(نامهی اول)
علی جانم سلام
امیدوارم حالت خوب باشد.
همین اول کاری بگویم که مامان و آقاجان و صدری کلی سلام رساندند و گفتند بیاندازه دلشان برایت تنگ شده است.
دوست داشتم برایت بنویسم که من هم همینطور اما این زندگی شخصی لعنتیام طوری امانم را بریده که مجال لحظهای آرام گرفتن را نمیدهد چه برسد به اینکه بتوانم از دوریات شعر بگویم و ابراز دلتنگی کنم.
در نامهات گفته بودی از خودم برایت بگویم؟
در یک کارگاه خیاطی کار پیدا کردهام. البته بهتر است بگویم آقاجان برایم کار پیدا کرده و خواست و نخواست من هیچ ارزشی ندارد.
خودشان برای خودشان بریده و دوختهاند و آخر از همه، لطف کردهاند و به من هم خبر دادهاند. انگار نه انگار که من هم آدمم و در این خانه وجود دارم. کوچکترین حق تصمیم گیری برای زندگیام هم با یک خط قرمز بزرگ ممنوع شده است. بگذریم... .
کارگاه کاملا تایید شده است. حتی یک پشهی نر هم از هفت کیلومتری آن نمیگذرد.
یک مشت زن بیچارهی افسرده دور هم جمع شدهاند و هر روز بین خودشان مسابقه میگذارند و برنده کسی است که بتواند ثابت کند از همه بدبختتر است.
هر روز مجبورم فحشهایشان را بشنوم و برای لعنتهایی که نثار شوهرهای معتاد و بیکار و بیوجودشان میکنند، سر تکان دهم.
احساس میکنم روحم مانند یک کاغذ باطله در دستشان در حال مچاله شدن است.
هربار که پارچه را قیچی میزنم، بند دلم پاره میشود.
فکر اینکه این پارچهها چه میشوند و کجا میروند حالم را بههم میریزد.
من دوست داشتم پیش سودابه بروم. دوست داشتم مانند او لباس عروس بدوزم. دوست داشتم چینها را مرتب کنم و با حوصله مشغول وصل کردن مرواریدها باشم اما فقط از سلول انفرادی خانه و شکنجهگاهم، به یک سلول عمومی انتقال داده شدهام.
دلم نمیخواهد هربار در نامههایی که برایت میفرستم از وضعیت اسفبارم بگویم اما چه کنم که جز تو کسی را ندارم و اگر حرف نزنم این غم فشارش را روی گلویم بیشتر میکند و خفه میشوم.
میدانی! خیلی خوب است که در خانه فقط من سواد خواندن و نوشتن دارم و گرنه باید عزای لو رفتن بیان احساسات و درددلهایم برای تو را هم میگرفتم و فقط خدا میداند اگر به گوششان برسد عاقبتم چه خواهد شد.
بیشتر از این سرت را درد نیاوردم.
مراقب خودت باش قربانت
دوستدار تو نسرین