جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [تا تبتل] اثر «الهام فرجی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط - گیتی - با نام [تا تبتل] اثر «الهام فرجی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,327 بازدید, 14 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [تا تبتل] اثر «الهام فرجی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع - گیتی -
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,574
37,076
مدال‌ها
14
بگذریم! مگر گفتن این‌ها چه ارزشی دارد و چه دردی را قرار است درمان کند. گاهی اوقات از ته دل خجالت می‌کشم که محتوای نامه‌هایم انقدر مسخره و پوچ است. تصور کن تو مدت‌ها منتظر رسیدنش خواهی بود اما جز خواندن غرها و بدبختی‌های من چیزی عایدت نمی‌شود.
کاش کمی امید ته دلم وجود داشت. کاش کمی خبرهای خوش می‌شنیدم یا حداقل یک اتفاق خوب می‌افتاد که بتوانم شادی را به قلبت ببخشم اما نیست و چگونه می‌توانم از طعمی که هرگز نچشیده‌ام برایت بگویم.
شاید اگر نویسنده‌ی نامه‌ها صدری بود اوضاع به کل فرق می‌کرد. مثلا یک روز که مامان غذای مورد علاقه‌اش را می‌پخت و آقاجان پاهایش درد نمی‌کرد، برایت می‌نوشت که خوشبخت‌تر از خانواده‌ی ما در دنیا وجود ندارد.
خیلی دوست دارم من هم توقعاتم را تا این حد پایین بیاورم اما نمی‌توانم. من از زندگی خواسته‌های بزرگتر و بیشتری دارم. حق خودم را بیشتر می‌بینم. حقی که هیچکس آن را حق من نمی‌داند.
ای کاش انقدر برای زنده ماندن تقلا نمی‌کردم. کاش زیر دست و پای آن از خدا بی‌خبر جان می‌دادم و نمی‌توانستم طلاق بگیرم.
احساس می‌کنم اگر اوضاع آنطور بود مامان همیشه عکس‌هایم را بغل می‌کرد و برایم زار می‌زد و قربان جوانی زیر خاک رفته‌ام میشد.
آقاجان هم دیگر ننگ اینکه دخترش مطلقه شده را به دوش نمی‌کشید و همه‌ی اهل بازار و مسجد دلداری‌اش می‌دادند و دیگر پشت سرش چیزی نمی‌گفتند.
حالا من زنده‌ام و عامل ناراحتی خانواده‌ام و باز باید شکرگزار باشم که پدرم تا این حد روشن‌فکر بود که راضی شود طلاقم را بگیرد.
این جامعه‌ی ماست علی جانم. درد و رنجی که من می‌کشم مهم نیست. کسی اهمیت نمی‌دهد من که هستم،چه رفتاری دارم و چه بلایی سرم آمده است. آنها تنها می‌گویند عرضه‌ی زاییدن و نگه داشتن خانه‌ام را نداشته‌ام. آنها هیچ‌وقت برایشان اهمیتی ندارد واقعیت‌ها چه بوده و در همه حال زن را مقصر می‌دانند.
امروز انگار روز من نیست. از اول صبح بغض در گلویم چنبره زده و چشمانم دائم می‌سوزد. اگر بیشتر بنویسم اشک‌هایم جوهر را روی کاغذ پخش می‌کنند و تو نمی‌توانی بفهمی چه چیزی را نوشته‌ام.
امیدوارم خدا هر چقدر با من نامهربان است با تو خوب باشد.
می‌بوسمت قربانت
نسرین
 
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,574
37,076
مدال‌ها
14
(نامه‌ی ششم)
علی جانم سلام
امروز که نامه‌ات به دستم رسید و جوابت را نوشتم، یک دور برای بقیه با صدای بلند خواندم. مامان عصبی شد و گفت پاره‌اش کنم و با خشم تاکید کرد که نامه‌ی آدم‌وارانه برایت بنویسم.
چقدر از رویت شرمنده‌ بود که من به هیچ عنوان خواهر خوبی نیستم و آنقدر خودخواهم که در هیچ کدام از نامه‌هایم به خودم زحمت نمی‌دهم حتی حالت را بپرسم. اما باورم کن عزیزم قضیه خودخواهی نیست.
مثلا در این نامه‌ات نوشته‌ای با آبله مرغان درگیری و زیاد مساعد نیستی.
حداقل یک ماه طول می‌کشد نامه‌ات به دست من برسد و حداقل یک ماه طول می‌کشد جواب من به تو برسد و خودت بگو امکان دارد بعد از دو ماه، پرسیدن حالت ارزشی داشته باشد؟
بی‌شک در این زمان گذشته تو از عالی هم عالی‌تر شده‌ای و ممکن است حتی خدای ناکرده به یک مرض دیگر هم مبتلا شده باشی.
این‌ها از بدی‌ها غربت است. من هیچ‌وقت نمی‌توانم بفهمم چه حالی داری و با چه مسئله‌هایی دست و پنجه نرم می‌کنی و اگر بفهمم هم یا کاری از دستم ساخته نیست و یا در زمان مناسبی نمی‌فهمم.
سرت را درد نیاورم.
امروز از ته دل بعد از مدت‌ها خندیدم. از هر کدام از عکس‌هایت دو نسخه برایمان پست کرده بودی که دیگر من ندزدمشان و بقیه هم جمالشان به دیدارت روشن شود.
خیالت راحت. با احترام عکس‌ها را تقدیم کردم و مال خودم را هم داخل آلبوم اختصاصی‌ام گذاشتم.
متاسفانه گفته بودی فعلا هیچ دختری چه ایرانی چه فرنگی دلت را نبرده است و محض رضای خدا کمتر آن زن و مرد پیر بیچاره را حرص بدهم.
هر چند واقعا به من ربطی ندارد اما فکر می‌کنم بیش از حد ممکن ماست بازی درمیاوری و اگر این روال را در پیش بگیری دیگر دخترهای عسگر قصاب هم نصیبت نمی‌شوند. کمی گاردت را پایین بیاور علی جانم. عشق آنقدرها هم که می‌گویند ترسناک نیست و دوست داشتن هم سخت نیست فقط باید حواست باشد به سراغ آدم اشتباه نروی.
دوست ندارم مانند بقیه بنشینم و نصیحتت کنم برای همین بحث را عوض می‌کنم و انتخاب را بر عهده‌ی خودت می‌گذارم.
دیگر آنقدر از من عذرخواهی نکن. می‌دانم و درک می‌کنم نیاز داری بیشتر از حال بقیه خبر داشته باشی. من آنقدر تنهایی تحت فشارم گذاشته که وقتی دست به قلم می‌شوم، ناخودآگاه همه را فراموش می‌کنم و فقط در مورد رنج‌هایم می‌نویسم تا کمی آرام شوم و نمی‌شوم.
 
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,574
37,076
مدال‌ها
14
آقاجان هیچ تغییر چشم گیری ندارد غیر از آنکه هر روز ساکت‌تر و کم حوصله‌تر می‌شود. این روزها کمتر بیرون می‌رود. بیشتر در باغ می‌ماند و به دار و درخت‌هایش می‌رسد و چای می‌خورد. حتی گاهی اوقات به حدی بی‌حوصله می‌شود که به مسجد هم نمی‌رود و نمازش را در خانه می‌خواند.
چند روز پیش غر می‌زد اگر علی اینجا بود مغازه را دست چندتا غریبه نمی‌دادم. کاش من پسر بودم آن موقع برای هر مشکلش از تو مایه نمی‌گذاشت و در کل اگر راستش را بخواهی زیاد کاری به کار من و صدری ندارد.
مامان هم گفتن ندارد. با همه خوب است و فقط با من شمشیر را از رو بسته است.
درد پاهایش گاهی امانش را می‌برد. هر چقدر می‌گوییم استراحت کن بخدا که اگر یک روز روی طاقچه‌ای که دست انسان‌های سه متری هم به آن نمی‌رسد، کمی غبار بنشیند آسمان به زمین نمی‌آید، گوش نمی‌دهد.
همنشینی‌هایش با همسایه‌ها همچنان ادامه دارد و طبق روال قبل کفر ما را درمیاورد.
جدیدا پخت شیرینی‌های خوشمزه‌ای را یاد گرفته است که اگر به همین روال پیش برود، زمانی که برگردی جای ما چندتا آدم بشکه مانند خواهی دید!
البته به شرطی که مرض قند نگیریم و روانه‌ی آن دنیا نشویم.
در مورد صدری هم نمی‌دانم چه می‌خواهی بشنوی.
دخترک دیوانه‌ی خل و چل! مگر اصلا کاری غیر خودشیرینی و پوشیدن لباس‌های من دارد؟
تنها پیشرفتش این است که به کلاس گل دوزی می‌رود و کمی از تنبلی فاصله می‌گیرد.
باور کن گاهی تعجب می‌کنم چگونه زخم بستر نمی‌گیرد. کل روزش درازکش سپری می‌شود غیراوقاتی که یکی سر می‌رسد و جلویش با مظلوم نمایی وانمود می‌کند کوزت خانه است.
خلاصه و ختم کلام این است علی جانم. به دنبال تغییر در این خانه و خانواده نباش.
اینجا حتی جای یک بشقاب هم تغییر نمی‌کند چه برسد به اخلاق آدم‌هایش.
همه‌ی ما سفت رفتار و کردار مزخرف و پر عیبمان را چسبیده‌ایم و به هرکس که کوچکترین اعتراضی داشته باشد، با تمام توان سیلی خواهیم زد.
فکر نکن من از این قاعده مستثنی‌ام. متاسفانه خیر و اوضاع من از همه بدتر است و فکر می‌کنم در کل تیر و طایفه‌یمان و هفت نسل قبل و بعد از من عاقل‌تر وجود ندارد!
نامه را از این طولانی‌تر نمی‌کنم عزیزترینم.
امیدوارم تا حد امکان توانسته باشم وضعیت منفور را برایت توصیف کنم که خدای نکرده یک لحظه به سرت نزند به خانه برگردی و تمام روزهای خوش و آسودگی‌ات را به خاک سیاه بنشانی.
در نامه‌ی بعدی‌ات حتما برای مامان بنویس که خواهری به خوبی من در این دنیا وجود ندارد شاید که کمی از محبتش را نثارم کرد.
می‌بوسمت جان دلم
با عشق زیاد
نسرین
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,574
37,076
مدال‌ها
14
(نامه‌ی هفتم)
علی جانم سلام
اگر بگویم از شادی در پوست خودم نمی‌گنجم،دروغ نگفته‌ام. دوست دارم مانند بچه‌ها بالا پایین بپرم و از شدت ذوق جیغ بکشم اما این کار را نمی‌کنم چون مامان توی ذوقم می‌زند و به حتم نیشگونم می‌گیرد.
هوا به‌شدت گرم شده است و پشه‌ها امانم نمی‌دهند اما حتی اگر مار سمی نیشم بزند باز می‌توانم به روی دنیا لبخند بزنم و گل‌های نداشته‌ام را دست مردم بدهم.
فکرش را هم نمی‌توانی بکنی چه اتفاقی افتاده است.
امروز صبح آقاجان انگار از دنده‌ای که تا حالا کشفش نکرده‌ایم بیدار شده بود. به آشپزخانه که آمد، مهلت هیچ حرفی را نداد و گفت لباس بپوشم و همراهش به باغ بروم.
تا چند ثانیه مانند منگل‌ها نگاهش کردم و منتظر بودم پوزخند بزند و بگوید سرکارم گذاشته است و با من تا سر کوچه هم نمی‌آید چه برسد به باغ!
اما نه انگار کاملا جدی بود!
باورت می‌شود؟ آقاجان از مامان و صدری نه بلکه از من خواست همراهی‌اش کنم.
برای صبحانه از سر راه بربری و هنگام خرید مربا باوجود آنکه خودش هویج دوست داشت، گل خرید.
نان و مربای مورد علاقه‌ی من!
اگه یک روز می‌گفتند آقاجان در حدی به من توجه می‌کند که بداند مورد علاقه‌هایم چیست به حتم طوری قهقهه می‌زدم که طرف مقابلم به سلامت عقلی‌ام شک کند اما امروز جلوی چشمانم متعجب اتفاق افتاد و هنوز خودم هم باورم نمی‌شود.
در طول راه یک کلمه هم باهم حرف نزدیم و آقاجان معلوم بود که حسابی در فکر و خیالاتش غرق است اما همین سکوت هم برای من غنیمت به شمار می‌آمد، برای همین من هم حرفی نزدم. دوست داشتم حرف بزنم اما حرفی نزدم چون مثل بچه‌ها می‌ترسیدم چیزی بگویم که از دستم عصبانی شود و مرا به خانه برگرداند.
چند درصد از دختران دنیا اینگونه مثل من حسرت به دلند که یک روز فقط شانه به شانه‌ی پدرشان راه بروند؟
این دردها و عقده‌های کوچک غیرقابل درک است که همیشه از ما موجودی منفور می‌سازد. این دردهای شخصی خانوادگی که گفتنش همه جوره آبروی خودت را می‌برد و نگفتنش دچار غمبادت می‌کند.
گمان می‌کنم اگر اهل خانه مانند امروز کمی مهربان‌تر بودند، من هم آدم شادتری بودم و انقدر آرام رفتار می‌کردم که تا هفت نسل بعد آوازه‌ام همه جا بپیچید اما مدام با اعصاب ضعیف و بیمارم بازی می‌کنند و حتی اگر خودم هیچ مشکلی هم نداشتم، اینجا دیوانه می‌شدم.
 

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین