع سوار شدن، خواستیم درب عقب رو باز کنیم که محمّد با تحکّم گفت:
- نیلو! نیلو بودی دیگه؟ درسته؟! تو بیا سرجای خودت بشین.
با چشم‌های خیس از اشک بدون حرفی رفتم و روی صندلی شاگرد جا گرفتم. محمّد از همون‌جایی که بودیم دور زد و به سمت کرج برگشت، در طول مسیر در حالی‌که یک دستش روی پیشونیش بود، با دست دیگه‌ش رانندگی می‌کرد، انگار که توی فکر عمیقی بود. خیلی از حرکت ماشین نگذشته بود که ماشین رو کنار جادّه‌ پارک و خاموش کرد؛ حرف نمی‌زد و فقط با دست روی فرمان ماشین ضرب گرفته بود. کمی دیگه به سکوت گذشت تا این‌که به حرف اومد؛ با صدایی گرفته گفت:
- نمی‌دونم چرا شما دوتا امشب سر راهم قرار گرفتین! نمی‌دونم شاید خواست خدا بوده؛ خدایا موندم به حکمتت، من الان باید چی بگم آخه؟! باید چه‌کار کنم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
این‌جای حرفش که رسید ساکت شد چند لحظه بعد نفس عمیقی کشید و گفت:
- امشب، هم شما از کار بی‌کار شدین، هم من بدون بهیار موندم که واقعاً به کمکش نیاز داشتم. می‌گید دخترای بدی نیستید باشه قبول می‌کنم، اگر دلتون می‌خواد شما بیاین جای اون دونفر به مادرم کمک کنید؛ اگر هم نمی‌خواین می‌رسونمتون به یه جای مطمئن، شما رو به‌خیر و مارو به سلامت!
نگاهی به پشت سرم کردم گیسو شونه‌ای بالا انداخت و حرفی نزد؛ حرف‌های محمّد جرقّه‌ای از امید توی دلم روشن کرد به سمتش برگشتم و با بغض گفتم:
- این کاری که می‌گید موقّتیه یا همیشگی؟
- اگر مادرم باهاتون راحت باشه، حالا‌حالا‌ها کار دارین. زن مهربون امّا سخت‌گیری هست ولی قول میدم این کار خیلی بهتر از کاری هست که الآن انجام میدین!
- من بدهکارم، کسی رو هم جز این دوستم ندارم. با این حقوق‌هایی که می‌دن نمی‌تونم کاری از پیش ببرم؛ زندگیم روی هواست و آرامش ندارم. تن فروش نیستم ولی کاری هم که می‌کنم کار خوبی نیست؛ خسته شدم از بس که تنم لرزید از ترس این‌که گیر بیفتم.
- می‌شه بگی کار شما چیه؟
می‌دونستم که محمّد از جوابم خوشش نمیاد، ولی هرچی که بود بدتر از این نمی‌شد که ما رو به چشم زن‌های بدکاره نگاه کنه. پس با کمی مکث درحالی‌که که سرم رو پایین انداخته بودم با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می‌اومد گفتم:
- اخّاذی از مردهایی که به زن و خانواده شون خ*یانت می‌کنن... .
محمّد با چهره‌ای درهم و متفکّر نگاهم کرد؛ بعد نگاهی توی آینه به گیسو انداخت و گفت:
- به هر حال کاری که می‌کنید کار درستی نیست؛ می‌تونین قول بدین که از اعتمادم به شما پشیمون نشم؟
من که واقعاً به دنبال راه نجات بودم بدون مکث گفتم:
- قول شرف میدم، به خاک پدر و مادرم قسم میخورم که از اعتمادتون پشیمون نشید.
محمّد سری تکون داد و گفت:
- هرکی و هرچی که بودین از امشب فراموشش کنید؛ من اگر دستی برای کمک دراز کنم تا وقتی‌که خودتون نخواسته باشید، عقب نمی‌کشم، شاید خواست خدا بوده که امشب به اشتباه با من هم‌سفر بشید؛ برای بار آخر بگید ببینم با من هستید یا نه؟
گیسو خودش رو جلو کشید و گفت:
- اگر نیلو قبول کنه من حرفی ندارم.
من در جواب هردوشون سری به علامت تأیید تکون دادم. محمّد ماشین رو روشن کرد و زیر لب یاعلی گفت و‌دوباره دور زد تا به سمت شمال بره و سرنوشت من رو دوباره دست‌خوش تغییرات بزرگ و عجیبی بکنه... .
ساعت از دو نصفه شب گذشته بود که رسیدیم؛ به یک شهرک خیلی باکلاس که ویلاهای لوکسش زیر نور چراغ‌های روشن به آدم چشمک می‌زد. محمّد ماشین رو داخل حیاط ویلای بزرگی که دست کمی از قصر نداشت پارک کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
از ماشین پیاده شدیم و بدون حرف پشت سرش وارد شدیم. مشخّص بود که کسی داخل ساختمان نیست؛ چراغ‌ها که روشن شد تازه متوجّه ابهّت و شکوه اون فضا شدم؛ ویلا تریبلکس بود و کلی اتاق توی طبقات به چشم می‌خورد. محمّد درحالی‌که به سمت پلّه‌ها می‌رفت گفت:
- من خیلی خسته‌م می‌رم بخوابم؛ شماها هم جز اتاق‌های طبقه اوّل هر اتاقی که دوست داشتین انتخاب کنید و استراحت کنید. فردا روز شلوغی در پیش داریم؛ مادرم حدودهای ظهر برای ناهار این‌جا پیش ماست.
بعد شب‌بخیری گفت و وارد یکی از اتاق‌های طبقه‌ی او‌ّل شد. من و گیسو هم، تنِ خسته‌مون رو به طبقه‌ی دوم رسوندیم و به اوّلین اتاقی که جلوی چشممون بود وارد شدیم. اتاق خیلی شیک با سرویس مَستر، تخت دو‌نفره و مبلمان که همه با هم ست بود، گیسو سوتی کشید و گفت:
- الان به این‌جا می‌گن ویلا یا باید هتل صداش کنیم؟
من درحالی‌که می‌رفتم تا صورتم رو بشورم گفتم:
- باید قصر صداش کنیم، الانم بیا صورتت رو بشور بعد هم بگیر بخواب که طبق گفته‌های اون شازده فردا کلّی کار داریم.
- نیلوفر به نظرت این یارو مشکوک نیست؟ چی شد که مارو با خودش آورد؟
- نمی‌دونم گیسو، بگیر بخواب، فردا همه چیز معلوم می‌شه.
- نمی‌ترسی از این‌که شاید به ما دروغ گفته باشه؟ چه میدونم شاید قاچاقچی مواد یا دخترها باشه!
- بس کن گیسو، ترسش از کاری که می‌کردیم بیشتر نیست! یه حسّی به من می‌گه به این مرد اعتماد کنم.
گیسو در حالی‌که خمیازه می‌کشید گفت:
- هنوز مغزم هنگه؛ این رضا کدوم گوری موند که هنوز خاموشه؟
- شاید به گفته‌ی این پسر، همه‌ی این قضایا خواست خدا بوده... .
***
شب رو خیلی خوب نتونستم بخوابم، تمام فکرم پیش اتفاق‌های دیروز و دست تقدیری بود که هیچ‌وقت نفهمیدم برای من چه خوابی دیده؛ حالا هم که صبح شده بود و گیسو در خواب ناز غرق بود. ساعت هفت و نیم صبح بود؛ از جا بلند شدم و از اتاق به آرامی بیرون رفتم. ویلا ساکت بود و معلوم بود که محمّد هم هنوز خوابه. بدون این‌که صدایی از قدم‌هام بلند بشه پایین رفتم و، وارد آشپزخونه شدم. چای‌ساز رو روشن کردم و توی یخچال سرک کشیدم، داخل یخچال هرچیزی که بهش فکر می‌کردم وجود داشت، با خوشحالی روی میز آشپزخونه وسایل صبحانه رو چیدم و چون دیگه کاری نداشتم کنجکاو شدم که به دور و اطرافم نگاهی بندازم. داخل سالن درِ شیشه‌ای بزرگی بود که به حیاط پشتی راه داشت؛ فضاسازی حیاط خیلی زیبا بود، استخر و میزهای کوتاه و صندلی‌های شیکی که اطرافش بود یک طرف، و سمت دیگه باغ قشنگی که وسطش یک آلاچیق خیلی شیک و بزرگ بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
حیاط بزرگی بود که با سنگ و چمن پوشیده شده بود. آب زلال داخل استخر من رو، وسوسه کرد تا به سمتش برم؛ کنار استخر نشستم؛ پایین شلوارم رو تا زدم و پاهام رو داخل آب فرو کردم. خنکی لذت‌بخش آب سرحالم آورد و از حس خوبی که به سراغم اومده بود چشم‌هام رو بستم. هم‌چنان در حال خوشِ خودم غرق بودم که صدایی از پشت سر من رو از رویا بیرون آورد، گیسو بود:
- آهای نیلو خانوم کجایی دو ساعتِ دنبالت می‌گردم؟
- من نیم ساعت پیش از خواب بیدار شدم اون‌وقت تو دو ساعت دنبال من گشتی؟!
- باشه حالا! منظورم این بود که نگرانت شدم، گفتم نکنه این پسره دزدید و تو رو بُرد.
لبخندی به گیسو زدم و از جا بلند شدم، دست‌هاش رو گرفتم و گفتم:
- این پسره هنوز از خواب بیدار نشده؛ نمی‌دونم چه فکری با خودش می‌کنه؟! نمی‌گه شاید ما دزد باشیم! زندگیش‌رو جارو کنیم ببریم؟!
- شما دختر خانوما عادت دارین از سر صبح شروع به غیبت پشت سر مردم بکنید؟!
من وگیسو با شنیدن صدای محمّد از پشت سر از ترس هینی کشیدیم‌و به سمتش چرخیدیم. دست‌هاش رو توی جیب شلوار ورزشی که پوشیده بود فرو کرده بود و با لبخند مارو برانداز می‌کرد. محمّد که ترس مارو دید با خنده گفت:
- ببخشید اگه ترسوندمتون! حالا هم اگر غیبت کردن‌هاتون تموم شده بفرمائید برای صرف صبحانه. دیدم که میز رو هم چیدید و آماده‌ست.
بعد در حالی‌که پشت به ما کرده بود و به سمت داخل می‌رفت گفت:
- درضمن من آدم‌شناس خوبی هستم، و خوب می‌دونم که شما دونفر هرچیزی که باشید دزد نیستید!
***
ساعت نزدیک به یازده صبح بود، گیسو در حال گردگیری و مرتب کردن اتاقِ مادر محمّد بود که در طبقه‌ی اول قرار داشت و من هم مشغول آماده کردن ناهار بودم. محمّد گفته بود که مادرش عاشق کتلت و سوپ ترخینه ست؛ و من هم مشغول پخت اون‌ها بودم. محمّد برای غذای ظهر سبزی خوردن خریده بود و از اون‌جایی که من و گیسو هردو مشغول کار بودیم خودش رو مجبور به پاک کردن سبزی کردم و برام جالب بود که پسری با این موقعیّت مالی و اجتماعی چقدر خوب سبزی پاک می‌کنه!‌. کار سرخ کردن کتلت‌ها تموم شده بود و سوپ هم تقریباً آماده بود؛ سوگند هم سبزی‌ها رو شسته بود و هرسه نفر نشسته بودیم و چای می‌خوردیم. ساعت روی دیوار عدد دوازده رو نشون می‌داد؛ محمّد دوباره داشت تلفنی با مادرش صحبت می‌کرد و این‌جوری که من متوجّه شدم، تا قبل از ساعت یک نمی‌رسید. محمّد بعد از این‌که تماس رو قطع کرد گفت:
- شما با این مانتوها اذیّت نمی‌شید؟!‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
محمّد راست می‌گفت؛ ما از دیروز با همین مانتو‌ها می‌چرخیدیم. گیسو با لبخندی که کمی خجالت زده بود گفت:
- راستش ما برای اون کاری که می‌کردیم لباس اضافه لازم نداشتیم. فقط باید ظاهر رو مرتب نشون می‌دادیم و همیشه به مقصد نرسیده به خونه برمی‌گشتیم؛ لباسی که زیر مانتو پوشیدیم لباس خونگی‌مونه؛ خیلی مناسب نیست؛ برای همین ناچاریم با مانتو بگردیم. محمّد سری تکون داد و گفت:
- خب تا اومدن مادرم هنوز وقت داریم؛ این نزدیکی‌ها یه فروشگاه بزرگ لباس هست؛ اگر بجنبید می‌تونیم قبل از اومدن مادرم بریم خرید و برگردیم.
من و گیسو مردد به هم‌دیگه نگاه کردیم؛ محمّد که تعلل مارو دید از جاش بلند شد و گفت:
- پنج دقیقه‌ی دیگه توی ماشین منتظرتون هستم.
بعد از گفتن این حرف به سمت اتاق خوابش رفت. من و سوگند هم که دیدیم قضیه جدی هست از جا بلند شدیم و رفتیم تا آماده بشیم.
توی ماشین این‌بار گیسو جلو نشسته بود؛ من با خجالت گفتم:
- ببخشید ما پول زیادی همراهمون نیست؛ لطفاً جایی بریم که زیاد گرون نباشه. محمّد از آینه به من نگاه کرد و گفت:
- مادرِ من زن سختگیر و مشکل‌پسندی هست؛ باید جلوش مرتب و شیک باشید؛ نگران پول لباس نباشید؛ کم‌کم از حقوقتون کم می‌کنم.
به‌خاطر این‌که مادر محمّد نزدیک به رسیدن‌اش بود خیلی سریع طبق نظر محمّد خرید کردیم و برگشتیم به ویلا؛ و در عرض چند دقیقه لباس پوشیدیم.
قبل از رسیدن مادر محمّد میز غذا رو چیدیم ؛ کارمون تازه تموم شده بود که صدای بوق ماشین خبر از رسیدن مادرش رو داد.
بنا به خواسته‌ی محمّد همراه‌اش به استقبال مادرش رفتیم؛ راننده و محمّد با‌هم کمک کردن تا مادرش از ماشین پیاده بشه و اون‌جا بود که متوجّه شدم که مادرش روی ویلچر می‌شینه.
در نگاه اوّل زنی زیبا و تقریباً جوان دیدم، که بسیار خوش پوش بود و از همون فاصله که ما وایساده بودیم بوی عطر گرون قیمتش آدم رو از هوش می‌برد.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین