- May
- 2,574
- 37,076
- مدالها
- 14
بگذریم! مگر گفتن اینها چه ارزشی دارد و چه دردی را قرار است درمان کند. گاهی اوقات از ته دل خجالت میکشم که محتوای نامههایم انقدر مسخره و پوچ است. تصور کن تو مدتها منتظر رسیدنش خواهی بود اما جز خواندن غرها و بدبختیهای من چیزی عایدت نمیشود.
کاش کمی امید ته دلم وجود داشت. کاش کمی خبرهای خوش میشنیدم یا حداقل یک اتفاق خوب میافتاد که بتوانم شادی را به قلبت ببخشم اما نیست و چگونه میتوانم از طعمی که هرگز نچشیدهام برایت بگویم.
شاید اگر نویسندهی نامهها صدری بود اوضاع به کل فرق میکرد. مثلا یک روز که مامان غذای مورد علاقهاش را میپخت و آقاجان پاهایش درد نمیکرد، برایت مینوشت که خوشبختتر از خانوادهی ما در دنیا وجود ندارد.
خیلی دوست دارم من هم توقعاتم را تا این حد پایین بیاورم اما نمیتوانم. من از زندگی خواستههای بزرگتر و بیشتری دارم. حق خودم را بیشتر میبینم. حقی که هیچکس آن را حق من نمیداند.
ای کاش انقدر برای زنده ماندن تقلا نمیکردم. کاش زیر دست و پای آن از خدا بیخبر جان میدادم و نمیتوانستم طلاق بگیرم.
احساس میکنم اگر اوضاع آنطور بود مامان همیشه عکسهایم را بغل میکرد و برایم زار میزد و قربان جوانی زیر خاک رفتهام میشد.
آقاجان هم دیگر ننگ اینکه دخترش مطلقه شده را به دوش نمیکشید و همهی اهل بازار و مسجد دلداریاش میدادند و دیگر پشت سرش چیزی نمیگفتند.
حالا من زندهام و عامل ناراحتی خانوادهام و باز باید شکرگزار باشم که پدرم تا این حد روشنفکر بود که راضی شود طلاقم را بگیرد.
این جامعهی ماست علی جانم. درد و رنجی که من میکشم مهم نیست. کسی اهمیت نمیدهد من که هستم،چه رفتاری دارم و چه بلایی سرم آمده است. آنها تنها میگویند عرضهی زاییدن و نگه داشتن خانهام را نداشتهام. آنها هیچوقت برایشان اهمیتی ندارد واقعیتها چه بوده و در همه حال زن را مقصر میدانند.
امروز انگار روز من نیست. از اول صبح بغض در گلویم چنبره زده و چشمانم دائم میسوزد. اگر بیشتر بنویسم اشکهایم جوهر را روی کاغذ پخش میکنند و تو نمیتوانی بفهمی چه چیزی را نوشتهام.
امیدوارم خدا هر چقدر با من نامهربان است با تو خوب باشد.
میبوسمت قربانت
نسرین
کاش کمی امید ته دلم وجود داشت. کاش کمی خبرهای خوش میشنیدم یا حداقل یک اتفاق خوب میافتاد که بتوانم شادی را به قلبت ببخشم اما نیست و چگونه میتوانم از طعمی که هرگز نچشیدهام برایت بگویم.
شاید اگر نویسندهی نامهها صدری بود اوضاع به کل فرق میکرد. مثلا یک روز که مامان غذای مورد علاقهاش را میپخت و آقاجان پاهایش درد نمیکرد، برایت مینوشت که خوشبختتر از خانوادهی ما در دنیا وجود ندارد.
خیلی دوست دارم من هم توقعاتم را تا این حد پایین بیاورم اما نمیتوانم. من از زندگی خواستههای بزرگتر و بیشتری دارم. حق خودم را بیشتر میبینم. حقی که هیچکس آن را حق من نمیداند.
ای کاش انقدر برای زنده ماندن تقلا نمیکردم. کاش زیر دست و پای آن از خدا بیخبر جان میدادم و نمیتوانستم طلاق بگیرم.
احساس میکنم اگر اوضاع آنطور بود مامان همیشه عکسهایم را بغل میکرد و برایم زار میزد و قربان جوانی زیر خاک رفتهام میشد.
آقاجان هم دیگر ننگ اینکه دخترش مطلقه شده را به دوش نمیکشید و همهی اهل بازار و مسجد دلداریاش میدادند و دیگر پشت سرش چیزی نمیگفتند.
حالا من زندهام و عامل ناراحتی خانوادهام و باز باید شکرگزار باشم که پدرم تا این حد روشنفکر بود که راضی شود طلاقم را بگیرد.
این جامعهی ماست علی جانم. درد و رنجی که من میکشم مهم نیست. کسی اهمیت نمیدهد من که هستم،چه رفتاری دارم و چه بلایی سرم آمده است. آنها تنها میگویند عرضهی زاییدن و نگه داشتن خانهام را نداشتهام. آنها هیچوقت برایشان اهمیتی ندارد واقعیتها چه بوده و در همه حال زن را مقصر میدانند.
امروز انگار روز من نیست. از اول صبح بغض در گلویم چنبره زده و چشمانم دائم میسوزد. اگر بیشتر بنویسم اشکهایم جوهر را روی کاغذ پخش میکنند و تو نمیتوانی بفهمی چه چیزی را نوشتهام.
امیدوارم خدا هر چقدر با من نامهربان است با تو خوب باشد.
میبوسمت قربانت
نسرین