جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

[تاراندن] اثر «حوراء کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط H o r a با نام [تاراندن] اثر «حوراء کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 338 بازدید, 7 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [تاراندن] اثر «حوراء کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع H o r a
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط H o r a
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

H o r a

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
14
199
مدال‌ها
2
عنوان رمان: تاراندن
ژانر: عاشقانه، تراژدی، معمایی
نویسنده: حوراء تقی‌پور
عضو گپ نظارت : (6)S.O.W

خلاصه:
ترد شدن فقط دو کلمه‌ست؛ اما مثل یه دریا، پنج‌سالِ تموم من رو توی خودشون غرق کردن.
هرچی دست و پا می‌زدم و تقلا می‌کردم، خبری از نجات پیدا کردن نبود.
هیچ نقطه‌ی نوری توی زندگی من نبود. من مسیرم رو توی تاریکی پیدا کردم و وارد یه زندان تاریک دیگه، به اسم "آزادی" شدم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,443
مدال‌ها
12
1731226339382.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

H o r a

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
14
199
مدال‌ها
2
مقدمه:

حال و روز آخرین دیدار دل با تو غریبانه گذشت

چه غریبانه گذشت

چون نسیمی بی‌خبر آمد ازین خانه گذشت
چه غریبانه گذشت

دل به گرمای وجودت تشنه و بی‌تاب‌ بود اما گذشت
چه غریبانه گذشت

بی‌خبر تنهاترین آدم درین گرداب بود اما گذشت
چه غریبانه گذشت

رهگذار عشق بود و سرزمینش وادی صبر و گذشت
چه غریبانه گذشت

عمر دل بازیچه‌ی بی‌رحمی بی‌خردان بود و گذشت
چه غریبانه گذشت

حال و روز آخرین دیدار دل با تو غریبانه گذشت

چه غریبانه گذشت
شاعر: @فرشته باقری
 
موضوع نویسنده

H o r a

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
14
199
مدال‌ها
2
جرقه


با آرامش کنار جدول رنگ و رو رفته قدم می‌زدم.
بوی خاک بارون‌زده و درخت‌های خوش عطر و رنگ هوش از سر می‌برد.
حالا بعد از مدت‌ها حس خوبی داشتم؛ به زندگی، به تنهایی، به عاشقی نکردن و هیجانی که دیگه توی وجودم حس نمی‌شه!
انگار بعد از پنج سال وقتشه که لذت ببرم از این ورژن جدید زندگی، ورژن پنج ساله‌ای که از اون آوان مصمم و قوی، یه آوان گوشه‌گیر با ظاهری آشفته ساخت.
دم عمیقی از هوا گرفتم و همون‌طور که خودم رو بغل کرده بودم، سرم رو بلند کردم و به انتهای درخت‌ها نگاه کردم؛ به آسمون آبی، به ابرهایی که پناه شده بودن برای خورشید. انگار دنیا هنوز قشنگی‌های خودش رو داره.‌.‌. قشنگی‌هایی که پنج سال به چشمم تیره و تار شده بودن.
یه زمانی، وقتی دنیام کاملاََ سیاه و سفید بود آرزوم بود که رنگ‌ها رو یاد بگیرم؛ که این زیبایی‌ها رو ببینم.
چی‌شد که برام بی‌ارزش شدن؟ مگه بزرگ‌ترین آرزوم نبودن؟
ترجیح دادم توی کوچه پس کوچه‌های ذهنم دنبال جواب این سؤال‌ها نگردم؛ که باز نرسم به همون نقطه که اعتراف کنم همونی که من رو به آرزوم رسوند بزرگ‌ترین آرزوم شده بود.
- آوان!
متوقف شدم. چشم‌هام‌و روی هم فشردم. لعنتی!
برگشتم. بی‌حرف بهش زل زدم که با دو خودش رو بهم رسوند.
مثل همیشه از لباس‌های جلف و رنگ‌های شاد برای استایلش استفاده کرده بود. نگاهم رو از لب‌های ژل زده و چشم‌های آرایش کرده‌ش گرفتم و به جدول سبز و زرد خیره شدم.
وقتی عصرهای بارونی با اون مرد می‌اومدیم پیاده‌روی می‌گفت قسمت‌های تیره‌تر جدول هم‌رنگ برگ درخت‌هاست؛ اما انگار اون خیلی سطحی به رنگ‌ها نگاه می‌کرد. سبز درخت‌ها این‌قدر زیباست که ذهن رو درگیر و چشم‌ها رو خیره‌ی خودش می‌کنه؛ اما سبز جدول این‌طور نیست.
صدای مهری‌ماه بازم رشته‌ی افکارم و پاره کرد.
- چطوری دختر؟
مهلت نداد جوابش رو بدم و بلافاصله بعد از حرفش نگاه موشکافانه‌ش سر تا پام‌و اسکن کرد. با همون لحن مثلا دوستانه‌ش گفت:
- چقدر عوض شدی!
مطمئنم اگه تعارف نداشت می‌گفت چقدر بی‌ریخت شدی.
مثل خودش سر تا پاش رو نگاه کردم. بالاخره قفل سکوتم رو شکستم و صادقانه گفتم:
- تو هم تپل‌تر شدی!
انگار با همین یه جمله آتیشش زدم که چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و با حالتی که انگار سعی داشت حرصش رو با «عزیزم» گفتن‌هاش پنهون کنه گفت:
- امیر توپر دوست داره عزیزم. سلیقه‌ی مردهای عرب رو تو باید بهتر از من بدونی که! شاید به خاطر همین هم هست که زیاد با برادر شوهرم دووم نیاوردید.
آخر زهرش رو ریخت. این‌که به اندام ظریفم اشاره کرد اصلاََ برای من اهمیتی نداشت و درد من دقیقاََ همون "دووم نیاوردن"ه‌ست با این حال، سعی کردم واکنش خاصی نشون ندم.
کلافه و بی‌حوصله لبخندی زدم و سری تکون دادم:
- شاید‌‌!
نگاهم رو به چشم‌های پر از غیضش دوختم و با بدجنسی گفتم:
- پس زودتر بساط بچه رو پهن کن تا خدایی نکرده، زبونم لال کارتون به طلاق نکشیده!
شوکه نگاهم کرد. فکر نمی‌کرد بچه‌دار نشدنش رو به روش بیارم؛ ولی زندگی باهاش من رو هم مثل خودش گرگ کرده بود؛ گرگی که از تک‌تک ضعف‌های دشمن به نفع خودش استفاده می‌کنه و با بی‌رحمی اون ضعف‌ها رو توی صورت صاحبش می‌کوبونه.
فکر می‌کرد همون آوان قدیمم که به خاطر انیم مراعاتشون رو می‌کردم و هر کاری می‌کردن جیکم در نمی‌اومد.
سرم رو پایین می‌نداختم و هرچی می‌گفتن تأیید می‌کردم اما وقتشه که با آوان واقعی آشناشون کنم؛ آوانی که حاضر نیست زیر بار حرف زور بره!
همون آوانی که با زبون تند و تیزش یه ایل رو عاصی می‌کرد.
من رام نبودم! رام نیستم‌! من فقط یه زمانی اون‌قدر عاشق بودم که از رام بودن لذت می‌بردم؛ اما اون روزها تموم شدن‌!
بی‌توجه به نگاه ناباورش، رو گرفتم و از اون‌جا دور شدم.

***
روی چمن‌های سبز و نمناک پارک نشستم. به درخت پشت سرم تکیه دادم و دفترچه‌ی کوچولوم رو از جیب شلوار بَگ مشکی‌رنگم در آوردم. مدادم رو که از بس تراشیدمش کوچیک‌تر از انگشت اشاره‌م شده رو هم در میارم و این‌بار نوشتن رو با این جمله شروع می‌کنم: «او ز ما فارغ و ما طالب او در همه حال»
یه خط پایین‌تر میرم و این‌بار با لحنی گلایه‌آمیز می‌نویسم:
- من هنوز هم به «بیا ببوسمش خوب شه»های اون مرد معتقدم. کاش این روزها کنارم بود تا زخم‌های عمیقی که به روحم زده رو ببوسه...
پشت دست آزادم رو زیر چشم‌هام که صدقه‌سری اشک‌هام نمناک شده بود می‌کشم و دوباره مداد رو روی کاغذ می‌کشم:
- کاش می‌شد خاطراتت رو دفن کنم؛ ولی انگار تنها چیزی که می‌تونم از تو داشته باشم همین خاطراتن و ارزشی که توی قلبم دارن اون‌قدر زیاده که اجازه‌ی فراموشی نمی‌ده.
دفترچه رو می‌بندم و با مداد برمی‌گردونمشون تو جای اولشون. سرم رو به تنه‌ی درخت پشت سرم تکیه می‌دم و چشم‌هام رو می‌بندم.
نکنه انیم توی تهمتی که بهم زدن دست داشته باشه؟
یا نکنه اون حرف‌هاش به این تهمتی که بهم زدن ربط داشته باشه؟
این سؤال‌ها پنج سال عین خوره افتادن به جون مغزم؛ ذهن من پنج‌سالِ استراحت نکرده.
انیم حتی توی خواب هم دست از سرم برنمی‌داره.
چشم‌هام‌و باز می‌کنم. بی‌حرکت به یه نقطه‌ی نامعلوم خیره میشم.
تا کی قراره سؤال‌هام بی‌جواب بمونن؟
قطعاََ قرار نیست یهو کسی از غیب برسه و جواب سؤال‌های ذهنم رو بده!
هرچی تو این پنج سال فکر کردم و به نتیجه‌ای نرسیدم کافیه!
وقتشه برم پی جواب سؤال‌هام و برای پیدا کردنشون، باید برگردم به همون نقطه‌ی شروع تمام این ماجراها!
انگار اون روز، بعد از پنج‌سال بالاخره مابین افکارم جرقه‌ای خورد و تلنگری شد برای این‌که به خودم بیام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

H o r a

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
14
199
مدال‌ها
2
شعر


این‌بار گوشی درب و داغونم رو در آوردم تا شماره‌ی امیر رو بگیرم؛ اما با یادآوری این‌که امیر همون‌طور که مورد اعتمادترینِ منه، تنها برادر انیم هم هست، پشیمون شدم.
یاد واران افتادم... واران سیاه‌بختی که از همون اول خواهرش پناهش نشد.
با اون سن کم فقط به خودش تکیه کرد، به خودش اعتماد کرد و برای خودش تلاش کرد.
یعنی هنوز هم من رو دوست داره؟ هنوز هم حاضر هست برای من قدمی برداره تا بلکه کمی رابطه‌مون رنگ خواهری به خودش بگیری؟
نفس عمیقی کشیدم. شماره‌ش رو گرفتم. دو بوق نخورده بود که تماس وصل شد. «آوان؟» رو با تردید زمزمه کرد.
حق داشت. براش عجیب بود... بعد از پنج سال شماره‌ی خواهرش روی گوشیش افتاده بود.
با همون صدای گرفته صداش زدم:
- آبجی!

***

- بده بذارم داخل گوشیت.
گوشی رو دادم دستش که با دقت سیم‌کارتی که برام خریده بود رو توی جای مخصوصش قرار داد. گوشی رو سمتم دراز کرد که از دستش گرفتم. پرسید:
- می‌خوای چکار کنی؟
نفس عمیقی کشیدم. وارد صفحه‌ی پیامک انیم شدم و هم‌زمان جواب دادم:
- دیوونه‌بازی!
انگشت‌هام رو تندتند روی کیبورد تکون دادم و تایپ کردم:
- به خودم آمدم انگار تویی در من بود/این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود.
واران سرش رو به سرم نزدیک کرد و زیر لب شعری که برای انیم نوشتم رو تکرار کرد.
متعجب سرش رو بلند کرد و به من نگاه کرد. انگار داشت با چشم‌هاش دلیل کارم رو می‌پرسید.
وقتی لبخند مرموزم رو دید متعجب پرسید:
- مثل قدیم‌ها می‌خوای با شعر... ؟
با این سؤال واران، ذهنم به سمت گذشته‌ها پر کشید.

فلش‌بک_پنج‌سال پیش

انیم: یادته اون روزها رو که با شعر جوابم رو می‌دادی؟ با شعر تشکر می‌کردی، با شعر شب به‌خیر می‌گفتی و... با شعر من رو عاشق خودت کردی؟ یادته؟
با لبخند سرم رو به سی*ن*ه‌ش تکیه دادم و با آرامش «اوهوم»ی گفتم.
خنده‌ی جذابی کرد و گفت:
- تک‌تک اون شعرها لبخند رو روی لب‌هام نقاشی و آرامش رو توی رگ‌هام تزریق می‌کرد.

حال

نفس عمیقی کشیدم. برای این‌که بفهمم چی باعث شده انیم من رو یهو، بدون هیچ حرفی از زندگیش بندازه بیرون این‌کار لازمه.
روز بعد هم یه پیام با این مضمون «به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد/که تو رفتی و دلم ثانیه‌ای بند نشد» برای انیم فرستادم.
هیچ واکنشی نشون نمی‌داد. برخلاف تصورم نه شماره رو بلاک کرد و نه حتی با شماره تماس گرفت. به طوری که شک داشتم پیام‌ها رو خونده باشه.
انیم قدیم شاید؛ اما انیم جدید، بعید می‌دونم از بازی که با شعر راه انداختم خوشش بیاد و حدس می‌زنم دیر یا زود، بالاخره خشمش شعله‌ور میشه و من خاکستر شدن توی شعله‌ی خشم انیم رو به جون می‌خرم؛ به قیمت فهمیدن رازهایی که توی گذشته دفن شده!
من توی این راه، پی همه چیز رو به تنم می‌مالم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

H o r a

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
14
199
مدال‌ها
2
پیامک

سرم رو روی پاهای تپل و نرم واران گذاشتم. دستش رو که بین موهام فرو برد، انگار قلبم بعد از پنج‌سال بالاخره رنگ آرامش رو به خودش دید. سد چشم‌هام شکست و اشک‌هام، غم‌های بی‌انتهام رو خیس کردن.
واران همون‌طور که موهای کوتاهم رو نوازش می‌کرد، با صدایی آلوده به بغض لب زد:
- کاش اون‌قدر من رو خواهر و همدم خودت می‌دونستی که غم‌هات رو باهام شریک بشی آوان‌... کاش!
خنده‌ی تلخی لب‌هاش رو زینت داد و ادامه داد:
- ای کاش جوری زندگی می‌کردیم که لب‌هامون هیچ‌وقت به این ای کاش‌های بی‌رحم، کثیف نمی‌شد.
آب دهنم رو قورت دادم. سرم رو از روی پاهای واران برداشتم و نشستم. نگاه غمگینم رو به چشم‌های درشت و قیری‌رنگ وارن دوختم.
نگاهش رو از زمین گرفت و به چشم‌های خیره‌ی من داد. با عجز پرسید:
- پنج سال پیش چی‌شد که به این روز افتادیم آوان؟! اون پنج سال انگار سایه انداخته رو زندگی تموم ماها! تو رو خدا! حرف بزن آوان!
هقی زدم و با دست‌هام، چشم‌های لبریزم رو پنهون کردم تا بلکه اون رنگ لعنتیِ شرمندگی کم‌رنگ‌تر شه اما شدنی نبود. با هق‌هق جواب دادم:
- نمی‌دونم واران! به خدا منم نمی‌دونم! یهو اون نامرد پیداش شد و از فرش‌به‌عرش و از عرش‌به‌فرش کوبوند ما رو! من هیچی نمی‌دونم! اون... اون به من نزدیک شد... منو شیفته‌ی خودش کرد بعد ولم کرد و... .
دیگه نتونستم ادامه بدم... یعنی هق‌هق گریه‌م اجازه نداد که چیزی بگم. اخم‌های واران، با دیدن حالم توی هم رفت؛ با دست راستش سرم رو روی سی*ن*ه‌ش گذاشت و دست چپش رو دور تنم حلقه کرد.
دستش رو نوازش‌وار روی کمرم کشید و چونه‌ش رو روی سرم گذاشت.
- هیش! باشه اشکال نداره... همه چیز درست میشه... این همه اشک نریز آوان!
با بغض سرم رو بیشتر توی آغوشش فرو کردم که با صدای نوتیف گوشی، نگاهِ هردومون به سمت عسلی کشیده شد. صفحه‌ی گوشیِ روی عسلی روشن شده بود. نفس توی سی*ن*ه‌م حبس شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

H o r a

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
14
199
مدال‌ها
2
فلش


«ها دخترِ وکیل! نکنه باز دلت هوای عاشقی کرده؟»
یه بیست‌باری می‌شددارم این پیام رو با خودم تکرار می‌کنم. شوکه شده بودم. توقع هر واکنشی رو داشتم جز این حجم از خونسردی!
می‌دونست روی پدرم حساسم، می‌دونست از شغلی که داشت متنفرم و درست دست می‌ذاشت رو نقطه ضعفم. باز هوای عاشقی کردم؟ نه! این‌بار می‌خوام با منطق جلو برم نه اون احساسات ویران‌گر!
بالاخره با یه نفس عمیق، انگشت‌هام روی کیبورد لرزید. با خودم فکر کردم باز با شعر جوابش رو بدم اما سریع پشیمون شدم. انگار باید با روش خودش پیش برم. تایپ کردم:
- پارسال دوست امسال آشنا جناب ناصری!
بلافاصله جواب داد:
- شرمنده بانو!
ابرویی بالا انداختم که با پیام بعدیش چشم‌هام سیاهی رفت و دیگه پیام‌های بعدیش رو ندیدم.
- درگیر کارهای عقدم بودم وقت نشد یه سر بیام ملاقاتت.

«نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم
حالا دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا»

***

نگاهم به تار موهای سفید دختر توی آینه بود. موهای سفید رو از بابا آریا به ارث بردم و توی این پنج سال، خیلی بیشتر شده بودن.
دیگه به سختی میشه موی سیاه روی سرم پیدا کرد.
انگشت‌هام رو با بی‌حالی روی موهام کشیدم. من این موها رو رنگ نمی‌کنم. سفیدیِ این موها یادگار دو مرد عزیز زندگی منن که دیگه ندارمشون.
آهی کشیدم. واران چه دل خوشی داشت که می‌گفت انیم عاشقته و بی‌خود همچین کاری با تو نمی‌کنه و من چقدر احمق بودم که با حرف‌های واران خودم رو قانع می‌کردم.

باید به واران بسپرم یه آرایشگاه و لباس مجلسی خوب برام پیدا کنه. قراره برم عروسی عشقم و براش آرزوی خوش‌بختی کنم. پوزخندی زدم.
چشم از دختر پژمرده‌ی توی آینه گرفتم و رفتم سمت کمد دیواری. بازش کردم و کشویی که طبقه‌ی پایین کمددیواری قرار داشت رو به سمت خودم کشیدم تا باز شه. از بین کلی خرت و پرت بالاخره فلش مد نظرم رو پیدا کردم. به فلش کوچیک، ساده و مشکی توی دستم نگاه کردم. تمام خاطرات دو نفره‌ی منو انیم توی این فلشه.
وقتشه همه چیز مشخص بشه حتی شده به قیمت جونم. میدونم این‌کاری که همت بستم انجامش بدم چقدر پر ریسکه ولی می‌ارزه!
می‌ارزه به خلاص شدن از این همه سردرگمی و بلاتکلیفی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

H o r a

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
14
199
مدال‌ها
2
انیم


- عشقم منتظرتم ها!
نگاهم خیره‌ی دریا بود، وقتی کوتاه جواب دادم:
- میام.
لبخند لیال رو از پشت گوشی هم حس می‌کردم. با این‌که سرد جوابش رو می‌دم، بهش توجه نمی‌کنم و نگاهش نمی‌کنم، حتی با شنیدن صدام هم ذوق می‌کنه و این من رو نگران می‌کنه.
آخرین‌باری که یه دختر این‌قدر بهم علاقه داشت، به سرنوشت جالبی دچار نشد.
ماشین رو به حرکت در اوردم و سمت آرایشگاهی که لیال توی اون آماده می‌شد روندم. وقتی رسیدم گوشی رو برداشتم و شماره‌ی لیال رو گرفتم. بلافاصله صدای ناز و دخترونه‌ش توی گوشم پیچید:
- جانم.
چشم‌هام رو بستم و به پشتی صندلی راننده تکیه دادم. هربار برام حرف‌های قشنگ میزنه، با محبت نگاهم می‌کنه و از اون لبخندهای شیرینش برام می‌زنه، توی قلبم برای هزارمین‌بار سوگواری احساساتی رو می‌کنم که خودم، با همین دست‌های لعنتی، به سمت پرت‌گاهی که تهش چیزی جز مرگ نبود هولشون دادم. یه جایی تو اعماق قلبم برای جسد انیم با احساسی که همون‌جا دفنش کردم زار میزنم!
- بیا پایین.
گفتم و بدون این‌که منتظر جوابی از جانب اون باشم تماس رو قطع کردم.
توی این مدت این‌قدر از این دختر شناخت پیدا کردم که میدونم الان محض ظاهرسازی هم شده جلوی بقیه یه مکالمه‌ی خیالی رو با من ادامه می‌ده و اون‌طور که خودش دلش می‌خواد به مکالمه رو به سمت و سوی خداحافظی می‌کشونه و یه نمایش عاشقانه برای بقیه اجرا می‌کنه.




این پارت ادامه دارد...
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین