جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [تا تبتل] اثر «الهام فرجی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط - گیتی - با نام [تا تبتل] اثر «الهام فرجی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,178 بازدید, 14 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [تا تبتل] اثر «الهام فرجی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع - گیتی -
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
Negar_۲۰۲۳۰۶۱۹_۲۱۳۳۳۰.png
نام اثر: تا تَبَتُّل
به قلم: الهام فرجی (بریوان)
عضو گپ نظارت: S.O.W(9)
ژانر: تراژدی، اجتماعی
قسمتی از داستان:
برنگرد علی جان برنگرد.
دلت برای ما و خانه تنگ نشود.
خوش به حال تو که توانسته‌ای از همه‌ی ما، از این همه نکبت فرار کنی.
خوش به حال تو که هر روز مجبور به دیدن این چهره‌های سراسر غم زده و تا خرخره تا در لجن فرو رفته نیستی.
یکی از زنان کارگاه می‌گوید:
- هرکس کوچکترین راه گریزی برایش پیدا شود باید برود و پشت سرش را نگاه نکند. تو رفته‌ای و من چه بگویم که جز مرگ راه فراری ندارم... .


تَبَتُّل: بریده از جهان و به خدا پیوسته
 
آخرین ویرایش:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,765
32,207
مدال‌ها
10
1669935809798 (1).png
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»

×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
(نامه‌ی اول)
علی جانم سلام
امیدوارم حالت خوب باشد.
همین اول کاری بگویم که مامان و آقاجان و صدری کلی سلام رساندند و گفتند بی‌اندازه دلشان برایت تنگ شده است.
دوست داشتم برایت بنویسم که من هم همینطور اما این زندگی شخصی لعنتی‌ام طوری امانم را بریده که مجال لحظه‌ای آرام گرفتن را نمی‌دهد چه برسد به اینکه بتوانم از دوری‌ات شعر بگویم و ابراز دلتنگی کنم.
در نامه‌ات گفته بودی از خودم برایت بگویم؟
در یک کارگاه خیاطی کار پیدا کرده‌ام. البته بهتر است بگویم آقاجان برایم کار پیدا کرده و خواست و نخواست من هیچ ارزشی ندارد.
خودشان برای خودشان بریده و دوخته‌اند و آخر از همه، لطف کرده‌اند و به من هم خبر داده‌اند. انگار نه انگار که من هم آدمم و در این خانه وجود دارم. کوچک‌ترین حق تصمیم گیری برای زندگی‌ام هم با یک خط قرمز بزرگ ممنوع شده است. بگذریم... .
کارگاه کاملا تایید شده است. حتی یک پشه‌ی نر هم از هفت کیلومتری آن نمی‌گذرد.
یک مشت زن بیچاره‌ی افسرده دور هم جمع شده‌اند و هر روز بین خودشان مسابقه می‌گذارند و برنده کسی است که بتواند ثابت کند از همه بدبخت‌تر است.
هر روز مجبورم فحش‌هایشان را بشنوم و برای لعنت‌هایی که نثار شوهرهای معتاد و بیکار و بی‌وجودشان می‌کنند، سر تکان دهم.
احساس می‌کنم روحم مانند یک کاغذ باطله در دستشان در حال مچاله شدن است.
هربار که پارچه را قیچی می‌زنم، بند دلم پاره می‌شود.
فکر اینکه این پارچه‌ها چه می‌شوند و کجا می‌روند حالم را به‌هم می‌ریزد.
من دوست داشتم پیش سودابه بروم. دوست داشتم مانند او لباس عروس بدوزم. دوست داشتم چین‌ها را مرتب کنم و با حوصله مشغول وصل کردن مرواریدها باشم اما فقط از سلول انفرادی خانه و شکنجه‌گاهم، به یک سلول عمومی انتقال داده شده‌ام.
دلم نمی‌خواهد هربار در نامه‌هایی که برایت می‌فرستم از وضعیت اسفبارم بگویم اما چه کنم که جز تو کسی را ندارم و اگر حرف نزنم این غم فشارش را روی گلویم بیشتر می‌کند و خفه می‌شوم.
می‌دانی! خیلی خوب است که در خانه فقط من سواد خواندن و نوشتن دارم و گرنه باید عزای لو رفتن بیان احساسات و درددل‌هایم برای تو را هم می‌گرفتم و فقط خدا می‌داند اگر به گوششان برسد عاقبتم چه خواهد شد.
بیشتر از این سرت را درد نیاوردم.
مراقب خودت باش قربانت
دوستدار تو نسرین
 
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
(نامه‌ی دوم)
علی جانم سلام
هنوز نامه‌ی قبلی به دستت نرسیده و من مشغول نوشتن دیگری هستم.
دیروز با مامان دعوایمان شد و آخرش از طرف آقاجان چندتا لگد و چک حسابی نوش جان کردم.
برایت خواب دیده‌اند زمانی که برگردی یکی از دختران عسگر قصاب را خواستگاری کنند. دختر کسی که از سرتاپایش کثافت چکه می‌کند. خیلی هم خوشحال‌اند که دوتا خانواده کاملا شبیه هم‌اند و تو و دختره حسابی به هم می‌آیید و خوشبخت خواهید شد.
طبق معمول صدری مانند ماست ایستاد و فقط نگاه کرد اما من از حرص خون خونم را می‌خورد و اعتراض کردم.
به مامان گفتم روحیات لطیف علی،کجا با آن خانواده هماهنگی دارد؟ علی که تمام عمر بال شعر را نوازش می‌کند و به رنگ‌ها روی بوم زندگی می‌بخشد بیاید و کنار پدرشوهرش بوی خون بگیرد؟
یک وقت با خودت فکر نکنی من آنقدر حقیر و کوچک شده‌ام که شغلش را زیر سوال ببرم یا دختران نکبت‌تر از خودش را! اما علی جان کسی که ترازویش بیشتر از وزن واقعی پایین می‌رود و خون مردم را می‌مکد به درد آشنایی با تو می‌خورد؟
دخترانی که هیچ شبیه مادر بیچاره‌یشان نشده‌اند و هربار با پوشیدن طلاها و برگزاری مراسم‌های به قول خودشان مذهبی، درگاه ریا را آباد می‌کنند و اطمینان دارند هفت در بهشت شش دنگ به نامشان است، تو را خوشبخت می‌کنند؟
از همه‌ی این‌ها بدتر والد و والده‌ی خودمان که باز هم حق انتخابی برای ما قائل نیستند.
با خودم فکر می‌کردم که چون شاید تو پسری وضعت از ما بهتر باشد اما در این خانه دختر و پسر ندارد و همه‌یمان به چشمشان یک مشت گوسفندیم که ابدا صلاحیت عقلی نداریم و باید کاملا تحت کنترلشان باشیم.
مامان در جواب حرف‌هایم سگرمه‌هایش را درهم کشید و گفت: سرت به کار خودت باشد!
اما متاسفانه در این مورد هم نتوانستم سرم به کار خودم باشم و انقدر گفتم و جوابم را نداد، آخرش با تمام توان جیغ کشیدم و گفتم: تو مادری؟ تو از مادر بودن فقط همین را بلدی؟
و فکر می‌کنی چه نصیبم شد؟ پوزخند سرد و نگاه تحقیرآمیزی که جگر سوخته‌ام را تکه‌تکه کرد. برگشت گفت:
- همین که تو مادری کردن بلدی و نتوانستی کودکت شش ماهه‌ات را نگه داری برای همه‌ کافیست.
تا این را شنیدم احساس کردم خون به مغزم نمی‌رسد. دست و پاهایم فورا یخ بست و نگاهم رنگ میت به خود گرفت.
چندبار پلک‌هایم را روی هم فشردم و دست به پشت گردنم کشیدم تا ببینم کسی که رو به رویم ایستاده و این حرف را گفته، واقعا مادرم است؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
آب دهانم را مانند قلوه سنگی، به سختی قورت دادم و احساس کردم هر چه بیشتر تلاش می‌کنم زخمی‌تر می‌شوم. سعی کردم به وزنه‌هایی که روی سی*ن*ه‌ام سنگینی می‌کنند و اجازه‌ی درست نفس کشیدن را نمی‌دهند بی‌اعتنا باشم.
آدم رو به رویم مادرم بود. کسی که در مورد کودک شش ماه‌ام زخم زبان می‌زد مادرم بود.
در این چند سالِ در به دری و سیاه بختی خود، هیچ زمان اندازه‌ی امروز بابت هرگز به دنیا نیامدن کودکم آنقدر خوشحال نبوده‌ام.
من در همین خانه و خانواده به دنیا آمده‌ام. من پرورش و تربیت یافته‌ی همین خانه و خانواده‌ام.
چه تضمینی داشت که من هم شبیه مادرم نشوم و همین رفتارها در مواجه با فرزندم تکرار نکنم و نسرین دیگری به دنیا تحویل ندهم؟
باور کن علی جان من بیخیال شده بودم. من پشت کردم و سمت حیاط رفتم اما او بیخیال من نشد و ادامه داد و آنقدر گفت تا هیولای درونم را بیدار کرد.
یک لحظه چشمانم کور شد و هر چه دم دستم آمد به سمتش پرتاپ کردم. بشقاب. پشتی. تلویزیون! می‌خواستم او را بکشم. می‌خواستم او را از بین ببرم که دیگر صدایش را نشنوم.
به خودم که آمدم دیدم مامان و صدری زیر اپن آشپزخانه پناه گرفته‌اند و من میان شیشه خورده‌هایی که هنوز نمی‌دانم وسایل بودند یا تکه‌های خودم، ایستاده بودم.
همان لحظه آقاجان هم به خانه آمد و مامان که تا الان سکوت کرده بود، از خدا خواسته فحش‌هایش را تقدیم وجودم کرد. گفت که شیرش را حلالم نمی‌کند و امیدوار است هرگز روی خوش به خودم نبینم.
دوست داشتم قهقهه بزنم. نفرین هم بلد نبود. من کی روز خوش به خودم دیده بودم که او اینگونه از ته دل می‌خواست به خودم نبینمش؟
تحت تاثیر حرف‌ها، آقاجان هم به جانم افتاد و تا آخرین توانش من را به رگبار سیلی و لگدهایش بست.
حتی یک آخ هم نگفتم. اجازه دادم کامل از نفس بیافتد و زمانی که از نفس افتاد، نعش خودم را از روی زمین بلند کردم و به سمت در لنگ زدم.
مامان هنوز دست بردار نبود و جیغ کشید و گفت: خدا لعنتت کنه ذلیل مرده! داری مرده رو به کشتن میدی! به آقاجان که مانند گوجه سرخ شده بود و سی*ن*ه‌اش را ماساژ می‌داد اشاره می‌کرد.
دست خودم نبود اما برگشتم و پوزخندی زدم و از ته دل گفتم: امیدوارم هیچ کدام به صبح نرسید.
علی جان من این نبودم. من حتی برای دشمنم هم آرزوی مرگ نکرده بودم ولی آن شب از ته دل نبود همه را دعا کردم و اگه دست خودم بود جنازه‌هایشان را هم می‌سوزاندم تا خاک کمی از دستشان آرام بگیرد.
نباید از این روی من تعجب کنی. بلاخره زندگی در لجن‌زار آدم را بدجنس و کثیف هم بار می‌آورد.
چقدر حرف زدم و خودم هم نمی‌دانم برای تو گفته‌ام یا خودم؟
امیدوارم حداقل تو را زیاد نرنجیده باشم.
خواهر بدجنس تو
نسرین
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
(نامه‌ی سوم)
علی جانم سلام
بلاخره نامه‌ات به دستم رسید.
چقدر خوشحالم که تو شبیه من نیستی و در تک‌تک واژگانت جوانه‌ی سبز امید روییده است و از همین فاصله‌ی دور گلریزان قلب ویرانه‌ام می‌شود.
چقدر خوشحالم که بلاخره کارهای نمایشگاهت تمام شد و همه‌ی فرنگی‌ها و خودی‌ها با چشمان پر از تحسین براندازت می‌کنند.
یک وقت دیوانه نشوی و حسرت نخوری که در آن روزهای خوش ما کنارت نبودیم! عزیز من! کل شادی تو در دور بودن از ماست، از همین فاصله‌ی زیادت با ماست. شک نکن اگر آنجا بودیم به هر نحوی که بود، شادی‌ات را زهرمارت می‌کردیم و نمی‌گذاشتیم آب خوش از گلویت پایین برود.
راستی! قربان آن دانه برف‌های جدید لای موهایت بروم. به شوخی گفته بودی پیر شده‌ای اما من فکر می‌کنم داری بزرگ می‌شوی، رشد می‌کنی و خداراشکر که لای آسیاب سفیدشان نمی‌کنی.
هربار که نگاهت می‌کنم با خودم می‌گویم چقدر جا افتاده‌ای و چقدر این پختگی به تو می‌آید.

البته بگویم عکس‌هایت را دزدکی پنهان کردم و برای خودم برداشتمشان. اگر بقیه می‌دیدند به من نمی‌رسید و من این را نمی‌خواستم. در نتیجه خانواده‌ی عزیزت از دیدنت محروم شده‌اند و کلی هم سرت غر زدند که چرا عکسی نفرستاده‌ای.
می‌دانی که من اهل دروغ گفتن نیستم. برای همین باید صادقانه بگویم از شعرهای جدیدت زیاد خوشم نمی‌آید. احساس می‌کنم با بی‌حوصلگی کاغذ را خط‌خطی کرده‌ای و فقط خواسته‌ای رفع تکلیف کنی و یا کار را از سر خودت وا کنی.
علی جان درست است که از چاپ نوشته‌هایت تقریبا چیزی عایدت نمی‌شود و رنجش به مراتب بیشتر از آسودگی‌اش است اما دنیای شاعری نباید با چرک‌نویس‌های روزمرگی لکه‌دار شود.
باوجود غربت قلبت، دور تو پر از زیبایی‌هاییست که خیلی از شاعرها به خواب هم دیدنش عایدشان نمی‌شود.
هنوز هم اینجا، خیلی‌ها مجبورند دفتر نوشته‌هایشان را لای ملحفه و بالش‌ها پنهان کنند که مبادا یا مورد تمسخر قرار گیرند یا لقب مجنون بگیرند و از تمام صحنه‌های زندگی معمولی برای همیشه حذف شوند. البته این‌ها خوشبینانه‌ترین حالت ممکن است و دلم نمی‌خواهد از وضعیتی بغرنجی که دچارش خواهند شد یک کلمه بگویم و روان نداشته‌ام را خورد و خاکشیر کنم.
اما تو آزادانه قلمت را می‌رقصانی و دفتر و دستک‌هایت را جلوی دید می‌گذاری و چه شادی از این بالاتر؟
حیف نیست زمانی که وسعت دیدت آن همه بالاتر است، نوشته‌هایت با منی که تنها هنرم به صدا درآوردن چرخ خیاطیست فرقی نداشته باشد؟
 
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
تو باید از عشق بگویی. از امید. از روزهای روشن.
سیاهی را برای ما جا بگذار. تراژدی ارث پدری ماست. مایی که حتی از پشت پنجره‌ی اتاق هم اجازه‌ی دیدن طلوع آفتاب را نداریم.... .
بگذریم! نمی‌خواهم حداقل در این نامه از غم بگویم. هرچند فکر نمی‌کنم زیاد از خواندن ادامه‌ی نامه خوشحال شوی اما لطفا خوشحالی من را به‌هم نریز و مدارا کن!

هنوز پرونده‌ی زن دادنت بسته نشده است. از تو عذر خواهی می‌کنم اما تنها راهی که می‌توانم بقیه را با آن بچزانم، تویی!
برای همین گفتم در نامه‌ات در مورد یک زن فرنگی بور بسیار لوند حرف زده‌ای و اعتراف کرده‌ای یک دل نه صد دل عاشقش شده‌ای و قصد داری به زودی عروس به خانه‌ات بیاوری.
به محض تمام شدن حرفم، مامان رنگش از گچ دیوار هم سفیدتر شد و آقاجان حداقل دو سکته‌ی خفیف را رد کرد.
صدری صدبار گفت آبرویمان می‌رود و مردم چه می‌گویند و با همین‌ها بیشتر از قبل ته دلشان را خالی کرد.
دوست داشتم قهقهه بزنم اما حیف نمیشد و نقشه‌ی بی‌نقصم لو می‌رفت.
مامان نذر صد امامزاده کرده است که عاشقی از سرت بیافتد و خدا به راه راست هدایتت کند و الحق آش رشته‌ی خوشمزه‌ای هم نصیبمان شد.
آقاجان هم دو ساعت تمام یک بند غر زد که من از اول هم موافق نبودم تک پسرم را آواره‌ی غربت کنم و تقصیر شماست که در دام شیطان افتاده است.
کاش همه‌ی شیطان مانند تصورات آقاجان بودند. من که داوطلبانه در دامشان می‌افتادم و خوش به حالم میشد.
عصر کاغذ و قلم را جلویم گذاشتم و وقتی فهمیدند مشغول نوشتن نامه‌ام، تاکید کرده‌اند برایت از معایب خارجی‌ها بگویم و حداقل ده پانزده خطی را به تعریف و تمجید دختران ایرانی اختصاص دهم.
مامان لیست بلندبالایی از دختران مجرد محله را با بیوگرافی کامل در اختیارم گذاشت تا برایت بنویسم و من با احترام آن قسمت را از نامه حذف کردم تا بیخودی وقتت را نگیرم.
عزیزِ جانم باور کن از ته دل خوشحال می‌شوم دست در دست یکی از آن مو قشنگ‌ها برگردی و همه را نیمه‌مرگ کنی اما خب انتخاب را بر عهده‌ی خودت می‌گذارم و دخالتی نمی‌کنم و دو مرتبه بابت کارم که اصلا هم از آن پشیمان نیستم طلب بخشش دارم.
دوست دارم باز هم برایت حرف بزنم اما خوابم گرفته و دیگر توان نوشتن ندارم.
به خدا میسپارمت قربانت
با عشق فراوان
نسرین
 
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
(نامه‌ی چهارم)
علی جانم سلام
امیدوارم قلبت سلامت باشد.
این ساعت وقت نهار است و از آنجایی که میلم نمی‌کشد، نشسته‌ام و دارم برای تو نامه می‌نویسم.
کارگاه آنقدرها هم که فکر می‌کردم بد نیست. می‌توانم با بقیه‌ی زنها بنشینم و به عالم و آدم فحش بدهم و کسی هم ایرادی نگیرد. انگار اینجا محل تخلیه‌ی خشم است و ناراحتی ما هیچکس را ناراحت نمی‌کند.
بهترین قسمتش آنجاست که اصلا مجبور نیستم نقش یک آدم خوشبخت را بازی کنم و همه به قیافه‌های نکبت‌بار هم احترام می‌گذارند و سوالی نمی‌پرسند.
امروز خبر جدیدی به ما رساندند که تا حدی مایه‌ی شگفتی‌ام شد.
گمان می‌کنم مسئول اینجا یکهو گنجی چیزی پیدا کرده چون هم قرار است از این پس اضافه کاری بدهد و هم افرادی را که کارشان از حالت موقت به دائمی تغییر پیدا کرده را بیمه کند.
البته قسمت دوم ماجرا زیاد به حال من فرقی ندارد.
من نه بعد از مرگ وارثی دارم که حقوق بگیرم باشد و نه شیشه‌ی بشکسته‌ای که بلایی سرم بیاد و بخواهم خرج دوا و درمانم کنم.
اما خب برای بقیه‌ی زنها خبر بسیار خوبی بود.
نه از آن جهت که آنها وارثی داشته باشند و یا شیشه‌ی بشکستنی نباشند. نه!
فقط همه خوشحال‌اند که کسی دارد به حقوق انسانیشان احترام می‌گذارد و می‌توانند جلوی دوست و آشنا پز بدهند دفترچه‌ی بیمه دارند.
در هر حال از قسمت اول ماجرا بسیار خرسندم.
تصمیم گرفته‌ام با پولی که از اضافه کاری بر جیبم می‌زنم یک خانه‌ی جدا برای خودم دست و پا کنم و یا یک بلیط به مقصد خانه‌ی تو بگیرم و برای همیشه از اینجا فرار کنم.
فقط تمام این تدارکات باید قبل از آنکه کسی بفهمد، انجام شود و در کمال تلخی، با پول‌های عزیزم مراسم ختمم را نگیرند.
خودت که می‌دانی اضافه کاری واقعا پول گزافیست و آدم عاقل باید با واقع بینی برایش نقشه بکشد!
شاید هم پول‌هایم را نگه دارم و بعد به صاحب کارگاه تحویل دهم و تشویقش کنم رنگ پارچه‌ها را به صورتی و آبی محدود نکند و کمی نگران روحیه و چشمان ما باشد.
این قضیه که باید به هر قیمتی پول درآورد واقعا مایه‌ی عذاب من است و آن قضیه که تنها حق انتخاب من اینجاست مایه‌ی خودسوزی در ملاعام!
اگر مجبور نبودم برای فرار از خانه و کمی نفس کشیدن، میان این پارچه‌های دو رنگ کور شوم، قطعا به مرده‌شور خانه می‌رفتم و داوطلبانه مرده میشستم و آنها را با لبخند و آرزوی خوشبختی روانه‌ی بهشت می‌کردم.
 
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
البته فکر نمی‌کنم که تا این حد آدم خوبی باشم و بگذارم به همین راحتی زمین را ترک کنند.
گمان می‌کنم بعد دیدن هر مرده‌ای دلم از شدت حسادت از جا دربیاید و حالا که نمی‌توانم خودم بمیرم، به زور کاری کنم آنها زنده شوند و آن آرامش ابدی را تا زمانی که خودم نیز رفتنی باشم، بر همه حرام کنم.
می‌دانم الان اگر اینجا بود مثل تمام اوقاتی که کنارم مینشستی، با سرزنش نگاهم می‌کردی و قطعا خواستار آن بودی که کمتر چرت و پرت به هم ببافم.
باز هم می‌دانم که از هیچ جهت آدم خوبی نیستم اما نمی‌شود لقب‌های بد ذات و دیوانه را رویم گذاشت.
من فقط عادت کرده‌ام همه‌چیز را از منظر حقیقی‌اش نگاه کنم و حتی برای دلخوش کردن خود هم نمی‌توانم گاهی دروغ بگویم.
مردم از کسانی که خود را به خریت نمی‌زنند و دنیا را گل و بلبل نمی‌بینند خوششان نمی‌آید.
اگر نصف دنیا را هم در دستم بگذارند باز نمی‌توانم بیشتر از اینکه وضعیت کار بد نیست، بگویم. یعنی اگر دهانم به گفتن، اوضاع عالیست باز شود بی‌شک سکته خواهم کرد حتی اگر اضافه کاری دریافت کنم و از این پس دفترچه بیمه داشته باشم!
من فقط دارم به وضعیتم عادتم می‌کنم چون چاره‌ای ندارم و دیدن تغییر و پیشرفت را با خودم به گور خواهم برد.
خوش به حال کسانی که برای هدفشان می‌جنگند. من اینجا با خانواده‌ام می‌جنگم. با جامعه‌ام می‌جنگم. با صاحب کارم می‌جنگم. با زندگی قبلی و فعلی‌ام می‌جنگم. و بدتر از همه مجبورم با خودم نیز بجنگم و باز یک قدم رو به جلو نمی‌توانم بردارم.
احساس می‌کنم روز به روز اوضاعم بدتر می‌شود و نمی‌توانم برای خودم هیچ کاری بکنم و خب انگار وقت نهار هم انگار تمام شده است چونکه همکارهای عزیزم دارند یکی‌یکی برمی‌گردند. دیگر باید نامه را تمام کنم و برگردم و فحش دادن به زمین و زمان را از سر بگیرم.
مراقب خودت خیلی باش عزیز دور افتاده‌ی خوش اقبال من
دوستدار همیشگی تو
نسرین
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
(نامه‌ی پنجم)
علی جانم سلام
پستچی پیر مهربان قبلی انگار بازنشست شده و کسی دیگر را جایگزینش کرده‌اند. احساس می‌کنم به طور مسخره‌ای وابسته‌اش شده‌ام و دلم برایش تنگ می‌شود.
جایگزین به نظرم خیلی بچه سال می‌زند و حواسش اصلا سر جایش نیست چرا که انگار از دو روز قبل دنبال خانه‌یمان می‌گشته و پیدا نمی‌کرده و در آخر هم نامه‌ی اشتباهی را به من تحویل داد.
همسایه‌ی بی‌درک و شعورمان داد و فریاد راه انداخت و نزدیک بود پسرک بیچاره اشکش سرازیر شود اما من باوجود کلافگی‌ام دلداری‌اش دادم و گفتم نگران نباشد و بلاخره او هم راه می‌افتد. هر چند من هم ته دلم میخواستم عربده بکشم و خشمم را به گونه‌ای تخلیه کنم.
دیروز صدری آلبوم‌های قدیمی را آورد و باهم به تماشایشان نشستیم.
هر چقدر که شما دو نفر چاق و چله هستید من بیچاره دارم از شدت بی‌وزنی پس می‌افتم. فکر می‌کنم از همان بچگی بقیه مرا به حال خودم رها کرده‌اند.
مثلا شماها را در بغل گرفته و بوس کرده‌اند و منی که استخوان‌هایم بیرون زده را از دور به بهانه‌ی احتمال شکستنی بودنم با انزجار نگاه کرده‌اند.
اما جالب است که وضعیت روحی خانوادگی بچگی‌مان کاملا متضاد الان است.
در نود درصد عکس‌ها من یا روی زانوی آقاجان نشسته‌ام یا دست‌هایم را به دور گردن مامان حلقه کرده‌ام و تو و سودابه هم اخمو کناری ایستاده و انگار با زور کتک راضی به عکس گرفتن شده‌اید.
نمی‌دانم مشکل کجاست اما انگار قبلاها بیشتر مامان و آقاجان را دوست داشتم و طبعا آنها نیز همانطور بودند.
با خودم فکر می‌کنم شاید آن زمان هیچ درکی از زندگی و واقعیت‌ها نداشتم برای همین می‌توانستم بیشتر کنار بیایم.
شاید هم واقعا نفرت‌انگیز شده‌ام و یا آنها دیگر مثل سابق نیستند.
می‌خواهم خودم را به نفهمی بزنم تا امتحان کنم ببینم اوضاع مثل قبل خواهد شد اما حتی اگر من نفهم مادرزاد شوم باز کینه‌ی دل آنها نه پاک و نه فراموش نمی‌شود.
البته بین خودمان بماند آنها هم کم مقصر نیستند. همین قضیه‌ی عکس‌ها، مامان آمد و کمی آنها را نگاه کرد و قربان صدقه‌یتان رفت و طوری رفتار کرد که انگار من هیچ حضوری نه در عکس‌ها و نه در کنارش ندارم.
خودم قبول دارم مانند جوجه اردک زشتم و تعریفی ندارم اما او مادر من است و قضیه‌اش فرق دارد.
هر چقدر بچگانه اما من هم دلم توجه میخواهد و انگار خواسته‌ام را از آدم اشتباهی انتظار دارم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین