- Oct
- 892
- 2,615
- مدالها
- 5
مادر محمّد به کمک پسرش روی ویلچر نشست و به سمت ما حرکت کردن.
من و گیسو خیلی مؤدبانه با مادرش سلام و احوالپرسی کردیم و توسّط محمّد به همدیگه معرفی شدیم.
اسم مادرش سیمین بود؛ ماهم به عنوان پرستارهای یک شرکت خدماتی معرفی شدیم.
رفتار سیمین در برخورد اول جدی اما محترمانه بود. من و سوگند به سیمین کمک کردیم تا لباسهاش رو عوض کنه؛ بعد کمکش کردیم که پشت میز نهارخوری بشینه؛ محمّد هم روی صندلی کنار مادرش جا گرفت.
من و گیسو غذاهایی که آماده کرده بودیم رو سرمیز گذاشتیم و به سمت آشپزخونه رفتیم تا غذامون رو بخوریم؛ چون تا جایی که میدونستیم پرستار و خدمتکار با صاحبخونه سرِ یک میز غذا نمیخورن. هنوز خیلی از میز دور نشده بودیم که صدای محمّد مارو سرجامون نگه داشت:
- شما خانوما کجا رفتین؟
گیسو صداش رو صاف کرد و گفت:
- با اجازهتون داریم میریم نهار بخوریم.
محمّد:
- تشریف بیارید سرِمیز؛ ما عادت داریم همگی باهم غذا بخوریم؛ درست نمیگم مادر؟
سیمین با لبخند کمرنگی گفت:
- درست میگه اینجا همه باید سر یک میز باهمدیگه غذا بخورن.
ما هم سر میز نشستیم و مشغول خوردن غذا شدیم؛ سیمین و محمّد غذاشون رو توی سکوت خوردن؛ من از این مدل رفتارشون خیلی تعجب کرده بودم؛ انگار که دوتا انسان غریبه باهم سر یک میز نشستن. در این بین تنها یکبار سیمین پرسید:
- نهار امروز دستپخت کی بوده؟
من با صدای خیلی آروم گفتم:
- من پختم؛ ببخشید اگر باب پسندتون نیست.
- نه اتفاقاً! خیلی هم خوب شده؛ خسته نباشید.
در جواب زیر لب نوش جانی گفتم و دیگه تا پایان غذا حرفی رد و بدل نشد. بعد از غذا من میز رو جمع کردم و گیسو با کمک محمّد، سیمین رو به اتاق خوابش برد تا کمی استراحت کنه.
بعداز اینکه با گیسو کار آشپزخونه رو تموم کردیم به داخل سالن برگشتیم و محمّد رو دیدیم که با گوشی موبایلش سرگرم شده. طبق قراری که با گیسو داشتم با صدایی که سعی میکردم آروم باشه رو به محمّد گفتم:
- ببخشید؛ میشه از شما یه سؤال بپرسم؟
من و گیسو خیلی مؤدبانه با مادرش سلام و احوالپرسی کردیم و توسّط محمّد به همدیگه معرفی شدیم.
اسم مادرش سیمین بود؛ ماهم به عنوان پرستارهای یک شرکت خدماتی معرفی شدیم.
رفتار سیمین در برخورد اول جدی اما محترمانه بود. من و سوگند به سیمین کمک کردیم تا لباسهاش رو عوض کنه؛ بعد کمکش کردیم که پشت میز نهارخوری بشینه؛ محمّد هم روی صندلی کنار مادرش جا گرفت.
من و گیسو غذاهایی که آماده کرده بودیم رو سرمیز گذاشتیم و به سمت آشپزخونه رفتیم تا غذامون رو بخوریم؛ چون تا جایی که میدونستیم پرستار و خدمتکار با صاحبخونه سرِ یک میز غذا نمیخورن. هنوز خیلی از میز دور نشده بودیم که صدای محمّد مارو سرجامون نگه داشت:
- شما خانوما کجا رفتین؟
گیسو صداش رو صاف کرد و گفت:
- با اجازهتون داریم میریم نهار بخوریم.
محمّد:
- تشریف بیارید سرِمیز؛ ما عادت داریم همگی باهم غذا بخوریم؛ درست نمیگم مادر؟
سیمین با لبخند کمرنگی گفت:
- درست میگه اینجا همه باید سر یک میز باهمدیگه غذا بخورن.
ما هم سر میز نشستیم و مشغول خوردن غذا شدیم؛ سیمین و محمّد غذاشون رو توی سکوت خوردن؛ من از این مدل رفتارشون خیلی تعجب کرده بودم؛ انگار که دوتا انسان غریبه باهم سر یک میز نشستن. در این بین تنها یکبار سیمین پرسید:
- نهار امروز دستپخت کی بوده؟
من با صدای خیلی آروم گفتم:
- من پختم؛ ببخشید اگر باب پسندتون نیست.
- نه اتفاقاً! خیلی هم خوب شده؛ خسته نباشید.
در جواب زیر لب نوش جانی گفتم و دیگه تا پایان غذا حرفی رد و بدل نشد. بعد از غذا من میز رو جمع کردم و گیسو با کمک محمّد، سیمین رو به اتاق خوابش برد تا کمی استراحت کنه.
بعداز اینکه با گیسو کار آشپزخونه رو تموم کردیم به داخل سالن برگشتیم و محمّد رو دیدیم که با گوشی موبایلش سرگرم شده. طبق قراری که با گیسو داشتم با صدایی که سعی میکردم آروم باشه رو به محمّد گفتم:
- ببخشید؛ میشه از شما یه سؤال بپرسم؟
آخرین ویرایش: