جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بی‌گناه بودم] اثر «Morvarid_story_ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط _Morvarid_story با نام [بی‌گناه بودم] اثر «Morvarid_story_ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,483 بازدید, 30 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بی‌گناه بودم] اثر «Morvarid_story_ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع _Morvarid_story
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط AsAl°
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
مادر محمّد به کمک پسرش روی ویلچر نشست و به سمت ما حرکت کردن.
من و گیسو خیلی مؤدبانه با مادرش سلام و احوال‌پرسی کردیم و توسّط محمّد به هم‌دیگه معرفی شدیم.
اسم مادرش سیمین بود؛ ماهم به عنوان پرستارهای یک شرکت خدماتی معرفی شدیم.
رفتار سیمین در برخورد اول جدی اما محترمانه بود. من و سوگند به سیمین کمک کردیم تا لباس‌هاش رو عوض کنه؛ بعد کمکش کردیم که پشت میز نهارخوری بشینه؛ محمّد هم روی صندلی کنار مادرش جا گرفت.
من و گیسو غذاهایی که آماده کرده بودیم رو سر‌میز گذاشتیم و به سمت آشپزخونه رفتیم تا غذامون رو بخوریم؛ چون تا جایی که می‌دونستیم پرستار و خدمتکار با صاحب‌خونه سرِ یک میز غذا نمی‌خورن. هنوز خیلی از میز دور نشده بودیم که صدای محمّد مارو سرجامون نگه داشت:
- شما خانوما کجا رفتین؟
گیسو صداش رو صاف کرد و گفت:
- با اجازه‌تون داریم می‌ریم نهار بخوریم.
محمّد:
- تشریف بیارید سرِمیز؛ ما عادت داریم همگی باهم غذا بخوریم؛ درست نمی‌گم مادر؟
سیمین با لبخند کم‌رنگی گفت:
- درست میگه این‌جا همه باید سر یک میز باهمدیگه غذا بخورن.
ما هم سر میز نشستیم و مشغول خوردن غذا شدیم؛ سیمین و محمّد غذاشون رو توی سکوت خوردن؛ من از این مدل رفتارشون خیلی تعجب کرده بودم؛ انگار که دوتا انسان غریبه باهم سر یک میز نشستن. در این بین تنها یک‌بار سیمین پرسید:
- نهار امروز دست‌پخت کی بوده؟
من با صدای خیلی آروم گفتم:
- من پختم؛ ببخشید اگر باب پسندتون نیست.
- نه اتفاقاً! خیلی هم خوب شده؛ خسته نباشید.
در جواب زیر لب نوش جانی گفتم و دیگه تا پایان غذا حرفی رد و بدل نشد. بعد از غذا من میز رو جمع کردم و گیسو با کمک محمّد، سیمین رو به اتاق خوابش برد تا کمی استراحت کنه.
بعد‌از این‌که با گیسو کار آشپزخونه رو تموم کردیم به داخل سالن برگشتیم و محمّد رو دیدیم که با گوشی موبایلش سرگرم شده. طبق قراری که با گیسو داشتم با صدایی که سعی می‌کردم آروم باشه رو به محمّد گفتم:
- ببخشید؛ میشه از شما یه سؤال بپرسم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
محمّد سرش رو بالا آورد و گفت:
- بله حتما!
- میشه بگین که ما دقیقا این‌جا قراره چه‌کار انجام بدیم؟
محمّد سری تکون داد و گفت:
- بله، ولی بهتره بریم بیرون و صحبت کنیم.
بعد از گفتن این حرف به سمت در حیاط پشتی رفت و ما هم به دنبالش وارد حیاط شدیم و روی صندلی‌هایی که در اطراف استخر چیده شده بود نشستیم. محمّد درحالی‌که سعی می‌کرد صداش زیاد بلند نباشه گفت:
- می‌دونید که اگر این‌جا هستین به‌خاطر مادرم هست. توی تهران خدمتکار و پرستار داره امّا، در ماه ده روز میاد این‌جا و وقت‌هایی که میاد شمال، نیاز به مراقبت و توجه داره. مادرم خیلی از کارهاش‌رو نمی‌تونه به تنهایی انجام بده و باید یک نفر کمک حالش باشه. برای حمام کردن، دستشویی رفتن، لباس عوض کردن، برای رسیدگی به غذا و داروهاش، برای وقتایی‌که دوست داره بره کنار ساحل، برای اون موقع‌هایی که دلش گرفته و به هم‌صحبت نیاز داره. می‌دونید سیمین شايد سختگیر باشه اما دل مهربونی داره؛ بخشنده و خوش قلبه، و اگر در کَسی صداقت ببینه، هرکاری که از دستش بربیاد براش انجام میده. بعد با صدایی پر از بغض گفت:
- لعنت به اون تصادف، هم پدرم رو از من گرفت؛ هم مادرم رو ناقص کرد. از اون روز به بعد روزگار تلخ دست از سرِ ما برنداشته.
من که خیلی متأثر شده بودم آروم گفتم:
- خودتون‌رو ناراحت نکنید، قسمت هرکی یه چیزیه، منم پدر و مادرم‌رو توی تصادف از دست دادم، ولی شما حداقل مادرتون‌رو دارید و همین که زنده هستن، باید خدارو شاکر باشید.
- برات متأسفم نیلوفر؛ می‌فهمم که چه حالی داری؛ درست میگی، همین که زنده هست، جای شکرش باقیه.
گیسو هم که تا اون موقع ساکت بود به حرف اومد و گفت:
- می‌دونم وقت مناسبی نیست، ولی شما گفتید مادرتون در ماه، ده روز این‌جا هستن، خب، ما بقیه‌ی روزها‌رو چه‌کار کنیم؟
- شما حقوق ده روزِ کاری رو می‌گیرید و می‌تونید مرخصی برید، یا این‌که همین‌جا بمونید.
من با خجالت گفتم:
- من که به شما گفتم که به پول نیاز دارم؛ با ده روز کار نمی‌تونم زندگیم‌رو بچرخونم، مشکلم این‌جوری حل نمی‌شه.
گیسو فوری پشت حرف من‌رو گرفت و گفت:
- نيلو راست میگه؛ کارش خیلی گیرِ، من برام مهم نیست که چقدر درآمد داشته باشم؛ اما نیلوفر ناچارِ که پول زیادی پس‌انداز کنه، تا از وضعی که داره نجات پیدا کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
محمّد نگاهی به من کرد و گفت:
- من آدم فضولی نیستم؛ اما می‌شه به‌من بگی دقیقا مشکلت چی هست؟
- داستان من طولانیه؛ فکر نکنم الان فرصت مناسبی برای گفتنش باشه.
- هرچقدر که میشه برام بگو؛ می‌خوام قصه‌ی زندگیت رو بدونم؛ چه می‌دونم شاید تونستم کمکی بهت بکنم.
- شما همین‌که به ما اعتماد کردی و اجازه دادی واسه‌تون کار کنیم، بزرگترین کم رو انجام دادین؛ دیگه چرا با حرفِ اضافی سرتون‌رو به درد بیارم؟
- برام بگو، تا بتونم بیشتر بهت اعتماد کنم! .
من که دیدم محمّد این‌قدر اصرار می‌کنه ماجرای زندگی و عموی نامرد و بی‌وجدانم رو، و آوارگی که اون باعثش شده بود رو براش تعریف کردم.
محمّد که مشخص بود از شنیدن حرف‌هام ناراحت شده و توی فکر رفته، با ابروهای به هم گره خورده گفت:
- نیلوفر، تو الان چندساله‌ت هست؟
- تقریبا یک ماه دیگه بیست ساله می‌شم.
- یه دخترِ بیست ساله و این‌همه درد؟!... .
- دیگه سرنوشت من‌هم همین بوده... .
****
بعد از اون صحبت‌ها رفتار محمّد با من، نرم‌تر شده بود؛ سیمین هم از ما راضی بود و ما به خوبی به اون رسیدگی می‌کردیم. محمّد هم، از این‌که می‌دید مادرش راضی هست و حالش خوبه، خوشحال بود.
ده روز به سرعت سپری شد و محمّد ما رو به همراه مادرش به تهران برد. توی اون ده روز هیچ خبری از رضا نشده بود؛ و ما هربار به موبایلش زنگ زدیم خاموش بود؛ کاملا مشخص بود که یه اتفاقی افتاده؛ وگرنه دلیلی نداشت که رضا این همه مدت موبایل‌ش رو خاموش کنه. محمّد حقوق مارو تمام و کمال پرداخت کرد؛ و حتی از ما پول لباس‌هایی که برای ما خریده بود رو هم نگرفت. ما جایی نزدیک به مرکز شهر از محمّد و مادرش جدا شدیم و با تاکسی دربستی به سمت خونه‌ی گیسو رفتیم. وقتی به خونه رسیدیم، هرکدوم از خستگی یک گوشه افتادیم و خوابیدیم.
نزدیکی‌های غروب بود که با صدای گیسو از خواب بیدار شدم؛ گیسو با استرس من‌رو تکون می‌داد و اسمم‌رو صدا می‌کرد.
وقتی‌که دید بیدار شدم گفت:
- نيلو بلند شو، بلند شو باید جمع کنیم از این‌جا بریم.
من که هنوز کامل از خواب بیدار نشده بودم و هنوز گیج و مَنگ بودم گفتم؛
- چی میگی گیسو؟ دوباره چی شده؟ کجا باید بریم؟! .
گیسو که چمدون بزرگی رو وسط پذیرایی گذاشته بود و داشت باعجله وسایل‌ش رو از هر طرف به داخلش می‌ریخت، گفت:
- پاشو هرچی که داری و جمع کن؛ اول از این خراب شده بزنیم بیرون بعدش بهت می‌گم که چی اتفاقی افتاده! .
یک آن انگار که به کل بدنم برق وصل کرده باشن از جا پریدم و با وحشت پرسیدم:
- نکنه غدیر دوباره سر و کله‌ش پیدا شده؟!
- نه، فقط بدون که این‌جا برای ما امن نیست؛ پاشو هرچی داری جمع کن؛ مدارک، پول، لباس، هرچی که هست رو بردار، چون فکر نکنم بتونیم حالا، حالا ها به این‌جا برگردیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
همون‌طور که گیسو گفته بود، فوراً وسایلم رو جمع کردم. هر چیزی رو که می‌شد داخل ساک و چمدون جا دادیم؛ باقی چیزها رو هم داخل چندتا کیسه زباله ریختیم. گیسو از خونه بیرون رفت تا ماشین دربستی بگیره؛ چون می‌گفت که به آژانس اعتمادی نیست و ممکنه ردّ مارو پیدا کنن؛ امّا هرچی ازش سؤال کردم که چه اتفاقی افتاده؟! تنها یک جواب بهم می‌داد و اونم این جواب بود:
- اجازه بده از این خراب شده بزنیم بیرون؛ بعدش بهت می‌گم.
گیسو زود برگشت و با کمک هم وسایل رو داخل ماشین جا دادیم؛ سوار ماشین شدیم و ماشین حرکت کرد. به ساعتم نگاهی انداختم؛ چند دقیقه‌ای از نُه شب گذشته بود؛ رو به گیسو کردم و با صدایی که سعی می‌کردم به گوش راننده نرسه ازش پرسیدم:
- به منم میگی چی شده یا قراره سکته‌م بدی؟!
گیسو با صدایی پر از استرس گفت:
- نیلو بدبخت شدیم؛ رضا رو همون شب که اشتباهی سوار ماشین محمد شدیم دستگیر کردن.
من با چشم‌هایی که نزدیک بود از حدقه بیرون بزنه گفتم:
- دستگیر! کِی؟ کجا؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی! اصلاً تو از کجا خبردار شدی؟!
- ای بابا، میگم که همون شب که گوشیش خاموش شد گرفتنش. این احمق مدارک جعلی و بیسیم و لباس مأمور داخل ماشینش بوده؛ ایست بازرسی توی جاده جلوش‌رو گرفتن و الآنم توی زندان تشریف داره!
- تو از کجا با خبر شدی؟!
- تو که خواب بودی، رفیقش حمید زنگ زد و گفت که چی شده؛ گفت جمع کنید و از این‌جا برید، چون ممکنه رضا مجبور بشه اسم شماهارو هم به عنوان همدست لو بده!
حس می‌کردم دنیا دور سرم در حال چرخیدنه؛ دربه‌دری و آوارگی برای من تمومی نداشت. با بغضی که سعی می‌کردم پنهانش کنم گفتم:
- الان کجا می‌ریم؟
- می‌ریم شمال.
- خونه‌ی مادربزرگت؟
- نه بابا! رضا آدرس اون‌جا رو بلده؛ می‌ریم شمال یه ویلا اجاره می‌کنیم تا آبا از آسیاب بیفته.
گیسو بعداز این حرف سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و چشم‌هاش رو بست؛ و تا وقتی که به مقصد برسیم دیگه هیچ صحبتی نکرد. ساعت از یک شب گذشته بود که به مقصد رسیدیم؛ خداروشکر خیلی زود تونستیم ویلا اجاره کنیم. گیسو کرایه ماشین رو حساب کردو با کمک هم وسایل رو به داخل ویلا بردیم. با پیشنهاد من، هرکدوم یک دونه قرص خواب خوردیم و با شکم خالی و استرس خوابیدیم؛ تا فردا بیدار بشیم و ببینیم که باید چه گِلی به سر بگیریم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
نَه فردای اون روز و نَه چندروز بعدش هم من و گیسو نتونستیم تصمیم بگیریم که چه‌ کاری انجام بدیم. روزها رو بی‌هدف با بیرون رفتن و گشت زدن، غذا خوردن و خوابیدن پشت سر می‌گذاشتیم. چندبار از دوستای رضا سراغش رو گرفتیم اما اون‌ها هم خبر جدیدی ازش نداشتن. حدود یک هفته بود که ما شمال بودیم و دوبار تغییر جا داده بودیم و به شهر جدیدی رفته بودیم تا توجه کَسی رو جلب نکنیم. ترس بدی به دل ما افتاده بود و یک‌‌ سره توی این توهم بودیم که امروز و فردا جامون لو میره و پلیس دستگیرمون می‌کنه. یک روز بعد از ظهر که با گیسو به کنار دریا رفته بودیم و در سکوت به غروب نگاه می‌کردیم موبایلم شروع به زنگ زدن کرد. هرچی نگاه کردم شماره رو نشناختم و از ترس این‌که شاید به رضا ربط داشته باشه جواب تماس رو ندادم. چند لحظه بعد گوشی موبایل گیسو صداش بلند شد، همون شماره بود. رنگ از چهره‌ی هردومون پریده بود و از ترس نفسمون به شماره افتاده بود. وقتی که زنگ گوشی قطع شد گیسو سریع باتری موبایلش رو درآورد و به من هم گفت که همین کار رو انجام بدم. من هم گوشیم رو از جیبم درآوردم تا باتری‌ش رو بکشم که یکهو برام یک پیام اومد. مشکوک به گوشی و بعد به گیسو نگاه کردم، گیسو گفت:
- دیگه از پشت پیام که نمی‌تونن کاری باهامون داشته باشن، ببین چی نوشته بعدشم فوری گوشی رو خاموش کن.
من با دست‌های لرزون روی پیام زدم، تا ببینم که چی نوشته. اون‌قدر ترسیده بودم که چشم‌هام نمی‌تونست درست پیام رو ببینه برای همین گوشی رو به گیسو دادم تا اون ببینه چی نوشته. گیسو چند لحظه به صفحه‌ی گوشی نگاه کرد و یکهو زد زیر خنده و گفت:
- ای خدا! این شماره واسه محمد بوده چه بی دلیل ترسیدیم.
من که از ترس گلوم خشک شده بود به زور آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:
- محمد؟ اون بوده زنگ می‌زده؟
- آره دیگه! نوشته که قراره بیاد شمال؛ گفته اگر کاری نداریم بریم اون‌جا، مثل اینکه دو سه روز مهمون داره شمال و کمک لازم داره.
من که حالم کمی بهتر شده بود گفتم:
- چه بهتر این‌جوری چندروز از اجاره دادن برای ویلا راحت می‌شیم، اگه بخواد این‌جوری پیش بره باید هرچی داریم و نداریم برای اجاره‌ی جا خرج کنیم.
- پس براش بنویس که کِی می‌رسه ویلاشون، ساعت دقیق و آدرس رو بفرسته ما خودمون رو می‌رسونیم.
کاری که گیسو گفته بود رو انجام دادم؛ محمد در جواب گفت که امشب حدودای ساعت یازده می‌رسه ویلا و آدرس رو برام فرستاد. من بهش گفتم که ما اول صبح اون‌جا هستیم و با گیسو به ویلا برگشتیم تا دوش بگیریم و وسایلمون رو جمع کنیم، سر راه هم به صاحب ویلا که سه تا در از ما پایین‌تر بود اطلاع دادیم که صبح زود از اون‌جا می‌ریم و باهاش تصفیه حساب کردیم. ساعت نزدیک به ده شب بود، ما کارهامون رو انجام داده بودیم، وسایل رو جمع کرده بودیم و داشتیم برای شام تن ماهی می‌خوردیم که صدای در حیاط ویلا بلند شد.
 
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
من و گیسو ترسیده به هم نگاه کردیم.
گیسو: یعنی کی می‌تونه باشه؟!
- نمی‌دونم کَسی که از جای ما خبر نداره!
- هیچی نگو، یواش و بی‌صدا بریم ببینیم کیه.
خیلی آروم بدون این‌که کفش بپوشیم با پای برهنه سمت در حیاط رفتیم و سرمون رو به در نزدیک کردیم. از پشت در صدای حرف زدن چندتا مرد می‌اومد:
- مگه نگفتی داخل ویلان؟
- چرا خودم سر شبی دیدم رفتن توی ویلا.
- مطمئنی تنهان؟
- آره بابا، دو روزه زاغ سیاشونو چوب زدم.
- خب پس در زدن ما دلیلی نداشت که بخوایم مطمئن بشیم تنهان، الان وقتش نیست، ساعت از دوازده که رد شد از دیوار میریم بالا، بی سروصدا خفتشون می‌کنیم.
- آی گفتی، من عاشق این دخترای شهری‌ام، امشب چه کامی بگیریم ازشون.
- راستی چرا هیچکی درو باز نکرد؟
- چه می‌دونم شاید خوابن‌.
- چه بهتر، توی خواب می‌ریم سروقتشون.
این مکالمه‌ها با صدای خیلی آروم بود اما، ما که سرهامون رو به در چسبونده بودیم کاملا متوجه حرف‌هاشون و بعد دور شدن قدم‌هاشون شدیم. توی اون لحظه چیزی که توی چهره‌ی من و گیسو کاملا مشخص بود، ترس و شوکه شدن بود که واقعا توی اون موقعیت چیز عجیب و دور از ذهنی نبود. گیسو زودتر از من به خودش اومد و بی صدا دستم رو گرفت و من رو به سمت ویلا برد. وقتی ‌که در رو پشت سرش بست خیلی سریع به سمت اتاق خواب هجوم برد و گفت:
- من اینارو می‌شناسم دیروزم به من تو کوچه متلک گفتن، آدمای درستی نیستن، احتمالاً دیدن تنهاییم می‌خوان بیان سروقت ما، زود باش جمع کن همین امشب باید از این‌جا بریم. من نگاهی به ساعت کردم نزدیک به ده و پانزده دقیقه بود، رو به گیسو گفتم:
- الان این وقت شب کجا بریم؟
- ما که می‌خواستیم صبح بریم سراغ محمد، خب الان می‌‌ریم، تا ما برسیم اونم رسیده ویلاشون.
- ماشین از کجا پیدا کنیم؟
- می‌ریم سر جاده دربستی چیزی پیدا می‌شه.
- اگه از دور مواظب ما باشن چی؟
- به نظرت وسط کوچه می‌تونن کاری با ما داشته باشن؟ عوض این حرفا پاشو تا خیلی دیر نشده بریم.
طبق دستور گیسو فوری لباس پوشیدم و وسایلمون رو که از قبل جمع کرده بودیم برداشتیم و سمت در کوچه رفتیم. قبل از رفتن گیسو تلویزیون رو روشن کرد و صداش رو زیاد کرد که اگر اونا اون اطراف بودن فکر کنن داخل ویلا هستیم. قبل از بیرون رفتن گیسو از چندتا بلوک کنار دیوار بالا رفت و توی کوچه رو نگاه کرد و بعد پایین اومد. توی قیافه‌ش چیزی دیدم که نگرانم می‌کرد، ازش پرسیدم:
- چیه چرا قیافه‌ت رفت توی هم؟
- بی‌شرف‌های کثیف توی کوچه نشستن دارن سیگار می‌کشن.
- حالا چه خاکی توی سرمون بکنیم؟
- صبر کن یه کم فکر کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
گیسو متفکرانه کمی دور حیاط چرخید، بعد به سمت پشت ساختمون رفت؛ چند لحظه بعد به سمتم برگشت و گفت:
- دیوار پشت ساختمون به کوچه‌ی پشتی راه داره می‌تونی از دیوار بالا بری؟
در جوابش با سر علامت مثبت دادم. با کمک هم وسایل رو برداشتیم و به سمت پشت ساختمون رفتیم؛ گیسو خودش رو از دیوار بالا کشید و من وسایل رو به دستش دادم تا داخل کوچه پرت کنه؛ بعد از این‌که گیسو به داخل کوچه پرید، من هم خودم رو بالا کشیدم و به پایین پریدم. وسایل رو برداشتیم و با تمام توان به سمت سر کوچه دویدیم. سر کوچه خبری نبود، گیسو نگاهی به دو طرف کرد و در سمت راست به نوری که مشخص بود برای یک مغازه‌ست اما از ما خیلی دور بود اشاره کرد و گفت:
- بیا بریم اون‌جا، از مغازه‌دار خواهش می‌کنیم برامون یه تاکسی بگیره.
به سمت مغازه راه افتادیم یک ربعی توی راه بودیم که رسیدیم؛ مغازه ترشیجات و سوغات شمال می‌فروخت؛ ما بدون این‌که جلب توجه کنیم مثل مشتری وارد مغازه شدیم دوتا بسته کلوچه و یک شیشه زیتون برداشتیم و به سمت دخل رفتیم. بعد از حساب کردن خرید گیسو به مغازه‌دار گفت که مسافر هستیم و قصد داریم پیش خانواده‌مون که تو یه شهر دیگه هستن بریم و اگر ممکنه برامون تاکسی بگیره. مغازه‌دار از دفتر تلفنش شماره‌‌ی یک آژانس رو گرفت و ازشون ماشین خواست. چند دقیقه بعد یک پژو تاکسی به سراغمون اومد، وسایلمون رو با کمک مغازه‌دار داخل صندوق عقب جا دادیم، مغازه‌دار که مرد خوبی بود گفت:
- من به راننده گفتم که شما خوهرزاده‌های من هستین، با خیال راحت برید؛ به سلامت.
وقتی که تاکسی حرکت کرد دور زد و ما از سر کوچه‌ای که ویلا داخلش بود رد شدیم، اون اراذل و اوباش هنوز توی کوچه بودن. وقتی از اون منطقه بیرون اومدیم تازه تونستیم نفس راحتی بکشیم. اون‌وقت بود که تازه به یاد موضوعی افتادم و رو به گیسو که انگار داشت چرت می‌زد گفتم:
- گیسو ما به محمد گفتیم که صبح می‌ریم ویلاشون؛ الان بریم بهش چی بگیم؟
- چه می‌دونم اجازه بده یه خورده فکر کنم، یه چیزی بهش می‌گم که تابلو نشیم.
- ولی قبول کن خدا رحم کرد که فهمیدیم برامون چه نقشه‌ای کشیدن!
- هیس! می‌خوای این یارو راننده‌ هم بفهمه چه‌خبر شده؟! تا اون‌جا دو ساعت راهه یه چند دقیقه چشم‌هات رو بزار روی هم، به ذهنت استراحت بده.
من در حالی‌که سرم رو به صندلی ماشین تکیه می‌دادم چشم‌هامو بستم و آروم گفتم:
- باشه، فقط موندم خدا تا کِی و کجا می‌خواد به ما رحم کنه؟... .
 
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
با وجود هزاران فکر و خیال چشم‌هام کم‌کم گرم شد و به خواب رفتم؛ با صدای گیسو که خبر رسیدن رو می‌داد از خواب بیدار شدم و با خمیازه به ساعتم نگاه کردم که حدود یک شب رو نشون می‌داد. با صدایی که به‌خاطر خواب گرفته بود به گیسو گفتم:
- الان کجاییم؟
- نزدیک ویلا.
- به محمّد خبر دادی که داریم این وقت شب می‌ریم ویلاشون؟
- دو بار زنگ زدم ولی موبایلش خاموش بود.
- نکنه نیومده باشه!
- نه بابا! خودش گفت شب میاد، وقتی قرار بوده صبح زود بریم پیش اون، پس کِی می‌خواسته بیاد این‌جا؟
چند دقیقه بعد جلوی شهرک پیاده شدیم؛ گیسو به سمت نگهبانی رفت تا برای ما در، رو باز کنن. نگهبانی فامیلی صاحب ویلا رو از ما پرسید و اون‌جا بود که ما تازه یادمون اومد که اصلا فامیلی محمّد رو بلد نیستیم. مستأصل و ناراحت به هم‌دیگه نگاه کردیم و توی نگاه هردوی ما این سوال بود که حالا باید چه‌کار کنیم؟
گیسو اسم محمّد رو به نگهبان گفت و مشخصات ظاهری و این‌که مادرش در چه شرایطی هست و ویلاشون تقریباً کجای شهرک هست و توضیح داد. نگهبان که انگار فهمیده بود ما با صاحب کدوم ویلا کار داریم گفت:
- فهمیدم ویلای آقای مشرقی رو می‌گید ولی من از ساعت دوازده که شیفت رو تحویل گرفتم کسی وارد شهرک نشده.
گیسو در جواب گفت:
- خودشون گفتن که تا یازده می‌رسن ویلا، شاید قبل از این‌که شما بیاین، ایشون اومده باشن.
نگهبان سری تکون داد و با تلفنش به ویلای محمد زنگ زد؛ چند لحظه هم منتظر موند اما گویا کسی جواب نداد که گوشی رو گذاشت و گفت:
- جواب ندادن احتمالا هنوز نیومدن، شماره تماسی ازشون ندارین؟
گیسو:
- چرا ولی موبایلشون خاموشه، نمی‌دونم حالا باید کجا بریم!
نگهبان گفت:
- اگر اذیت نمی‌شید بیاید داخل اتاق نگهبانی، این‌جا منتظر بمونید.
ما که چاره‌ای نداشتیم وسایل رو برداشتیم و وارد اتاق نگهبانی شدیم، گیسو چندبار دیگه هم شماره‌ی محمّد رو گرفت اما همچنان خاموش بود. ساعت از دو گذشته بود و هنوز خبری از محمّد نبود، من اصلاً حال خوبی نداشتم و دائم اتفاق‌های امشب و چند روز اخیر رو مرور می‌کردم، بدبیاری پشت بدبیاری، اون‌قدر به بدبختی‌هام فکر کردم که بغض بدی توی گلوم نشست.
 
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
گیسو سرش رو روی شونه‌ی من گذاشت و خوابید؛ من اما پر از غم و دلشوره بودم و چشمم به دروازه‌ی ورودی شهرک خیره مونده بود. نمی‌دونم چه مدت خیره به در و توی عالم ديگه غرق بودم که با صدای نگهبان به خودم اومدم و گیسو هم بیدار شد.
- بفرمائید اینم جناب آقای مشرقی.
با شنیدن این حرف از جا پریدم و اول به ساعت و بعد به ماشین محمد که داشت وارد شهرک می‌شد نگاه کردم. ساعت از سه و نیم صبح بود و شیشه‌‌های دودی ماشین اجازه نمی‌داد تا محمد رو ببینیم. نگهبان قبل از رد شدن ماشین فوری بیرون رفت و کنار شیشه‌ی سمت راننده وایساد. شیشه پایین اومد، خودش بود، محمد بود که از دور هم می‌شد خسته و کلافه بودن رو توی صورتش تشخيص داد. نگهبان در حالی‌که با محمد صحبت می‌کرد با اشاره‌ی سر مارو نشونش داد و محمد هم با نگاهی پر از تعجب به ما نگاه کرد و برای نگهبان سری تکون داد. نگهبان فوری وارد اتاق شد و درحالی‌که به سمت وسایل ما می‌رفت تا برشون داره گفت:
- بفرمائید سوار شید، من وسایل رو می‌زارم توی ماشین.
گیسو زیر لب غرولندی کرد و گفت:
- چه عجب آقا تشریف آوردن!
من اما ساکت بودم و سعی در پنهان کردن بغض عجیبی داشتم که داشت گلوم رو خفه می‌کرد.
سوار ماشین شدیم و سلام کردیم. محمد از توی آینه به ما نگاه کرد و در حالی‌که خستگی‌ توی صداش موج می‌زد گفت:
- شما دوتا این وقت شب این‌جا چه‌کار می‌کنید؟ دیوونه شدید؟
گیسو که طبق معمول حاضر جواب بود گفت:
- والا شما قرار بود تا دوازده شب ویلاتون باشید، موبایلم که تعطیل کردین، ما باید چه‌کار می‌کردیم؟
- ای بابا خانم محترم، من کف دست رو که بو نکرده بودم که شما قراره نصف شب بیاین این‌جا! مگه قرار ما صبح نبود؟!
سوال محمد بی‌جواب موند چون رسیده بودیم جلوی ویلا. پیاده شدیم و وسایل رو برداشتیم و پشت سر محمد رفتیم داخل ساختمان. همین‌که در بسته شد محمد نگاهی به ما کرد و گفت:
- من نمی‌دونم شما دو نفر چی توی سرتون می‌گذره! راست بگید ببینم اصلاً شما کی هستین؟ چی هستین؟ حرفایی که قبلاً زدین راست بود؟
گیسو دهن باز کرد تا جواب محمّد رو بده اما من که هم خسته و هم، درهم‌شکسته بودم بغضی که چند ساعت پنهان کرده بودم، به یک‌باره شکست و های‌های زدم زیر گریه. جوری گریه می‌کردم که نفسم بالا نمی‌اومد؛ گیسو شونه‌م رو تکون می‌داد و می‌گفت:
- نیلو، نیلو! تو رو قسم به روح مادر و پدرت بگو چی شد یهو؟ چرا این‌جوری می‌کنی؟
من اما نمی‌تونستم لحظه‌ای دست از ضجه زدن بردارم و گریه امانم رو بریده بود.
محمّد نگران به سمتم اومد و درحالی‌که برای اولین بار دستم رو می‌گرفت گفت:
- ببخشید نیلو خانم، از حرف من ناراحت شدی؟ معذرت می‌خوام آخه دست خودم نبود؛ شب بدی رو گذروندم و بعد از کلی رانندگی با شما برخورد کردم، یه کم عصبی شدم، خواهش می‌کنم گریه نکن.
 
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,615
مدال‌ها
5
من هرچه‌قدر تلاش کردم که از شدت گریه کم کنم، نشد که نشد. انگار اصلاً این من نبودم که گریه می‌کرد، انگار یه نفر دیگه داشت توی وجودم ضجّه می‌زد. اون بین محمّد قرصی رو به گیسو داد، گیسو که دید حریف ساکت کردنم نمی‌شه قرصی که از محمّد گرفته بود رو به زور به خوردم داد و منو روی مبل نشوند و بغلم کرد.
نمی‌دونم اون چه قرصی بود اما کم‌کم آرومم کردو همون‌جا توی بغل گیسو به خواب رفتم. وقتی که چشم باز کردم هوا روشن شده بود، من روی همون مبل خوابیده بودم و روی بدنم رو با پتو پوشونده بودن.
روی مبل صاف نشستم و به اتفاقای شب فکر کردم، واقعا از خودم خجالت می‌کشیدم، اون گریه‌ها چی بود آخه! از فکر این‌که محمّد قراره چه برخوردی باهام بکنه سرم سوت کشید. به ساعت نگاه کردم نزدیک به ۱۰ بود! ای بابا من چرا انقدر خوابیدم! چرا صدایی به گوش نمی‌رسه؟! پس گیسو و محمد کجا بودن؟ پتو رو به کناری فرستادم و از جام بلند شدم. آروم آروم به سمت در حیاط پشتی رفتم و نگاهی به بیرون انداختم ولی هیچ‌کَس اونجا نبود؛ از طبقه بالا هم صدایی نمی‌اومد. به سمت دستشوئی رفتم و آبی به سر و صورتم زدم؛ بعدش موبایلم رو برداشتم و شماره‌ی گیسو رو گرفتم، بعد از دوتا بوق جواب داد:
- سلام نیلو جون بيدار شدی؟
- سلام، آره کجایی؟
- با آقا محمّد اومدیم خرید، شب مهمون داره.
- چرا منو بیدار نکردین؟
- من خواستم بیدارت کنم ولی محمّد آقا گفت بزارم بخوابی، فکر کردیم تا برگشتن ما هم بیدار نشی، آخه قرصی که دیشب خوردی خیلی قوی بود.
از شنیدن اسم دیشب دوباره احساس خجالت کردم، با صدای آروم‌تری پرسیدم:
- الان پیش هم هستین؟
- نه رفته داخل مغازه چیزی بگیره من بیرون منتظرم.
- چیزی نگفت از رفتار من؟
- نه اتفاقاً می‌گفت که تو دختر سختی کشیده‌ای هستی باید بیشتر هوات رو داشته باشم.
- اگه ازم بپرسه چرا گریه می‌کردم چی بگم؟
- خب، چرا گریه می‌کردی؟
- وای گیسو تو دیگه چرا می‌پرسی؟
- شوخی کردم دختر جون، خودم بهش گفتم که چی شده و از شدت ترس شوکه شده بودی، خودشم به من سپرد که پیش تو هیچ حرفی از دیشب نزنم، تازه کلی هم شرمنده شده که اون حرفا رو به ما زده. اوناهاش خودشه شازده خان، داره از مغازه مياد بیرون، برو یه چیزی بخور، ماهم زود برمی‌گردیم.
گیسو بعد از این حرف تماس رو قطع کرد، من از فکر به این‌که محمّد چقدر فهميده و با شعور و با شخصیته نفس راحتی کشیدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین